بازگشت

انگيزه حركت انسان الهي


(شب هشتم محرم، سال 1350 ه. ش.)

موضوعي كه براي اين جلسه در نظر گرفته شده است، مسأله انگيزه حركت انسان الهي است. البته موضوع، موضوع بسيار با اهميتي است، و شايد يك، دو، و يا سه جلسه براي توضيح كامل در اين باره كافي نباشد، ولي تا آن مقداري كه وقت اجازه مي دهد، مسائلي را مي توانيم مطرح كنيم.

تشخيص انگيزه و به دست آوردن عامل زندگاني، كاري بس دشوار است. در عين حال كاري است بس سهل و آسان كه در اصطلاح مي گوييم «سهل الممتنع». يعني تشخيص اين انگيزه با يك عينك خيلي آسان، و با يك عينك بسيار دشوار و پيچيده و بغرنج است. از آن نظر تشخيص آن آسان است و در مراحل ابتدايي حتي افكار معمولي هم آن را مي فهمد كه مي گويد: شما اين كار را براي چه مي كنيد؟ جواب مي دهد براي خدا. انگيزه من خداست. انگيزه من براي خداست. اين جمله اي است كه ممكن است انسان در هفتاد سالگي و بعد از درك بسيار عالي درباره جهان و زندگي ادا كند: انگيزه من خداست. يك شكل قضيه هم اين است كه غالباً مي گوييم: چرا اين كار را انجام مي دهيد؟ براي ثوابش؟ براي كيفر؟ ترس از كيفر؟ طمع يا پاداش؟ جواب مي دهد: نخير. من براي خدا اين كار را انجام مي دهم. «براي خدا» در ذهن اين گونه اشخاص، انداختن سنگ به جاي خيلي تاريك است كه نقطه اي را در گوشه اي از مغزش براي خدا بايگاني كرده است، خدايي كه معلوم نيست اصلش كجاست. او اين مفهوم را از كجا به دست آورده؟ چه بوده است؟ چه شرايطي اين خدا را در مغز او ايجاد كرده است؟ من براي خدا اين كار را انجام مي دهم. اين مسلماً منطقي نيست. اگر كسي را در زندگاني اين منطق اشباع كند، او خيلي كوچك فكر مي كند، مگر اين كه ما فقط به كلمه خدا كه از دهان اين شخص درمي آيد احترام بگذاريم، او را تجليل كنيم و شايسته احترامش بدانيم. فقط به جهت اين كه كلمه خيلي بزرگي را به زبانش مي آورَد. بزرگ تر از اين، موضوعي نداريم: براي خدا من اين كار را مي كنم. مثالي عرض خواهم كرد كه كمي روشن تر شود. يك دفعه اين است كه مردي است جهان ديده و جهان يافته، جهان شناس و جهان ياب، خداشناس و خداياب. اين مرد مي گويد: زندگي من و انگيزه هايم خداست. در اين مورد، فرق معامله بسيار است. شايد بتوانيم بگوييم، فاصله بين اين دو ادعا واقعاً بي نهايت است. نه شوخي، نه ادبيات و نه شعر (شعر خيالي).

مثال: در علم و دانش كه تا حدودي همه با آن سروكار دارند، اين مسأله خيلي روشن مي شود. انسان مي گويد: ما كه دو - سه كلمه فهميديم، دانش خودش اقتضا مي كند كه ما خدا را هميشه دريابيم و مطابق خواسته خدا رفتار كنيم. من عالِم و دانشمند هستم. مي دانم و مي بينم و بينايي دارم و بينش دارم. يك ادعا در مراحل ابتداييِ علم اين طور است. يكي ديگر هم در آن مراحل بالاست كه انسان در يك تحيّر مقدسي غوطه ور مي شود و به هر طرف كه مي نگرد، مي بيند غير از خدا كسي نمي تواند در مخيّله و درونش راه پيدا كند. او اگر بگويد انگيزه من خداست، گفته اش غير از گفته كسي است كه با يك دانش محدود، يا با چيزهايي سر خود را گرم كرده و به خودش تسليت مي دهد و مي بالد.

يكي از بزرگان مغرب زمين كه درباره اش گفته اند كه بزرگ ترين مغزي است كه آلمان پرورانده است، مي گويد:

«ابتداي علم را به خدا نسبت دادن شوخ چشمي است، اما اين كه پايان علم خداست، درست است.» [1] .

«كانت»

گوينده اين سخن چند قرن است كه مغز اروپا را در اختير دارد، البته از نظر زير پرده اي، و الاّ در ظاهر ده - بيست نفر آمدند و بازي كردند و هنوز نتوانسته اند در مقابل مطالب عميق اين شخص، نظام (سيستم) براي بشريت مطرح كنند.

اين مطلب شبيه به اين است كه عرض كردم. انسان در زندگانيِ ابتداييِ دم دستي اش «خدا خدا» مي گويد، ولي مي دانيم كه:



خداخوان تا خدادان فرق دارد

كه حيوان تا به انسان فرق دارد



ديگري هم كه اگر در آن مراتب عالي، در هستي، در خود و در جهان واقعاً غوطه ور شده است، خدايي بيابد، خداي او غير از آن خداي دم دستي است. گو، كه گاه گاهي هم لذتي دارد. مثلاً در حال نيايش به سر مي برد، يا در حال بيماري است. دعا مي كند و خدا خدا مي گويد. خوب مي شود و آن جا از لذت شارژ مي شود. خدا خدا گفتنِ او موقت است. اين لطف خدايي است كه هر كس كه واقعاً از او طلب كند، عنايت مي فرمايد. اين خدا گفتنش نتيجه ندارد و يك لذت روانيِ زودگذر است. او خداياب نيست و خداجو نيست. اگر بگويد انگيزه تحريك من و انگيزه حركت من خداست، مي خواهد شوخي كند. او مي خواهد كلاه سر خودش و سر آن كس كه اين جمله را به او مي گويد، بگذارد.

اين مطلب ايشان (كانت) كه مي گويد: «پايان علم خداست، ولي اوّل آن نه»، اشتباه كرده است. ابتداي علم خداست، آخرش هم خداست. به چه دليل آغاز و پايان علم هم از خداست؟ به اين دليل: مقصودتان از علم چيست؟ در كلاس اول براي كودك، جمله «بابا آب داد»، علم است. به همين سنخ اگر بالا برويم، بگوييم الكترون ها موج هستند، علم نيست. اگر «بابا آب داد» علم است، اين هم كه يك انعكاس جامد ناخودآگاه از خارج در مغز دانشمند است علم نيست و هنوز علم شروع نشده، زيرا بريده و گسيخته است. منتها، مغز اين (دانشمند فيزيك) ظريف تر است و آزمايشگاه عالي تري در مقابلش وجود دارد. خواص آن را مي بيند و مي گويد اين خواص موجي است، جرم نيست. موجي است در وسط، فشار حداكثر شده و انسان فكر مي كند جرم است. يكي ديگر مي گويد: نخير جرم است. اين جرميّت در پيرامون آن، به حداقل موج مي رسد. اما اگر اين مرد از جهان اين پديده را مثل آيينه منعكس كرده و فقط نشان مي دهد كه الكترون موج است، يا الكترون جرم است و يا حوزه مغناطيسيِ اتم ها اين طوري است. اين بابا آب داد يا پرويز به من سيب داد هم، از نظر اين كه در زمينه جهان يابي نيست، فرقي نمي كند. چه فرقي مي كند كه شما به بچه بگوييد: اي بچه بخوان:



شبِ تاريك رفت و آمد روز

بَه چه روزي چو بخت من فيروز



پادشاهِ ستارگان امروز

از افق سر برون نكرده هنوز



دقيقاً به خاطر ندارم كه در كدام كلاس اين اشعار را مي خوانديم، كلاس اول يا دوم. اين را در ذهن بچه منعكس كنيد و به ذهن يك فيلسوف هم اين را منعكس كنيد:



پس بُوَد دل جوهر و عالم عَرَض

سايه دل كي بُوَد دل را غرض [2] .



اما اگر اين [مطلب] را درنيابد، چه فرقي مي كند؟ علم نيست. آغاز علم، از مجرد عكس برداري شروع نمي شود. عكس برداري هايي هست و شايد مغز و حافظه يك انسان، ميليون ها اطلاع داشته باشد. ما اين را علم نمي دانيم. اگر چنين بود، ما بايد در مقابل مغزهاي الكترونيكي كه عمليات هاي سرسام آوري انجام مي دهند، پيشاني به خاك مي ساييديم. اما ما در مقابل مغز الكترونيكي، پيشاني به خاك نمي ساييم! شايد ميلياردها كتاب در دسترس مردم است، آيا يكي از آن ها را بوسيده ايد؟ زيرا جان و حيات ندارد! در طاقچه ها گَرد مي خورند و وسيله تزيين كشورها و تمدّن ما شده است.

سه ميليارد و نيم نفر از بيماري مي ميرند و ميلياردها كتاب در آن جا نسخه نسخه وجود دارند كه محتوي اين عبارات است: «اين دارو شما را بهبود مي بخشد. علاج بيماريِ شما اين است». اما علم اين چنين نيست.

آغاز علم، مجرد عكسبرداري و حفظ نمودن نيست. آغاز علم از موقعي است كه: موقعيت خودتان را در اين جهان درك كنيد. اين هم ميلياردها معلومات نمي خواهد، بلكه بعد از درك موقعيت كه من جزئي از آهنگ هستي هستم كه روي يك هدف اعلي نواخته مي شود، آغاز علم معنا پيدا مي كند. نه اين كه؛ بابا آب داد، يا آب وجود دارد. معلوم شما هم فقط همين است: آب ديدم. آب وجود دارد. آب ميعان دارد. آب مركب از هيدروژن و اكسيژن است. طرح اين مطالب، موقع شروع علم است. و الاّ برويد به كنار درياهاي زلال، عكس ماه و عكس كهكشان و كوزارها و سحابي ها، همه در آن افتاده است. الان ستاره هايي را شايد درياها نشان مي دهند كه هنوز تلسكوپ هاي ما اصلاً نشان نداده اند. ما چه مي دانيم در اين كيهان بزرگ چه مي گذرد؟ من اگر ماه را اين جا منعكس كنم، دانشمند نشده ام و ماه را ندانسته ام، بلكه فقط صورت ماه است كه در آن جا (روي آب دريا) افتاده است.

پس اگر ايشان (كانت) خيال كرده است كه آغاز دانش را به خدا نسبت دادن اين است، اين دانش نيست. حق داريد شما بگوييد، زيرا پيش از احراز زمينه و پيش از احراز اين كه من چه جزئي از آهنگ هستي هستم... هر چه فرابگيريم، گسيخته است. چون گسيخته گسيخته است، دانش نيست. و چون دانش نيست، غير از شك و ترديد و تحيرهاي دمِ دستي نتيجه اي ديگر نخواهد داشت. باز مجبورم اين جمله را براي دانشجويان عزيز عرض كنم:

[بشر] وقتي كه مغز را فرسوده مي كرد، خيال مي نمود كه اين دانش هاي گسيخته، او را به جايي خواهد رساند، ولي نرساند و نتيجه نداد. آن وقت چه كار مي كند؟ زود حالت منفي به خود مي گيرد. عجز و ناتواني او را از پاي درمي آورد و به منفي بافي هاي بعضي از شعرا و به جملات نويسندگان هنرمندِ منفي باف كه هنر را به واقعيت ترجيح مي دهند، روي مي آورد. [نويسندگاني كه] فكر مي كنند، قلم زيبا باشد، اما واقعيت هرچه مي خواهد بشود، اشكالي ندارد [كه انسان ها] در شك و ترديد بيفتند. اگر در اين موقعيت خود را كنار بكشد و بگويد من تنها به اين حال افتادم، عيبي ندارد، ولي قيافه فيلسوفانه به خود مي گيرد و مي گويد: بلي، جهان هم، جهانِ تحيّر و جهانِ شك و ترديد است! كه انسان وقتي قيافه او را مي بيند، از علم و دانش و همه چيز سير مي شود. در حالي كه اين بچه (انسان) موقع درس خواندنش است.



تو بي خبري، بي خبري كار تو نيست

هر بي خبري را نرسد بي خبري



آيا مطلب براي خودتان پيدا كرده ايد؟ چرا شما از آن هايي كه در هستي جا خالي كرده اند تبعيت مي كنيد؟ او جا خالي كرده و مي گويد من نمي توانم، من ناتوانم. خداوند به شما قدرت داده است و مسؤول اين قدرت، شما هستيد. بله، شما جوانان، مسؤول آن قدرت هستيد كه خدا عطا فرموده است.

ماشاءاللَّه ولا حول ولا قوّة الا باللَّه. اين قدرت ها، نمونه قدرت من (خدا) است كه به انسان ها داده ام. روز رستاخيز به شما خواهند گفت: پنج حس را در كجا پالوده اي؟ اين عقل را در كجا كوبيدي؟ من به شما 15 ميليارد رابطه الكتريكي در مغزتان داده بودم، شما چه كارش كرديد؟

مي گويد: بله، من در فلان كتاب خواندم كه دنيا هم جاي درك و معرفت نيست. اگر براي شما اين جواب خواهد شد، آن كتاب ها را بخوانيد. بعضي ها هم براي شهرت طلبيِ خودشان، حاضرند هرگونه مضرّي را بر جهان بشريت معرفي كنند.

پس دانش، هم آغازش و هم پايانش از خداست. شما موقعي كه وارد دانش مي شويد، البته آن دانشي كه مستند به خداست، تازه مي توان گفت كه زندگي شما شروع شده است. از اين جا به بعد زندگي شروع مي شود. قبل از اين زندگي نبود.

اگر آن جمله كه در جلسه پيش عرض كردم خاطرتان باشد: حداكثر جاي تراكم حوادث، يك كم باد، يك كم هوا، يك كم اكسيژن، يك كم آهن، و اين صد و خرده اي عنصر، مقداري از آن در شما جمع شده و موجودي را بر روي كره خاك قرار داده و اسم آن را انسان گذاشته اند.

اين [انسان] زنده نيست! اين زنده اگر زنده باشد، آن هم دانش است: بابا آب داد. نه اين دانش است و نه آن زندگي است. لذا، طرح اين سؤال كه انگيزه شما در زندگاني چيست، غلط است. اين چه سؤالي است كه شما مي پرسيد؟ اين سؤال منطق ندارد. من زندگي نمي بينم تا اين كه از من سؤال كني، آيا هدف و انگيزه اي داري؟

يك عده از عناصر آلي و مواد شيميايي جمع شده، دو چشم و دو ابروي قشنگ تشكيل داده و در خيابان ها پرسه مي زند و نام خود را انسان گذاشته است، و مي گويد: «در قاموس انسان ها درباره من هم فكر كنيد. هر وقت درباره انسان ها صحبت كرديد، من هم يكي از آن ها هستم». اين زندگي نيست كه ما درباره انگيزه اش صحبت كنيم.

در جايي به دانشجويان عرض كردم: متأسفانه اين سؤال را زياد از من مي پرسند: فلسفه زندگي چيست؟ به قدري اين سؤال را مطرح مي كنند كه در مورد بعضي از آن ها تحقيق كرديم كه چه طور شده است كه اين شخص از فلسفه زندگي سؤال مي كند؟ دقت كرديم و متوجه شديم كه اين سؤال كننده، روحِ بي نهايت و زندگي خود را در يك ابروي درشكه هاي كرايه - به قول بالزاك - نه معشوقه حقيقي (چون اگر معشوقه حقيقي باشد، انسان دلش نمي سوزد) خلاصه كرده است، و او هم ابرو را درست به اين نشان نداده است. حالا مي گويد: هستي رفت، ديگر هستي تمام شده است. ديگر همه اين سحابي ها، كهكشان ها، ماده، انرژي، نظم، ترتيب، عظمت و... تمام شد. مي گويد: اصلاً نفهميديم هدف جهان هستي چيست؟

كدام هستي و كدام زندگي را مي گوييد؟ اين هستي و زندگي كه شما براي خودتان معنا كرده ايد، معطل نباشيد، اگر بخواهيد براي اين زندگي فلسفه ببافيد، از حماقت است. هر لحظه يك زندگي گسيخته، سپس فلسفه گسيخته. هر لحظه يك تكه از زندگي، يك تكه هم انگيزه اش. اين سؤال منطقي نيست.

يا اگر يك دختر خانم و يك آقا پسر در جلوي محراب عبادتشان آيينه (محرابي كه در آن عابد و معبود يكي مي شود)، يك يا دو موي سفيد را احساس كند كه در موهاي اوست، يا يك مختصر برآمدگي بر روي صورتش احساس كند، از نظر او، كوزارها با ده ميليون برابر نور خورشيد لغو است و هستي ديگر تمام مي شود. چرا؟ چون معبود از دستش رفته است. معبود كه از دستش رفت، زندگي نيست، زندگي هم كه نباشد ديگر جهان نيست.

در اين جا راست هم مي گويد. او درست مي گويد كه جهان براي من قابل تفسير نيست. حق مي گويد. اما ريشه اش چيست؟ ريشه اش اين است كه زندگي براي شما تفسير شده بود بر اين كه پانصد و هشتاد سال زندگي، تر و تازه و شكوفان باشد، موها مشكي باشد و برق بزند. چشم ها فروغي داشته باشد، هم چون فروغي بيست و دو ساله. از آيينه هم همين را خواهش كرده بود. صبح و شام با اين آيينه، راز و نيازش اين بود كه مبادا روزي دو تار موي سفيد از سرش نشان بدهد.

ما حيات را طوري معنا مي كنيم كه بعد شروع به سر زدن كنيم (به سرمان بزنيم). آيا اين قدر انسان بايد به خودش عبادت كند و ساخته فكر خود را بپرستد؟ مسلماً چنين شخصي از خدا اطلاع نخواهد داشت. اگر اين خدايي كه ما براي خود جعل مي كنيم، آن خدايي كه اگر زن هستم به من بايد زيبايي كلئوپاترا را بدهد، و اگر مرد هستم زيبايي يوسف را، اگر از عدالت خوشم بيايد بايد عدالت علي عليه السلام را به من بدهد، ثروت قارون را بدهد، جهانگيري اسكندر مقدوني را بدهد... اين خدا اگر يك اپسيلون از اين موقعيت ها كمتر به من لطف كند، خدايي مشكوك است. مي گويد: خدا وجود ندارد، دليلتان بر وجود خدا چيست؟ منشأ و ريشه اين قضيه از اين جاست: خدا را طوري مي سازد، كه بعد به او شك كند. بعد آن فيلسوف ساده را ببينيد كه مي گويد: خدا را واقعاً نمي توان از روي دليل ثابت كرد.

كدام خدا را مي فرماييد؟ آن خدايي كه من ساختم و تو ساختي، شك در آن نكن، يقيناً چنين خدايي وجود ندارد. بشر را راحت كنيد. آن خدايي كه ما ساخته ايم؛ بازرگان ساخته براي چك و سفته اش، دانشجو و دانش آموز براي نمره هاي خوب ساخته است، مريض براي خوب شدنش مي سازد، اقوياي عالم براي بدبخت كردن مردم مي سازند، آيا اين خداها را مي فرماييد؟ چرا اين قدر خودتان را در كتاب ها خسته مي كنيد؟ اين خدا، به حقِ حقيقت قسم وجود ندارد. يك «خدا نيست» كه انگيزه حركت براي انسان ها نمي شود. يك «خدا نيست» كه آن قدر شعر و استدلال نمي خواست.

به هرحال، انگيزه حركت انسان الهي خداست. خوب دقت بفرماييد، بلكه قضيه روشن شود. در ذهن بعضي از مردم چنين مي گذرد: مثلاً خدايي كه يك مقدارش را سعدي گفته، يك مقدار آن را ابن سينا در كتاب الاشارات و التنبيهات گفته است، يك مقدار هم كه كلمه اش (اللَّه، اللَّه) در قرآن وجود دارد. اين كلمات مفهومي در ذهن ما ايجاد كرده و وقتي مي گوييم انگيزه زندگي انسان الهي خداست، آن خداست. يعني يك خدايي در گوشه اي از عرش نشسته است و انسان ها را تماشا مي كند و مي خندد كه ببين چه طور اين ها را به جان هم انداخته و پدرشان را درآورده ام.

يك چنين خدايي! يا يك خداي گوشه گيرِ دور از هستي در ذهن ما ايستاده و مي گوييم براي آن خدا زندگي مي كنيم. اين ادعا غلط است و دليل ندارد. سرتاپاي اين سخن غلط، غيرمنطقي و پوچ است. لذا، بعضي ها اين طور مي گويند: ما رسيديم به خدا و واقعاً به دستورهاي دينمان عمل كرديم. آدم شديم، رسيديم به خدا. سپس چه؟ معناي سپس چه اين است: مثل اين كه به شما بگويم، آقايان به آن طرف اتاق تشريف ببريد. شما هم رفتيد و اتاق تمام شد. خورديد به بن بست و ديوار. خواهيد گفت ما رسيديم به ديوار، فرمايش ديگري داشتيد؟ چه كار كنيم؟ آيا ديوار را بشكافيم و رد شويم، يا همان جا بمانيم؟ اين سؤال ها بچه گانه نيست. براي هم چون خدايي، و براي خدايي كه يك موجود شخصي است، اين سؤال ها هم وجود خواهد داشت. اگر شب هاي حساس و سوگواري نبود، چند نكته مي گفتم كه اين بشر چه نوع خداهايي براي خود مطرح كرده و چه قدر خنده آور است!

در صورتي كه ورود به عظمت خدا و ورود به بي نهايت، رسيدن و نرسيدن ندارد، آن جا و اين جا ندارد.

شما در تمام لحظاتِ خود، در ابديت غوطه ور مي شويد. در تمام لحظات، انسان در عظمت الهي و در درياي عظمت الهي غوطه ور است. رسيدن چيست؟ مگر نقطه هندسي است كه بگوييم؛ پانصد كيلومتر رفتيم و رسيديم؟ مگر خدا، در يك بُعد هندسي قرار گرفته است؟ ما خداشناس و خداياب نيستيم. اگر هم بگوييم زندگي ما براي خداست، شوخي مي كنيم. اگر هم بگوييم انگيزه ما خداست، و اگر واقعاً تجزيه و تحليل كنيم، مسائلي را مي گوييم كه خودمان هم قبول نداريم. اين جاست كه مي گويد حركت كن و به خدا برس:

يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّه [3] .

«اي نفسِ قدسيِ مطمئن و دل آرام (به ياد خدا)، امروز به حضور پروردگارت بازآي كه تو خشنود و او از تو راضي است.»

يا؛

اِنّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُون [4] .

«ما از آنِ خداييم و به سوي او باز مي گرديم.»

اِنَّ اِلي رَبِّكَ الرُّجْعي [5] .

«در حقيقت، بازگشت به سوي پروردگار توست.»

وَ اَنَّ اِلي رِبِّكَ مُنْتَهي [6] .

«نهايت آن (همه امور) به سوي پروردگارِ توست.»

شما اين مسأله (خدا) را مطرح مي نماييد، اما وقتي كه وارد توحيد واقعي بشويد، آن وقت خواهيد ديد كه زندگي شما چه قدر شكوفان مي شود، و بدون آن (بدون استناد به انگيزه الهي) زندگي قابل تفسير نبوده است و نيست و نخواهد بود. اين را هنوز جواب نداده اند. نه اين كه فلاسفه كار نكردند و متفكران نكوشيدند، خيلي هم كوشيدند و كار كردند، ولي جواب ندارند. براي اين جواب ندارند كه بعد از اين كه در [طول زندگي] پانصد كاسه آبگوشت را خورديم، 800-700 متر پارچه را پاره كرديم، و 2400 بار عمل جنسي انجام داديم، سپس چه؟ اين «سپس چه» را جواب نداده اند. (اين موارد را) روح قبول نخواهد كرد، زيرا روح نمونه بي نهايت است. آيا شما مي خواهيد اين نمونه بي نهايت را در آبگوشت بخيسانيد؟ آيا قصد داريد روح را از خود بيرون آورده، در آبگوشت بريزيد و آن را تريد كنيد؟ آيا مي خواهيد روح را با غذاي گوشت سير كنيد؟ آيا شما مي خواهيد اين روح را با آقايي دنيا سير كنيد، همان طور كه ناپلئون مي خواست سير بشود؟ آيا مي خواهيد اين (روح) را سير كنيد؟ او سير نخواهد شد. در يكي از جلسات ماه مبارك رمضان مثالي زدم: آيا تا به حال دو پاي مرغ را گرفته ايد؟ وقتي دو پاي مرغ را مي گيريد، مرغ شروع مي كند به پرپر زدن. مدام پر و بال مي زند. اگر وارد مغز اين مرغ شويد، خواهد گفت بي نهايت مي پرم. مي گوييم تو جان مي كَني و نمي پري، زيرا پاهاي تو گير است. وقتي كه پاي خود را به پول گير انداختيد، يا به دو چشم و ابرو گير انداختيد، امكان ندارد كه جان نكَنيد، جان مي كنيد. روح را گير نيندازيد. روح را اين قدر دستكاري نكنيد. اين روح خوب راه مي رود، و راه خود را عالي بلد است. پاهاي روح را نگيريد. بعد هرچه از او بخواهيد، دو دستي در اختيار شما خواهد گذاشت. دانش حرفه اي، پاي روح شما را نگيرد. سه، چهار كلمه اصطلاحي، يك تكه كاغذ، نسب، من پسر فلانم، يا نژاد ما به فلان جا منتهي مي شود، اين دو پاي روح را از اين (الفاظ) بيرون آوريد.



طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت

بِدَر آي تا ببيني طيران آدميّت



آخر، تو كه بيرون نمي آيي! مي گويي من در خرما هم غوطه ور مي شوم و خدا را درمي يابم. آيا ادّعا را مي بينيد؟ توجه كنيد.

مثال؛ شخصي پاي بند تمبر مي شود. از ده متري نگاه مي كند و مي گويد اين تمبر، يك وقتي قيمت بلوكش اين قدر بود. بعداً در تاريخ بعدي يك بار ديگر چاپ كردند. اين سري اش هفت عدد بود. رنگ بنفش آن خيلي كمياب است، اما اين رنگش اين طور است و... در صورتي كه اگر همين تمبرها را به دست يك آدم معمولي بدهيد، شايد 5 يا 6 سال هم فكر كند، باز نفهمد كه اين چيست و قضيه چيست. اين شخص به چه چيزي بند شده است؟ به يك تمبر. اگر به او بگوييد: «منِ» شما چيست؟ مي گويد: من؟ مدتي است كه ديگر ما، من به كار نمي بريم، ما با كيلوگرم سروكار داريم. اگر بگوييد: درباره انديشه خودتان براي من صحبت كنيد، كه انديشه يعني چه؟ مي گويد: انديمشك را مي گوييد؟ ما وقتي با قطار به اهواز مي رفتيم، در راه انديمشك را ديديم كه خيلي جاي باصفايي است. انديشه مي شود انديمشك، انديشه اي كه در اين (مغز) است. تمبري كه از آن طرف دنيا آمده است، آن را مي شناسد، ولي انديشه را نمي شناسد.

اين مثال را بدين جهت عرض كردم كه اين زندگي ها قابل تفسير نيست. براي اين كه [روح] پابند است. در زندگي شما، حركتِ روح جوهرش است. روح اگر از حركت ايستاد، ديگر پي فلسفه نرويد، چون خسته مي شويد.

يك روستايي هر سال به خانه يك شهري مي آمد و يك ماه يا دو ماه در خانه شهري رحل اقامت مي افكند. بيچاره شهري، غذا و سفره و رختخواب مي آورد و بالاخره همه كار او را انجام مي داد. هفت، هشت، ده سال به اين منوال شهري از اين روستايي پذيرايي كرد. خيلي آدمِ باانصاف، با شرافت و با شخصيتي بود. او ميهمان نوازي ها كرد، تا اين كه روزي اين آقاي روستايي شروع كرد كه اي خواجه شهري، يك روز هم به ده بياييد تا در خدمتتان باشيم. شهري گفت من كار دارم، ان شاءاللَّه روزي به روستاي شما مي آيم. بالاخره، آن قدر روستايي اصرار كرد كه بعد از سه - چهار سال، شهري قبول كرد كه به روستا برود. بعد از آماده كردن اسب ها و بار و بنديل راه افتادند. اما روستايي به او نگفته بود كه راه ده از فلان جاست. فقط گفته بود حتماً تشريف بياوريد. گويي اين «حتماً» براي او راه مي شود! شهري عازم روستا شد و بعد از ده روز، راه را گم كردند. بيست روز، سي روز در بيابان ها با زن و بچه سرگردان بودند تا بالاخره رسيدند. پرسيدند كه منزل فلان شخص (همان روستايي) كجاست. به آن ها خانه را نشان دادند. در حالي كه اين ها با چه حال خسته و زاري به طرف آن خانه مي رفتند، در زدند. روستايي آمد و گفت: كيست؟ شهري خنديد و گفت: بنده هستم. ما خدمتتان رسيده ايم. روستايي گفت: جناب عالي كه باشيد؟ شهري گفت: مرا نمي شناسيد؟ من همان ميزبان شما در شهر هستم. شما به شهر تشريف مي آورديد و ما هميشه در خدمت شما بوديم و... روستايي كمي دقيق تر نگاه كرد و گفت: درست شما را به جا نمي آورم. آقا كه باشند؟ شهري گفت: يادتان هست كه بر سر سفره من مي نشستيد و چه احترام ها به شما مي كردم؟ حتي يادتان هست كه غالباً وقتي مي خواستيد به ده برگرديد، من براي شما هديه ها مي خريدم؟ روستايي گفت: شما مي گوييد، ولي من به خاطر نمي آورم. حالا اين مرد شهري چه كار كند؟ سرگردان و خسته و كوفته است. چهار، پنج شب آن جا ماند. گوشه اي كنار در را انتخاب كرد و با بچه هايش آن جا نشستند. شب پنجم يك باران حسابي آمد و توفان و گردباد بلند شد. شهري دوباره در را زد و گفت: آقاي روستايي عزيز، من هيچ حقي به گردن شما ندارم و تو هم مرا نمي شناسي. خواهش مي كنم براي توشه آخرتت، فقط امشب ما را اين جا جا بده، زيرا بچه هاي من زير باران و در گِل و گردباد و توفان مانده اند. قيامتي هست، خداوند ان شاءاللَّه در قيامت پاداش شما را بدهد. روستايي گفت: جا نداريم، اما آن گوشه باغ اتاقكي هست كه باغبان ما شب هنگام با تير و كمان در دستش در آن جا مي نشيند و فقط پاسباني گرگ را مي كند كه گرگ نيايد. خواجه شهري گفت: عيبي ندارد، آن تير و كمان را به من بدهيد تا من به جاي باغبان براي شما پاسباني كنم، بلكه فرزندانم تلف نشوند و نميرند. روستايي گفت برو. تير و كمان را به دست آقاي شهري داد.

نيمه شب، آقاي شهري بيچاره تيرزن كه آن شب پاسبان شده بود، نگاه كرد و ديد حيواني از بالاي تپه بالا آمد. كمان را راست كرد و به خيال اين كه گرگ است، تيري به حيوان زد. حيوان درغلتيد و موقع غلتيدن، يك باد با صدا از او صادر شد. روستايي از خانه بيرون آمد و گردن شهري را گرفت و گفت: تو كرّه خر مرا كشته اي! من به تو گفتم گرگ بكش يا كرّه خر مرا بكش؟ كرّه خر من كشته شده است. پدرت را درمي آورم.

شهري گفت: نه آقا من گرگ زدم. شما دقت كنيد، تمام اَشكال گرگي در او آشكار بود. من گرگ را كشتم. روستايي گفت: نخير، من كرّه خر خودم را مي شناسم. شهري گفت: شب است و تاريك و چشم درست نمي بيند. نزديك تر تشريف ببريد و ببينيد اين كه من زدم، گرگ است و كرّه خر نيست. اين گفتگو ادامه داشت، تا اين كه روستايي گفت: اگر بيست نوع باد باشد، من بادِ كرّه خر خودم را تشخيص مي دهم. چشم هايت را باز كن و طرفِ خود را بشناس، تو كرّه خر مرا كشته اي. ناگهان خواجه شهري گردن روستايي را گرفت و گفت: اي ناكس! تو در تاريكيِ نيمه شب، آن هم در باران و باد و توفان، در حالي كه باد همه اجسام را به صدا درمي آورد، در ميان هزاران صدا، بادِ كرّه خرت را مي شناسي، اما مرا نمي شناسي؟



در سه تاريكي شناسي بادِ خر

چون نداني مر مرا اي خيره سر



آن كه داند نيم شب خر كرّه را

چون نداند يار را روز لقا [7] .



آيا توجه فرموديد؟ چه عرض كنم كه ما انسان ها از ميان هزاران باد، باد كرّه خرمان را خيلي دقيق مي شناسيم. در همان موضوعي كه پاهاي ما را گرفته و روحِ ما را به جان كندن وادار كرده است، فلسفه ها مي گوييم و فلسفه ها مي بافيم. دقت كنيد: رفته ايم تا چه مي كنيم؟ مي گويد: چه عاملي زندگي مرا اين طور پوچ كرده است؟ اين مسأله نظير آن خواجه شهري است كه گرگ مي جست، اما گرگِ او همان روستايي بود. او زيردست گرگِ واقعي جان مي كَند و آن گرگ واقعي تير و كماني هم به دستش داده بود كه گرگ ها را بزن.

اين وضع ما بشر است! شما خيال مي كنيد با اين وضع، ما خداشناس شويم و زندگي مان را به خداوند نسبت بدهيم؟ چه ادعاي بزرگي و چه دهان هاي كوچكي!

خدايا! پروردگارا! بارالها، مهربان خدايا، ودود خدايا، خودت روح ما را از اين علايقِ ناچيز نجات بده! پروردگارا! آن نيروي الهي را بر روح ما عطا فرما كه در اين گذرگاه ابديت، راكد و جامد نشود؛ به حركت توجه كند و انگيزه الهي را ببيند. امام حسين عليه السلام فرمود:

اَلا فَمَنْ كانَ باذِلاً فينا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلي لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا غَداً فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْشاءَ اللّه [8] .

«اينك، آگاه باشيد! كسي كه مي خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءاللَّه.»

به كجا حركت خواهد كرد؟ به دشت نينوا! از كجا به كجا؟ از بارگاه الهي به بارگاه الهي. شما فكر مي كنيد حسين بن علي به كربلا مي رفت تا خدا را پيدا كند؟ او در درياي عظمت الهي غوطه مي خورد. خواه در وطن خودش كه مدينه باشد، خواه در دشت نينوا كه شمشيرها آماده متلاشي كردنش شده بودند. ببينيد نام آن را چه گذاشت:

اَلا فَمَنْ كانَ باذِلاً فينا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلي لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا غَداً فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْشاءَ اللّه

تواريخ معتبر نشان داده است كه او تمام راه را با يك حال شكوفان، بدون كوچك ترين دغدغه و بدون كوچك ترين نگراني طي كرد. خدايا! در زندگي ما را گرفتار نگراني مفرما!

آيا در كاري به اين عظمت، انسان نگران نباشد؟ در كار به اين مهمي كه سرنوشت تاريخ را معين مي كند، او آرام و ساكت بود. با بچه ها مي گفت و مي خنديد و دست بچه ها را مي گرفت، خيلي آرام. اين هفتاد و دونفر، يا هفتاد و يك نفر، چه هفتاد و يك نفري! وقتي كه دو روح، سه روح به هم اضافه مي شود، دو و سه كه نمي شود، [بلكه يك مي شود]. من اين را يك بار به بعضي از فضلا عرض كردم. يك قوطي را در نظر بگيريد. اگر يك قوطي ديگر روي آن بگذاريد، دو قوطي مي شود. يكي ديگر اضافه كنيد، سه تا مي شود. هر موجود كه در جهان سراغ داريد، اگر يكي به يكي اضافه شود، اضافه و زيادتر مي شود، غير از روح انساني كه هر چه اضافه مي شود، واقعاً اگر اضافه شود، وحدتش بيشتر و قوي تر مي شود. هفتاد و دو نفر نگوييد، بلكه بگوييد يك نفر! آن يك نفر كيست؟ روح تاريخ بشري! اگر سيصد هزار اردو با حسين بن علي در مسافرت شركت مي كرد، يك نفر مي شدند. چرا؟ چون شعاعِ آن رهبر، شعاعِ خيلي پهناور و بزرگي است، و انگيزه حركتِ او، خداست. همه اين افراد در زير يك شعاع، كم كم با آن شعاع متحد شدند. اين شعر نيست، بلكه واقعيت دارد. در حركت هاي دسته جمعيِ تاريخي و سياسي و تحولات اجتماعي، تاريخ به ما نشان مي دهد كه صدهزار نفر، يك دفعه راه مي افتادند. يك فرد فكر مي كرد كه نيروي صد هزار نفر در يك نفر است (در يك فرد است)! از نظر جامعه شناسي اين ها را دقت بفرماييد. در حركت هاي دسته جمعي اين طور است، آن وقت چه رسد به آن جا كه مسأله خدا در كار است.

صبح بود و بُرير بن خضير همداني با يكي از هفتاد و يك نفر شوخي كرد و خندي. آن طرف عبدالرحمن عبدر گفت:

ما هذِهِ بِساعَةِ باطِل [9] .

«اين لحظات، لحظاتِ باطل (شوخي) نيست.»

برير گفت:

وَاللَّهِ عَلِمَ قَوْمي اَنّي ما أَحْبَبْتُ الْباطِلَ كَهْلاً وَلا شابّاً [10] .

«به خدا قوم من (طايفه من)، مي دانند كه نه در جواني و نه در سالخوردگي (كهولت) باطل را دوست نداشته ام.»

اما نمي دانيد اين ساعت، چه ساعتي است. ساعتِ پيروزي مطلقِ روح ماست. من ساعتي خوش تر و لذت بارتر از اين سراغ ندارم. چرا نخندم؟ چرا خوشحال نباشم؟ من امروز به هدفِ زندگي ام رسيده ام. من امروز در آن چه كه مي خواستم، و آن شروع و آغاز گام گذاشتن به بي نهايت است گام مي گذارم. چرا نخندم و لذت نبرم؟

درباره عابس بن ابي شبيب شاكري كه يكي از شيوخ و بزرگان عرب بود، تواريخ دست اول مي گويد: اين شخص همين طور به سي، چهل هزار شمشيرِ كشيده شده برّاق نگاه مي كرد، مثل اين كه انسان به ديوار نگاه مي كند. نوشته اند كه لباس خود را درآورد و عريان به ميدان آمد. اين ها مسائلي است كه از پدران ما در اتاق ها به عنوان روضه هاي حرفه اي زياد تكرار شده است، اما مزه كار عابس بن ابي شبيب شاكري را ما نمي دانيم و نمي فهميم. واقعاً نمي دانيم! روح آن قدر عظمت بگيرد كه يك ذره در خود شك و ترديد نداشته باشد، و واقعاً بدون اين كه دچار اختلال رواني باشد، به تمام معنا، روان در حال خود است، ولي انگيزه او خداست. ما اين را در داستان نينوا به خوبي مي بينيم. شواهد زيادي در اين باره مي بينيم. انگيزه براي خدا، انگيزه حركتِ مرد الهي براي خداست.

شب بود و پسر ذي الجوشن شقي ترين مرد تاريخ، كه اين داستان زير سر اوست و به آن وضع رساند - والاّ ابن زياد را مي شد قانع كرد، به شك هم مي افتاد، همان گونه كه به شك هم افتاد - از نزديكي هاي چادرهاي اين لشكريانِ ابديت عبور مي كرد. مسلم بن عوسجه آن جا ايستاده بود، گفت: يا اباعبداللَّه، اين شمر است كه از اين نزديكي رد مي شود. اجازه بدهيد من با همين تيري كه در دست دارم، همين جا او را بكشم. چرا او اين اجازه را خواست؟ زيرا شمر زيربناي اين حادثه خونين بود. منطق ما چه مي گويد: منطق ما مي گويد معطل نكن، اما منطق حركت الهي مي گويد: قصاص قبل از جنايت نمي شود. اين منطق كسي است كه حركت او براي خداست. اين شخص [امام حسين عليه السلام] مزه ديگري از زندگي فهميده است. [اين است كه در پاسخ به مسلم بن عوسجه مي گويد:] جنگ شروع نشده است و ما نمي توانيم پيشدستي بكنيم. هنوز جنايتي روي نداده است. طرفين هنوز قيافه صددرصد جنگي از نظر رسمي بر خود نگرفته اند. و شمر رد شد و رفت.

چنان كه علي بن ابي طالب عليه السلام، ابن ملجم را رد كرد و رفت. علي بن ابي طالب عليه السلام وقتي به ابن ملجم نگاه مي كرد كه عبور مي كرد، مي گفت:



اُريدُ حَياتَهُ وَ يُريدُ قَتْلي

عذيرك من خليلك من مراد [11] .



«من زندگي اين مرد(ابن ملجم پليد) را مي خواهم، او كشتن مرا. عذر اين دوست مرادي ات را در اين مقابله به ضد براي من بازگو كن.»

اين ها مي توانند قانون بسازند و به بشر راه را نشان بدهند، زيرا راه را مي شناسند. حضرت [علي] فرمود: من چه كنم؟ من به او چه بگويم كه او (ابن ملجم) را بكشم؟ قصاص قبل از جنايت! عين مكتب را ببينيد. مكتب يكي است. شب عاشورا، عين همين قضيه درباره مسلم بن عوسجه است. واقعاً داستان عجيبي است!

اين است معناي حركت الهي! اين است معناي اين كه اگر انگيزه انسان واقعاً انگيزه خدايي باشد، در زندگاني، ديگر نه محدود فكر مي كند، نه زندگي اش را محدود مي بيند و نه ناملايمات، روح او را متلاشي مي كند.

اَلا اِنَّ اَوْلِياءَاللَّهِ، لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُون [12] .

«آگاه باشيد كه دوستان خدا، نه ترسي باشد بر ايشان و نه اندوهناك مي شوند.»


پاورقي

[1] سير حکمت در اروپا، محمدعلي فروغي، ص 157.

[2] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، حمدتقي جعفري، ج 7، ص 513.

[3] سوره فجر، آيات 27 و 28.

[4] سوره بقره، آيه 156.

[5] سوره علق،آيه 8.

[6] سوره نازعات، آيه 44.

[7] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 6، صص 406379.

[8] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 5 - لهوف، سيد بن طاووس، ص 26.

[9] نفس المهموم، قمي، صص 237 و 238 - الکامل في‏التاريخ، ابن اثير، چاپ 1387 ه.ق بيروت، ج 3، ص 286.

[10] همان مآخذ.

[11] الکامل في‏التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 388، چاپ دار صار، دار بيروت.

[12] سوره يونس، آيه 62.