بازگشت

حيات حسيني


(شب هفتم محرم، 26 / 3 / 1373.)

بعد از صحبتِ جلسه گذشته، سؤالي مطرح شد، كه من احتمال قوي مي دهم اين سؤال در ذهن جوانان عزيزِ ما عموميت داشته باشد، يعني جوانان ما اين سؤال را در درون خود دارند. [البته] نه فقط جوانان، بلكه بزرگان هم كه سني از آنان گذشته است، باز دلشان مي خواهد اين مسأله را دريافت كنند. آن سؤال اين است كه چگونه بخواهيم؟ حقيقت اين است كه مي خواهيم زندگيِ ما زندگي باشد. مي خواهيم، دوست داريم، علاقه داريم، كه زندگي ما به نحوي سپري شود كه بتوانيم درباره آن حرفي داشته باشيم. دوست داريم بدانيم چگونه آمديم و آمدنِ ما براي چه بود و رفتن ما هم به كدام مقصد است. براي چه آمده بوديم و از كجا آمده بوديم. همان شش سؤال اصلي. [1] واقعاً بشر اين را در حال اعتدال مي خواهد بفهمد كه چيست؟ از كجا آمده است؟ و به كجا مي رود و براي چه آمده بود؟ اگر نخواهد بداند، بدون سر و صدا با خويشتن مبارزه مي كند. يك مبارزه داريم با سرو صدا، و ديگري مبارزه اي بسيار تدريجي و ظريف و كشنده. يا اين كه هرگز توجه به اين سؤال اساسي و سؤالِ سؤال ها نداشته باشد كه: بالاخره سپس چه؟ از كجا آمديم و به كجا مي رويم؟... حقيقت اين است كه مطالعاتِ البته نسبي و محدودِ ما، اين مسأله را براي ما اثبات كرد كه همگان مي خواهند. منتها، غباري روي اين خواستن ها را گرفته است. مسائل ثانوي نمي گذارد كه اين سؤال، ذهن آگاهِ بشر را به طور جدي به خود مشغول كند. ولي اگر فراغتي حاصل شود، و مسائل فن آوري كه امروز دنيا را درهم پيچيده و عاقبت هم آن را با خودش خواهد برد، بگذارد بشر دو دقيقه به خودش بيايد، [خواستن هاي ما نيز معنا پيدا خواهد كرد]. اگر بشر دقايقي با خود باشد، قطعاً اين سؤال را خواهد كرد و دلش هم مي خواهد واقعاً بداند كه اين جا چه كار كرده است و از اين جا به كجا مي رود؟

بحث جلسه قبلي، تا اندازه اي توضيح داد كه پيشتازان فرهنگِ پيشروِ انسانيت در اين باره چه گفته اند، زندگيشان چه نشان مي دهد و آنان براي زندگي چه توصيفي داشتند، كه مي گفتند اگر هزار بار بميريم و كشته بشويم باز زندگي همين است. اين مسأله چه بوده است؟ سعادت را در كدام زندگي مي ديدند كه اين گونه مي گفتند؟ مضمون حرفشان اين بود كه اگر بنا بود يك چنين زندگي را بخريم و به دست بياوريم، تنها دنيا را به دست ما مي دادند، و مي گفتيم: يك لحظه هم از اين زندگي به ما بيشتر بدهيد. از اين زندگي! اين كدام زندگي است؟ تمام دنيا را من مالكم، دنيا در دست من است، ولي زندگي براي من طوري تفسير شده است كه حاضرم زندگي را دو دستي تقديم كنم و بگويم:



هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



اين كدام زندگي است؟ آن زندگي است كه معلم و مربي و مدرّسِ بسيار بزرگ ما، حسين بن علي عليه السلام مي فرمايد:

وَ اِنّي لا اَرَي الْمَوْتَ اِلاَّ سَعادَة وَلاَ الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ اِلاَّ بَرَما [2] .

«من مرگ را جز سعادت، و زندگي با ستمكاران را جز ملالت و دلتنگي نمي بينم.»

من مرگ را شكوفاييِ زندگي مي دانم. مرگ با روشنايي، شكوفاييِ زندگي است. مرگ با تاريكي ها كه عمر با تاريكي ها بگذرد، نابودي است. حيات اگر بخواهد شكوفا باشد، موقعي است كه انسان، سعادت را در آن روشنايي احساس كند و آن قدر در تاريكي غوطه ور نشود. اين روشنايي، هر لحظه اش مساوي با عظمتِ تمام دستگاه هاي هستي است. بياييد بشر را به دو دسته خوشبخت يا بدبخت تقسيم نكنيم. انسان ها را تقسيم كنيم به اين كه روشنان و تاريكان هستند. يك عده در اين دنيا روشن اند و يك عده تاريك. اين است كار بزرگ پيغمبران، حكما و وارستگانِ خاك و گل. كاستن از عدد تاريكان و افزودن بر شماره روشنان. حال، اين حيات چيست؟ اين زندگي چيست كه بايد بخواهيم تا زندگيِ ما بر مبناي ارزش ها سپري شود؟

بحث ما مانعي ندارد كه در جواب همين سؤال بگذرد، كه در حقيقت اگر خداوند بخواهد در طي آن، جمله اي از امام حسين عليه السلام تفسير مي شود.

در نظر داشته باشيم؛ اين مطلب كه درباره زندگي و كرامت و شرف ذاتي آن عرض مي كنم، جنبه ادبيِ محض و احساساتيِ خالص ندارد. حيات و كرامت و شرف ذاتي آن، يعني حياتي كه حسين مي گويد: اگر در حيات، شرف و كرامت نباشد، خداحافظ. اگر ذلت باشد، في امان اللَّه، و اي ستارگان سپهرِ لاجوردين، تماشايت نخواهم كرد. جنبه حقوقي اين مسأله در اسلام چه طور است؟ شرف و كرامت ذاتيِ حياتِ انسان ها از ديدگاه حقوق جهاني بشر در اسلام چگونه است؟ اين موادي كه اينك در حقوق جهاني بشر از ديدگاه اسلام عرض مي كنم، زمينه عمده آن، يا زمينه اي از اين مواد در كنفرانس حقوق اسلامي كه در تهران سه - چهار سال پيش تشكيل يافت، مورد بحث قرار گرفته است. همان موقع، مطالبي در كنفرانس مطرح كردم كه بايد در اين مواد، تغييراتي وارد شود. آن چه كه اكنون مي گويم، در حقيقت، همان است كه زمينه اش در كنفرانس حقوق بشر بوده است و مقداري هم مطالبي بود كه من عرض كردم.

الف. حيات عطاي خداوندي است

اين نفس كشيدن هاي شما، عطاي خداوندي است. نه چنان است كه چند اسپرم و اوول برحسب تصادف چنين شده است!



وين نفس جان هاي ما را هم چنان

اندك اندك دزدد از حبس جهان



تا اِلَيْهِ يَصْعَدْ اَطْيابُ الْكَلِم

صاعِداً مِنّا اِلي حَيْثُ عَلِم [3] .



لحظاتِ نفس ها و حيات ما، همه از آنِ اوست.

اِنَّ صَلوتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمين [4] .

«همانا، نماز من و عباداتم و زندگي ام و مرگم براي خدا، پروردگار جهانيان است.»

عبارات زير، جزو مواد حقوق جهاني بشر است:

«حق حيات براي همه انسان ها تضمين شده است و همه دولت ها و جمعيت ها و افراد در مقابل هرگونه تعدّي، به حمايت و دفاع از حق حياتِ انسان ها مكلف اند، و وارد شدن هرگونه اخلال بر بقاي طبيعيِ زندگي، مانند بيماري ها و بلاهاي طبيعي و انساني. بايد انسان ها در مقابل آن چه كه با زندگي آن ها بازي مي كند، تضمين بشوند.»

هم اكنون ما در حال خواندن يكي از مواد قانون هستيم. مسأله احساساتِ زودگذر و خام نيست.

ب. جدا كردن هيچ روحي از بدنش، بدون مقتضيِ شرعي جايز نيست.

ج. استفاده از هر وسيله براي نابوديِ چشمه سارِ حيات بشري، اعم از كلي و جزئي، ممنوع و حرام است.

د. حفظ و ادامه حيات بشري تا آن جا كه خدا بخواهد، واجب است.

محافظت هر فردي از حيات خود، واجب است. شما نمي توانيد بگوييد: چون زندگي از آنِ من است، من آن را نمي خواهم. نمي توانيد، زيرا در مالكيت شما نيست. هر لحظه، فيضِ حيات از بالا سرازير مي شود:

يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّمواتِ وَالْاَرْض [5] .

«هر كه در آسمان ها و زمين است، از او درخواست مي كند.»

زماني خدمت بعضي از آقايان پزشكان بوديم و صحبت مي كرديم، گفتم: آقايان پزشكان، اين كه «شما با بيمار سروكار داريد» يعني چه؟ معنايش اين است كه شما دائماً در كنار چشمه ساري هستيد كه آبِ حياتِ جانِ آدميان از بالا سرازير مي شود و از مقابل شما رد مي شود. مبادا [اين چشمه سارها را] روده و گوشت و استخوان ببينيد. اگرچه ظاهرش اين هاست. شما دائماً در همسايگي خدا به سر مي بريد. پزشكان عزيز، روايتي داريم كه خداوند در روز قيامت، به بعضي از بندگانش خواهد فرمود: من مريض شدم، چرا به ديدار و عيادت من نيامديد؟ خواهند گفت: پروردگارا، شأن تو بالاتر از اين بود. تو جسم و جسماني نبودي كه بيمار شوي! خواهد فرمود: بنده من بيمار شد و شما به عيادت او نرفتيد، كه در لحظات تنهايي، پشت ناله، ناله مي كرد. رسيدگي و دلداريِ تو به او، شبيه اين بود كه بالاي سر من بيايي. جلّ الخالق. خداوندا، پروردگارا، تو چه قدر به ما نزديكي و ما چه قدر از تو دوريم. همان گونه كه عرض كردم، حفظ ادامه حيات بشري تا آن جا كه خدا بخواهد واجب است، خواه محافظت هر فرد بر حيات خود در مقابل تعديِ ديگران باشد، خواه تعدي خويشتن بر خويشتن. شما نمي توانيد خودكشي كنيد. ممنوع است! و در روايات معتبر هست كه امام صادق عليه السلام فرمود: انتحار مشمول اين آيه است: وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاءُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فيها [6] «و هر كس مؤمني را به عمد بكشد، كيفرش دوزخ است كه در آن ماندگار خواهد بود». اگر كسي اقدام به انتحار كند، مشمول قتل نفس عمدي است.

متأسفانه در حقوق بشر از ديدگاه غرب، ماده مذكور را نديديم. اين ماده را آن ها ندارند، يا حداقل بايد آن را بندي از يك ماده قرار بدهند. اين به جهت اختلاف دو ديدگاه است. ما حيات را حكم مي دانيم. يعني انسان محكوم است به حياتي كه به او داده شده است، و بايد حداكثر كوشش كند كه آن را حفظ نمايد. آن ها (غربي ها) اين را حكم نمي دانند، بلكه شبيه به همان حقوق اصطلاحي مي دانند، كه اگر كسي خواست از حياتِ خود دست بردارد، ما مأمور نيستيم ممانعت كنيم. نخير، ما مأموريم جلوي او را بگيريم. اين يك تفاوت درباره اهميت حياتِ انسان ها از نظر حقوق جهاني بشر در اسلام و غرب است.

ه. واجب است بر هر كسي كه مورد استضعاف قرار گرفته و حيات و كرامت و شرف او از ناحيه عوامل طبيعي يا از طرف قدرتمندان مورد تهديد واقع شده است، قيام كند تا دفع استضعاف و خطر نمايد. انسان بايد از حيات و كرامت خويشتن، به هر نحو مشروعي كه توانايي دارد دفاع كند.

آيا حسين برنخيزد؟ در حالي كه قيام حسيني فقط براي دفاع از شرفِ خود نبود، بلكه دفاع از شرفِ تمام انسان هاي پاكِ تاريخ بود. به اين معني كه؛ حركت كنيد. حركت كنيد حواس من جمع است، غير از اين مسأله است كه ارزش من در حال از بين رفتن است. عبارت ايشان اين است:

أَلا وَاِنَّ الدَّعِيّ بْنَ الدَّعِيَ قَدْ رَكَزَني بَيْنَ اثْنَتَيْنِ السِّلَّةِ وَالذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّة... [7] .

«آگاه باشيد، آن زناكار پسر زناكار مرا ميان شمشير و پستي و خواري قرار داده است، ولي هيهات، (محال است) من ذلت و خواري را بپذيرم.»

هيهات منّا الذلة. ظهورش اين است كه من از شرف خودم دفاع مي كنم. نه، يا اباعبداللَّه! به جان الهي كه تو از بشر و از شرف بشر دفاع كردي. تو از حيثيت انسان ها دفاع كردي. درود و سلام بي نهايتِ خداوندي، براي ابد بر جسم و روح تو باد.

هر كس بايد از كرامتِ حياتِ خود دفاع كند، و هر كس كه به انجام اين تكليف قيام نكند، عامل خطر و ظالم را در مستضعف ساختن و تهديدِ حيات و كرامت خود كمك كرده است. آيا حسين بر ذلت خويش كمك كند؟ آيا حسين چنين خلاف شرعي را انجام دهد؟ آيا حسين با خدا مبارزه كند؟ چون اگر دست برمي داشت كه حيات دستخوش هر ذلت بشود، اين مبارزه با خدا بود. اما او حسين بود. حسين بن فاطمه، و حسين بن علي بود. اگر كسي كمك كند به اين كه بينوا و مستضعف شود، و شرفش لطمه بخورد، چنين شخصي از كساني است كه هنگامي كه فرشتگان، آنان را در حال مرگ در وضعي مي يابند كه تن به بينوايي و استضعاف داده و ظلم بر خويشتن نموده اند، از آنان مي پرسند: در زندگي دنيوي در چه حالي بوديد؟ آنان پاسخ مي دهند: ما در روي زمين، مستضعف و بينوا و بيچاره بوديم. فرشتگان خطاب به آنان مي گويند: آيا زمين خدا پهناور نبود تا در آن هجرت كنيد؟ آنان كساني هستند كه منزلگه نهايي آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت بدي است. روز قيامت شما بگوييد: خدايا مگر زندگي از آنِ من نبود؟ من مي خواستم با ذلت زندگي كنم، و شرف خودم را از دست بدهم. پاسخ مي دهد «دوزخ». يعني حق حيات و حق كرامت، حق الهي است. اين جمله و اين چند سطر، جنبه حقوقي ندارد، بلكه فلسفه حقوق است. استدلال بر يك ماده است و اين است كه تن به ذلت نبايد داد. از ديدگاه حقوقي مي گويند: تن به ذلت نبايد داد و مثلاً به عنوان ماده 23 ثبت نموده و رد مي شوند. اما بنده در اين مورد، جنبه فلسفي آن را مطرح كردم، چون موارد مذكور در آن حقوق (حقوق مطرح شده در كنفرانس اسلامي) نبود. من تذكر دادم كه در حقوق اسلامي، اين ماده را ما داريم و استدلالمان اين است.

اِنَّ الَّذينَ تَوَفَّيهُمُ الْمَلاَئِكَةُ ظالِمي اَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفينَ فِي اْلاَرْضِ قالُوا اَلَمْ تَكُنْ أَرْضَ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَأُولئكَ مَأْواهُمْ جَهَّنَمُ وَ ساءَتْ مَصيرا [8] .

«كساني كه بر خويشتن ستمكار بوده اند، وقتي فرشتگان جانشان را مي گيرند، مي گويند: شما در زندگي دنيوي در چه حالي بوديد؟ آنان پاسخ مي دهند: ما در روي زمين، مستضعف (بينوا و بيچاره) بوديم. فرشتگان به آنان گويند: آيا زمين خدا پهناور نبود تا در آن هجرت كنيد؟ آنان كساني هستند كه منزلگه نهاييِ آنان دوزخ است و دوزخ سرنوشت بدي است.»

در اين جا، از نظر حقوقي و فقهي كه عرض كردم، فقه و حقوق با هم هماهنگ هستند و طوري نيست كه بگوييم از نظر حقوقي ممكن است مسأله، غير از ديدگاه فقهي مطرح بشود. نخير، فقه ما هم اين گونه است. فقه تشيع، بلكه فقه اسلامي، صددرصد اين است، چه برادران سني و چه عالم تشيع، هر دو با فرقه هاي خود، از نظر فقهي درباره اين مسأله اتفاق نظر دارند، زيرا آيه صريح و نص است. نمي توان گفت اين جا، نظر من چنين است، نظر تو چنان است. در اين مورد، به علت صراحت قرآن، جايي براي اختلاف وجود ندارد.

حالا برمي گرديم به آن مسأله اصلي، كه چگونه بخواهيم يك زندگي شرافتمندانه، يا يك زندگي بر مبناي ارزش ها و يك زندگي بر مبناي عظمت ها در اين دنيا داشته باشيم و زندگي كنيم؟ مثالي عرض مي كنم. اين مثال را به شخصي كه بسيار طالبِ جواب اين سؤال بود عرض كردم كه: دين چه ضرورتي براي حيات بشري دارد؟ شخصي براي سؤال از كشور خود به ايران آمده بود. البته قبلاً به چند كشور ديگر هم رفته بود. در شبه قاره هند نيز به جاهايي رفته بود. سؤال او اين بود كه دليل اين كه بشر در زندگي بايد دين داشته باشد چيست؟ مي گفت: من مي خواهم روان پزشك بشوم. من هنوز خاطره اش را به ياد دارم. واقعاً گاهي چه مي كني اي وجدان؟ گفت: «من مي خواهم تدريس روان پزشكي را شروع كنم، و اين مسأله قطعاً سر راه من بود كه ارزش دين براي زندگي بشر چيست؟ نمي توانستم براي دانشجويان، چيزي را كه نمي دانم بگويم. راه افتاده ام و به دو كشور ديگر نيز رفته ام، ايران هم سومين كشور است. مي خواهم ببينم دليل بر اين كه حيات بشري بايد از دين برخوردار باشد چيست؟» البته ايشان در دو جلسه اي كه آمد، در آن جلسه اول اين مثال را بيان كردم. شايد اين مثال ان شاءاللَّه براي شما عزيزان، مخصوصاً جوانان دانشجوي ما، روشن كننده و روشنگر باشد. كتابي را برداشتم و باز كردم. كتاب انگليسي بود. انگشتم را روي كلمه اي گذاشتم و به مترجم گفتم به آقاي كلاوز [9] بگوييد اين كلمه چيست؟ گفت:»IS«يعني «است». حالا اين جا ديگر به فارسي خودمان برمي گردم. اين جا نوشته «وقتي»، يا «وقتي كه». سؤال ما اين است: آيا اين كلمه «وقتي» مي داند كه جمله قبلي چيست؟ كلمه قبلي چيست؟ كلمه بعدي چيست؟ آيا اصلاً معناي خودش را مي داند؟ در آن هنگام كه كلمه وقتي (و. ق. ت. ي) با حروف سربي (يا رايانه اي) چيده مي شود... اصلاً مي فهمد معنايش چيست؟ اين وقتي در كدام مسأله و در كدام باب مطرح شد؟ اين كتاب روي چه هدفي نوشته شده است كه اين (وقتي) يك كلمه اش است؟ مؤلف كيست؟ اين كتاب را چه كسي و در چه تاريخي نوشته است؟ منظور او چه بوده است؟ گفتم به ايشان بگوييد، يك دفعه زندگي بشر اين طور است كه انسان اطلاع ندارد كيست و چيست؟ اين زندگي اصلاً نيازي به مذهب، حتي نيازي به انديشه هم ندارد، كه من، منم. حتي بدون اين كه بفهمم معناي من چيست و من كيستم، فقط مي خورم و مي خوابم. بدون اين كه بدانم پدر و مادر كه بود، قبلاً آن ها از كجا به وجود آمده اند و... منظومه شمسي چيست؟ اين كيهانِ با عظمت چيست؟ و هزاران سؤال كه اطراف مرا خواهد گرفت، تمام آن ها را با كمال بي اعتنايي نوش جان كرده، مي خورم و مي خوابم و حداكثر لذت را مي برم، همان طور كه اپيكور فرموده است. اگر اين زندگي را مي فرماييد، مذهب لازم نيست. اما اگر بشر طوري زندگي را انتخاب كند كه بخواهد بداند كيست و از كجاست و چه بايد بكند، و زندگي فقط مصرف كردن دو هزار و پانصد كاسه آبگوشت و هشتصد متر قماش نيست، بدون اين كه براي اين سؤالات: از كجا آمده ام؟ به كجا مي روم؟ كيستم، و براي چه آمده بودم...، پاسخ آماده كند، محال است ارزش حياتِ بشري را درك كند.

به مترجم گفتم به ايشان بفرماييد كه اگر شما مخيّر باشيد كه به بشر آن نوع زندگي را پيشنهاد كنيد يا اين نوع را، كدام را انتخاب مي كنيد؟ آقاي كلاوز گفت: قطعاً اين (درك و فهم حقيقيِ بشر درباره زندگي) را انتخاب مي كنم. فكر هم نكرد كه بگويد صبر كنيد تا چند روز ديگر جواب بدهم.

بنابراين، هيچ جاي ترديد نيست كه زندگي با شرف، زندگي بر مبناي عدالت، زندگي بر مبناي ارزش ها، مطلوب بشري است. اما چگونه بخواهد؟ چه طور اراده اش به حركت درمي آيد؟ همين مهم است. انسان واقعاً از دروغ متنفّر بوده و مي داند خلاف واقع است. چه كار كند كه بخواهد هيچ وقت دروغ نگويد؟ انسان از جهل گريزان است. چه كند تا بتواند معرفت به دست بياورد؟ انسان از تعدي به حقوق ديگران واقعاً ناراحت است، انسان به ارتباط معقول با برادران انسانيِ خود واقعاً علاقه مند و عاشق است. او مي خواهد زندگي كند. او مي خواهد به قيافه ها بنگرد تا قيافه ها جواب مثبت به او بدهند. اين را همه مي خواهند. چگونه چنين زندگي را اداره كنم؟ اين يك جواب اجمالي دارد كه بعداً صحبت مي كنيم و توضيح اين مسأله است.

ابتدا بشر بايد بداند كه حيات و زندگي يعني چه؟ اگر بداند و آن را درك كند، محال است كه اراده او حركت نكند. ما بدون توجه به زندگي، زندگي مي كنيم. يا اغلبِ ما، زندگي را قربانيِ وسايل زندگي كرده و زندگي مي كنيم. آن وقت شما خيال مي كنيد، زندگي به ما قيافه نشان مي دهد؟ كه من آن را بخواهم و جدي بخواهم، در حالي كه [زندگي] قربانيِ وسيله است. در اين ادبيات، در اين فرهنگ ادبي و عنصر ادبيِ ما ايرانيانِ مسلمان، خدا مي داند اين مطالب چه قدر با عظمت و چه قدر عجيب و با چه قيافه هايي براي ما مطرح شده است. انسان بايد حيات را بداند. اگر بداند كه زندگي چيست، با همين دانايي خواهد خواست كه زندگي بايد با ظرفيت در مقابل حوادث شكوفا بشود. با به جاي آوردن حقوق ديگران بايد شكوفا بشود، با حفظ ارتباط عبادي با خدا بايد شكوفا بشود. متأسفانه وسايل حيات در مقابل چشمان ما چنان جلوه كرده، كه خود حيات را مخفي كرده است. لذا، شما الان درباره زندگي، در اين محافل معتدل صحبت كنيد و بپرسيد حيات چيست؟ مي گويد: امروز دو كيلو سيب ارزان پيدا كردم، جاي شما خالي بود. خدايا، من چه سؤالي مي كنم و او چه جوابي مي دهد؟ يا مي گويد: يك جفت قاليچه خريدم، نمي دانيد چه قاليچه اي است؟ و از دوستم در بازار درباره آن پرسيدم، گفت 25000 تومان ارزان تر خريدي! زنده ام و چه زندگي خوبي!



گر در دلِ تو گل گذرد گل باشي

ور بلبلِ بي قرار بلبل باشي



تو جزئي و حق كل است اگر روزي چند

انديشه كل پيشه كني كل باشي



اگر انديشه قالي در مغز توست، ديگر درباره حيات صحبت نكن، فقط بگو قالي و بياييد درباره قالي شعر بگوييد. يا درباره صفرهاي بانكي؛ اين كه چند صفر ديگر به حساب بانكي اضافه شده است. گاهي شخصيت انسان عاشق صفر بانكي مي شود! واقعاً خودش مسأله اي است. البته ممكن است شما دنيا را اداره كنيد، ولي يك انسان باشيد. ممكن است شما يك قاضي به طور مطلق آزاد باشيد، ولي انسان بودن را فراموش نكنيد. هنرمند باشيد در حد اعلي، مالك هنر باشيد در حد اعلي، ولي با توجه به اين كه انسان هستيد. يا فرضاً، خودتان نقاشي كرده باشيد، اما آيا شما نقشه ايد؟ اين نقاشي، معلولِ دست شما و ساخته شده دست شماست.



تو جزئي و حق كل است اگر روزي چند

انديشه كل پيشه كني كل باشي



انديشه هر چيزي را غير از تعقل، «تجسيم» كنيد، همان مي شويد. يك دفعه تعقل مثل 2ضربدر2=4 است. يا خط زيباي مير. [10] اما يك دفعه اين است كه آن قدر اين را تجسيم مي كنيد كه مي شويد خط مير. يا پول مي شويد. بعضي ها ساختمان مي شوند، بدون اين كه حتي متوجه شوند.

وَلَوْ اَنَّ رَجُلاً اَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّه مَعَه

«اگر مردي به سنگي، زياد علاقه داشته باشد (به اين وسيله حيات بچسبد و به عشق حيات به آن بنگرد) خداوند با آن محشورش خواهد كرد.»

اين روايت هم معتبر است و چه روايتِ سازنده اي است. بگذاريد بين اولاد آدم و وسايل حيات، براي عبور نسيم هاي ماوراي طبيعت، يك فاصله ظريف باشد. آن قدر به آن نچسبيد، زيرا مملوك مي شويد، و آدم خودش را مي بازد. يك مرد توسط قدرت، خود را باخته، و يزيد بن معاويه شده است. اين را با چشم خود مي بينيم كه چه كرده است. شما آن را تحليل كنيد.

ساباكون، يكي از زمامداران مصر، شبي در خواب ديد كه خداي تِبْسْ به او گفت: شما مأموريد كه همه رعايا و مردم را بكشيد. از خواب بيدار شد، حيرت كرد و گفت: معلوم مي شود خدايان، ديگر به سلطنت من مايل نيستند، وگرنه چنين حكمي را كه بر خلاف اراده معمولي شان مي باشد، صادر نمي كردند. به همين جهت، ساباكون سلطنت را رها كرده و به حبشه رفت و در آن جا معتكف شد.

آيا شما در تاريخ يك نفر را مي بينيد كه در حال قدرت پرستي، چيزي كه بهترين وسيله حيات بشري است، در قدرت غوطه ور نشود؟ آيا شما باعظمت تر از قدرت، وسيله حيات داريد؟ تعبيري از يكي از شيوخ بزرگ فلسفه يونان براي شما نقل كنم. درست دقت كنيد، افلاطون مي گويد: «عظمتِ قدرت يعني اللَّه.» يعني اللَّه هُوَ الْقادِر. قدرت از آنِ اوست. چه طور مي شود بد باشد؟ اين منم كه از قدرت، به طور بد بهره برداري مي كنم. منم كه اين وسيله حيات را برمي گردانم و با زدن به مغز حيات، آن را متلاشي مي كنم. صداي بيچاره حيات را چه كسي بشنود؟ فرياد اين حيات را چه كسي بشنود؟ اين كه شما، پدران و مادران شما - كه خداوند همه آنان را رحمت كند و با حسين محشور كند - قرن هاست در اين راه ايستادگي كرده اند، ارزش اين كار كم نيست، علي رغم موانع بسياري كه در راه ها بوده است. مخصوصاً در دوران بني عباس مثل متوكل، هر كس را مي ديدند كه به زيارت اباعبداللَّه مي رفت، دست و پاي او را مي بريدند.

وَ اَمَّا ما يَنْفَعُ النّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْاَرْض [11] .

«و اما آن چه كه براي مردم سودمند است، در زمين باقي مي ماند.»

جريانِ خونين نينوا، كف ناپايدار نبود كه از بين برود، بلكه مشمول؛ «ما ينفع الناس» بود. اكنون كه ما در اين مكان نشسته ايم، اثر قطرات خون حسين است كه نشسته ايم درس مي خوانيم و لحظات شب سپري مي شود. ممكن است بعضي ها مثلاً خانواده شان منتظر آنان هستند، شام نخورده اند تا آنان به خانه بيايند. حتي شايد بيمار داريد و او را گذاشته و به اين جا آمده ايد. يا همين اجتماعات كه در ايام محرم براي حسين تشكيل مي شود، آيا شما فكر مي كنيد كه شركت كنندگان در آن جلسات، خيلي آزاد هستند و مثلاً با كمال رفاه نشسته اند و در ضمن خوش هستند، كه بيايند يك مقدار آهي بكشند و ناله بكنند؟ اين درس بزرگي است كه قرن ها ادامه پيدا كرده است. صدق اللَّه العلي العظيم. و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض، «آن چه كه به حال مردم سودمند است، در روي زمين باقي مي ماند». يا اباعبداللَّه! چه سودي بالاتر از اين كه به ياد تو نشسته ايم و درباره زندگي مي انديشيم؟ تو هم از خدا بخواه، ما هم از خدا بخواهيم كه درباره دريافتِ معناي زندگي، ما را ياري فرمايد. يا اباعبداللَّه! قطعاً دعاي تو مستجاب است. اگر ما درباره زندگي اشتباه بكنيم، از خدا بخواه دست ما را بگيرد.

بنابراين، اگر حيات و زندگي به درستي معنا شود، اراده نيز به دنبال آن خواهد بود. وقتي به شما اثبات شد كه معناي اين زندگي [فهم حيات] است، شما در هر لحظه، در اين دنياي رو به فنا زندگي مي كنيد، ولي با انديشه اين كه يك آهنگ كلي با شما سروكار دارد و سِيركنندگان خود مورد سِيرند. اينك، ما مورد نظاره ايم. اگر اين بيداري شروع شود، انسان احساس خواهد كرد كه رها و يَله است:



در عالَمِ عالَم آفريدن

به زين نتوان رقم كشيدن



كار من و تو اين است. برويد از تمام دانشمندان دنيا در شرق و غرب سؤال كنيد و ببينيد، آيا بازي به اين درازي مي شود؟



كارِ من و تو بدين درازي

كوتاه كنم كه نيست بازي



كار من و تو و در مقابل آن، به خاك افتادن حسين بن علي. آيا اين بازي است؟ تصور مي كنيد اين [كار حسين] به هدر رفته و بيهوده باشد؟ آيا اين حركت حسين دنباله ندارد؟ آيا اين حادثه همين جا تمام مي شود؟ كار من و تو و هفتاد و يك نفر، آن هم با چه نيت و با چه وضع و چه جرياني! كار من و تو، با اين حادثه اي كه الان براي آن نشسته ايم و آه مي كشيم. كوتاه كنم كه نيست بازي. اين شعرِ نظامي گنجوي، خيلي پرمعنا و با مفهوم است، و من خيلي از اوقات، آن را زمزمه مي كنم.



كار من و تو بدين درازي

كوتاه كنم كه نيست بازي



تا مايه طبع ها سرشتند

ما را ورقي دگر نوشتند



تمام زندگي اين نيست، كه اگر شكم گرسنه بود، سير شد. اگر بدن هم برهنه بود، پوشيده شد. آيا «سپس چه»، نبايد به ذهن يك انسان خطور كند؟ به راستي اين انسان كجاست؟



تا مايه طبع ها سرشتند

ما را ورقي دگر نوشتند



ورق دگر چيست؟



تا درنگريم و راز جوييم

سر رشته كار باز جوييم



بينيم يكايك اين و آن را

جوييم زمين و آسمان را



كاين كار و كيايي از پيِ چيست؟

او كيست؟ كيايِ [12] كار او چيست؟



ابر و باد و مه و خورشيد چه مي كنند؟ كارِ يك مزون يا يك هايپرون [13] (ذرات بنيادي)، و يك كهكشان با چند ميليارد سال عمر براي چيست؟ اين بحث حيات، به خاطر اين بود كه در مورد اراده سؤال شد. ولي در حقيقت، مقداري از فهرست قضيه را كه عرض كردم، عمده اش اين است كه اگر حيات معلوم بشود، اراده هم پشت سر آن است. يك مثال ساده و ابتدايي عرض مي كنم: شما تصور كنيد كه خداي ناخواسته، الان كه اين جا نشسته ايد، ديوار در حال فرو ريختن باشد. در اين حال، ديگر نه مي انديشيد، نه مي نشينيد، نه فكر مي كنيد و نه تصور، نه تصديق و نه تخيل مي كنيد، بلكه به طور بازتاب (به اصطلاح رفلكس)، از اين جا بيرون رفته و از عامل مرگ كنار مي رويد.

اين (كنار رفتن از عامل مرگ) ذاتِ حيات است كه اقتضاي آن از خودش مي جوشد. سپس موقعي كه سايه آن را به عنوان علمِ علوم انساني مي گيريم، همين حيات بيچاره، قيافه خود را مي بازد. آن وقت مفاهيمي را درباره حيات مي گويند كه آدمي مي گويد اگر اين است، پس وسيله حيات بهتر از حيات است و فعلاً علي الحساب بخوريم و سودجويي مان را بكنيم و ببينيم چه طور مي شود! متأسفانه به نام فلسفه و حكمت، وقتي كه انسان با مفاهيمِ حيات بازي كند، در آن موقع، خودِ حيات را مي بازد. در صورتي كه حتي وقتي كوچك ترين احساس در انسان باشد، سپس يك عامل اخلالِ حيات سراغش را بگيرد، اصلاً در اين صورت، قضيه اراده مطرح نيست. نمي خواهم بگويم اراده اصلاً مطرح نيست، بلكه خودِ حيات مي جوشد و مي جهد و از عامل مرگ فرار مي كند. در اين باره بايد فكر كنيم كه حيات چيست؟ ان شاءاللَّه اگر دقيق معنا شود - ولو محدود و نسبي - ملاحظه خواهيد فرمود كه اراده «حيات معقول» و اراده «حياتِ با ارزش»، به حركت در مي آيد.

ما نمي گوييم هر انساني بايد طعم زندگي را همانند حسين بن علي بچشد و بگويد: لا اري الموت الا سعادة، «مرگ را جز سعادت نمي بينم.» چشيدن اين طعم براي ما مشكل است و من به مردم حق مي دهم، اما آن قدر دور از حيات نباشند كه اگر از آنان بپرسيد زندگي يعني چه؟ در پاسخ به شما بگويند: «بله، امروز گوشت خوبي خريدم». شما چه مي گوييد و او چه مي گويد؟ از او مي پرسيد زندگي يعني چه؟ مي گويد: «بلي، با دو نفر رفيق بودم و در معامله، كلاهي بر سر آنان گذاشتم كه اصلاً نخواهند فهميد». شما مي گوييد حيات و زندگي يعني چه؟ منطق را ببينيد. او مي گويد: از حداقل كار، بيشترين نتيجه و بيشترين دستمزد را گرفته ام. آيا اين حيات است كه بعد هم مي خواهيد فلسفه آن را بفهميد كه چيست؟ چه كسي به شما فلسفه زندگي را خواهد گفت، اگر اين طور ارزش ها و اصول زيرپاي ما پايمال است؟ ان شاءاللَّه در درس بعدي، طبق جملات امام حسين عليه السلام، درباره ارزش حيات صحبت نموده و به بحث ادامه مي دهيم.

خدايا! پروردگارا! همين طور كه سال هاي گذشته عنايت فرمودي، شب هايي، ساعاتي در پيشگاه تو به محبوب تو حسين، اظهار علاقه كرديم و اظهار علاقه ما را هم خودت مي داني كه جدي است. از اين اظهار علاقه، ما را هم براي يك زندگيِ معقول و يك حياتِ قابل تفسير، راهنمايي بفرما.

«آمين»


پاورقي

[1] من کيستم؟ از کجا آمده‏ام؟ به کجاآمده‏ام؟ با کيستم؟ براي چه آمده‏ام؟ به کجا خواهم رفت؟.

[2] الاتحاف، ص 25؛ حلية الاولياء، ج 2، ص 39؛ قمقام، ص 353.

[3] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 401.

[4] سوره انعام، آيه 162.

[5] سوره رحمن، آيه 29.

[6] سوره نساء، آيه 93.

[7] نفس المهموم، محدث قمي، ص 149 - شرح نهج‏البلاغه، ابن ابي‏الحديد، ج 1، ص 302.

[8] سوره نساء، آيه 97.

[9] ر.ک: تکاپوي انديشه‏ها، مجموعه مصاحبه‏ها، ج 1، ص 85، چاپ دفتر نشر فرهنگ اسلامي.

[10] ميرعماد، خطاط معروف قزويني.

[11] سوره رعد، آيه 17.

[12] کيا = شکوه.

[13] ذرات بسيار کوچک در اتم، که عمر آن‏ها، يک ده ميلياردم ثانيه است.