بازگشت

نعمت شناسي حسيني


(شب نهم محرم، 28 / 3 / 1373.)

در دامنه بحثِ جلساتِ گذشته، تا حدودي با ارزش هاي حيات و زندگي آشنايي پيدا كرديم. براي دريافت عظمت و ارزش هاي حيات، بايد درس ها خوانده شود و بررسي هاي بسياري انجام بگيرد. ولي متأسفانه، آن چه كه بيشترِ متفكران را مشغول مي كند، حقيقتِ خود حيات نيست. همان طور كه گفته شد و در آيه قرآني ديديم:

يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُون [1] .

«از زندگي دنيا، ظاهري را مي شناسند و حال آن كه از آخرت غافلند.»

[انسان ها] يك پديده اي از زندگي دنيا، تا آن جا كه بتوانند خودشان را اداره كنند، به دست مي آورند. به قول بعضي ها، اين انسان طبيعت گرا، اين انسان خودگرا و خودپرست، كاري كه مي كند، اين است كه دنيا را به يك لانه كوچك و به يك سوراخ لانه تشبيه كرده است.



هم در اين سوراخ دانايي گرفت

در خورِ سوراخ بنايي گرفت



متأسفانه اغلب اين طور بوده است. حال، حيات دنيا چيست؟ [آيه شريفه مي فرمايد:] يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا، «پديده اي، ظاهري، نمودي از حيات دنيا را مي شناسند، نه حيات را». همان طور كه مي دانيد، دنيا به معناي پست است، و مؤنث ادبي است.

اِنَّمَا الْحَيوةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْو [2] .

«زندگي دنيا، فقط سرگرمي و بازي است.»

تازه، از اين لهو و لعب، فقط ظاهري مي بينيد. صدق اللَّه العلي العظيم.



گفت دنيا لهو و لعب است و شما

كودكيد و راست فرمايد خدا



در اين بيت، هم آيه را بيان نموده، و هم صدق اللَّه را گفته است. راست فرمايد خدا، صدق اللَّه العليّ العظيم. [انسان] به ميل خود از طرز فكرِ موردِ پسند خود خرسند مي شود و نام «علم» هم بر روي آن مي گذارد. جمله اي اضافه مي كنم كه حتماً در نظر همه، مخصوصاً دانشجويان عزيزمان باشد.

در مورد پديده طبيعي زيست، يعني همان كه اكنون مي بينيد، اين كه در جانداران و در انسان هم هست؛ مثلاً احساس مي كند، توالد و تناسل مي كند، براي خود محيط زيست درست مي كند و حيات خود را تأمين مي كند، يكي از زيست شناس هاي شماره يكِ دنياي امروز مي گويد:

«دانش ما براي شناخت اين كه در روي زمين، اين پديده به وجود آمده است چيست، بايد بگوييم چنين كيهاني احتياج بود كه اين زندگي را به وجود بياورد.» [3] .

اين پديده و نمود طبيعيِ محض آن است كه؛ يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا. آنان كه عاقلانه قدم برداشته و احتياط كرده اند، معترفند كه ما حقيقتش را نمي دانيم. [حال آن كه]، در آن ريگزار عربستان در چهارده قرن پيش، گفته است كه نمي توانيد جلو برويد. چون از اين محل يك روشنايي نداريد. فقط يك بُعد آزمايشگاه را به شما نشان خواهد داد. آزمايشگاه ها براي پيشرفت، خيلي هم لازم و ضروري هستند، اما بدانيد كه چه بُعدي از زندگي را به شما نشان خواهند داد.

متأسفانه، تاكنون تحقيقات بشري چه درشرق و چه درغرب، اعتراف مي كنند كه به حقيقتش نرسيده اند. [البته] همه اين متفكران، كوته بين نيستند. ما اشخاص عميقي داريم كه واقعاً بشريت، مرهون آن هاست. [همان متفكران] مي گويند حقيقتِ آن را از ما نپرسيد، زيرا ما نمي دانيم. ما [فقط] بعضي از پديده ها و مختصات را توضيح مي دهيم و بررسي مي كنيم.

حال، حيات دنيا يعني چه؟ درباره حيات دنيا، شش آيه وجود دارد كه به نمونه هايي ديگري از آن در قرآن اشاره مي كنيم:

وَ ما هذِهِ الْحَيوةُ الدُّنْيا اِلّا لَهْوٌ وَ لَعِب [4] .

«زندگاني اين دنيا، جز لهو و لعب چيزي نيست.»

فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيوةُ الدُّنْيا [5] .

«زندگاني دنيا، شما را مغرور نكند.»

وَ مَا الْحَيوةُ الدُّنْيا اِلاَّ مَتاعُ الْغُرُور [6] .

«و زندگي دنيا، جز متاع غرور چيزي نيست.»

مَتاع «چيزي است، يا چيزكي است كه از آن مي شود خيلي ساخت». همان طور كه اميرالمؤمنين عليه السلام، پدر حسين عليه السلام فرمود: «اگر بخواهيد به خودِ دنيا، به عنوان مطلوبِ مستقل و هدف نهايي بنگريد، دست شما خالي خواهد شد. اما اگر به عنوان وسيله به آن بنگريد، اين ناچيز به همه چيز مبدّل مي شود». خوشا به حال انساني كه با اين دنيا نگريست، نه اين كه در اين دنيا نگريست. [خوشا به حال انساني كه] اين دنيا را سكوي پرواز قرار داد، نه مقصد پرواز. اين جا مقصد پرواز نيست، حياتِ دنياست، آن هم با اين علم و با اين معارفي كه ما به دست مي آوريم.

زماني به فكر افتادم تا جملات و مطالبي را كه بزرگانِ بشريت، در ناتواني از شناخت حقايق به شما تحفه داده اند جمع كنم، ولي به علت كار زياد موفق نشدم. امكان اين هست كه در دو - سه جلد كتاب، آن ها را جمع كرد. [توصيه مي كنم]، همت نموده و آن ها را پيدا كنيد، حتي از دوستان علاقه مند به علوم انسانيِ خواهش كنيد، آن ها را همان گونه كه واجب است پيدا كنند. كه از قرن هجده تاكنون، چه قدر نظريات به عنوان علم مطرح شد و بعد باطل درآمد. آيا براي پايان نامه هاي فوق ليسانس و دكترا، موضوعي بالاتر از اين مي خواهيد؟ به عنوان نمونه، فقط چند جمله را عرض مي كنم، سپس به موضوع بحثمان برمي گرديم. [7] .

عقايدِ نويسنده اين عبارات، مادي است. علي القاعده مكتب او، نبايد چنين اعترافي كند، ولي طبيعي است كه بايد اعتراف كند، زيرا چاره اي نيست:

«روح در نتيجه پيش بيني خود، دو چيز را احساس مي كند: يكي اين كه خود را در ميدان لايتناهي طبيعت كه به قول پاسكال مركزش همه جاست و محيطش هيچ جا نيست، درك كرده، با كمال غروري كه دارد، مجبور به سر انداختن مي شود.»

بياييد پايين و اين قدر ادعا نكنيد. ابن سينا مي گويد «به قدر يك ذره اش را دقيقاً نفهميدم چيست»، ولي شما هم مدام ادعا مي كنيد. نويسنده در ادامه مي گويد:

سقراط يوناني اعتراف مي كند:



تا بدان جا رسيد دانش من

تا بدانم همي كه نادانم



(البته نويسنده اشتباه كرده است، زيرا اين عبارت از سقراط نيست، بلكه از ابوشكور بلخي است). آن چه از سقراط در پندنامه نقل شده است، اين است كه گفت:

«اگر من مي دانستم بعد از من، اهل خِرد به من عيب نمي گيرند و نمي گويند سقراط، دانشِ جهان را به يك بار دعوي كرده، مطلق بگفتمي چيزي ندانم. ولي چگونه مي توانم بگويم. اين دعوي از من بزرگ باشد.»

سپس در ادامه مي گويد:

«ابوشكور بلخي، خود را به دانش مي ستايد كه مي گويد: تا به آن جا رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم.

سقراط مي گويد: درخشان ترين فكرهاي نوع بشر، با كمال يأس در ميدان افكار، پر و بال سوخته و عاجز مي مانند.

ابوعلي سينا فرياد مي زند:



دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت

يك موي ندانست ولي موي شكافت



اندر دلِ من هزار خورشيد بتافت

آخر به كمالِ ذره اي راه نيافت



نيز گويد:



يموت و ليس له حاصل

سوي علمه انه ما علم



خيام نيشابوري بيچاره شده و مي گويد:



دُوري كه در او آمدن و رفتنِ ماست

آن را نه بدايت نه نهايت پيداست



گوته آلماني در شاهكار خود فاوست مي گويد: «بالاخره در فلسفه، طب و حقوق تحصيل كردم. الان ديوانه وار اين جا ايستاده ام و پايه دانشم از حال اوّلي تجاوز ننموده است. حتي لقب دكتري و ماژيستري پيدا كرده ام... بالاخره، مي بينم كه ما نمي توانيم هيچ چيز را ادراك كنيم! ولي درك همين حقيقت، قلب مرا آتش زده و مي سوزاند.

آناتول فرانس در حسرت است كه در دوره زندگاني، اطراف و جوانبش پر از اين همه علامت سؤال مي باشد. بشر اين بدبختي را از روز اول حس نموده و درصدد رفع آن برمي آيد. يعني پناهگاهي بر خود طلب مي كند كه بتواند آن را پشتيبان خود قرار دهد و اين پناهگاه، عقايد مذهبي است.» [8] .

يك نوع بي خبري و بي علمي در سطح پايين داريم و نوعي ديگر در سطح خيلي بالا، كه كار انبياست كه مي گويند: خدايا، در آن حيرتِ باعظمتت ما را غوطه ور بفرما. آن [بي خبري و حيرتِ] من و شما متعلق به آن ها نيست.



تو بي خبري، بي خبري كار تونيست

هر بي خبري را نرسد بي خبري



[گاهي] در ادبيات فارسي، مطالبي پيدا مي شود كه آدم را متعجب مي كند. در مقابل اين ادبيات چه بگوييم؟ فقط مي توان گفت: خدايا خيلي كوتاهي و قصور نموديم.

اگر مي خواستيم [پيرامون ناتوانيِ بزرگان بشريت از شناخت حقايق] مطالبي را جمع كنيم، حتماً سه يا چهار جلد كتابِ با ضخامت مي شد. در هر كسي كه كمي بالا رفته است، تحيّر و احساس عظمت را مي بينيد. يقين بدانيد، از ادعاهايي كه در اين پايين ها مي شود، در بالاها خبري نيست.

به هرحال، مقصود اين است: يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا... [9] «آنان پديده اي از زندگي دنيوي را مي دانند». اگر در حقيقتِ حيات بحث مي كردند، قطعاً تاريخ بشر عوض مي شد و ارزش ها به روي كار مي آمدند.

آيا تاكنون ديده ايد كسي به سنگ و ديوار بگويد عادل و آزادمرد باش؟! اين صفات را به ديوار و سنگ نمي گويند، بلكه به من و شما مي گويند، زيرا زمينه اين بايد و شايد و زمينه اين ارزش، در ذات من و شما هست. اگر به من و شما بگويند به اين ليوان بگوييد: اي ليوان! «تو بايد بهترين آب را تهيه كني و جلوي من بگذاري»! اگر شنونده اين سخن شعور داشته باشد، قطعاً به عقل گوينده مي خندد. من اختيار دارم. در ذات من، فهم ارزش ها هست. ولي شما هم به من مي گوييد: فلاني! در صورت عدم اطلاع و آگاهي از مطلبي، چيزي نگو. آيا مي گوييد يا نمي گوييد؟

أَقَوْلاً بِغَيْرِ عِلْم [10] .

«آيا بدون علم (بر مبناي جهل) حرف مي زنيد؟»

قربانت يا اميرالمؤمنين. اين را مي توان به انسان ها گفت، زيرا زمينه اين ارزش و زمينه اين بايد و شايد در انسان هاست. چهره بسيار مهم حيات، در آن ارزش ها خوابيده است. اي متفكران! چرا كوته فكري كرديد و آن قسمت (هدف حيات) را براي بشريت مطرح نكرديد؟ خدا ان شاءاللَّه به شما چه شرقي چه غربي، اجر بدهد! فنومنولوژي (پديدار شناسي) يعني چه؟! حتي بعضي از فلاسفه آن ها را هم بدنام كردند، زيرا همه آن ها اين نظر را نداشتند. گفتند خود او (كانت) مي گويد: «ماهيت ذاتاً معلوم نيست»، و او را هم بدنام كردند. او گفته بود: ذاتِ [حيات و زندگي] جنبه ماوراي طبيعي دارد، و الّا درباره خودِ طبيعي آن، جاي بحث دارد. حيات و زندگي را فقط از ديدگاه چند صباحي كه در اين دنيا خودشان را مطرح مي كند، در قلمروهاي آكادميك و دانشگاهي مطرح كردند. جلو برويد و احساس تكليف را در اين انسان معني كنيد. اين چه عظمتي است در انسان كه گاهي هنگامي كه از عوارض زندگيِ زودگذر فراغت پيدا كرد، آيا مي تواند بگويد كه در اين دنيا بيهوده ام؟ در اين موقع، حيات يك چهره رباني از خود نشان مي دهد كه مدافعش حسين بن علي است. حسين بن علي اگر هزار جان داشت، قربانيِ حيات مي كرد. حيات در اين جا با شور و شعفي خاص مي گويد، مرا نشان دهيد. آيا من (حيات) با اين ابعاد و با اين حقايقِ بزرگ بيهوده ام؟ آيا من در اين جا بيهوده هستم؟ آيا چون تو مي گويي، من هم باور كنم؟ آيا زندگي فقط - همان طور كه عرض كردم - خور و خواب و خشم و شهوت و... است؟ چرا در اين چهره (حيات) زياد كار نكنيم؟ چرا در اين چهره زياد كار نكنيم كه اگر احساس كمال از اين انسان منها مي شد، از دوران غار بيرون نمي آمد. او (انسان) را احساس كمال به اين جا كشانده است. چرا [پيرامون احساس كمال] بحث نمي كنيد؟ چرا او را در اين جا متوقف مي كنيد؟ او كه خوب در حال حركت است، اجازه دهيد به حركت خود ادامه دهد. چرا اين قدر فن آوري (تكنولوژي) را مالك تمام موجوديتِ انسان ها قرار بدهيم؟ از فن آوري استفاده و بهره برداري كنيد، اما آن را نپرستيد. فن آوري يكي از بزرگ ترين نعمت هايي است كه خداوند در اين قرن به بشريت عنايت فرموده است، ولي به اين شرط كه كليد آن در دست منِ انسان باشد. من انسانم، نه اين كه كليد مرا به دست فن آوري بدهيد تا بر سر ما آن را بياورد كه در قرن بيست و يكم مي خواهد به بار آورَد. اگر درباره اين انسان، با زمينه انساني مي گفتند، كه اين شخص با اين زمينه بايد اويس قرني شود - به اصطلاح خود آن ها - اين انسان «زمينه» دارد كه سقراط بشود. اين زمينه در درون ذات و ماهيت او هست و ما هيچ گاه، آن را با «چسب» نمي چسبانيم. [انسان] آن زمينه (زمينه ارزشي) را ذاتاً دارد و تمام پيشرفتِ بشريت، مرهون همين بوده است.

به هرحال، ملاحظه بفرماييد كه محصول مباحث حيات از نظر فيزيولوژي و بيولوژي چيست. عده اي مي گويند كه مثلاً يك مولكول به اين طرف مي آيد چون آن مولكول از طرفي ديگر خواهد آمد و آن جا بايد با هم تماس بگيرند، زيرا هدف گرايي دارند. برخي، هنوز هم نمي خواهند اين را قبول كنند، به جهت اين كه روش ها و ديدگاه هاي مكانيزمي به هم مي خورَد! بسيار خوب، به هم بخورَد، انسان بايد تابع حقيقت باشد. انسان بايد واقعيت داشته باشد، اگرچه هزار مطلب هم بگويند و صدها ادّعا نمايند.

[درباره همين موضوع] سال پيش در خانه ما، با چند نفر از آقايان بيوشيميست ها، متخصصين و چند نفر روان پزشك جلسه اي داشتيم. يك جلسه پيش از ظهر و ديگري بعد از ظهر. بالاخره در جلسه بعد از ظهر، اين مطلب مورد اتفاق بود كه عده اي پيش از ظهر منظورشان اين بود كه در حركات مولكول ها، دست خدا مستقيم ديده مي شود و ذاتاً نشان مي دهد كه مولكول هدايت مي شود. عده اي نيز اين نظر را قبول نداشتند. هنگام جلسه عصر، بحث ما عميق تر شد و گفتند: نمي توانيم بگوييم انگشت متافيزيك، مستقيماً در كار است، ولي از بالا هدايت مي شود. بسيار خوب، چه اشكال دارد كه اين موضوع را در آكادمي ها مورد بحث قرار بدهيم؟ اين يك موضوع علمي است كه در اين جا با شما، رفاقت و [اتفاق نظر] دارد. اين سخن عطار را ما نمي پذيريم كه مي گويد:



كارگاهي بس عجايب ديده ام

جمله را از خويش غايب ديده ام



سوي كُنه خويش كس را راه نيست

ذره اي از ذره اي آگاه نيست



نخير، [ذرات] آگاهند كه چه مي كنند، البته در اغلب مولكول ها. منتها بيت اخير عطار، عذر اين مطلبِ ظاهري اش را چنين گفته است:



جان نهان در جسم و تو در جان نهان

اي نهان اندر نهان اي جانِ جان



بدين جهت كه در اين جلسه احساس مي كنم، تعداد بيشتري از دانشجويان حضور دارند - البته به همراه ديگران كه حتماً آن ها هم بهره هايي برده اند - اين بحث را دامنه دارتر عرض كردم كه اگر [متفكران] مي خواستند حيات را با زمينه ارزشي آن - نه ارزش هاي فعلي - بيان كنند، مي توانستند.

يكي از بزرگان مي گويد: «در بشر اين زمينه وجود دارد كه در بيست و چهار ساعت از يك جلاد خون آشام، يك انسان عادل به وجود بياوريم». پس چرا در اين باره بحث نمي كنيد؟ اگر آن زمينه در انسان وجود دارد كه روي يك انسان خون آشام در بيست و چهار ساعت با مهارت چنان كار كنيد كه اگر پذيرش او، پذيرش قلبي باشد و يك انسان عادل از آن دربياوريد، پس چرا در اين موارد بحث نكنيم؟ آيا فقط بايد پيرامون «رفتارشناسي» كار كنيم؟ كه - البته خود آن هم - ضروري است. آيا بشر همان رفتارش است؟ آيا آن ها معلول نيستند؟ رفتار معلول است، پس علت كجاست؟ اين رشته ها و اين معلول شناسي ها خيلي لازم است، اما علت هايش كجاست؟ اين مسأله در جامعه شناسي هم پيش آمده است؛ همان كه قبلاً اشاره شد كه از ديدگاه جامعه شناسيِ امروزي، قضيه حسين عليه السلام را تحليل كنيم و نتيجه آن را ببينيم.

به قول مورخان، ايشان از مدينه بيرون آمدند و به مكه رفتند!( [مثلاً] فاصله بين مكه و مدينه اين قدر به كيلومتر بود!) سپس از آن جا به عراق رفتند و در مسيرشان از اين منزل ها عبور كردند و در آن جا (كربلا) هم شهيد شدند!

اگر جامعه شناسيِ امروز را مي خواهيد، نمود را مي شناسد و به شما آمار نشان مي دهد كه: هفتاد و يك يا هفتاد و دو نفر بودند. آن ها (لشكر يزيد) سي هزار نفر، يا چهل هزار نفر بودند! آمار دقيق نشان مي دهد كه سي هزار و دويست و پنجاه و هفت نفر بودند! اگرچه آمار و ارقام هم براي خود مسأله اي است، اما حقيقتِ مطلب چيست؟

[متأسفانه] بحث از معلول ها و رفتارشناسي، جاي حقيقت شناسي را گرفت. بدين جهت اين مطلب را خواستم تأكيد كنم كه ممكن است بعضي بگويند حقيقت شناسي چيست؟ به عنوان مثال؛ اگر قندي اين جا باشد، شما كه اين قند را اين جا مي بينيد، مي گوييد: اين موجودي است با اين ضلع و با اين رنگ. طعم آن هم شيرين است. به اين «كيفيت اول» مي گويند، يعني همان كه مي بينيم و از نظر فيزيكي، مي توانيم مطالبي درباره اش بگوييم. يكي ديگر، خاصيتي است كه بايد براي درك آن، دست به آن (قند) بخورد، تا معلوم شود كه محلول مي شود. خاصيت محلوليِ آن را از كجا مي فهميد؟ بايد در آب بيفتد. اين را كيفيت دوم، يا به قول غربي ها، «كوزال كاراكتريستيك» مي نامند. انسان در اين كيفيت هاي دوم، عظمت هاي بسياري از خودش نشان داده است. در تاريخ، طاغوتي به نام يزيد جلوه كرده و در مقابل آن، حسين عليه السلام به ميدان آمده است. حال، اين همه عظمت كه در تاريخ از حسين ثبت شده است، يعني چه؟ يعني وضعيت در آن كيفيت دومي كه به هم خورده، اين قضيه و اين همه عظمت ها به وجود آمده است. [درباره اين ها] بحث كنيد.

به هر حال، اين گِله اي است كه ما بايد از متفكران و كساني كه تقليد مي كنند و مي گويند: «ما پديده شناس هستيم»، بكنيم. پديده شناسي به جاي خود، حتي از پديده شناسي به حقايق اشيا و به اعماق اشيا كانال بزنيد. نمي گويم به دنبال حقيقت - كه ادعاي بزرگي است - برويم، ولي ما مي توانيم با شما در اين مورد رفاقت كنيم و به مختصات عميق تر برويم.

بعد از آن بحث [در منزل ما] سؤالاتي مطرح شد. گفتند اگر ما بخواهيم براي رسيدن به هدف حيات در كمال قرار بگيريم، تنها خواهيم شد و اگر جامعه نپذيرفت، چه كار كنيم؟ با توجه به اين شعر: خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو.

بعضي اوقات، اشعار ما هم سبب زحمت مي شود. خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو! اما تحول تاريخ بر مبناي حركات كساني است كه بر خلاف نظريات و ايده هاي جامعه حركت كرده اند، شما چه مي گوييد! يا؛



بيچاره آن كس كه گرفتار عقل شد

خرّم دلي كه كرّه خر آمد الاغ رفت



شما را به خدا، آيا [نمونه اين شعر] ادبيات است؟ آيا اين انسان شناسي است؟ اي جوان ها! مانند اين اشعار به شما بدآموزي نكند! اين ها مواقعي بوده كه شاعر پايين آمده است:



گهي بر طارم اعلي نشينم

گهي تا پشت پاي خود نبينم



بسيار خوب، تنهايي را چه كنيم؟ تنهايي انسان را آزار مي دهد. به تنهايي نمي توان زندگي كرد. در اين مورد، دو بحث مطرح است:

1- مقدار قدرت شخصيتِ انسان. اگر قدرت شخصيت آدمي، حيات، آرمان ها و هدفي كه براي او مطرح شده، صحيح مطرح شده باشد، هرگز تنهايي اش نه فقط رنج آور نيست، بلكه عظمت دارد، زيرا مي داند كه به تنهايي جانِ جهان است. لذا، با هم فرق دارد. حالات انساني كه به تنهايي حركت مي كند، گاهي واجد امتيازات زندگي اجتماعي نيست و گاهي داراي زندگي اجتماعي در سطح خيلي بالاست. اگر در سطح خيلي بالا بود، نسبت به كساني كه در سطح خيلي پايين حركت مي كنند و خيلي ساقط اند، دلسوزي مي كند، نه اين كه از آن ها بدش بيايد. فرق است بين روي خوش نداشتن و دلسوزي. به جاي اين كه بگويند:



سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي

جان زتنهايي به لب آمد خدايا همدمي



آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست

عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي



«حافظ»

مي گويند: اين وضعيت را ما نمي توانيم فراهم كنيم. پس چه كار كنيم:



خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم

كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي



اين مورد، تنهايي در سطح پاييني است. تنهايي در سطح بالا مشرف است. انسان هايي كه از روي كمال بالا رفته اند، انسان ها را در شخصيت خودشان مي بينند و براي آنان دلسوزي مي كنند.

اَلْعارِفُ هَشٌّ بَشٌّ بَسّامٌ يُبَجِّلُ الصَّغيرَ مِنْ تَواضُعِهِ كَما يُبَجِّلُ الْكَبيرَ وَ يَنْبَسِطُ مِنَ الْخامِلِ مِثْلَ ما يَنْبَسِطُ مِنَ النَّبيهِ وَ كَيْفَ لا يَهُشُّ وَ هُوَ فَرَحانٌ بِالْحَقِّ وَ بِكُلِّ شَيْي ءٍ فَاِنَّهُ يَري فيهِ الْحَقّ... [11] .

«انسان عارف، داراي نشاط و چهره باز و لبخندي به لبان دارد. با تواضعش انسان هاي محقّر را، هم چنان شادمان مي سازد كه بزرگان را. به اشخاصي كه فكر راكد دارند، همان گونه انبساط نشان مي دهد كه به مردمِ باهوش و آگاه. چگونه و چرا با نشاط نباشد، با اين كه به جهت برقرار ساختن رابطه با حق و با همه اشيا، غوطه ور در فرح و شادي است، زيرا او در همه چيز حق را مي بيند.»

انسانِ عارف، خنده رو و گشاده روست. دائماً با حال لطيف و ظريفي با انسان ها روبه رو مي شود، چون مي داند كه درباره انسان ها، دستِ بالا در كار است. وَ هُوَ فَرَحانٌ بِالْحَقّ «آنان با يك شادماني به مردم نگاه مي كنند، [نه اين كه قهر كنند و دشنام بدهند.]» هميشه از بالا نگاه مي كنند.

انسان مي داند كه ناتواني او را وادار كرده است تا دروغ بگويد. [انسان مي داند كه] جهل و ناتواني وادارش نموده است تا نوكر شهوت شود. [انسان مي داند كه] جهل و ناتواني و ناداني ها باعث شده است كه براي احراز يك موقعيت، از تمام موجوديت و شرف خود بگذرد.

اين بيت (سينه مالامال درد است...) را از حافظ رحمه الله نقل كرده اند. آن موقعي است كه به قول سعدي:



گهي بر طارم اعلي نشيند

گهي تا پشت پاي خود نبيند



گاهي اين شعرا غوغا مي كنند. گاهي اين طور تعبير مي كنند كه همين طور هم هست. سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي. آري، تنهايي و غربت، انسان ها را اذيت مي كند. اما اين كه مي گويد: آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست. نخير، [آدمي در عالم خاكي] به دست مي آيد، ولي كم است. اگر بخواهيم با علم، مضمون را تطبيق كنيم، بايد اين طور بگوييم: حقيقت اين است كه اگر اين آدميّت هاي اصلي در تاريخ نبود، زندگي به تلخي هايش نمي ارزيد. آدمي در عالم خاكي مي آيد به دست، منتها، در اقليت است. عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي. بلي، آدم را بايد ساخت. حافظ درست مي گويد و حق است. بايد در تعليم و تربيت ها بكوشم. بايد معادل تعليم و تربيت هاي علمي، انسانيتِ انسان ها را افزايش دهيم. اما اگر امكان پذير نشد، آيا: خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم؟ نخير، اگر عملي نشد، بايد باز بكوشيم و بكوشيم.

ثُمَّ اِنّي دَعَوْتُهُم جِهارا [12] .

«(نوح به خدا گفت:) سپس آن ها را با صداي بلند دعوت كردم.»

حضرت نوح عليه السلام به خدا عرض مي كرد: خدايا، مدام به مردم، شب و روز گفتم، خسته هم نشدم.

ما بايد امثال اين ها را در نظر بگيريم كه فوق العاده مهم است و اين اصل (استمرار در كار و كوشش) را فراموش نكنيم. اصل بعدي، بخش دومِ بحث ماست.

2- تنهايي دو قسم است:

الف. آن تنهايي اي كه براي انسان ناتواني مي آورد.

ب. آن تنهايي كه اشراف دارد.

ابن سينا مي گويد:

اَلْمُسْتَحِلُّ تَوْسيطَ الْحَقِّ مَرْحُومٌ مِنْ وَجْه [13] .

«كسي كه جايز مي داند كه حق را واسطه [وصول به غير حق] قرار دهد، (هم) از جهتي مورد رحمت است.»

[يعني] انساني كه حتي به معرفت هم رسيده، ولي خواسته است حق را واسطه آرايشِ (تزيين) ذاتِ خود قرار دهد، جاي دلسوزي براي اوست. نمي گويد كه دو - سه سيلي به گوش او بنوازيد، [بلكه] مي گويد جاي دلسوزي براي اوست. بينوا و بيچاره آن انساني كه دو كلمه علم را وسيله آرايش خود قرار داده است.

سعي كنيم گاهي تند و ناراحت نباشيم. جاي دلسوزي است كه: خدايا! اين دو كلمه يا دو قدم راهي كه [اين انسان] پيموده است، براي اين بزرگِ بزرگان طبيعت و كيهان هستي چه كار كرده است! بيچاره را تمام و نابود كرده است.

پس به اين نتيجه كلي مي رسيم كه كساني كه يك قدم بالاتر رفتند، براي انسان ها بيشتر دلسوز مي شوند. يك عبارت شعري است كه مي گويد: هميشه عقلا، جور ضعفا را مي كِشند. هميشه انسان هاي بزرگ، افراد جامعه را مثل اجزاي شخصيت خود مي بينند. به جاي قهر، با آن ها آشتيِ هميشگي دارند.

قسمت دوم بحث اين است: با اين كه ما هدف حيات را از نظر علمي مي فهميم، ولي چرا هدف حيات مزّه نمي دهد؟ اين هم از سؤالاتي است كه زياد مي پرسند. يا چرا نشاط نداريم؟ چرا خوشحال نيستيم؟ ولو اين كه شب ها به عبادت مشغول مي شويم و از نظر خدمت به اجتماع و حقوق اجتماعي، درست حركت مي كنيم، اما مثل اين كه در درون ما چيزي احساس سنگيني مي كند. احساس مي كنيم كه در درونمان چيزي به وجود آمده است.

جواب اين سؤال، در برخي از بدآموزي هاي متفكرانِ علم اخلاق ديده مي شود. ان شاءاللَّه اگر بتوانيم، بايد به جوانانمان هشدار بدهيم. [برخي از] متفكرانِ علم اخلاق مي گويند: متواضع باشيد، فروتني كنيد، اصلاً خودتان را هيچ بدانيد. آيا اين سخنِ آنان خودسازي است، يا خودسوزي؟ درد ما اين جاست. شما بنا بود به نوباوگان، به جوانان و افراد جامعه بگوييد خودتان را بسازيد، يا اين كه بسوزيد؟ [مي گويند] شما هيچ نيستيد! يعني چه كه ما هيچ نيستيم؟ چرا به شخصيت خودش دروغ بگويد؟ عمري است كه تلاش مي كند و نمره خوب گرفته است. اين جوان، نمرات بسيار خوب و اخلاق بسيار پاكيزه اي دارد و فرهنگ هاي فاسد نيز نتوانسته اند او را تكان بدهند. حال بگوييم، شما هميشه اين گونه در نظر بگيريد كه چيزي نيستيد!؟ قطعاً اين سخن خيانت است. همان گونه كه وقتي شما به يك انسان مي گوييد شما همه چيز شده ايد و اين همه چيز بودنِ شما مربوط به خودِ شماست، گفتنِ آن سخن يك جنايت است، اين (شما چيزي نيستيد) هم يك خيانت است.

اگر درباره اين مطلب فكر كنيم، مي بينيم كه هدف حيات به وفور در دسترس بوده و بحمداللَّه ما در درون هدف حيات غوطه وريم. نگوييم كه نداريم، بلكه بگوييم داريم، ولي از كجاست؟ اين را بايد بفهميم. شما فردا يا مثلاً بعد از دهه عاشورا، براي تفريح با عده اي ديگر عازم قله دماوند مي شويد. سه - چهار روز در راه باشيد و بر اساس فن كوهنوردي، به بالاي قله دماوند برسيد. آن جا بنشينيد و چاي بريزيد و بگوييد و بخنديد و خوشحال باشيد. اگر در آن حال، ما از شما بپرسيم در كجا هستيد؟ آيا پاسخ مي دهيد كه در محله خاني آباد هستيد؟ آيا قله دماوند خاني آباد است؟! نخير، قله دماوند است و خيلي هم مرتفع است و شما از نظر ورزش، ازنظر عضلاني، كار بزرگي كرده ايد، و ان شاءاللَّه كه اين قدرتِ عضلاني بيشتر شود. منتها بگوييد: لاحول ولا قوة الاّ باللَّه. چرا مي گوييد هيچ؟ آيا اين جا چاه است يا قله دماوند است؟ كسي كه به خود مي خواهد تلقين كند كه در چاه است و براي كارهاي مهمي كه انجام داده است، بگويد: بنده كجا و قابليت كجا!؟ اگر شما قابل نيستيد، پس چه كسي قابل است؟ آيا مورچه ها قابل اند؟ يا شما انسان قابل هستيد كه قابليت خود را نشان داديد؟

همان گونه كه قبلاً اشاره كردم، اين مورد يكي از مواردي است كه بدآموزي دارد. لازم است در اين باره خيلي دقت نموده و آن را در خانواده ها بحث كنيد. پدران و مادران، خواهش مي كنم بحث كنيد. اين ها بدآموزي شده است. وقتي كه يك جوان با قيافه نشاط انگيز مي گويد: من نمراتم خوب شده است، يا مثلاً چنين انشايي نوشتم، يا در پيشبرد درسِ دوستم خيلي كوشيدم، ناگهان نگوييد: بچه جان! شكسته نفسي كن و به روي خود نياور! بلكه او را تشويق كنيد، يا بوسه اي بين دو چشم او بزنيد و او را در آغوش بگيريد. پنجاه دفعه هم بگوييد: احسنت. بعدها هم تدريجاً بگوييد كه عزيزم مي داني اين ها از كجاست؟ اين لطفي است كه به شما شده است. يك دفعه نگوييد، زيرا مزّه آن را نمي فهمد. او را بالا بكشيد. نگوييد بچه جان، متكبر و مغرور نباش و...، چرا متكبر نباشد؟ او نمره و امتياز آورده است. خيلي اشخاص اين مسأله را از من مي پرسند كه: «مثلاً الان در فلان درجه علمي هستيم. حتي گاهي نماز شب هم مي خوانيم، اما...»! آيا مي دانيد آن امّا از كجاست؟ شما تمام «هست»ها را به حساب «نيست»ها مي آوريد و نمي فهميد كه «هست» را بايد به كجا برد؟

حسين بن علي صلوات اللَّه و سلامه عليه، صلوات اللَّه الملك العلام علي روحه و بدنه و علي اصحابه، در خطبه خود چنين شروع كرد:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«حمد و ستايش خدا را مي گويم كه از دو جهت به ما عنايت فرمود: يكي غيراختياري و ديگري اختياري.»

عنايات و مزاياي غير اختياري اين بود كه: «... اَكْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَهَّمْتَنا فِي الدّينِ [14] ، «خدايا، ما را در دودمان نبوّت قرار دادي (من در دودمان نبوّت بزرگ شدم) و به ما قرآن را تعليم دادي و دين را به ما آموختي». هرگز براي خدا شريك قرار نخواهم داد. بت پرستي نخواهم كرد. چون در دودمان نبوت بوده ام. خدا ما را در دودمان نبوت و اهل قرآن قرار داد و قرآن را به ما تعليم داد. نه اين كه بگويد اي مردم، بياييد مرا بپرستيد.

اما امتياز اختياري اين بود:... وَ جَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً وَ اَبْصاراً وَ اَفْئِدَةً [15] ، «تو به ما گوشي شنوا و چشمي بينا عطا فرمودي. دلي دادي پذيراي حق و حقيقت». يعني دلش را او داد و حق را ما با اين دل پذيرفتيم. حسين بن علي عليه السلام در مقابل چهل هزار ضد انسان، صريح فرمود: ما اين (امتيازات و عنايات) را داريم. منتها در آن ساعات آخرِ روز عاشورا، اين را هم گفت: أنتَ وَلِيُّ نِعْمَتي، «خدايا، تويي صاحب نعمت هاي من». يعني همه نعمت هايي كه به من ارزاني داشته اي، از آنِ توست. فقط من در اين ميان گزينش كرده ام. اَنْتَ ثِقَتي وَ رَجائي، «تو مايه آرامش جان من هستي». من هم كه نفس مطمئنه هستم، رو به سوي تو مي آيم.

كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة [16] .

«هر كسي در گروِ دستاورد خويش است.»

معلوم مي شود [كه ما انسان ها] كسب كرده و چيزي اندوخته ايم كه مي فرمايد در گروِ آن هستيد.

وَ اَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث [17] .

«و از نعمت پروردگار خويش [با مردم] سخن بگو.»

اي جوانان! آيه شريفه مي فرمايد: نعمتي را كه خدا به شما داد، حتي نه فقط قدر بدانيد، بلكه بازگو كنيد و طوري نباشد كه خدا را مورد غفلت قرار بدهيد. اوست بخشاينده تمام قدرت ها.

بهترين مثالي كه من براي توضيح «امر بين الامرين» ديدم كه نه جبر است و نه اختيار، اين مثال است. در نجف، يكي از اساتيد بزرگوارِ ما (رحمة اللَّه تعالي عليه)، اين مسأله را فرموده اند. تا حال هم به نظر من، بهترين مثال است. فرض كنيد ما يك شخص فلج داريم، يا طوري سكته كرده است كه حركتي از خود ندارد. فرض كنيد كه قدرتِ پزشكيِ ما به قدري پيشرفت كرده است كه مي توانيم با وصل به برق، او را به حركت درآورده و تمام اعضاي دروني، قواي دروني و اعضاي بروني او مي توانند كار كنند. [ضمناً] دسته گلي هم به او داديم و گفتيم اگر اين دسته گل را به آن شخص كه آن جا نشسته است دادي، براي تو ارزش و اجر دارد و با اين عمل، معلوم مي شود كه تو فضيلت و شخصيت داري. هم چنين، براي او توصيف كرده ايم كه اين كار درست است و شدني است، حتي اين كار شايسته است. سپس به دست شخص مزبور، سنگ يا چاقويي هم بدهيم و بگوييم اگر با اين چاقو به او حمله كردي، يا اين سنگ را به طرف او انداختي، تو انساني كثيف، پليد و خيانتكاري هستي. تمام قدرت گزينش را هم ما به او داده ايم. بعد هم او را به برق وصل كرديم. فرض كنيم پزشك او من هستم و انگشت من هم روي كليد است. كليد را باز كردم و او حركت كرد و تمام حركاتِ او در دست من است. يعني هر وقت خواستم كليد را بزنم او به راه مي افتد، زيرا تمام حركات و حول و قوّه او در دست من است، كه عبارت است از سيم باردار الكتريكي كه به وسيله آن كليد، عايق، هادي مي شود. حال، آن كليد زير دست من است و همين طور كه كليد را مي زنم، او هم به راه مي افتد. حتي در آن موقعي كه گل را به او تقديم مي كنند، يا گرسنه است، به او نان مي دهند، كليد در دست من است. همان لحظه اول كه بخواهد دست خود را دراز نموده، گل يا نان را بگيرد، همان جا مي توانم او را روي زمين بيندازم. چه طور اين كار را انجام مي دهم؟ كليد را مي زنم پايين و برق را قطع مي كنم. يا خداي ناخواسته، اگر خواست جنايتي مرتكب شود، همان لحظه اول مي توانم برق را قطع كنم. در موقع جنايت هم، برق از طرف من سرازير مي شود، اما اين انتخاب (فضيلت و جنايت) همه از خودِ آن شخص است.

معناي لا حول ولا قوّة الاّ باللَّه اين است. گمان مي كنم اين مثال ان شاءاللَّه قضيه را توضيح داد و روشن كرد. قدرت از آنِ اوست؛ لاحول و لاقوة الاّ باللَّه. در اين مورد، نه جبري مي تواند سخني بگويد و نه تفويضي (اختياري). همان گونه كه خاندان عصمت عليهم السلام فرمودند:

لا جَبْرَ وَلا تَفْويض بَلْ اَمْرٌ بَيْنَ الْاَمْرِيْن

«نه جبر است، نه تفويض (اختيار) بلكه امري است بين اين دو امر.»

قدرت، استطاعت، هم چنين تمام وسايل طبيعت و جنبه بيولوژي و فيزيولوژي ساختمانِ رواني من، همه از اوست، اما انتخاب و بهره برداري از اين ها، در اختيار من است، زيرا كه: كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة [18] ، «هر كسي در گروِ دستاورد خويش است.» حل اين مسأله چنين است كه:

وَ اَنْ لَيْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعي وَ اَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري [19] .

«و اين كه براي انسان، جز حاصل تلاش او نيست و كوششِ (نتيجه) او به زودي ديده مي شود.»

آن وقت براي اين كه بدانيد دست شما خالي نيست، مثلاً اگر ديپلم خود را گرفتيد، تلقين نكنيد كه چيزي نيست. ديپلم گرفته ايد، و بايد خدا را شكر كنيد. اين موفقيت را به حساب بياوريد، منتها منت نگذاريد كه من بودم، زيرا ميليون ها «من» نيز همين كار را كرده اند. بحث من و شما نيست، خيلي بالاتر از من و تو هم هستند.

فَوْقَ كُلِّ ذي عِلْمٍ عَليم [20] .

«فوق هر صاحب دانشي [خداي] عليم است.»

بِحَوْلِ اللَّه. لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّه. اگر به ما مي گويند اين ذكر را بگوييد، براي آن نيست كه فقط زبانمان را حركت بدهيم، بلكه با اين ذكر، ارتباطمان را با خدا و هستي و با خودمان روشن كنيم. ذكرِ؛ لا حول ولا قوة الاّ باللَّه، «هيچ دگرگوني و هيچ قدرتي نيست، مگر به قدرت خدا»، براي شما آرامش مي آورد. [اين ذكر]، ارزش خودتان را به دست خودتان مي دهد كه شما در اين زندگاني چه كاره ايد. و اين كه در اين زندگاني، آن چه به شما مربوط است كدام است و چيزي كه به او (خدا) مربوط است، كدام است.

وَ اَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث [21] .

«و از نعمت پروردگار خويش [با مردم] سخن بگو.»

اگر پولي در راه خدا خرج كرديد، شكرگزار باشيد و بگوييد: الحمدللَّه «خدا را شكر». چرا مي گوييد بنده قابل نبودم؟ نخير، خيلي هم قابل بوديد. اين حرف يعني چه؟ اين قابليت بود كه انسان عرق جبين ريخت و بعد سودي به دست آورد و گفت: خدايا! اين امانتي كه به من دادي، در راه خير مي دهم. در چه راهي؟ در راه بندگان تو. اين را به حساب بياوريد، اما به حساب چه كسي؟ به حساب لا حول ولا قوة الاّ باللَّه. حال، مي بينيد كه چه قدر مسائل قابل حل است. جوانان عزيز! تمام مشكلاتي را كه براي شما پيش مي آورند و هر چه خيال مي كنيد كه حل نمي شود، قابل حل است. منتها، آن چه كه در حدود افقِ فكري ماست، و قدرت ما آن را نشان مي دهد. براي هر دردي، دوايي هست. هيچ مشكلي براي بشر مطرح نمي شود، مگر اين كه قابل حل است. در آن هنگام ملاحظه خواهيد فرمود كه چه قدر مشكلات شما حل مي شود، با توجه به اين كه، اين كار را «ما به انجام رسانديم». مثلاً اين مجلس و جلسات را ما آماده كرده ايم، نه اين كه از بيابان ها عده اي آمدند و اين جلسات را مهيا كردند! اين مردم مهيا كردند و كار آنان هم درست بود. يا اين چراغ ها را چه كسي روشن كرده است؟ اين موارد را در نظر بگيريد، زيرا درس خوانديد، قدم برداشتيد، تا شخصيت دائماً با ضربه روبه رو نشود. شخصيت انسان خوشحال است كه كار انجام داده است، البته الان شخصيت به طور مستقيم لذت را نمي چشد، چون مشغول اداره بدن و مشغول كار است، تا آن گاه كه روح بخواهد از بدن جدا شود.

وَ بِاالْاَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُون [22] .

«و در سحرگاهان استغفار مي كردند.»

شخصي مي گويد: شبي گذشت و اللَّه اكبري در آن دنياي تاريك گفتيم، و با تعجب! كم كم روح و شخصيت به خود مي آيد و مي گويد: «چه خبر است، چه شده است!» مثال؛ در اين دنيا، قيافه، قيافه عصاي چوبي است، اما از پشت پرده، اژدهايي است كه فرعون و فرعونيان را برچيد. شما اين جا مي گوييد يك سبحان الله گفتم، يا بيماري را به بيمارستان رساندم. حتي ماشين هم نداشتم، فقط با مقداري پول، تاكسي گرفتم و بيمار را به بيمارستان رساندم، سپس به دنبال كار خود رفتم. در واقع، كار خيري انجام داده ايد. اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه جمله اي دارد كه مي فرمايد:

وَمَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ كَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِه [23] .

«و هر كس كه به بندگان خدا ستم روا دارد، خداست كه از طرف بندگانش، دشمنِ آن ستمكار است.»

انسان خودش نمي فهمد كه اگر يك سيلي به كسي نواخته است، يعني چه؟ هر چند اين سيلي، دردِ دو دقيقه اي دارد و در اين دنيا انتقامش فقط يك سيلي است و پرونده را تكميل مي كند:

فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُم [24] .

«پس هر كه به جور و ستمكاريِ شما دست دراز كند، به قدر ستمي كه به شما رسيده است، او را به مقاومت از پاي درآوريد.»

ولي آن طرف ها خبرهاست، كه اين سيلي، يك كبريت مختصر به نهال باغ خداوندي كه نامش انسان است، زده است. لذا، اگر مي گوييم حيات را همه جانبه ببينيم و هدف حيات چيست، بايد اين را درك كرده و بفهميم. اگر يك سيلي به كسي نواخته ايم، خود آن كس كه سيلي خورده است، نمي فهمد چه خبر شده است، زيرا معناي اهانت به خدا را نمي داند. هرچند كه دردش آمده است، ولي او نهال خداوندي بود. خلق همه نهال خدا هستند. اين ابيات از فرهنگِ ماست:



خلق همه يكسره نهال خدايند

هيچ نه بشكن از اين نهال و نه بركن



دست خداوندِ باغِ خلق دراز است

بر خسك و خار هم چو بر گل و سوسن



خونِ به ناحق، نهال كندن اويَست

دل ز نهالِ خداي كندن بركن



«ناصر خسرو»

مي گويد: يكي را به درد آوردي، ديگري را جانش را بردي، يكي هم كندنِ نهالِ اوست. دل از نهال خدا كندن بركن. باش تا خورشيد حشر آيد عيان.

بگذاريد تا آفتاب حشر به اين انسان ها بدمد، سپس يك قدمي را كه در راه خيرات با نيت پاك برداشته ايد، و اين كه چه بوده و چه كرده است، مشاهده كنيد. ممكن است دو ذكر بجا، شما را شايسته تنعّم و لذت ابدي كرده است. يا اين كه شما به يك نفر جاهل تعليم دهيد، يا اين كه مدرسه بسازيد و مردم در آن جا علم فراگيرند، يا بيمارستان بسازيد و ناله هايي را از اين كره خاك كم كنيد، يا جايگاهي براي تعليم و تربيت بسازيد. آري، همه اين ها را به حساب بياوريد، اما به حساب لطف الهي كه باعث شده است تا شما اين قدم هاي خير را برداريد. در آن هنگام است كه شخصيت مي گويد، اين انسان مرا به جاي آورد. «من» و «روح» هم مي گويند: پس، از دست ما اين كار بر مي آيد. اما اگر شما هر حركتي (حركت خير) كه مي كنيد، آن را به عنوان تواضع (خود كوچك بيني) تلقي كنيد، مثل يك مشت، ضربه به آن [عمل خير] مي زنيد. لذا، اين گونه تواضع، تواضع نيست، بلكه خودسوزي و بدبختي است.

بنابراين، يك درس بسيار مهم ديگر كه از حسين داريم، اين است كه، گفت: «خدايا! در خاندان نبوت، ما را تكريم فرمودي. چرا شكرگزارت نباشم. گوش دادي، حقيقت را شنيديم. چشم دادي، حقيقت را ديديم. دل دادي، ما هم پذيراي حق شديم. تو زمينه را آماده كردي و ما هم به عمل انداختيم». كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة «هر كسي در گروِ دستاورد خويش است.»

يا اباعبداللَّه! ما جز سلام چه مي توانيم به پيشگاه تو عرض كنيم؟ سلام بر تو و بر ياران تو. سلام بر آن هايي كه از مكتب تو، درس هايي فرا گرفتند. درود بر تو و ياران تو؛ اَبَدَ الْآبِدين وَ دَهْرَ الدّاهِرين كه براي بشريت آبرو كسب كرديد و براي حيات مأوا داديد.

خداوندا! پروردگارا! بر توفيقات همه آنان كه در طول سال، مخصوصاً در اين روزها به ياد حسين در حال تعلّم و در حال تربيت پذيري اند، بيفزا. خداوندا! پروردگارا! آنان كه در تقويت اين كلاسِ ساليانه كه در سال، دو روز، سه روز، پنج روز، ده روز، اين كلاس هاي چند روزه را با فكرشان با بيانشان با مالشان با كوشش هايشان تقويت مي كنند، حفظ بفرما. خداوندا! خودت در حد شايستگيِ آن ها، اجر جزيل عنايت بفرما. خداوندا! پروردگارا! تا از حمايت حقيقي ما را برخوردار ننموده اي، ما را از اين دنيا مبر. خداوندا! ما را سپاسگزارِ نعمت هايت قرار بده. خدايا! ما را جزو نعمت شناس ها قرار بده، تا قدر انواع نعمت را بفهميم و بشناسيم. به عنوان نمونه اتفاق مي افتد كه يك روز مشغول نوشتن هستم. فرض كنيد چيزي يادم مي رود. قلم و كاغذ را روي ميز مي گذارم و مي نشينم. يك چيزي اين جا هست كه برتر از عجيب ترين رايانه هاي دنيا مي رود و آن را پيدا كند و پس از مدتي به خاطر مي آورم. مثلاً فرض كنيد يك بيت شعر بوده است كه در ايام كودكي حفظ كرده بودم و يادم رفته بود. يادم مي آيد. خدا شاهد است وقتي آن را مي بينم، بلند مي شوم و به سجده مي افتم كه خدايا چه قدر شكر كنم تو را! اگر به جاي اين، يك مطلب كثيفي را من حفظ كرده بودم، يا اصلاً وسيله فراهم نبود تا اين مسأله را حفظ كنم، چه مي شد؟ گاهي هم مسائل خوب، مسائلي كه اهميت حياتي دارد، اين طور حل و فصل مي شود. خدا مي داند، واللَّه نمي توانم بگويم چه كار بايد كنم. خدايا! ما قدرت و تواناييِ شكر تو را نداريم. حداقل ما را با نعمت هايي كه به ما داده اي اعم از كوچك و بزرگ، محسوس و نامحسوس، آشنا بفرما.

«آمين»


پاورقي

[1] سوره روم، آيه 7.

[2] سوره محمد صلي الله عليه وآله، آيه 36.

[3] حيات: طبيعت و منشأ تکامل آن، اُپارين، ترجمه هاشم بني‏طرفي، ص 347.

[4] سوره عنکبوت، آيه 64.

[5] سوره لقمان، آيه 33.

[6] سوره حديد، آيه 20.

[7] ر.ک: در محضر حکيم علامه جعفري، ص 110، چاپ مؤسسه علامه جعفري.

[8] پسيکولوژي (علم‏الروح) - اکمل تجليات روح، تقي اراني، صص 201 و 202.

[9] سوره روم، آيه 7.

[10] نهج‏البلاغه، خطبه 29 - ترجمه و تفسير نهج‏البلاغه، محمدتقي جعفري، ج 6، صص 214 - 211.

[11] الاشارات والتنبيهات، ابن سينا، ج 2، ص 254.

[12] سوره نوح، آيه 8.

[13] اشارات، ابن‏سينا، مقامات العارفين.

[14] نفس المهموم، ص 227 - تاريخ طبري، ج 5، ص 418 - الکامل، ابن اثير، چاپ 1387 ه.ق بيروت، ج 3، ص 285.

[15] همان مآخذ.

[16] سوره مدثر، آيه 38.

[17] سوره ضحي، آيه 11.

[18] سوره مدثر، آيه 38.

[19] سوره نجم، آيات 39 و 40.

[20] سوره يوسف، آيه 76.

[21] سوره ضحي، آيه 11.

[22] سوره ذاريات، آيه 18.

[23] نهج‏البلاغه، نامه شماره 53 (فرمان مبارک اميرالمؤمنين‏ عليه السلام به مالک اشتر).

[24] سوره بقره، آيه 194.