بازگشت

وسيله و هدف


(شب نهم محرم، سال 1350 ه. ش.)



من غلامِ آن كه او در هر رباط

خويش را واصل نداند بر سماط [1] .



در دنياي ما، اين يك اصل است كه هر شكل آرمان و ايده آلي براي انسان مطرح شود، انسان بعد از وصول به آن آرمان، احساس گيجي خواهد كرد و تحيّرش شروع خواهد شد. در اين دنيا بايد وسيله و هدف، خوب تشخيص داده بشود.

شايد اين مسأله را، مخصوصاً آنان كه تا حدودي مطالعه داشته اند و كم و بيش درك كرده اند، از سخنان پيشتازانِ انديشه دريافته اند كه گمان شده است بشر، يك گره عجيب دارد و آن اين است كه به هر وضع كه برسد، و وقتي بر آن وضع درست مسلّط شد و زمام آن را در دست گرفت، تازه اوّلِ گيجي اوست! مسأله بسيار حساسي است. بعضي ها به اين تشبيه كرده اند كه انسان در بياباني مي خواهد برود و تپه بلندي جلوي او را مي گيرد. او با صرف انرژي و صرف وقت و با زحمت از اين تپه بالا مي رود. هنگامي كه بالا مي رود، مي گويد من وقتي به قله اين تپه رسيدم، به آرمانم رسيده ام. اصلاً ديگر در زندگي، پيروزي بهتر از اين براي من وجود ندارد. قدم آخرين را كه به روي تپه گذاشت، نگاه مي كند و مي بيند كه قله اي بالاتر در پيش روي اوست. از تپه پايين مي آيد، سرازير مي شود تا برود آن قلّه ديگر را طي كند. و عين همين تفكرات را در رسيدن به قلّه دوم دارد. وقتي به قلّه دوّم رسيد، مشاهده مي كند و مي بيند قله هاي مرتفع ترِ ديگري اين طرف و آن طرف وجود دارد. و آن وقت، موقع تحيّرِ انسان است. اگر زندگي ما را در قرن بيستم به مردم قرون وسطي نشان مي دادند و آنان مي ديدند كه بشر روزي با يك كليد، يك شهر را در يك لحظه روشن مي كند، فكر مي كردند كه بهشت موعود همين است، زيرا در دوره شمع و چراغ موشي، چراغ برق و الكتريسيته، قلّه خيلي مرتفعي است كه وصول به آن از نظر علمي، آرمان بزرگي است. اگر به آن قرون وسطايي ها يا مردم عهد باستان مي گفتند: روزي فرامي رسد كه بشر در دو ساعت هزاران فرسنگ را طي مي كند. اگر باور مي كردند، مي گفتند: آري، كتب سماوي كه به ما از بهشت اطلاع داده اند، مقصودشان همين است. يا اگر به آنان درباره عمل هاي جراحيِ معجزه آسا مي گفتند كه: قرن هايي مي رسد كه انسان به مرز زندگي و مرگ مي رسد، قيچي را مي زنند و او را راحت مي كنند و او دوباره به قلمرو حيات برمي گردد؛ مي گفتند: عجب! پس همه آن ها عيسي عليه السلام هستند؟ همه آن ها مسيحا نفس هستند؟ پس در دنيا ناملايمات و ناراحتي و جهل و اشتباهي وجود ندارد. اين بهشت مي شود!

اما اگر از شما سؤال كنيم: كجا هستيد؟ خواهيد فرمود: اگر بخواهيم از اين طرف خيابان تا آن طرف خيابان برويم، هشتاد درصد كساني كه مي بينيم، بيماري رواني دارند، اما به روي مباركشان نمي آورند؛ نه خنده ها، نه گريه ها، نه اندوه و نه شادي آنان روي حساب است. از حيث تمدن و فن آوري نيز به اين جا رسيده كه برق دست اوست، هواپيماي جت غرش كنان فضاها را درهم مي نوردد و... با اين حال سؤال و تحيّرش از همه بيشتر است.

به همين شكل اگر به عقب برگرديم و به جلوتر نگاه كنيم، وضع بشر همين است، هيچ فرقي نمي كند. روي قانون عرض مي كنم كه فرق نمي كند. آب را ملاحظه فرموده ايد؟ وقتي كه از بالاي كوه با فشار به طرف پايين سرازير مي شود، سيلي است كه به جهت باريدن ابرِ متراكمي از بالاي كوه به صورت سيل پايين مي آيد. غرّش كنان، خودش را به اين صخره و آن درخت مي زند. خودش را به اين طرف و آن طرف پخش مي كند. هنگامه اي است و عجيب در غرّش و تلاطم است. اگر بپرسيم: اي آب كجا مي روي؟ پاسخ مي دهد: جاي همواري مي خواهم. خسته شده ام. وقتي كه به زمين هموار رسيد، مثل اين كه متحيّر است، مي گويد بعد از اين چه كار كنيم؟ بسم اللّه تازه اوّل حيرانيِ اوست.

بشر غالباً هر قدمي كه در تاريخ برداشته، همين طور بوده است. جملاتي را نيز در همين مضمون، مي توانيد در نوشته هاي داستايوسكي ملاحظه كنيد. [2] .

در قدم قبلي، قدم بعدي را آرمان مطلق تصوّر كردن، و روي آن به عنوان هدف نهايي حساب كردن، اين درد (تحيّر) را در بردارد. اين تحيّر، تحيّرِ منطقي نيست. اين تحيّر، كمبود منطق است، زيرا ما وسيله را به جاي هدف گرفته ايم. اين دردش، آن هم دوايش.

ما فرزندان آدم در زندگانيِ فردي و دسته جمعي، از يك جهت مثل شخصي هستيم كه وقتي يك اشتباه كوچك مي كند، اين امر براي او عقده رواني مي شود و در پي آن، حدود هفتاد سال جست و خيز مي كند. مگر چه شده است؟ هيچ. اصلاً جاي جست و خيز است؟ جاي آن نيست. فقط يك خار در او فرورفته است و آن خار، او را اين طور مي كند. و الّا درد ديگري ندارد. منطق به جاي خودش و درخت هم در جاي خودش قرار دارد. كوه البرز هم به جاي خودش است و ستاره ها و آتش و همه و همه، كار خود را انجام مي دهند. جهان طبيعت با آن نظم و قانونش منظّم است. وضع او (انسان) خراب است. گره در دلش افتاده است.



چون كسي را خار در پايش خَلَد

پاي خود را بر سرِ زانو نهد



با سرِ سوزن همي جويد سرش

ور نيابد مي كند با لب تَرَش



خار در پا شد چنين دشوار ياب

خار در دل چون بُوَد واده جواب



خارِ دل را گر بديدي هر خَسي

كِي غمان را راه بودي بر كسي



كس به زير دُمِّ خر، خاري نهد

خر نداند دفع آن برمي جهد



خر ز بَهرِ دفع خار از سوزِ درد

جفته مي انداخت صد جا زخم كرد



آن لگد كي دفع خارِ او كند؟

حاذقي بايد كه بر مركز تَنَد



برجهد آن خار محكم تر كند

عاقلي بايد كه خاري بركَنَد [3] .



جَستن ما انسان ها در امتداد تاريخ، جَستن آن حيوان است. هر چه جستيم، خار را محكم تر كرديم.

عاقلي بايد كه بر مركز تَنَد و بگويد: در زندگي، وسيله را با هدف مخلوط نكنيد. اين خود يك خار است. اين خار را خارج كنيد.



خَلد گر به پا خاري آسان درآرم

چه سازم به خاري كه بر دل نشيند



خارهاي عجيبي به وجدان تاريخ خليده است. نسل گذشته آن را در نمي آورد و آن را به نسل بعدي تحويل مي دهد، و ما هم آن را در نياورده به نسل آينده تحويل خواهيم داد.

غالباً ما وسيله و هدف را با يكديگر اشتباه مي كنيم. در اين حال، وسيله را آرمان و ايده آل مطلق گرفته ايم و سرانجام به جايي مي رسيم كه روح مي گويد: خودت را مسخره كن. خودت را ريشخند كن؛ آيا منِ (روح) بي نهايت اسير اين وسيله باشم؟ لذا، روح مي گويد: بيچاره ات خواهم نمود، و اين بيچارگي همان تحيّر ماست.



نُعْطِ مَنْ اَعْرَض هُنا عَنْ ذِكْرِنا

عيشَةً ضَنْكا و نَحْشُرْ بِالْعَمي [4] .

نمونه اي از انحرافات انسان از قانون منطق رواني اين است كه، مثلاً شخصي به يك نفر سيلي مي زند. با اين كه انسان به درد اين سيلي آگاهي دارد و احساس درد مي كند، اما با اين حال، دست با يك حركت عجيبي ضربه به صورت او مي زند. اول اين فكر به ذهن مي آيد: آيا من زده ام؟ بله. آيا دردش آمد؟ بله، اشكالي ندارد! خيلي ها دردشان مي آيد و برطرف مي شود. الان هم رفته و خوابيده است. يك نفر هم به يك نفر ديگر سيلي زده است، من كه كاري مرتكب نشده ام. (كه اين بحث را در توفانِ زير دو جمجمه خواهيم كرد.) [5] حجاج بن يوسف آن قدر آدم كشته است، من فقط يك سيلي زده ام. در حال انديشه، اين مسأله موج مي زند و كم كم به صورت قبض رواني در مي آيد. خواه بداند يا نداند، يك گرفتگيِ روحي در فرد ايجاد مي شود، كه نمي داند از كجاست. چون كلاه ها و كلاه شرعي را گذاشته، از انديشه رد شده؛ البته از چشم رد شده، ولي روح آن را رد نكرده است.

كم كم اگر برگشت و جبران كرد، در همان حال گرفتگي منقلب مي گردد و آن خار پوسيده مي شود و از بين مي رود. اگر پررويي نشان داد، قبض به صورت انعقاد و عقده رواني در مي آيد. در اين حال باز احساس مي كند كه اين خار است، اگر آن را درآورد كه هيچ، اگر آن را در نياورد، اين كه امروز دل گير است، فردا پاي گير مي شود! كم كم در سطح طبيعي روانيِ انسان، او را محتاج به روان پزشك مي كند. اول در انديشه بود، يا نوساني در انديشه بود، اما كم كم او را به بيمارستان رواني، روانه مي كند. اگر قبول نداشته باشد، در خيابان ها مي چرخد، منتها به شكل يك بيمار روانيِ متحرّك! باز اعتنا نمي كند. اصرار او، باد در اين آتش مي دمد و شعله ورش مي سازد، سپس در زندگاني سر تا پا كلافه مي شود.



نُعْطِ مَنْ اَعْرَض هُنا عَنْ ذِكْرِنا

عيشَةً ضَنْكا و نَحْشُرْ بِالْعَمي



همه چيز و همه امكانات زندگي براي او مرتب است، اما نمي فهمد او را چه مي شود. نمي فهمد [جريان] چيست. شادي اش، شاديِ دامنه دار نيست. تفكرش بريده مي شود. اراده هايش با هم مي جنگند و تزاحم پيدا مي كنند.



خارِ دل را گر بديدي هر خسي

كِي غمان را راه بودي بر كسي



اين جمله معترضه بود كه عرض كردم. اصل قضيه و موضوع مهم، اين است كه ما وسيله و هدف را در اين دنيا با هم مخلوط كرده ايم. نمي دانيم با چه موضوعي به عنوان وسيله رفتار كنيم و با چه موضوعي به عنوان هدف. آن وقت چرا تحيّر پيش مي آيد؟ چرا شك مي كنيم؟ چرا به اضطراب مي افتيم؟ نكته مهم اين جاست.

فرض كنيد فردي يك مقام را براي خودش هدف و ايده آل قرار داده است. براي رسيدن به اين ايده آل، مراحلي را طي كرده، زحمت كشيده، خود را به اين طرف و آن طرف كوبيده است، حق و ناحق و صحيح و باطل را مخلوط كرده، تا بالاخره به آن رسيده است. اگر آگاهي را از دست داد، كه هيچ. (همان طور كه در جلسه پيش عرض كردم. بادِ كرّه خرش را در ميان باد و توفان تشخيص مي دهد، ولي منِ خود را تشخيص نمي دهد)، ولي اگر آگاهيِ او بماند، محال است كه تحّير به او روي نياورد. چرا؟ به جهت اين كه به آن نقطه كه رسيد، روح خواهد گفت: الان چه كنيم؟ او خيال مي كرد كه اين «چه كار كنيم» سطحي است، در حالي كه خيلي عميق است. نيز، روح خواهد گفت: «عظمت منِ بي نهايت در اين جا نمي تواند پياده شود». لذا، من گمان مي كنم اين اصل خيلي كلي باشد. يك نقّاش زبردست را در نظر بگيريد و موضوعي را كه نقاش را جلب كرده است. نقاش همه چيز را وسيله قرار داده و هدفش اين است كه تابلوي زيبايي را به وجود بياورد. يقين بدانيد، آن تابلوي زيبا حتي اگر كه بهترين تابلو باشد، او را اشباع نخواهد كرد.

زماني من در اصفهان مايل بودم، يكي از نقاشان بزرگ را ببينم. اين اصل را در آن جا خوب احساس كردم. در چند مورد ديگر هم در صنف نقّاشان و خيلي از طبقات، اين موضوع را واقعاً تجربه كردم. از اين نقاش اصفهاني برايم خيلي تعريف كرده بودند كه خيلي زبردست است. اين مرد را اين طور ديدم. ديدم در آن نقاشي و در آن كار خود، به عالي ترين وضعي كه مي توانست در يك محيط برسد، رسيده است. ولي مي گفت: بله، همه چيز را كه نمي شود در نقّاشي پياده كرد. (من از گفتار ساده او مطالعه دقيق رواني مي كردم). ديدم او آن تابلوي محدودش را جايگاه ريزشِ فعاليّتِ بي نهايت روحِ خود مي داند. صفحه كاغذ متعّهد نيست! صفحه كاغذ، گنجايش ريزش بي نهايتِ او را ندارد، ولي فكر آن جاست. چون آگاهي او باقي مانده است و هنوز شخصيّت خودش را نباخته است. من مي ديدم كه پياده شده كار، يك تابلوي كوچك بود، اما جملاتي مي گفت كه شكوفان مي شد.

خدا مي داند عين داستان را مي گويم، مي ديدم كه او شكوفان مي شود. مي گفت وقتي يك سنگ را در نقّاشي مي كشيدم، چه مي ديدم، (نقاش) مي گفت: آخر چه طور بگويم؟

ملاحظه كنيد [روح] او در كجا پياده شده است؟ در يك چيز محدود. من فهميدم كه او راه رفته است. او راه رفته و بي نهايت جوييِ روحِ خود را از دست نداده است.

هر چيز محدود را در جهان هستي، مورد عشق قرار بدهيد، اگر توانستيد از او بي نهايت بيرون بكشيد، تحيّر نداريد. اگر نتوانستيد و موضوع براي شما محدود باشد و شما را محاصره كند، گيج خواهيد شد، زيرا روح بزرگ تر است و اين ها كوچك تر. قلمرو را وسيع بگيريد. زندگاني اين نيست كه آن ها را كه وسيله است، هدف بگيريم. اين [امر] ما را ساقط مي كند.

آيا شما خيال مي كنيد وقتي كه يك شاعر، يك شعر مي گويد (البته شاعر كه مي گوييم، مقصودمان يك شخص چيز فهم و انسان شناس است)، مطلب همان است كه در آن جا گفته است؟ مي گويد:



قافيه انديشم و دلدارِ من

گويدم منديش جز ديدار من [6] .



من نمي توانم در قافيه بگنجم. آن چه كه در اين جا مي گذرد، قافيه گنجايش آن را ندارد. اين يك اصل مهم است. اغلب گيجي و اضطرابات ما، روي اين مبناست كه دنبال سايه خودمان مي دويم، كه: اي سايه اگر تو را بگيرم، ديگر كار من تمام است. سايه را نمي تواني بگيري و اگر هم بگيري، شروع كارِ توست. تازه بايد بگويي اين سايه از كيست؟

چون سايه خودش نشان خواهد داد، و خواهد گفت من از آنِ او هستم. عقل كه جاي ديگر نمي رود. عقل در جاي خود قرار دارد. اگر سايه را گرفتي اگر... تازه خواهيد ديد كه اين اصل اين جا خوابيده است. مي گويد: من از آنِ او هستم. دنبال من چرا مي دوي؟ دنبال آن برو كه سايه را ايجاد كرده است. (توضيحي عرض كنم در مورد هدف گيري در زندگي؛ اين مطلب مفيد است مخصوصاً براي جوانان): اين جا ما چند نفر نشسته ايم. روشنايي در بالاي سرِ ماست. اين روشنايي براي بعضي ها از طرف راست و براي بعضي ها از طرف چپ مي تابد و با فاصله هاي مختلف، سايه هاي ما را بر كف اتاق مي اندازد. در اين مورد هيچ جاي شك نيست. وقتي از اين جا بيرون مي رويد، اگر از شما بپرسند كه در آن اتاق چه مي كرديد و براي چه رفته بوديد، آيا يك نفر از شما پيدا مي شود كه بگويد ما رفته بوديم كه سايه مان به زمين بيفتد؟ به ذهن هيچ كس، حتي يك در ميليارد هم خطور نمي كند كه هدف ما از رفتن به آن اتاق، ايجاد سايه بود. سايه وجود، هدف وجود نمي شود.

آيا اتاق و خانه را ساخته اند براي افتادن سايه، يا براي اين كه در آن زندگي كنند؟ عسل براي همه ما شيرين است، زيرا ساختمان وجوديِ ما طوري است كه عسل براي ما شيرين است. شيرين بودن و لذّت بار بودن عسل، سايه وجود من و شماست. و الّا آيا قرار بود اين عسل را سر كوه البرز بريزيد و كوه البرز ناگهان شاخ در بياورد؟ در نمي آورد. عسل براي من و شماست. يا شير براي مزاج من و شما مفيد است. اگر ماهي را از آب بيرون بكشيد و به او شير بدهيد، نه تنها برايش خوب نيست، بلكه او را خواهد كشت.

تمام مزاياي مادّي جهان، سايه وجودِ من و شماست. من و شما هستيم كه اين را زيبايش كرده ايم.

تابلوي رامبراند را جلوي شتر بگذاريد، چه مي كند؟ اگر گرسنه باشد، فكر مي كند خوردني است و آن را مي خورد. يا اين كه عالي ترين نقاشي را در كنار كندوي زنبور عسل براي زنبورهاي عسل بگذاريد. زنبور عسل با لبخند ژوكوند چه خواهد كرد؟ اين لبخند ژوكوند براي من و شما زيباست، زيرا مغز ما و محتويات مغز ما اقتضا مي كند كه از اين نقاشي لذت ببريم. علم، مقام، پيروزي و... هم اين گونه است. حالا كه اين طور است و اين ها ساخته من و شماست، پس سايه من و شماست. سايه من و شما نمي تواند هدف زندگي باشد.



پس بُوَد دل جوهر و عالَم عَرَض

سايه دل كِي بَوَد دل را غَرض؟ [7] .



آيا شما هدف را در ماده مي جوييد؟ اگر هدف خاك، خاك باشد، اشكالي ندارد. اگر هدف عنصرِ اكسيژن، اكسيژن باشد، سنخيّتي دارد و اشكالي ندارد.

آيا هدف روحِ باعظمتِ شما، خاك و جلوه هاي خاك است؟ پس وقتي خودمان اين روح را زنداني كرديم، چرا بيمار نشود؟ چرا هواي جنگ به سرش نزند؟ براي خود فلسفه مي بافيم كه اينان (انسان ها) براي چه مي جنگند؟

هدفي بالاتر از خاك نشان دهيد و بگوييد تزاحم نداشته باشيد. بشر مادامي كه در خاك است، بر سر هم خواهد كوبيد. تمام بحث ها بر سر اين است: من خاكي، تو خاكي، اگر جايي كه من مي گيرم، محبوب تو باشد، با من خواهي جنگيد. (هر كس قوي تر است بايد پيروز شود!)

هدف خاكي، خاك است، بلي. اما هدف آن روحي كه علي عليه السلام ساخته است چيست؟ آيا مي گوييد از خاك هدف بگيرد؟ هدف آن شخصي كه مغزي دارد و واقعاً جهان براي او كوچك است، چيست؟



هر آن كاو زدانش بَرَد توشه اي

جهاني است بنشسته در گوشه اي



بيانات خوب و شيك و زيبا و جريانات روزگار، هدف هايي پايين تر از ارزش روحِ انسان براي او قرار مي دهند. به هر يك از آن ها كه مي رسد، اوّل گيجي و تحيّرِ اوست و بدبختي اش از همان جا شروع خواهد شد. من گمان مي كنم بعضي از نويسندگان مغرب زمين كه نتوانسته اند جوابي براي اين مسأله پيدا كنند، علتش اين است كه درست دقت نمي كنند. جواب مسأله همان است كه گفته شد. داستايوسكي اين طور مي گويد:

«اما بشريت من حيث المجموع به كجا بايد برود؟ هر بار كه به مقصد مي رسد بر او مشتبه مي شود و در وجود خويش يك نوع سرگرداني حس مي كند. تلاش به مقصد را دوست دارد، ولي خود نفسِ رسيدن را نمي خواهم كاملاً نفي كنم، خيلي مضحك است اگر چنين باشد. يعني كه نفس وصول را نمي خواهد، ولي چه مي توان كرد كه خلاصه بگويم: بشر طبيعتاً و از نظر خصيصه هايش مضحك و خنده دار است و از تمام جهات كه در نظرش بگيريم و توجهش كنيم، سرگردان است.» [8] .

دليل آن روشن است. مربيان مخلص بشري بايد آن را درست كنند.



آدمي در عالَم خاكي نمي آيد به دست

عالَمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي



خاك تكليف خود را به جاي آورده، وظيفه خودش را انجام داده و جريان را به خوبي طي كرده است. جريان طبيعت هم مقدّس ترين كار خود را انجام داده است. شما چه مي خواهيد؟ ما انسان ها چه مي خواهيم؟ عجيب اين است كه بعد از فاصله گرفتن از خاك، دوباره به خاك و به خاك خوري بازمي گرديم. و الّا همه قبول داريم كه خاك زاده جنگ خواهد كرد، چون كنترل ندارد. خاك خودش به شما نشان نخواهد داد كه دروازه ورود و خروجِ شما چيست؟ مسأله اي عرض كنم كه امروز مبتلا به جوامع است.

انديشه هاي معمولي و محدودِ ما انسان ها فعلاً در قرن بيستم، مخصوصاً در بعضي از كشورهاي متمدن، براي خود منطقي پيدا كرده است، و با نظر به منطق خاك، اين منطق را ايجاب كرده است: «كاري به كار كسي ديگر نداشته باشيد. مادامي كه مزاحمت نباشد، روابط جنسي به هر شكل آزاد باشد؛ فقط مزاحمت در كار نشود، عُنف در كار نشود، هيچ اشكالي ندارد.»

لازمه اين منطق چيست؟ لازمه اش اين است كه: براي دروازه ورود بشر [به دنيا]، كارت (مجوّز) نمي خواهند و كنترل هم نمي كنند. اما اگر به دنيا آمد و بر ما تحميل شد، اگر حتي ناخن او را بكَنيم، در دادگاه محاكمه مي شويم.

اما اي داد از دست جنگ ها! دروازه خروج [از دنيا]، حساب ندارد! چرا؟ زيرا وقتي دروازه ورود حساب ندارد، چرا دروازه خروج حساب داشته باشد؟ مثل اين است كه پانصد - ششصد نفر نجّار داشته باشيم و به آن ها بگوييم بسازيد و بيرون بريزيد (ميز و صندلي و سه پايه و...) وقتي كه اين ها را ساختند، اگر هر كس به پايه اين ميز يك ضربه وارد كند، ما او را قطعه قطعه مي كنيم. با اين «قربان برم خدا را، 572 هوا را» چه كار كنيم؟

منطق است ديگر! اين هم يكي از مواردي است كه ما وسيله و هدف را گم كرده ايم.

ملاحظه مي كنيد كه ما عنوان اشباع غريزه جنسي را كه مقدس ترين رابطه دو انسان با هم است، به چه روزي انداخته ايم! چرا؟ چون جاي منطقي اش را از موقعيت هستي تغيير داده ايم.

غريزه جنسي لذت بارترين و عالي ترين وسيله است؛ اما اين وسيله، هدف مطلقِ هستيِ من و شما نيست. شهوت، لجن زار عجيبي است:



ترك شهوت ها و لذت ها سخاست

هر كه در شهوت فرو شد برنخاست [9] .



گوته شاعر معروف آلمان، جمله اي درباره غريزه جنسيِ انسان ها دارد كه جمله عجيبي است: «در شب هاي عشق، آن جا كه نهال زندگي كاشته مي شود و مشعل فروزان حيات، در گذرگاه ابديت دست به دست مي گردد.»

اگر اين سخنان معناي روابط زناشويي است، پس چرا آن را به عنوان اشباع غريزه جنسي به اين روز انداختيد؟ واقعاً تعبير را تماشا كنيد: «و مشعل فروزان حيات در گذرگاه ابديت، دست به دست مي گردد».

ما اين رابطه مقدس و اين با عظمت ترين رابطه را كه وسيله است، به چه وضعي نشانديم؟ آن وقت تمام فعاليت ها و موجوديت هاي روح را مي خواهيم روي اين (غريزه جنسي) پايه ريزي كنيم. به قول مولوي:



جز ذكر، ني دين او، ني ذكر او

سوي اسفل بُرد او را فكر او [10] .



آيا ميلياردها روابط الكتريكي در مغز بايد فقط يك لامپ روشن كند، آن هم فقط براي تماشاي اعضاي محرّك؟ آن ها مي گويند، اما شما چرا باور كرديد؟ من گفتم كه چشمتان فقط يك لامپ روشن كند. آيا اين پانزده ميليارد رابطه الكتريكي، فقط براي تماشاي اعضاي محرك است؟ چرا شما باور مي كنيد؟

ارسطو يك گوشه از فكر خود را روشن كرده و سه هزار سال بشر را زير ذره بينِ دانش گرفته است.

ماكس پلانك فقط يك گوشه اش را روشن كرده، كه تحوّلي در عالم فيزيك ايجاد نموده است. يك گوشه اش كه ملاّي رومي آن را روشن كرده است، هفتصد سال زير بناي فرهنگ بشري را تشكيل مي دهد.آيا همه اين ها بايد يك لامپ باشد فقط براي اين كه نگاه كنم و ببينم كه اين كاريكاتور حيات، چگونه مي تواند وسيله اشباع شهوت من باشد؟ البته نه حيات، بلكه كاريكاتور حيات!

به هر حال، مسأله وسيله و هدف، فوق العاده حساس است. بياييد هدف را گم نكنيم. بياييد آن چه را كه وسيله است به جاي هدف، و آن چه را كه هدف است، به جاي وسيله نگيريم. آيا الان يك نفر از شما به ذهنتان خطور مي كند كه بلند شويد و اين لامپي را كه بالاي سرِ شما روشن است، به عنوان هدف در روح خود جاي بدهيد؟ اين كار را نمي كنيد. مي گوييد: اين وسيله اي براي روشنايي و مطالعه و... است.

اگر بخواهيد علم را به عنوان وسيله تلقي كنيد، علم مي گويد: من به واي گفتن شما، به ناله و فرياد شما گوش نمي دهم، من وسيله هستم، نشان مي دهم به شما كه اين پديده تحت اين شرايط، چنين و چنان مي شود. بايدهاي شما چيست و به من مربوط نيست (يعني به علم مربوط نيست).

زماني آن طور افراطي، علم را براي خود هدف گرفتند! در قرن نوزدهم، بشر براي خود يك معبد و يك مجسمه هم براي پرستش درست كرد؛ اين معبد دانشگاه بود و مجسمه اش علم بود. در آن زمان بشر مي پنداشت كه فقط بايد براي علم زانو زد، تا اين كه قرن بيستم رسيد. پي ير روسو مي گويد:

«ورشكستگيِ علم اعلام شد. آورده اند كه وقتي در يكي از شهرهاي آلمان حاكمي مي زيست كه از لحاظ درستي و جديّت ضرب المثل بود، دزدان و راهزنان از او ترس و وحشت بسيار داشتند و مردانِ شرافتمند او را صميمانه احترام مي كردند. اما روزي اهالي شهر به رازي صاعقه آسا پي بردند، از اين قرار كه حاكم هر شب لباس مبدّل مي پوشيد و تپانچه اي در جيب مي گذاشت و آهسته و بي سر و صدا از خانه خارج مي شد و مردم را لخت مي كرد و يا از ايشان به زور چيزي مي گرفت...

لابد مي پرسيد كه آيا اين داستان همان حكايت هالرز حاكم نيست؟ شايد چنين باشد، ولي در عين حال، داستان علوم رياضي در اواخر قرن نوزدهم نيز مي باشد. از بيست قرن تاكنون، مردم در مقابل آن، ضعف و غش مي كردند. هر كس مي خواست در كوچك ترين مورد، اصلاحي به عمل آورَد يا دخالتي كند، عمل او را مانند توهين به مقدسات تلقي مي كردند. اما ناگهان اصل اقليدس، ضعفِ گريه آوري از خود نشان داد و مفهوم قديم اتصال با سر و صداي بسيار فروريخت و نابود شد و قلمرو آشناي اعداد معمولي، به وسيله بهمني از اعداد اصم و اندازه نگرفتني خُرد شد و بنايي كه اين قدر مورد احترام و پرستش بود، ترك ها و شكاف هايي بزرگ برداشت. اما فقط بناي معظم رياضيات نبود كه گرفتار خرابي و ويراني مي شد، بلكه تمام قصر بزرگ علوم به اين حال دچار بود... (وقتي كه رياضيات در گذرگاه قرون به چنين نوساني دچار شود، تكليف ديگر قضاياي علمي نيز روشن مي گردد). در همين اوقات، فيلسوف آمريكايي ويليام جيمز(1910 - 1842) علم را چنين تعريف كرد: مجموعه اي از قراردادهاي ساده.» [11] .

«علم ورشكست شد!» ولي علم ورشكست نشده است، شما هدف و وسيله تان را نمي فهميد. علم چرا ورشكست شده باشد؟ علم دائماً سرمايه كلان خودش را در اختيار ما و شما گذاشته است. [به اصطلاح]، نه به آن شوريِ شور، نه به اين بي نمكي.

پي ير روسو مي گويد: «ورشكستگي علم اعلام شد!» نخير، ورشكستگي علم اعلام نشده، بلكه رقاصي هاي ما عوض شده است. و الّا علم همان است و بايد مورد تقدّس و ستايش ما باشد و ما بايد عالي ترين فداكاري را در راه دانش بكنيم، ولي بدانيم كه دانش يعني نشان دهنده واقعيات، و تدريجاً واقعيات را پيش بگيريم و برويم.

بنابر اين محاسبه، چه حيات ها و زندگاني هايي كه به وسيله رادمردان تاريخ مورد وسيله قرار گرفته است.



راهِ بگريختنش بود، ولي

دلِ كم حوصله در سينه فشرد



گفت بايد همه جا قانون را

محترم ديد و مقدس بشمرد



شوكران از كف قاتل بگرفت

چون خماري كه شرابي بي دُرد



نوچه ها پيش دويدند كه نيست

كُشتي دامِ نخستين با گُرد



دادشان جام عزيزان را ديد

كه يكي بعدِ دگر جان بسپرد



دور ساغر چو بدو شد ساقي

گفت وجه ميِ ما كسر آورد



صبر كن تا ز حكومت برسد

وجه سمّي كه تو مي خواهي خورد



با هوا خواهِ خود آزاده حكيم

اين سخن گفت و جهاني آزرد



بدهش سيم كه تا سمّ بدهد

زان كه مُفتي به جهان نتوان مرد



رادمردان تاريخ، حياتشان را وسيله قرار دادند. حيات به جايي مي رسد كه وسيله مي شود. اوّل در ارگانيزم وجود انساني، حيات، عالي ترين هدف است. اما حيات كه يك پله نيست. از يك پله حيات كه بالا مي رويد، به پله دوم مي رسيد، و بعد از آن به پله هاي سوم و چهارم و پنجم، تا رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند. هر پلّه قبلي، وسيله اي براي پلّه بعدي مي شود. اما اين وسيله، خودش نشان مي دهد كه وسيله است. چه كنيم كه ماده زبان ندارد كه بگويد وسيله است. اما رشد روحي در هر مرتبه پايين زبان دارد و مي گويد من وسيله ام، حواست جمع باشد. وقتي كه علم واقعاً در روح انسان تأثير كرد و روح رشد يافت، روحِ رشديافته مي گويد: بالاتر برويد و به سوي پله هاي بعدي حركت كنيد.



من غلام آن كه او در هر رباط

خويش را واصل نداند بر سماط



تا نقص خود را در هر لحظه اعتراف كند و احتياج خود را به كمال بداند. ذكر يا حسين، چرا سنگ تيره را هم چو دُرِّ تابنده مي كند؟ چرا؟



ذكر يا حسين، سنگ تيره را هم چو دُرِّ تابنده مي كند

آري اَر كند بنده بندگي، كار آفريننده مي كند



چون زخود رَستي همه برهان شدي

چون كه گفتي بنده ام سلطان شدي [12] .



وقتي واقعاً وسيله را به جاي آورديد، مي فهميد كه وسيله، هدف نيست. جلسه پيش گفتم، وقتي كه موي مشكي برّاق، در زلف آقا پسر يا دختر خانم، هدفِ هستي است، به محض مشاهده اوّلين موي سفيد، هستي را در مقابل چشمانش نابود خواهد كرد. خود را نبازيد، چرا بايد خود را ببازيم؟

وقتي من يك جمله علمي فرا گرفتم، اگر خود را به آن باختم، جمله علميِ بعدي از يك شخصيّتِ عالي تر، ارزش واقعيِ علميِ مرا از بين مي برد، چون پوچي اش معلوم مي شود كه عجب! تناقضات هم اين طور مي شود؟ بله، اين طور است.

ابن سينا عبارتي دارد كه مي گويد: وقتي كه انسان به حدّ نصابِ رشد مي رسد، ديگر نتوان گفت انسان است: كادَ اَنْ يَكونُ رَبّاً اِنسانيّاً، «نزديك است كه ربّي باشد انساني».

زماني فكر مي كردم كه فرق بين انسان و انسان، خيلي زيادتر از فرق بين انسان و سنگ است. سنگ درك ندارد، احساسات ندارد، ولي انسان مي گويد: درك دارم، اما نمي خواهم درك كنم.

اگر در تمام جهان طبيعت، اين حال ضدِ خود را پيدا كرديد، انسان ضد موجوديتش مي شود. قيافه نشان مي دهد كه ضد موجوديتش شده است. مي گويد: او را زده ام، احساس درد نمي كند. البته دردش مي آيد، ولي كسي كه او را مي زند، اين را نمي پذيرد. كدام افعي موقع نيش زدن، اين حرف را به ما زده است؟ اما انسان ها زده اند. [شخص زننده] مي داند كه طرف مقابل درد را خواهد چشيد، با اين حال حقّش را پايمال مي كند. براي چه؟ براي اين كه هدف ها پشيز است و ارزش ندارد، و هدف ها ضدّ هدف است.

رادمردان تاريخ، حيات ها را وسيله كرده اند. [دقت كنيد:]، حيات وسيله نمي شود. درجه پاييني از حيات، قربانيِ درجه بالاتري از حيات مي شود. الان اشخاصي در اين جا هستند كه در تكميل روح و مراتب علم كوشيده اند. خود شما ملاحظه فرموديد كه مراتب پاييني را قرباني كرديد تا به مراتب بالا رسيديد. بدين سان توقف نكنيد و راهتان را ادامه بدهيد. مي توانيد برويد. در اين وسايل ميخكوب نشويد. هدف را گم نكنيم و بدانيم كه هر چيز كه بر ما هدف جلوه كند:



هر صورت دلكش كه تو را روي نمود

خواهد فلكش ز چشم دورِ تو ربود



هيچ در آن شك نكنيد:



رو دل به كسي نِه كه در اطوار وجود

بوده است هميشه با تو و خواهد بود



حيات، وسيله مي شود. بلي، روزي كه در آن زندان، آن مرد يوناني، شوكران را مي گرفت، به اين بي اهميتي مي گرفت كه شما در موقع صحبت يك ليوان آب مي گيريد! نوشته اند سقراط، سمّ كشنده را در حالي كه مشغول بحث بود، گرفت و خورد.

آن وقت ما سايه هاي حيات را هدف مي گيريم، بعد شروع به چون و چرا مي كنيم. بعضي ها هم رِند هستند و در اين چون و چراها كه بشر با گيجي مي غلتد، اين را به صورت هنر در مي آورند و براي خودشان در اين دنيا نان مي خورند. به جاي اين كه به ما راه نشان بدهند، به جاي اين كه بگويند: ارزش اين، ارزشِ وسيله اي است. ارزش آن، ارزشِ هدفي است؛ اين يك ارزشي است، آن چند ارزشي است. به جاي اين، وقتي كه مي بيند آب گل آلود شده و ماهي ها گيج هستند، تور مي آورد. چرا؟ براي اين كه بگويد: «به من حيران بمانيد، كه چه قدر من در اعماق روح مردم نفوذ دارم. دردها را من مي فهمم»!



طالبِ (واله) حيرانيِ خلقان شديم

دست طمْع اندر الوهيّت زديم [13] .



براي اين كه بگويد: «فكر و انديشه فقط حيران من شود، چون من قلمِ خيلي عالي دارم».



اَنَا رَبُّ النَّدي وَرَبُّ الْقَوافي

وَسِهامُ الْعِدي وَغَيْظُ الْحَسُودِ



ما مَقامي بِاَرْضِ نَخْلَةَ اِلاَّ

كَمَقامُ الْمَسيحِ بَيْنَ الْيَهُودِ



اَنَا في اُمَّةٍ تَدارَكَهَا اللَّهُ

غَريباً كَصالِحٍ في ثَمُودِ [14] .



1- «من مرد شايسته سخاوت و خداي قافيه ها، و تير به چشمان دشمن و وسيله ناراحتي و تنگدليِ حسودانم.

2- موقعيت من در سرزمين نخل ها (كوفه) هماني است كه حضرت مسيح عليه السلام در ميان يهود داشت.

3- من در ميان مردمي كه خداوند آن ها را گرفتار كرده است، چنان غريب و بيگانه ام كه صالح عليه السلام در ميان قوم ثمود بود.»

تا يك درد ديگر هم به درد بشري اضافه شود. چرا در تو حيران شويم آقا؟ چرا در وجود جناب عالي حيران بمانيم؟ رفته اي از گلستاني گل بو كرده اي، اگر مزيّتي به دست آورده اي، دست ما را هم بگير و ببر تا ما هم از آن گل، بو كنيم. چرا ايستاده اي، ميخكوب شده اي و مي خواهي ما را ميخكوب كني؟ و الّا درد معلوم و روشن است.

چندي قبل در درس هاي شب هاي جمعه آقايان دانشجو عرض كردم كه بحث تنازع در بقا و بحث تنازعِ قوي و ضعيف را در قرن 19 بزرگ كردند و به آن جنبه فلسفي و علمي دادند. اما نمي دانستند كه اين بحث، باد زدن و تلمبه زدن نمي خواهد، خودش واضح و روشن است.

از اولِ تاريخ بشر تا حال ديده شده است كه قوي، ضعيف را از بين مي برَد. به اين جنبه فلسفي ندهيد، بلكه علاجش كنيد. مي گويند علاج نمي شود، اما دروغ مي گويند. تاريخ مي گويد علاج دارد، تاريخ آن را نشان مي دهد. ما ديديم كه رادمرداني تمام قدرتشان را در راه استفاده مردم به كار بردند.

در همين دوران اخير هم زياد ديده ايم. زياد هستند مردان پاك، كه خدا امثالشان را زياد فرمايد، كه كانون قدرت را به كار مي برند و استفاده مي كنند. اگر حقيقت مي گوييد، اين را تقويت كنيد، والّا اين كه قوي، ضعيف را از بين مي برَد، آيا ابتكار و مطلب حساس و جديدي با ما ارائه مي دهيد؟



آن كه در جوي مي رود آب است

آن كه در چشم مي رود خواب است



بسيار خوب، مسأله معلوم است، و كسي منكر اين حرف نيست؛ كه حالا براي آن فلسفه بسازيم و يا جنبه علمي (Scientific) به آن بدهيم. [سعي كنيد تا] درد آن را علاج كنيد، و اگر بگوييد علاج نمي شود، دروغ مي گوييد، زيرا علاج شده و خيلي هم خوب شده است. پس اين همه فداكاري ها در راه اصلاحِ فرد و اجتماع يعني چه؟

بشر با آن قيافه نازنينِ الهي اش، چه فداكاري ها كه در راه تمدن ها نكرده است. چه فداكاري ها كه در راه اصلاح انسان ها نكرده است.

حسين بن علي عليه السلام آن روز اگر واقعاً مي خواست به زندگاني مادّي ش برسد، شايد مي توانست عالي ترين زندگي مادي را به دست آورد. مي توانست بر همه امور مسلط بشود و كاري انجام بدهد و هيچ جراحت و زخمي هم برندارد. اما گفت: نه، مسأله، مسأله انسان است. با توجه به اين مطلب، آيا حسين بن علي عليه السلام قدرت خود را در راه استفاده مردم به كار برده است يا نه؟

اين حسين بن علي از جامعه شرقي و از ايدئولوژي خودمان. آن ها (مغرب زميني ها) نيز براي خودشان رادمرداني دارند، البته در طبقات و رديف هاي مختلف.

حتي يكي از آن ها كه عالي ترين خدمت را براي وطنش انجام مي دهد، بعد كه بزرگ ترين شغل را براي او در مملكت انتخاب مي كنند، مي گويد: نه، كار من تا اين جا بود. حالا مي خواهم به زراعت و كشاورزي بپردازم. [15] و مي رود بدون اين كه بگويد «به من حيران بمانيد». او اين منطق را نداشت.

از اين افراد زياد هستد. يكي، دو تا نيستند. پس شما چرا از اين نيروي بشر نمي خواهيد استفاده كنيد؟ چرا براي تنازع در بقا فلسفه مي بافيد؟ در مورد چيزي كه آسان است، احتياجي به گفتنِ شما نيست. به قول معروف گفت: نزده من خودم مي رقصم. اين رقص كه پدر بشر را در مي آورد، دستش را بگير و بگو اين تكه اش را نرقص.



طالبِ (واله) حيرانيِ خلقان شديم

دست طمْع اندر الوهيّت زديم



آن كه يك نفر بايد در او حيران بمانيم، فقط يكي است و آن هم خودِ خداست. چرا شما به من (انسان) حيران بمانيد؟ چرا من به شما حيران بمانم؟

خلاصه، در تاريخ بشر ديده شده و مي شود كه اشخاصي كه در تنظيم وسيله و هدف، هر چه بيشتر قدم برداشتند، حيات و زندگي شان پرمعناتر و عالي تر بوده است. بنابراين، در چنين شب هاي مقدس، از خدا بخواهيم كه دركِ تفكيك وسيله و هدف را بر ما عنايت فرمايد.

واقعاً مسأله خيلي مهمّي است كه ما به چه عشق بورزيم. قاموس بشري را پر كرده اند كه محبّت بورزيد! محبت! محبت بورزيد! چَشم. به چه چيزي محبّت بورزيم؟ و اندازه اش چيست؟ و با چه ارزشي؟ و با چه وضعي؟ اوّل وسيله و هدفِ مرا از هم جدا كن، سپس بگو اين وسيله و آن هم هدف. محبّت به هدف به مقدار هدف، و محبّت به وسيله به مقدار وسيله. قانون و منطق آن، اين است.

يكي از نمودهاي بسيار حساسِ اين مسأله، داستان نينواست. تمام نقطه هاي ريز و درشت اين حادثه، نشان مي دهد كه ما وسيله و هدف داريم، و اين دو مقوله را نبايد با هم مخلوط كنيم. اگر از آن ريشه هاي تاريخيِ اين مسأله شروع كنيد، احساس خواهيد فرمود كه در اين گذرگاه تاريخ، حسين بن علي عليه السلام منظورش اين بود كه آن چه هدف است، نبايد قربانيِ وسيله شود، بلكه وسيله، قرباني هدف است. اگر من به هر قيمتي، چند صباح بيشتر زندگي كنم، وجدان تاريخ كه جلوه گاه مشيّت خداست، مختل مي شود. ما براي حفظ وجدان هاي فردي چقدر مي كوشيم؟ چرا براي حفظ وجدان تاريخ نكوشيم، مگر نه اين كه ما جزئي از همان وجدان تاريخ هستيم؟ هر يك از ما سهمي در وجدان تاريخ دارد. بايد درباره آن هم بكوشيم و سهم خودمان را ادا كنيم.

امام حسين عليه السلام فرمود:

اِنْ كانَ دينُ مُحمّدٍ لَمْ يَسْتَقِمْ اِلاّ بِقَتْلي فَيا سُيُوفُ خُذيني

«اگر دين محمد صلي الله عليه وآله پايدار نمي ماند، الّا با كشته شدن من، پس اي شمشيرها مرا در بر گيريد.»

اگر بنا شود اين كلمه «لا اله الاّ اللّه» كه جوهر روحِ آدمي است، قوامش با كشته شدن من باشد: فَياسُيُوفُ خُذيني، «پس اي شمشيرها مرا دربر گيريد». من وسيله هستم. زندگاني من براي بقاي اين ايده، وسيله است. من حاضر و آماده هستم. واقعاً عجيب بود اگر حساسيتِ وسيله و هدف مختلط مي شد. حسين بن علي عليه السلام چندبار، به آن هايي كه اطراف او بودند فرمود كه شما آزاد هستيد، برويد. حتي فردا شب (شب عاشورا) باز اين پيشنهاد را تأكيد فرمود. نماز را كه خواندند، نشستند و بعد از صحبت مختصري فرمودند كه: شب تاريك است. من تعهّد را از شما برداشتم، در مقابل من احساس اجبار نكنيد. در اين شب تاريك، هر كسي مي خواهد برود. از طرف من مانعي نيست.

ممكن بود اگر اين جا وسيله و هدف را درست تشخيص نداده بود، براي [تحريك احساسات] راه انداختن، آن ها را تشويق مي كرد كه آقايان شما هم تشريف داشته باشيد، ما فردا مي زنيم و بر آن ها غلبه خواهيم كرد. نخير، موسيقي نمي نوازيم، با انسان سر و كار داريم. آيا من بايد وضع روحي ام را طوري كنم كه شما را جلب كنم؟ آيا قيافه ام را طوري بكنم كه شما را جلب كنم و بدون اختيارِ شما و به اجبار، حيات شما را بگيرم؟ لذا، در جنگ هاي اسلامي، هرگز از اين مارش زدن ها بهره برداري نشد. اگر با اين مارش زدن ها، اختيار كسي گرفته شود و او جلو برود، او با اختيار در جنگ شركت نكرده است. او خريداري شده است و آلتي است.

در دوره صدر اسلام، هميشه از سوي دشمنان پيامبر صلي الله عليه وآله به وسيله كرّ و ناي و بكوب و تهييج و... موجب تحريك سربازانشان مي شد.

مشركين در يكي از جنگ ها مخصوصاً خيلي هيجان راه انداخته بودند و مي گفتند:

نَحْنُ لَنَا الْعُزّي و لا عُزّي لَكُم

«ما بت عُزّي داريم، شما عُزّي نداريد.»

مشركان مي زدند و مي كوبيدند و خيلي هيجان داشتند. عده اي از مسلمانان نزد پيغمبر صلي الله عليه وآله آمدند و گفتند كه: يا رسول اللّه، اين ها هيجان زيادي دارند و شعار مي دهند و بزن و بكوب است. پيغمبر صلي الله عليه وآله فرمود: آن ها چه مي گويند؟ گفتند: حرفشان اين است: نَحْنُ لَنَا الْعُزّي وَلا عُزَّي لَكُم. حضرت فرمود: شما هم برويد و دسته جمعي بگوييد:

اَللّهُ مَوْلينا وَ لا مَوْلي لَكُم

«خدا آقاي ماست، شما آقا نداريد.»

يك بت جامد كه آقا نمي تواند بشود. اللّه مَوْلانا وَلا مَوْلي لَكُم. به ايشان گفتند: آيا طبل بزنيم؟ حضرت فرمودند: نخير. يعني بگذاريد انسان با اختيار خودش، هدف حيات را پيدا كند.

حسين بن علي فرمود: من حسين هستم، اين هم هدف من است. من اين جا هستم و حتمي است كه فردا صبح كشته خواهيم شد. اين را مي دانم. آزاد هستيد، و هر كس مي خواهد برود.

حتي در راه، پيش از اين كه به كربلا برسند، باز حضرت اين پيشنهاد را فرموده بود كه: «ما مي رويم، هر كس براي ملاقات خدا حاضر است، بيايد». نفرمود: هر كس براي جهانگشايي، يا براي رسيدن به مقام مي آيد، بيايد. فرمود: «اگر كسي مي خواهد به پيروزي الهي و به فتح الهي برسد، با ما بيايد». مسلّم است كه هر كسي تاب اين را ندارد كه حيات را از هدف بودن كنار بكشد، ولو حيات مادّي را.

لذا، در تواريخ نوشته شده است كه خيلي ها رفتند. آن هايي كه براي سايه اي آمده بودند و هدفشان سايه خودشان بود؛ وقتي احساس كردند كه بايد سايه آن ها از روي خاك به زير خاك برود، گفتند: خداحافظ، ما نيستيم.

[از آن جمع] چند نفر ماندند؟ هفتادويك نفر! هفتادويك نفر چه معنا دارد؟ معنايي بس بزرگي دارد. آن معنا را دارد كه در زيربناي آرمان هاي انساني، نمونه هاي آنان مطرح است. اگر در مقابل فلسفه «توماس هابز»ها، يا «اپيكور»ها به شما گفتند آيا آدم داريم يا نه؟ مجبوريد از اين هفتاد و يك نفر اسم ببريد. مجبوريد از علي بن ابي طالب عليه السلام اسم ببريد. كس ديگري نيست. كساني كه از آنان اسم خواهيد برد، همين افراد هستند.


پاورقي

[1] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 2، ص 515.

[2] اما بشريت من حيث المجموع به کجا بايد برود؟ هر بار که به مقصد مي‏رسد، بر او مشتبه مي‏شود و در وجود خويش يک نوع سرگرداني حس مي‏کند. تلاش به مقصد را دوست دارد، ولي خود نفسِ رسيدن را نمي‏خواهم کاملاً نفي کنم، خيلي مضحک است اگر چنين باشد. يعني که نفس وصول را نمي‏خواهد، ولي چه مي‏توان کرد که خلاصه بگويم: بشر طبيعتاً و از نظر خصيصه‏هايش، مضحک و خنده‏دار است و از تمام‏ جهات‏ که ‏در نظرش‏ بگيريم ‏و توجهش‏ کنيم، سرگردان است.» [يادداشت‏هاي زيرزميني، داستايوسکي، ص 64].

[3] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 116.

[4] همان مأخذ، ج 6، ص 252. اشاره به آيه 124، سوره طه:



وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِکْري فَاِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْکاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ‏ الْقِيامَةِ اَعْمي

«و هر کس از ياد من روي بگرداند، در حقيقت، زندگي تنگ [و سختي] خواهد داشت و روز رستاخيز او را نابينا محشور مي‏کنيم.».

[5] ر.ک: همين کتاب، ص 389.

[6] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 735.

[7] همان مأخذ، ج 7، ص 513.

[8] يادداشت‏هاي زيرزميني، داستايوسکي، ص 64.

[9] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 3، ص 633.

[10] همان مأخذ، ج 5، ص 417.

[11] تاريخ علوم، پي‏ير روسو، صص 695 - 693.

[12] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 3، ص 635.

[13] همان مأخذ، ج 7، ص 512.

[14] شاعر تواناي عرب، از همين مضمون درباره خود استفاده کرده است.

[15] تولستوي.