بازگشت

نمونه هايي درباره اين كه حيات چيست؟


(ر.ك: همين كتاب، ص 49.)

بشر در سرگذشت خود، با اين كه نتوانسته است تمام نهادهاي خود را بروز دهد، اما تكاپو كرده است.

نمونه يك. كمالات علميِ فوق تصور و حقايق مهمي را از خود نشان داده است. همين موجود كه انسان نام دارد، در رشته هاي گوناگون، به كمالات علمي رسيده است و مدام به اكتشاف، اختراع و فهميدن ها نايل شده است. به نظر شما، اين ها از چيست؟ آيا از زمين روييده، يا از آسمان آمده اند؟ يا همه اين دانش ها، متعلّق به جان هاي شماست؟! بعضي ها حدس زده اند كه فعلاً كتاب هاي موجود در دنيا، بيش از پنجاه ميليارد نسخه است. هفتصد الي هشتصد ميليون از نسخِ موجود، درباره خود انسان و درباره علوم انساني است. اين يكي از كارهاي جان شما و يكي از كارهاي حياتِ شماست. حال، مي خواهيم هدف اين حيات را به طور فردي، يا جمعي پيدا كنيم. [در تاريخ] انساني داريم كه به طور فردي، هشتصد تأليف از ايشان نقل شده است. انساني داريم كه به طور فردي، بيش از نهصد اكتشاف از او نقل شده است. [1] همه شما آنان را مي شناسيد، حتي بچه ها هم آنان را مي شناسند. ما با اين حيات سر و كار داريم، نه با 2200 كاسه آبگوشت و 400 متر قماش و... اين ها حيات نيست. صَدَقَ اللَّهُ الْعَلِيُّ الْعَظيم. واقعاً عجيب است. خدايا، با وجود آيه هاي شگفت آورِ تو، باز از پيغمبر ما اعجاز مي خواهند.

يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُون [2] .

«از زندگي دنيا، ظاهري را مي شناسند و حال آن كه از آخرت غافلند.»

فقط يك پديده ظاهري را مي فهمند. اگر تنوين كلمه «ظاهراً»، تنوين تنكير باشد نه تمكّن، دليل بر پستي قضيه است، يعني يك «ظاهري» از حيات دنيا مي فهمند. من از شما سؤال مي كنم - البته نه از عقل شما، بلكه از وجدانتان - آيا با اين علم ناقص از ظاهر محدودِ زندگي، به دنبال حقيقتِ هدف حياتِ حقيقي رفته ايد و به شما جواب داده نشده است؟ برويد به دنبال حيات، آن وقت ببينيد آيا به شما جواب مي دهد يا نمي دهد!؟ شما دنبال حقيقت حيات برويد.

نمونه دو. نبوغ هاي متنوعِ هنريِ آثار خود را در صفحات تاريخ به نمايش گذاشته است. لازم است اين ها را هم در يك جا جمع كنيم و ببينيم كه اين هنرمندان، اين نوابغ در رشته ادبيات، در رشته نقاشي و در ساير رشته ها چه كرده اند؟ مغز همه هم يك نوع مغز است. اگر تعداد سلول ها در مغز، هشتاد ميليارد است، در همه مغزها نيز همان تعداد است. آن وقت، آن هم يك ميدان مادي (قلم و كاغذ) براي اين نقاش است. اصل، آن چيزي است كه اين كارها را انجام مي دهد و فعلاً او را فقط مي گوييم «آن». علي الحساب باشد تا پس از بررسي، معلوم شود كه [آن] چيست.

نمونه سه. بروز كمالاتِ جهان بيني هاي اعلا، كه يكي از موارد اثباتِ وابستگيِ جان آدمي با خداست.



عقلِ ما بر آسيا كي پادشا گشتي چنين

گرنه عقل مردمي از كلِّ خويش اجزاستي



يك فيلسوف حق ندارد در اين دنيا و درباره جهان ادعا و اظهار نظر بكند، مگر اين كه بايد به هستي مشرف باشد. اكنون، سؤال ما اين است كه اين جمجمه محدود، با اين مغز محدود در يك كره محدود، چه طور به هستي اشراف پيدا مي كند؟ البته به كيهان هم قناعت ننموده و مي گويد: من به هستي حكم مي كنم؛ درباره هستي كه كيهان جزئي از آن است. كيهان چيست؟ ميلياردها كهكشان. من بر آن حكم مي كنم!

ما درصددِ شناختِ هدفِ اين نوع حيات هستيم، نه آن حياتي كه وجودش در يك قوطي كبريت خلاصه شده است و از قوطي كبريت، تمبر، چپق و سرچپق، كلكسيون جمع مي كند. آيا حياتِ اين نوع افراد را مي خواهيد؟

زماني با بعضي ها، بحث ها و مراسلات علمي داشتيم. به برتراند راسل اين مطلب را نوشته بودم كه: مسأله اللَّه اين است: از ذهن و دهان چه كسي مي خواهيم بگيريم و بگوييم [خدا] هست يا نيست؟ آيا از ذهن بعضي ها مثل موسوليني؟! البته اين را اين طور به ايشان ننوشتم، ولي در نوشته هايي كه در انتقاد از مطالبشان داشتم، نوشتم. موسوليني - البته در آن زماني كه خلبان بود - مي گويد: «آن موقعي كه اتيوپي را ما بمباران مي كرديم، اي خدا وقتي كه آتش از اين خانه هاي بوريايي شعله ور مي شد، چه قدر زيبا بود!» [3] .

آيا شما از كله اين شخص مي خواهيد خدا در بياوريد و بعد هم در آن شك كنيد؟ يا از مغز حسين بن علي، يا از مغز ابراهيم خليل؟

كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ في وُجوُدِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَيْكَ؟ [4] .

«خداوندا! چگونه با اين موجودات كه در وجودِ خود، نيازمند تو مي باشند، به سوي تو راهي بيابم؟»

اَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهوُرِ ما لَيْسَ لَكَ حَتَّي يَكوُنَ هُوَ اْلمُظْهِرَ لَكَ؟ [5] .

«آيا حقيقتي غير از تو، آن روشنايي را دارد كه بتواند تو را بر من آشكار بسازد؟»



زهي نادان كه او خورشيد تابان

به نور شمع جويد در بيابان



آيا خورشيد را با نور شمع بايد ديد؟ اينك، خداي حسين را ببينيد:



همه عالم فروغِ نور حق دان

كه حق در وي ز پيدايي است پنهان



اگر خورشيد بر يك حال بودي

فروغ او به يك منوال بودي



از اين فرهنگ نگهداري نموده و آن را از دست ندهيد. اين فرهنگ، فرهنگِ جان ماست.



اگر خورشيد بر يك حال بودي

فروغ او به يك منوال بودي



ندانستي كسي كاين پرتوِ اوست

نكردي هيچ فرق از مغز تا پوست



تو پنداري جهان خود هست دائم

به ذات خويشتن پيوسته قائم



آيا خدا را از ذهن «موسوليني»ها مي جوييد؟ آيا خدا را از ذهن كساني مي جوييد كه كشتار سيصدهزار نفري مي كردند، و بعد هم روي تپه هاي مغرب زمين مي نشستند و موسيقي مي نواختند؟

نرون موسيقي مي زد و خيلي هم خوشحال بود كه سيصد هزار تن را به خاك و خون ريخته بود. همان مكاني كه الان معروف است كه مي گويند واتيكان روي آن بنا شده است. آيا خدا را از او مي خواهيد بجوييد يا از ابراهيم خليل عليه السلام؟ خدا را از چه كسي مي خواهيد بجوييد؟ مي خواهيد فلسفه حيات را بدانيد، اما از چه كسي؟ از حياتِ آن مگسي كه در جايگاه ريزش بول حركت مي كند؟ يا از مگسي كه روي كاهي بر سطح آن بنشيند و بگويد دريا اين است و اين هم كشتي و من هم كشتي بان آن هستم؟! آيا اين نوع حيات را مي خواهيم فلسفه اش را پيدا كنيم، يا آن حياتي كه نمونه هايي از آن را عرض كردم، كه واقعاً بدون مبالغه، يكي از صدها نمونه است؟! «بروز كمالاتِ جهان بيني هاي اعلي، يكي از موارد اثباتِ وابستگيِ جان آدمي با خداست».



عقل ما بر آسيا كي اعتلا كردي چنين

گر نه عقل مردمي از كل خويش اجزاستي



من در يك كره خاكي نشسته ام كه در مقابل يك درياي بي پايان، به اندازه يك خردل است. آن وقت، براي تمام هستي مي خواهم حكم صادر كنم. آيا غير از اين كه يك بارقه الهي به مغز شما سر بكشد و اين حرف را بزند، راه ديگري دارد؟ آن هم درباره حياتي كه [وابستگيِ جان آدمي را با خدا]، حسين عليه السلام از آن دفاع كرده و از شرف اين حيات دفاع نموده است.



من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان

قال و مقال آدمي مي كِشم از براي تو



«حافظ»

ظرافت حيات در حدّي است كه دَم مجرد يك فرشته مجرد، ممكن است آن را ناراحت كند. [اين حيات] به قدري ظريف مي شود و قدرت مقاومت پيدا مي كند كه از ته دل مي گويد؛ جهان در يك طرف، من هم در مقابل آن مي ايستم. شما درباره اين نوع [حيات] مي خواهيد صحبت كنيد. كافكا چه كاري به اين مسائل دارد؟ آلبر كامو با اين حيات چه كار دارد؟ شما به كتاب هايشان مراجعه بفرماييد. حيات را آن طور مطرح نكرده اند كه مفهوم حيات چيست؟ بلكه حيات را به صورت يك نمودهاي ظاهري و بسيار سطحي و دم دستي مطرح مي كنند و سپس مي خواهند به ما بگويند: «آيا ديديد كه حيات فلسفه ندارد؟» خواهش مي كنم اثبات نكنيد، زيرا ما جلوتر از شما مي بينيم. چرا زحمت كشيده ايد؟ چرا اين همه ارزش هاي مغزيِ كلان و گران قيمت را صرف اين ها كرده ايد؟ اول به من (انسان) بگوييد حيات چيست، سپس بگوييد كه آيا هدف دارد يا ندارد! و اگر حيات واقعاً مطرح شود، شما خواهيد گفت: هدف اين جا بوده است.



سال ها دل طلبِ جام جم از ما مي كرد

آن چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد



گوهري كز صدفِ كون و مكان بيرون بود

طلب از گم شدگانِ لب دريا مي كرد



نمونه چهار. نبوغ هاي صنعتي و فعاليت هاي بسيار دقيق و ظرافت كاري هاي قلمروِ فن آوري، كه حصول تدريجي آن ها در تاريخ بشري، نمي گذارد اهميت آن را بفهميم. تا بفهميم اين يك ذره (مغز) چه كرده است. سوار هواپيماي 747 مي شويم و دو ساعته به جدّه مي رسيم. ما فقط همين را مي بينيم، اشعه «X» را نيز مي بينيم. آيا براي به وجود آمدن اين همه حقايقِ شگفت انگيز و محيّرالعقول به نام فن آوري، نبايد سراغ اين جان را بگيريم كه اين مغز چه [قدرتي] دارد؟ بعد همين طور اظهارنظر مي كنيم. به چه كسي مي گوييد...؟ اگر به شما بگويند ابتدا از حيات چيزي به ما بگو، بعد درباره هدف ما قضاوت كن، آن وقت در پيش وجدان، در پيش تاريخ و در پيشگاه خدا چه خواهي گفت؟ آيا حيات را شناخته بودي كه گفتي هدف ندارد؟

آري، اين همه مسائل فن آوري، الان براي ما آسان به نظر مي آيد. همين كه الان در زير نور برق نشسته ايم و از آن استفاده مي كنيم، مقدماتي در عبور و مرور به اين لامپ كه اين روشنايي را نگه مي دارد و اين طور دنيا را روشن مي كند، چه فعل و انفعالاتي وجود دارد. [اما در حيات] چه انتقالات، چه جهش ها، چه تداعي معاني ها و چه انديشه هاي منطقي و فوق منطقي وجود دارد؟ مگر شوخي است؟ بفرماييد شما هم حيات (زندگي) بسازيد. اين ها را جمع كنيد و سپس ببينيد كه هدف اين حيات چيست. چون اگر [نبوغ] در اين شخص جلوه كند، به معناي اين نيست كه من ندارم. او در اين كار قدم برداشته و شما هم [نبوغ] داريد، همه انسان ها دارند، حيات و مغز آدمي نيز اين [نبوغ] را دارد.

نمونه پنج. انواع مديريت هاي معقول و شايسته در اداره تمدن هاي گذشته، كه موجب بروز شناختِ ثابت هاي اصيل و پايدار براي اداره حيات معقول بشري شده است.

به نظر نمي رسد كه تاكنون چه مديريت هايي در دنيا به وجود آمده است. توين بي، بيست و يك تمدن را بيان كرده است كه تمدن چيست؟ و [از جمله] تمدن اسلام، تمدن بيزانس، تمدن حيثيين، تمدن بين النهرين و... چه بود؟ مثلاً آن يكي در تاريخ جلو بود، اين يكي بعداً بود. بروز و اعتلاي امپراتوري بزرگ روم به اين علت و آن دليل بود و تمام شد! ولي واقعاً در تمدن ها چه روي داده است؟ چگونه مديريت ها انجام گرفته است؟ ما هم در داستان خودمان و در درس خودمان، اين مطلب را داشته باشيم كه: چه مديريتي در درون حسين بود كه با اين كه از موقع رحلت پيغمبر صلي الله عليه وآله با مسائل سخت، تنش دار و ضربه اي روبه رو شده بود، اما به آرامي آن ها را تحمل كرده بود؟ او ديده بود كه از دست پدرش چه [اشخاصي] را گرفتند. چه كساني را؟ مالك اشتر، ابوذر، عمار ياسر، و... همه اين مسائل را با چشم خود ديده و آرام با همه اين سختي ها روبه رو شده بود.



بر لبش قفل است و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها



عارفان كه جام حق نوشيده اند

رازها دانسته و پوشيده اند [6] .



آيا [رويارويي با اين سختي ها] شوخي بود؟ مديريت اين شخصيت، «منِ» خود را، كافي است نشان بدهد كه هدف حيات چيست. بعد از دوران علي بن ابي طالب عليه السلام و دوران برادرش امام حسن مجتبي عليه السلام، چه سختي ها و چه فشارها ديد، اما يك جمله كه مخل باشد بر مديريتي كه تا داستان نينوا نيز ادامه پيدا كرد، از ايشان گفته نشد. دقت بفرماييد كه چه قدر مالكيت بر نفس مي خواهد. ايشان اين را به نام و به عنوان قاعده به ما آموخت كه: «تا مديريت بر خويشتن نداشته باشيم، درصدد مديريت بر ديگران برنياييم، زيرا خطرناك است». ما ديديم و شما نيز ديده ايد، حتي ما در دوره هاي محدود خودمان در حوزه هاي نجف، قم، تهران، مشهد، تبريز، اشخاصي را ديديم كه داراي استعدادهاي خوبي بودند، مسائل را مي فهميدند و اطلاعات خوبي داشتند، ولي توانايي مديريتِ استعداد و اطلاعات خود را نداشتند و بلد نبودند، و دو سوم عمر خود را در اين كه به «من» نگاه كنيد، سپري كردند. پس بياييد «منِ» خود را مديريت كنيم.



از تو خواهند آب زان پس كاروان تشنگان

گر تو از هامون گريزي روي زي جيحون كني



[متأسفانه بعضي ها] به جهت عدم مديريت و عدم مالكيت به نفس، جامعه را از عظمت هاي خود محروم كردند. مسلماً افراد جامعه، در روز قيامت از اين ها شكايت نموده و خواهند گفت: چرا به علت عدم مديريت بر خويشتن، ما را [از حقايق راستين و گرديدن هاي تكاملي] محروم كرديد.

يكي از بزرگان، درباره فيلسوفان قرون وسطي - به اصطلاح ما - يك گوشمالي داده است. من بر اين عقيده ام كه اين گوشمالي را بايد تابلو كرده و در كلاس هاي تعليم و تربيت مورد بحث قرار داد.

تعبير را ملاحظه كنيد! مي گويد:

«فلاسفه قرون وسطي، به جهت عشق و علاقه افراطي اي كه به فلاسفه يونان داشتند، ما را از محصولات باعظمتِ مغزهاي مقتدرشان محروم كردند.» «آلفرد نورث وايتهد»

اينان هوشياران هستند، و سِيركنندگان، خود مورد سِيرند. خدا شاهد است كه اين جملات بسيار آموزنده است. [وايتهد] مي گويد: «آن فلاسفه، ما را محروم كردند». اي انسان ها! مديريت كنيد، زيرا ما به شما احتياج داريم. نخست خويشتن و سپس ديگران را مديريت كنيد.

يكي از مطالبي كه واقعاً جا دارد بحث شود، اين است كه امام حسين عليه السلام چگونه خويشتن را مديريت كرده است؟ او پنجاه و هشت سال و طبق بعضي از روايت ها، پنجاه و هفت سال داشت. اين كه گاهي مي گويند: «السلام عليك يا اباعبداللَّه، سلام اللَّه عليك يا اباعبداللَّه»، مسأله خيلي ريشه دار و پرمعناتر از تصوّر ماست. آيا مي دانيم با چه كسي روياروي هستيم؟ عليك سلامي، «سلامم بر تو باد اي حسين». خطاب شما به حسين نيست، بلكه خطاب به حمايت از باعظمت ترين ارزش هاي بشريت است. آيا حسين شخصاً به سلام من و شما احتياج دارد؟

مديريت بر خويشتن [داراي اهميت ويژه اي است]. تاكنون مديريت هايي، مخصوصاً از كساني كه در مسير كمال بودند، ديده شده است. [به عنوان نمونه]: مديريت خود خاتم الانبيا محمد مصطفي صلي الله عليه وآله را در نظر بگيريد. مديريت علي بن ابي طالب عليه السلام را در آن پنج سال و نيم [زمامداري] و پيش از آن پنج سال و نيم در نظر بگيريد، كه يك جامعه پر از ضد و نقيض و پر از غوغا بوده است. علي چگونه خودش را مديريت كرده است؟ چه مطلقي در درون او بود كه علي بن ابي طالب، هم در محرابِ [عبادت] و هم در ميدان جنگ، هم سرِ كوي يتيمان، و هم در رأس طرح بزرگ ترين جهان بيني هاي الهي، همان علي بن ابي طالب بود. اين چه نوع مديريتي بوده است؟ ما مي خواهيم هدف اين حيات را بفهميم. بعد از اين كه خواص و مختصات حيات را فهميديد، آيا باز از من خواهيد خواست، كه فلاني، در هدف حيات بحث كنيد؟ هدف حيات، يعني شكوفايي اين [نمونه هايي كه عرض كردم] كه مجموعاً نمونه الهي دارد. وَ اَنَّ اِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي. [7] «همه امور به پروردگارت منتهي مي گردد.» به «ربّك» راهيابي پيدا خواهد كرد و در آن جا هدف آشكار مي شود.

نمونه شش. كمالات اخلاقي و ديني و عرفاني كه در هر بُرهه از تاريخ، و در هر جامعه اي كه تا حدودي به ارزش هاي انساني نايل گشته، در وجود تكاپوگرانِ راستين واقعيت پيدا كرده اند. هرچند كه اين تكاپوگرانِ بزرگِ ميدانِ حيات معقول، و اين مسابقه دهندگانِ خير و كمال، اقليت هايي در جوامع بوده اند، چونان اقليت چشم در اين بدن. چونان اقليت مغز كه در اين بدن بزرگِ هفتاد يا هشتاد كيلويي، كه يك يا دو كيلوگرم بيشتر وزن ندارد، و اگر آن حقِّ حاقش را بخواهيم در نظر بگيريم، خيلي كمتر از اين هاست. اين خاطره را عرض مي كنم:

چندي پيش در يكي از دانشگاه هاي علوم پزشكي سخنراني داشتم. گفتم چند دقيقه اي برويم و اتاق تشريح را ببينيم. يكي از پزشكان به من گفت: كدام يك از اعضا و كدام طرف بدن را مايل هستيد ببينيد؟ گفتم براي من، فرق ندارد، ولي مغز را نشان بدهيد، زيرا مي خواهم اين مغز را ببينم - البته قبلاً هم ديده بودم و گفتم اين دفعه ببينم، شايد يك بارقه ديگر باشد - به اتاق تشريح رفتم، ديدم همان مقدار پي و... است، اما همين وسيله (مغز) چيست؟ وسيله گردانندگيِ تمام دنيا! حال، اين را مي خواهيم بدانيم كه [اگرچه] اشخاصِ كمال يافته در اقليت اند، ولي همانند چشم كه در مقابل اين بدن شما خيلي كوچك است، و همانند مغز [8] هم كه در مقابل اين بدن شما چيزي نيست، [جوامع را ارزش هاي والاي انساني بهره مند ساخته اند].

اگر در دنيا هيچ شهيدي به جزحسين بن علي عليه السلام نبود، كافي بود كه كل هستي بگويد من به هدفم رسيدم.



بگذر از باغ جهان يك سحر اي رشك بهار

تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد



به نظرم شعر زير متعلق به غمام همداني باشد:



بسوزد شمع دنيا خويشتن را

ز بهر خاطر پروانه اي چند



آيا شما فكر مي كنيد [شمع دستگاه هستي] فقط براي ميلياردها نفر در دنيا مي سوزد؟ اين دستگاهِ باعظمت براي 6 - 5 نفر چنان مي شود كه رو به بالا حركت كنند، ولو يك نفر؛ كانَ ابراهيم اُمّةً [9] ، «ابراهيم به تنهايي، يك امت بود». يعني كيهان براي ابراهيم كار مي كرد. آن وقت ابراهيم چه داشت؟ ابراهيم همين [هدف حيات] را داشت. مي خواهيم هدف ابراهيم را بفهميم. حيات اين شكوفايي را دارد: «بهره برداري از آزادي در دقيق ترين امر الهي».

[ابراهيم به اسماعيل] گفت: پسرم، در رؤيا مي بينم كه تو را ذبح مي كنم، تو چه مي بيني؟

فَانْظُر ماذا تَري قالَ يا اَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُني اِنْ شاءَاللَّهُ مِنَ الصّابِرين [10] .

«(ابراهيم گفت) پس ببين چه به نظرت مي آيد؟ (اسماعيل) گفت: اي پدر من، آن چه را مأموري انجام بده. ان شاءالله مرا از شكيبايان خواهي يافت.»

يكي از غنچه هاي ظريف اين حيات، صبر است. در مقابل چه چيزي؟ در مقابل اين كه حيات را در جواني از دست انسان گرفتن، براي رؤياي پدر بزرگوارش ابراهيم خليل الرّحمن عليه السلام. مي خواهيم درباره اين ها صحت كنيم و ببينيم هدف اين ها چيست. ملاحظه مي كنيد كه طرح سؤال، اصلاً چهره عوض مي كند. اصلاً مسأله كجا بود؟ ما هدفِ چه چيزي را مي خواستيم؟ الان حيات به ما چه چيزي نشان مي دهد؟ ان شاءالله گاهي اوقات از اين سؤالات به ذهن ما خطور كند.

يكي از بزرگان مي گويد: «باعظمت ترين ارزش هاي انساني، مربوط به طرح سؤال هايش بوده تا به پاسخ برسد». در دانشگاه ها سؤال مطرح كنيد. اساتيد بزرگوار ما، جوان ها را تحريك و تشويق نمايند تا سؤال كنند. سؤال مي گويد؛ منِ سؤال كننده الان اين جا توقف كرده ام و نمي دانم. معناي سؤال همين توقف است. ممكن است يك جواب، [شخص سؤال كننده] را به حركت بي نهايت درآورد. ماشين شما در مقابل پمپ بنزين هم توقف مي كند، ولي [آن توقف]، براي سوخت گيري و نيروگيري است. او در بارگاه تو اي معلم عزيز، مي گويد به من نيرو بده، چون من در حال حركتم.

اين كمالاتِ اخلاقي و ديني و عرفاني، در هر بُرهه از تاريخ، در هر جامعه اي كه تا حدودي به ارزش هاي انساني نايل گشته، در وجود تكاپوگرانِ راستين واقعيت پيدا كرده است، هرچند كه اين تكاپوگرانِ بزرگ در اقليت بوده اند. اهميت آن در اين است كه همين اشخاص - [يعني تكاپوگرانِ راستين كه به ارزش هاي انساني نايل گشته اند] - كه در ميان ما و شما نشسته اند، چگونگيِ حال ما را بازگو نمي كنند. همين كه در بعضي از روايات هم هست: در ميان مردم هستند، اما نمي توانند بگويند؛ مگر اين كه از جنبه تعليم و تربيت باشد. نمي توانند بگويند من الان در كجا هستم، زيرا اولاً؛ ظرفيتِ دريافت كمال را همه ندارند و باور نخواهند كرد. ثانياً؛ وحشت از اين كه گفتنِ وضعيتِ حالِ ما همان و سقوط همان. اين هم يكي از مشكلات كار ما اولاد آدم است. به قول مولوي:



ناطقه سوي زبان تعليم راست

ورنه خود اين آب را جويي جداست



مي رود بي بانگ و بي تكرارها

تحتهاالانهار تا گلزارها [11] .



او به شما چه بگويد؟ آيا بگويد كه ديروز با هستي، يا با يك برگ گل، راز و نياز داشته است؟ يا اين كه هستي را چه طور در يك برگ گل مي ديده و با آن به راز و نياز نشسته بوده است؟ چگونه بگويد؟ اگر دنيا در اختيار من باشد و به من بگويند: آيا تو مي تواني اللَّه اكبر يا يك اللَّه بگويي و دنيا را از تو بگيرند؟ و قسم بخورم كه بله، مي گويم. آيا مي توانيد اين را تحمل كنيد يا نه؟ يكي از اشعاري كه من زياد مي خوانم اين است:



عاشق به جهان در طلبِ جانان است

معشوق برون ز حيّزِ امكان است



نايد به مكان آن نرود اين ز مكان

اين است كه درد عشق بي درمان است



اويس قرني مي خواهد بگويد كه چه كرده است كه خاتم الانبيا صلي الله عليه وآله وقتي به طرف كشور يمن نگاه كرد، گفت: إنِّي لاََشَمٌّ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِنَ الَْيمَن [12] ، «من نفس رحماني از طرف يمن استشمام مي كنم.» يك ساربان چگونه بگويد، و به من چه بگويد؟ مني كه سرتاپاي وجود و كارم؛ پول، مقام، شهرت طلبي و محبوبيت خواستن است. اويس قرني با من چگونه صحبت كند كه حتي نمي دانيم زبان و لغت او چيست؟ كه:



گر در يمني چو با مني پيش مني

گر پيش مني چو بي مني در يمني



من با تو چنانم اي نگارِ يمني

خود در عجبم كه من توأم يا تو مني



[مثلاً] اويس قرني مي خواهد به من بگويد: فلاني! بيا بنشين و من مي خواهم با تو حرف بزنم. لغاتي را كه او به كار خواهد برد، من چطور بفهمم؟ تا بروم و ببينم و جان خودم را پيدا كنم.

شعر زير خيلي پخته و ورزيده است، اما نمي دانم شاعر آن كيست؟



خِرد مومين [13] قدم وين راه تفته

خدا مي داند و آن كس كه رفته



راه هايي كه «اويس قرني»ها، «مالك اشتر»ها و ساير پاكان اولاد آدم رفتند، اگرچه استثنايي نيستند و در اقليت اند.

يك اِشكال كار هم اين است: بحث فيزيك نيست كه ما را به آزمايشگاه ببرند و بگويند اين هم مباحث فيزيكي است. شيمي نيست كه ما را به اعماق درون ببرند و بگويند ببينيد. آخر، نيشكر هم نيست. نيشكر را آسان مي توان قيچي كرد و با كارد، شكرش را خارج نمود. اما اگر انسان هاي كمال يافته اي هم چون، «اويس قرني»ها و ديگر كمال يافتگانِ اولاد آدم را در دقيق ترين اتاق تشريح برده و تمام سلول هاي آن ها را چاقو بزنيم و تكه تكه كنيم، قطعاً به دست نخواهد داد كه در درون آنان چه چيزي نهفته است.

خدايا! پروردگارا، حال كه بين ما و كمالِ حيات، چنين پرده خيلي ظريف و شفافي وجود دارد كه مي توان زود ديد، به ما ديدگاهي عنايت فرما تا از پشت اين پرده شفاف، كمال را ببينيم. بعد از اين ما ديده مي خواهيم از تو بس، آن هم بعد از شصت سال زندگي! گوينده شعر مولوي است. در مقابل اين سخن، ممكن است كسي بگويد: من اكنون اين را فهميده ام. آيا بعد از شصت سال، راهم را عوض كنم؟ مولوي مي گويد بله، اگر بعد از شصت - هفتاد سال اشتباه فهميدي، راه خود را عوض كن و راهي ديگر انتخاب كن. همان مَثَلي كه پدران ما گفته اند: «ماهي را هر وقت از آب بگيريد تازه است.»



بعد از اين ما ديده مي خواهيم از تو بس

تا نپوشد بحر را خاشاك و خس



ما نمي خواهيم غير از ديده اي

ديده تيزي كشي بگزيده اي [14] .



خدايا! به حق حسين، يك ديده بينا بر ما عنايت بفرما.

خدايا! پروردگارا! به حق اين عزيزت، به حق اين عزيزِ عزيزانت، به حق اين مردي كه با اين كارِ بزرگش، ما را با جان خودمان آشنا كرده است، ما را با جانمان بيش از پيش آشنا بفرما.

پروردگارا! خداوندا! اين جوانان عزيزمان كه خودشان را به تو نشان مي دهند كه اصل فطرتشان كجاست، در مقابل تلاطم هاي مخرّب، به حسين قسم كه به خودت مي سپاريم.

خدايا! پروردگارا! به حق حسين قسم، ادعايي نداريم اما مي دانيم جوان ها پاك هستند. به جلالت قسم كه آن ها پاكند، خودت اين جوان هاي ما را حفظ بفرما. «آمين»


پاورقي

[1] اديسون.

[2] سوره روم، آيه 7.

[3] قدرت، برتراند راسل، به نقل از موسوليني، صص 70 و 71 - ترجمه و تفسير نهج‏البلاغه، محمدتقي جعفري، ج 6، صص 69 و 70.

[4] ر.ک: نيايش امام حسين‏ عليه السلام در صحراي عرفات (شرح دعاي عرفه)، محمدتقي جعفري، ص 119.

[5] همان مأخذ، ص 121.

[6] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 12، ص 93.

[7] سوره نجم، آيه 42.

[8] البته مغز آن انساني که بدن محدود و درون خود را به مديريت گرفته، و دنيا را مثل بدن خود اداره مي‏کند و مي‏تواند اداره کند، همين يک شي‏ء خيلي کوچک است در مقابل فعاليت‏هاي بي‏نهايت بزرگ.

[9] سوره نحل، آيه 120.

[10] سوره صافات، آيه 102.

[11] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 2، ص 440.

[12] احياءالعلوم، غزالي، ج 3، ص 152.

[13] مومين = مثل موم در مقابل حرارت ذوب مي‏شود.

[14] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 14، ص 112.