بازگشت

شكست و پيروزي انسان الهي


(شب هفتم محرم، سال 1350 ه. ش)



خنده از لطفت حكايت مي كند

گريه از قهرت شكايت مي كند



اين دو پيغام مخالف در جهان

از يكي دلبر روايت مي كند



با اين مفاهيم متضاد: خنده، گريه، شادي، اندوه، شكست، پيروزي، و يك قدم بالاتر، زندگي و مرگ قابل تفسير نخواهد بود، مگر اين كه بدانيم و درك كنيم كه اين مفاهيم از كجا سرچشمه مي گيرد، و از چه چيز ناشي مي شود. خنده هايي وجود دارد پوچ و متلاشي كننده روح آدمي هستند. گريه هايي هم هستند، احياكننده روح انسان ها. زندگي اي وجود دارد عين مرگ، و مرگي داريم عين ابديت و عين زندگي. اين پديده هايي كه از ما انسان ها سر مي زند، قشرها و صورت ها و كف هايي است كه اگر بخواهيم آن ها را در منطقه ارزش ارزيابي كنيم، بايد مسأله را عميق تر بررسي كنيم.

اندوهي در دنيا داريم كه غير از گرفتگي روح، چيز ديگري نيست. مثل اين كه ابري، فضاي روح آدمي را مي گيرد و به دنبال آن، انسان اندوهناك شده و غصه مي خورَد. اما خود آن ابر از كجاست؟

آن ابر ممكن است از اين ناشي شود كه [آدمي] به چيزي دل ببندد و نتواند از آن بهره برداري كند. يا به جهت عدم موفقيت، فضاي روحش را ابر تاريكي فراگيرد و او را اندوهگين سازد. ممكن است آن چه كه فضاي روح را تاريك ساخته و انسان را در غصه غوطه ور كرده است، يك مسأله مالي، يا شهوي باشد، يا خواسته هاي غيرمنطقي و غير عقلاني. اين اندوه چه ارزشي دارد؟ اين اندوه روح ما را صيقلي نمي كند. اندوهي داريم كه براي روح بهتر از آن، صيقلي كننده اي وجود ندارد.



آب حياتِ من است خاك سر كوي دوست

گر دو جهان خرّمي است ما و غم روي دوست



«سعدي»

اين غم، اندوهي ديگر و [اساساً] غير از فقدان مزاياي مادي است كه مثل سايه، در دنبال آدميان افتاده است. بلكه اندوهي است كه تمام رادمردان تاريخ، غباري از آن را در قيافه شان نقش كرده اند. ما در امتداد تاريخ، گريه ها و اندوه هاي عميق را بيشتر از خنده هاي عميق ديده ايم. مقصود از گريه كه عرض كردم، گريه دم دستي نيست. بحث اندوه طبيعي را نمي كنيم كه به مجرد بروز ناملايمات، ابري فضاي روح را بگيرد. بحث ما اين است: «گرفتگي روح از اين كه مبادا انبساط و عظمتي كه براي روح انساني وجود دارد، من به آن نرسم». انسان ها كه گام به روي خاك مي گذارند و چند صباحي زندگي مي كنند و از بين مي روند، آيا به حقوقشان مي رسند؟ آيا تمام امكانات خود را به فعليت مي رسانند؟ بي اعتنايي به اين مسأله خنده دار است، اما خنده اش كاشف از نابوديِ روحِ آن كسي است كه مي خندد. اين موضوع، غباري از اندوه بر دل انسان مي نشاند. اين اندوه مافوق تمام لذايذ بشري است، زيرا روح خيلي بايد اوج بگيرد تا وقتي به او بگويند كه مثلاً در قرون وسطي با برده ها اين گونه رفتار مي كردند، واقعاً اندوهگين بشود. اين روح خيلي بالا رفته است. اين روح از نوعِ روح هاي دم دستي نيست. بنابراين، وقتي توجه مي كند كه آيا افكار بشري و انديشه هاي بشري، اين سرمايه كلان را كه دارد، واقعاً به جا مي آورد يا نمي آورد؟ مي گويد:



نگزيني ار غم او چه غمي گزيده باشي

ندهي اگر به او دل به چه آرميده باشي



نظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني

گرش از جهان نبيني به جهان چه ديده باشي



اين غم است كه، يكي از عالي ترين آرمان هاي روح انسان هاست. چرا؟ چون اين غم موقعي پيش مي آيد، و موقعي روح انساني را تصرف مي كند كه روح انساني به طرف بالا اوج مي گيرد و بقيه را اجزاء خود مي بيند. از شعر بني آدم اعضاي يك پيكرند بالاتر مي رود. آن ها فقط شعر هستند. دريافت مسأله غير از دانستن مسأله است، آن هم در قالب شعر! اين دريافت، اندوهي دارد و چه مقدس است اين اندوه! چه مقدس است آن چشمي كه براي انسان ها مي گريد، و چه مقدس است آن دو قطره اشكي كه به حال انسان ها مي ريزد.

آن روحي كه نمي گذارد لذّات شخصي، تمام وجود او را لحظه اي در زندگاني فرابگيرد، چه قدر عظمت گرفته است. مي گويد كمبود احساس مي كنم. اين غصه نيست، بلكه موتور و محرك تاريخ است. اين كه در اين مكان جمع شده ايد و نام حسين بن علي را برده و آهي مي كشيد، اين گريه و اندوه نيست، بلكه محركِ تاريخِ انسان هاست. نشان دهنده اين اشتباه است كه بعضي ها مي فرمايند: «در هر وضعي قرار بگيريد و هيچ اصلي را نپذيريد، و ريش مباركتان هم در هيچ جا گير نكند». قيافه هاي روحاني كه من الان در اين جا مي بينم، حالِ يك اندوه مقدس را دارد كه فقط براي مقابله با اين اصل در اين مكان نشسته اند!



آب حياتِ من است خاك سر كوي دوست

گر دو جهان خرّمي است ما و غمِ روي دوست



در درك و بيان معناي شادي ها و اندوه ها، لذايذ و آلام چه قدر اشتباه داريم، و چه قدر كوچك فكر مي كنيم. به راستي چه قدر امر بر ما مشتبه شده است كه نام لب ها را از هم جدا كردن و دندان هاي جلويي را نشان دادن و بعد روح را افسرده ساختن، خنده مي گذاريم. ولي آن هيجانات الهي و حالت هاي روحاني را كه تمام لذايذ يك طرف و آن حالات هم يك طرف، اصلاً خنده نمي دانيم، غصّه هم همين طور است. بدين سان تاريخ، شكست و پيروزي را بر ما آدميان، تحميل كرده است. تاريخ را اين گونه معنا كرده اند، چه كنيم! مثلاً مي گوييم [شخصي] ورشكست شد و شكست خورد. اين سخن درست نيست. يا مثلاً اگر او موقعيت وجوديِ طبيعيِ خود را در ميان تعدادي از جانورانِ مثل خود حفظ كرد، مي گوييم پيروز شد. باز فرياد ما از دست اين الفاظ بلند است:



راه هموار است و زيرش دام ها

قحطيِ معنا ميان نام ها



لفظها و نام ها چون دام هاست

لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست [1] .



دندان مان هم درست كار نمي كند كه تشخيص بدهد: اين ريگ است نه آب! واقعاً چه اشتباهاتي در كلماتِ حياتيِ بشر داريم. يك دفعه اشتباه اين است كه مثلاً آجر را خشت مي گوييم، اين مهم نيست. اگر اسم آجر را خشت بگذاريم و بعد آب روي آن فرو بريزد، وقتي اين خشت متلاشي شد، مي گوييم اشتباه كرديم اين خشت بود، آجر نبود، غلط گفتيم و نفهميديم. يك دفعه مسأله بي اهميت است، ولي يك وقت مسأله مربوط به حيات و ممات بوده و مربوط به وجود انسان هاست. آيا در اين مورد هم بايد مسامحه شود؟ اي بي انصاف ها، آيا درباره حيات انسان ها هم بايد شوخي شود؟ بازي، با دم شير هم بازي؟ ما كلمه پيروزي را به كار مي بريم، با اين گمان كه پيروز آن شخصي است كه توانسته است در موقعيت وجوديِ خود، نيروي طبيعي زيادتري را به كار ببرد و عده اي را تحت الشعاعِ وجود طبيعي خود قرار بدهد. پيروزي را، اغلب قاموس هاي بشري، تا حال براي ما اين طور معنا كرده اند. شكست را نيز در مقابلش، به عنوان يك مفهوم ضدِ اين مفهوم به ما تزريق كرده اند. ما انسان ها به خاطر اين تفسيرهاي لفظي چه قدر تلفات بايد بدهيم؟

حقيقت قضيه، شكست و پيروزي نيست. اگر مقصودتان پيروزيِ مطلق است، در جهان چه كسي را سراغ داريد كه به پيروزي مطلق برسد؟ كدام گرگ درنده اي را ديده ايد كه گرگ درنده تري، چنگالش را در سينه او فرو نكند؟ بالاخره، در برابر هر قوي، يك قوي ديگري هست. در تاريخ، قضيه به اين شكل بوده است. به چه علت بحث تنازع در بقا را مطرح كرديم؟ به دليل اين كه بحث تنازع در بقا مربوط به من و شما بود، تا اين جا مسأله را درست معنا كنيم.

فاتح و پيروز، آن متفكر بود كه او را در دوران فلاسفه قرون وسطي، بيست سال در زندان انداخته بودند. اين شخص در زندان، يك نظامِ (سيستم) فلسفي بسيار عالي نوشت كه بعدها در سطح جهاني مطرح شد! چنين شخصي را مي توان پيروز ناميد. اين پيروز است، ولو اين كه در يك چهارديواري نشسته باشد. پيروزي و سيري دو چيز متفاوت است. هيچ گاه پيروزي با سيري و شكست با گرسنگي مرادف نيست. و همين طور شكست با وداع از روي خاك مساوي نيست. هر وقت گفتند «شكست»، خيال نكنيد كه اگر كسي روي خاك را وداع نمود، شكست خورده است. يا كسي كه وجود طبيعي اش، سالياني، بلكه قرني، روي زمين و كره خاكي را اشغال كرده است، نگوييم پيروز شده است. كوه هيماليا را ببينيد؛ ميليون ها سال است كه همان جا وجود دارد. عمر زمين را نمي دانيم چه قدر است. بعضي از كهكشان ها ميلياردها سال است كه از سحابي ها جدا شده اند. حيات يك مورچه، موقعي كه يك گندم را به آشيانه خود مي برد پيروز است، اما كهكشان پيروز نيست، زيرا مورچه آگاه است و حيات را درك مي كند. پيروزي اين مورچه در چه چيزي پياده شده است؟ در يك دانه گندم.

بنا به نوشته مجلات اخير فرانسه، بعضي از كوزارها، ده ميليون برابر خورشيد نورافكني مي كنند! ولي خودآگاهي ندارند. با اين حال، مورچه از نظر پيروزي در وجود، از آن ها (كوزارها) بالاتر است. چنان كه اگر صد ميليارد تن گل پلاستيكي در عالي ترين منظره بسازيد، يك برگ گل عادي كه به سلسله هستي متصل باشد، و حياتي براي خود داشته باشد؛ مسلماً گُل طبيعي پيروز است. روي اين حساب ها بالا مي رويم، تا ببينيم پيروزي يعني چه.

ممكن است ما هفتاد سال عمر داشته باشيم، و همه هفتاد سال ما منهاي يك لحظه، شكست باشد. يعني فقط يك لحظه ما پيروزي باشد و اتفاقاً ابديّتمان را نيز در همان لحظه تنظيم كنند، و آن موقعي است كه به خود آمده و احساس كنيد، شما هستيد و بيهوده هم نيستيد. اين تصور (هستيد و بيهوده نيستيد)، يك لحظه، يا يك دقيقه و يا دو دقيقه به طول مي انجامد، ولي اين مدت كم، آن مخِ ابديت است كه شما نمونه اش را در اين لحظه مي چشيد و شما پيروزيد. اما اگر نه تنها هفتاد سال، بلكه هفتصد سال عمر كنيد و حيات شما فقط ساخته شده هوا، آب، عناصر آلي، يك مقدار عوامل انساني و عوامل اجتماعي باشد، يعني يك موجود كاملاً وابسته باشيد، هرگز به پيروزي نخواهيد رسيد. چون شما خودتان نيستيد [و فقط] در جايگاه حداكثر حوادث هستيد. شما يعني چه؟ يعني؛ مقداري هوا، گاز، عناصر آلي، كه نام او را انسان گذاشته ايد!

عجيب اين است كه اگر بخواهند در يك قاموس مثال بزنند كه انسان موجودي است اين گونه، مثل علي بن ابي طالب عليه السلام و ابن ملجم و مثل كسي را كه فقط تراكم يافته حوادث است، نام مي برند. يا مثل يك دستگاه موسيقي راكد و جامد كه بايد يك انگشت، صداي آهنگ آن را دربياورد. حالا اين (انسان) مي تواند تمام هستي را زيرپا بگذارد؟ او كه مالك خودش نيست تا مالك ديگري شود؛ اصلاً مالك نيست، زيرا اين ندارد، او ندارد، خود ندارد. پس پيروزي كي بوده است؟ پيروزي از آن موقع شروع مي شود كه اول انسان خودش را دريابد. اول قاره خودتان را كشف كنيد، اول مركز حركات و انديشه هاي خودتان را پيدا كنيد كه شما چه هستيد، ولو اين كه خيلي كم كشف كنيد. اما شروع كنيد، پيروزي شما از اين جا شروع مي شود.

بعضي از اوقات، ما خيلي كوته فكري مي كنيم و نام آن را دوربيني مي گذاريم. اين طور مي گوييم: «من آگاه شدم. من متوجه شدم». نتيجه اين آگاهي چه موقع مشخص مي شود؟ وقتي كه ان شاءاللَّه خيلي باسواد شدم و هزاران گذشت كردم! بعد از ازدواج كه درست حركت كردم!... و همين طور هزار شرايط و مقتضيات جمع مي كند، سپس مي گويد «نخواهم رسيد، خيلي دور است و من به اين موفقيت نمي رسم. من در زندگاني به پيروزي نخواهم رسيد». اين [قبيل مفاهيم] اولين وسيله شكستِ ماست. بين ما و تكامل، بين ما و مالكيت، بين ما و آزادي، فاصله اي به عنوان يك مقدار هندسي و جغرافيايي وجود ندارد، بلكه «توجه به خود» است كه اصلاً فاصله ندارد. اين يكي از بدبختي هاي ماست كه هميشه آرمان ها را دورتر از خود قرار مي دهيم و مي گوييم كه ان شاءاللَّه خواهيم رسيد، اما قرني هم كه زندگي مي كند و نمي رسد. چرا؟ چون بين خود و او را «آينده» قرار داده است. او نمي داند كه در مسأله روح و در عمق روح، گذشته و آينده مطرح نيست. اين جسم خارجي است كه براي اين كه از نقطه A به نقطه Bبرود، بايد مسافتي را طي كند. روح، مشمول اين حرف ها نيست، بلكه بالاتر از اين مسائل است. حضرت موسي عليه السلام يك روز عرض كرد: كَيْفَ اَصِلُ اِلَيْكَ «خدايا، چگونه به تو برسم؟» خداوند فرمود: قَصْدُكَ لي وَصْلُكَ اِلَيّ، «(اي موسي) قصد كردنِ وصول به من همان، و رسيدن به من همان.»

آيا قصد كردي كه برسي؟ قصد كردن همان، و رسيدن همان! يعني [اگر بخواهم] به تقرّب تو برسم و به پيشگاه تو راه بيابم، كِي و چگونه برسم؟ چند ميليون فرسخ بايد راه بروم؟ اصلاً اين حرف ها مطرح نيست. قَصْدُكَ لي وَصْلُكَ اِلَيّ. قصد تو مرا، اگر قصد است، «قصد همان و رسيدن همان.» در بعضي از جملات نيايش هاي علي بن الحسين حضرت سجاد عليه السلام هست كه:

اَشْهَدُ اَنّ الْمُسافِرَ اِلَيْكَ قَريبُ الْمَسافَة

«شهادت مي دهم كه مسافرِ كوي تو، مسافتش خيلي نزديك است.»

درباره ظلم هم مي گوييم كه: يك نفر به ديگري گفت: فاصله بين زمين و آسمان چه قدر است؟ گفت به قدر آه يك مظلوم! اين جا فاصله [به اندازه] يك توجه است. بنابراين، پيروزي از آن موقع شروع مي شود كه حركات و سكنات انسان ها روي اين محور قرار بگيرد. فرضاً پانصد هزار دفعه هم كشته شويم و زنده شويم، باز پيروزيم. مابقي شوخي است. بقيه براي شعر (شعر بافي هاي خيالي) و براي مباحث تنازع در بقا خوب است.

در يك جلسه ماه مبارك [درباره پيروزي] عرض كردم. توجه فرماييد: ابوذر غفاري در آن بيابان در حال جان دادن بود (از دنيا مي رفت). نخست شكستِ [ظاهري] را احساس كنيد: رنگ پريده، پيرمرد، ساليان درازي را سپري كرده، عمر به سر آمده، از مال دنيا و انسان ها كسي را ندارد، مگر همسرش (و به گفته بعضي از تواريخ، دخترش) كه با او همراه است. نزديك به غروب آفتاب، دراز كشيد. دختر يا زنش خيلي ناراحت بود. ابوذر گفت: چرا ناراحتي؟ همسرش (دخترش) گفت: «شما در وسط اين بيابان از دنيا مي رويد و من اين جا كسي را ندارم. از اين رو مضطربم و...» ابوذر گفت: «آن سياهي كه از دور مي آيد، كارواني است. آنان بازرگانان هستند كه از جاده عبور مي كنند. برو به آن ها بگو كه يكي از صحابه پيغمبر در اين جا فوت شده است، او را كفن و دفن كنيد». تا اين جا يك چيز خيلي عادي است. «اما دخترم، همين كه آن ها خواستند دست به كار تجهيز و تكفين من بشوند، اول اين گوسفند را بكشند و بخورند و براي من مجاني كار نكنند»! در اين جا بايد بگوييم:

اي پيروزِ پيروزمندان! آيا اين كه مي گويد براي من مجاني كار نكنند، شكست مي خورَد؟

در مورد اين مسأله يك مقدار دقت كنيد. منظور، تاريخ گويي و شوخي و افسانه نيست. ابوذر گفت: براي من مجاني كار نكنند. با اين كه تجهيز و تكفين ميّت، واجب كفايي است؛ خواه بگويد، يا نگويد، سفارش كند يا نكند، بايد اين كار انجام شود. آن هم شخصيت والا مقامي مثل ابوذر غفاري! اين مرد كهنسال.

اين پيروزي چه قدر ريشه مي خواهد تا در آن دقايق آخر، اين سخن را بگويد؟ روح او در كجاست؟ عرض كردم با اين كه از نظر فقهي دفن و كفن واجب كفايي است، مخصوصاً چون در آن بيابان به آن ها منحصر بود، شايد براي آن عده وجوب عيني نيز پيدا كرده بود. ولي گفت: «براي من مجاني كار نكنند و از اين (گوسفند) استفاده كنند». چرا ما اسم اين را پيروزي گذاشتيم؟ براي اين كه هيچ مكتب انساني و هيچ ايدئولوژي انساني، نمي تواند در اين كره خاكي جوابي به سؤال انسان ها بدهد، مگر اين كه اين اصل را مدّ نظر داشته باشد: كار ارزش دارد. آيا اين ارزش پيروز است يا نه؟ اگر صد ميليون قرن ديگر در اين دنيا بگذرد، مطلب اين است: وَلا تَبْخَسُوا النّاسَ اَشْيائَهُم [2] ، «كار و كالاي مردم را بي ارزش نكنيد». ابوذر طعمِ اين ارزش را چشيده بود كه در آن لحظات مي گفت «براي او مجاني كار نكنند». هنگام مرگ، موقعي است كه همه چيز از ياد انسان مي رود. ديگر تقريباً زمان سنج، اصل سنج و قانون سنجِ مغز به هم خورده است. يك روح چه قدر بايد بزرگ باشد، تا در حالي كه مغز كم كم قدرتش را از دست مي دهد، ولي روح به پيروزي رسيده و ديگر نابودي ندشته باشد. اي ابوذر! جهان از آنِ شماست. پيروزيِ ابدي از آنِ شماست. شماييد موجب اميد انسان ها، شما و امثال شما نخواهيد گذاشت هرگز يأس بر ما غلبه كند. عظمت پيروزي اين است.

در روز عاشورا، حسين بن علي عليه السلام در يك اتمام حجتِ فوق العاده باعظمت، به اين ابيات (ابيات فروة بن مسيك مرادي) استشهاد فرمود:



فَاِنْ نُهْزَمْ فَهَزّامُونَ قِدْماً

وَ اِنْ نُغْلَبْ فَغَيْرُ مُغْلَبينا



وَ ما اِنْ طِبْنا جُبْنٌ وَلكِنْ

مَنايانا وَ دَوْلَةٌ آخِرينا



اِذا مَا الْمَوْتُ رَفَّعَ عَنْ اُناس

كَلاكِلَهُ اَناخَ بِآخِرينا



فَاَفْني ذلِكُمْ سَرَواتِ قَوْمي

كَما اَفْنَي الْقُرُونَ الْاَوَّلينا



فَلَوْ خَلَدَ الْمُلُوكُ اِذَنْ خَلَدْنا

وَلَوْ بَقِيَ الْكِرامُ اِذاً بَقينا



فَقُلْ لِلشَّامِتينَ بِنا اَفيقُوا

سَيَلْقَي الشَّامِتوُنَ كَما لَقينا [3] .



«اگر در اين جنگ غلبه كنيم، ما از ديرباز غالب (پيروز) بوده ايم و اگر شكست بخوريم (شما مي گوييد شكست است)، ما هرگز شكست را نديده ايم و نخواهيم ديد.

سرشت ما بر اساسِ ترس نيست، و حال آن كه مي دانيم به خون غلتيدنِ دولتي بعد از ما را نويد مي دهد (انتقام ما را خواهند گرفت).

اگر تير اجل به سينه فردي اصابت نكند، به سينه شخصي كه در كنارش است اصابت خواهد كرد.

و همين پيك است كه خبر نيستي را به بزرگان قوم مي رساند، همان گونه كه قبلاً عده زيادي را از نابوديِ خويش آگاه ساخت.

اگر پادشاهان جاودان مي ماندند و اگر گرانمايگانِ روزگار بقا داشتند، ما هم عمري بي پايان و زندگانيِ سرمد داشتيم.

به ملامتگران بگو، كه از خواب غفلت سر بردارند و بدانند كه آنان نيز در پي ما خواهند بود.»

اصلاً ما مغلوب نمي شويم و مغلوب نخواهيم شد. شما كجا هستيد؟ آيا انساني كه اول «خود» را دريافته، سپس متوجه شده است كه اين «خود»، اگر آن استقلال را كه در مقابل خودآگاهي احساس مي كند رها كند، نابودش خواهد كرد و لذا روح خود را به عظمت خداوندي وصل كرده، بعد انسان ها را در خود دريافته است، مغلوب مي شود؟ چه كنيم كه تاريخ بشر در ارتباط بشر با بشر، فقط با دو چشم سروكار دارد. يعني وقتي دو چشم خيره مي شود به دو چشم ديگر و آن دو چشم در ظاهر جا خالي مي كند، مي گوييم آن دو چشم شكست خورد، و براي خود تاريخي درست كرده ايم كه فلاني زد و فلاني هم از بين رفت.



زنده جاويد كيست؟ كشته شمشير دوست

كآب حياتِ قلوب از دمِ شمشير اوست



گر بشكافي هنوز خاكِ شهيدانِ عشق

آيد از آن كشتگان زمزمه دوست، دوست



صدرالمتألهين در يك رباعي مي گويد:



آنان كه ره عشق گزيدند همه

در كوي حقيقت آرميدند همه



در معركه دو كون فتح از عشق است

هر چند سپاه او شهيدند همه



عشق والاي الهي، انسان را از اين مفاهيم شكست و پيروزي هاي دم دستي بالاتر مي برد - چنان كه عرض كردم - گريه و خنده، گاهي به معناي طبيعيِ خودش مطرح مي شود و گاهي بالاتر از اين هاست. يك خنده جهاني را شكوفان مي كند، يا يك گريه براي جهاني موتور تاريخ مي شود. مثل اشك هايي كه در طول تاريخ براي حسين بن علي ريخته شده است. بشر، مقدس ترين اشكش را در راه حسين عليه السلام ريخته است. چه انسان هايي، شايد ميليون ها انسان كه پليدي و تبهكاري، تمام عمر آن ها را فراگرفته بود، و يك بار با يك انقلاب روحي، به حسين بن علي توجه كرده و عمرشان را دريافته اند! چه دولت ها كه با نام حسين بن علي بر سر كار آمدند، و چه قدر براي آنان كه بحث از دادگري مي كردند و عشّاقِ داد و عدالت بوده اند، ميدان باز شد.

اشپنگلر در كتاب علل انحطاط غرب كه در ايران يك جزوه از آن به نام فلسفه سياست ترجمه شد، بحث خيلي لطيفي دارد. او مي گويد: گاهي ما در الفاظ اشتباهاتي داريم. بعد مثال مي زند و مي گويد:

«مرد پيروز كسي است كه اگر وجودش از روي خاك به زير خاك منتقل شد، تابشِ شعاع او شروع شود. نه اين كه برود [و فقط] سايه اي از خود بگذارد كه [سايه خودش] برّان ترين شمشير را به وجود او بكشد!»

بدين جهت مي گوييم، پيروزيِ واقعي با پيامبران عليهم السلام است. ابراهيم عليه السلام، موسي بن عمران عليه السلام و عيسي بن مريم عليه السلام پيروزند. اين محمد بن عبداللَّه صلي الله عليه وآله است كه پيروز است. و الاّ - همان طور كه عرض شد - گرگي در دنيا نيست، مگر اين كه گرگي درنده تر از او وجود دارد. پيروزي را به جايي بايد وصل كرد كه ابدي باشد، نه اين كه تو برو كنار، من مي خواهم به جاي شما بيايم (جابه جايي). بسيار خوب، تشريف بياوريد، من هستي ام را به شما دادم! پس تنفس هاي شما بعد از اين چه خواهد شد؟ كسي كه آلام و دردهاي او عميق تر باشد، لذايذ زيادتري خواهد ديد. آيا غير از اين چيز ديگري هم هست؟ وقتي كه من در اين هستي جا داشتم، تو جاي مرا غصب كردي. جاي مرا به زور از دستم گرفتي و عنوانش را پيروزي گذاشتي. اين تاريخ و اين هم شما، برداريد و دقيقاً ورق بزنيد كه اين نوع پيروزي هاي رسمي و پيروزي هاي طبيعي چه نتايجي داشته است!؟ عبيداللَّه يا همان عبداللَّه بن عمر جُعَفي مي گويد:

«من از كوفه بيرون آمده بودم كه حسين را نبينم. ديدم كه حسين بن علي به طرف چادرِ من مي آيد. از يك طرف، شخصيت اين مرد (حسين بن علي) خيلي بزرگ بود، و از طرفي ديگر، من با ابن زياد نمي توانستم طرف بشوم. از كوفه آمدم بيرون كه نه له او باشم و نه عليه او. (بي طرف باشم). خودم را در گوشه اي از بيابان هاي كوفه مخفي كردم. تصادفاً كاروان حسين بن علي از آن نزديكي ها عبور مي كرد.»

حضرت سيدالشهداء مي پرسد، ببينيد كه اين چادر از آنِ كيست؟ مي گويند: چادر عبيداللَّه بن عمر جعفي است. (عبيدالله بن عمر جعفي يكي از سران كوفه و خيلي ثروتمند و متنفّذ بود. اين خودش مي تواند دليلي باشد بر اين كه چرا از كوفه بيرون آمده بود؟ چون بالاخره، مي بايست به حادثه وارد و جزءِ حادثه مي شد).

عبيداللَّه بن عمر جعفي مي گويد: همين طور كه نشسته بودم، ديدم كه حسين بن علي مي آيد - در بعضي از تواريخ هست كه حسين آمد و با انگشتش به چادر زد - مي گويد: خيلي واخوردم كه عجب گرفتار شدم. من كه نمي خواستم با اين مرد (حسين عليه السلام) روبه رو بشوم، بالاخره روبه رو شدم. حسين فرمود: عبيداللَّه، تو در عمرت معصيت هاي زيادي كرده اي، خيلي گناهان مرتكب شده اي، آيا ميل داري كه با من بيايي و با هم به پيروزي برسيم؟ [حضرت در جملات خود]، تعبير «فتح» را به كار برده است. گفتم: آقا من از كوفه بيرون نيامدم، مگر براي اين كه شما را نبينم، چون در غير اين صورت گرفتار مي شدم. من نه مي خواستم به روي شما شمشير بكشم، و نه مي توانستم با شما موافقت كنم، ولي حالا كه شما آمديد، من اسبي دارم كه اسب عجيبي است و در كوفه شايد بي نظير باشد. آن را به خدمت شما تقديم مي كنم. شمشيري هم دارم كه ارزش آن هزار دينار است، آن را نيز به حضور شما تقديم مي نمايم، ولي مرا معذور بداريد. حضرت فرمود: من با خودِ تو كار داشتم، با خودِ تو. حال كه نمي آيي، ما را به شمشير و اسب شما احتياجي نيست. [عبدالله] مي گويد: من محاسن حضرت را ديدم كه سياه است. گفتم يا اباعبداللَّه، خوب است كه محاسنتان سفيدي ندارد. حضرت فرمود: نخير، حنا زده ام. عبيداللَّه مي گويد: «حضرت به راه افتادند. من نيز دنبالشان بلند شدم و نگاه كه كردم، ديدم ايشان وقتي از چادر خودشان آمده اند، بچه هاي كوچك، 4 ساله، 5 ساله، 6 ساله، 7 ساله، هم دنبال ايشان آمده اند. ديدم حضرت آرام آرام به هواي آنان راه مي روند، يعني تند نمي روند تا همه بچه ها به ايشان برسند. ديدم كه وقتي بعضي از بچه ها زمين مي خوردند، حضرت برمي گشت آنان را بلند مي كرد و بغل مي كرد. و بعد خيلي با آرامش حركت مي كرد.

در اين ماجرا، عبيدالله بن عمر جعفي در قيافه حسين بن علي عليه السلام چيزي ديده بود كه بعد از اين كه ختم داستان نينوا را شنيد، اختلال رواني پيدا كرد. به نوشته بعضي از تواريخ، خودش را در شطّ كوفه غرق كرد و خودكشي نمود! اين را مي توان پيروزي ناميد. اين پيروزي است كه او در قيافه اين مرد (حسين) چنان عظمتي ديده است كه بعد نتوانسته اين را هضم كند كه من چرا با اين مرد نرفتم؟ اي خاك بر سر مال و منال دنيا! كه اين مرد آمد و از من كمك خواست. اين حرف، حرفِ تمام پاكان اولاد آدم است. وقتي شما آهي از اعماق دل مي كشيد كه: اي حسين، كاش ما هم با شما بوديم، اين حال دلالت مي كند بر اين كه ارواح آدميان در عالي ترين اوج، تسليم روح آن مرد هستند. او روح ها را مالك است. اگر ديگران اجسام ما را مالك هستند، آنان وجدان آزادِ ما را در اختيار دارند. اما در تواريخ، شمشيرها كالبد ناخودآگاهِ انسان ها را در اختيار دارند. حال، پيروزي از آنِ كيست؟ آيا از آنِ كسي است كه وجدان آزادِ انسان ها را در اختيار دارد، يا كالبد مجبور آن ها را؟

در اين مسائل خيلي بايد دقت كنيم و اين ها دقيقاً بايد بررسي شود كه شكست از آنِ كيست و پيروزي از آنِ كيست؟ اگر شكست را مي گوييد، مهم ترين شكست را علي بن ابي طالب عليه السلام خورده است. چرا؟ چون از آن اوايل بروزش در اجتماع - به اصطلاح يكي از جامعه شناسان - هر روز اين مرد را دو سه بار مي كشتند و دو سه بار هم زنده مي كردند. اين موجوديت طبيعيِ متزلزل علي است در اجتماع! چرا؟ طلحه مي گويد سبيل من بايد چرب بشود. علي مي گويد: چرب نمي شود. زبير مي گويد: [سر كيسه را] شل كن. خوب، آن هم كه نمي شود. وقتي كه انسان ها مرا امين دانستند، من چه چيزي را شل كنم. لذا، كارش متزلزل بود. جنگ جمل، جنگ صفين، جنگ خوارج، داخل، خارج... تحملش را نداشتند. ظاهرش اين بود كه هر روز اين مرد شكست مي خورد و قد عَلَم مي كرد. لطفاً اين شكست ها را جمع كنيد، به هم اضافه كنيد. آن وقت شما بايد بگوييد، علي مي بايست همان روزها دفن مي شد، قاعدتاً اين است! چون هر عامل انساني در آن جامعه غيرمستعد به او ضربه زده است. شوخي نيست كه عمروعاص را حاكمِ علي قرار دادند. آيا تاريخ مي خوانيد؟ سرنوشت عي را به دست عمروعاص سپردند! باز علي سر بلند نكند و نگويد خدايا اين چه معامله اي است با من مي كني؟ من چه كرده ام به تو؟ حتي اين مرد سر خود را بلند نكرده و آرامش خود را از دست نداده است. نمي دانم مزه اين مطلب را - مخصوصاً جوانان - مي چشند يا نه؟ اي علي! هستيِ تو در عالم امكان، توجيه وجود تو، بايستي از طرف عمرو بن عاص معيّن شود! «عمرو بن عاص»ي كه صريحاً گفت: من همه شخصيت و حيثيت و دينم را به معاويه و سفره معاويه فروخته ام.

پيروزي را ببينيد. چيزي اين مرد (علي) را متزلزل نكرد. يك زخم و يا صدمه اي به شخصي مي رسد و سر بلند مي كند كه: «ما هم نفهميديم كه عدالت خداوندي يعني چه!» اگر هزار بار علي را مي كشتند و زنده مي كردند، بهتر از اين بود كه عمروبن عاص را بر او حاكم قرار بدهند. [عمرو عاص را] بر نويسنده فرمان مالك اشتر كه با اعلاميه جهاني حقوق بشر تطبيق شد و بر آن ترجيح داده شد، [حاكم قرار دادند.] عجيب است كه حضرت علي عليه السلام با كمر ليف خرمايي در دكان ميثم تمّار، اعلاميه جهاني حقوق بشر را بنويسد و خودش اولين شخصي باشد كه به اين اعلاميه عمل كند. سپس حكم درباره وجودي با اين همه عظمت را به دست عمرو بن عاص بدهند، كه آقا بفرماييد كه حق با كيست؟ و اين مرد (علي) متزلزل نشود و خود را نبازد. اين معناي پيروزي است. اين شخص توانسته است آهنگ اصليِ هستي اش را به صدا درآورَد. بقيه [انسان ها] آهنگشان معلوم نيست در اين زندگاني چيست! يك بار نشد كه [علي] سر خود را بلند كند و بگويد خدايا، ما كه داماد پيغمبرِ تو بوديم، من كه اين قدر سواد دارم، چه قدر به يتيم ها مي رسم، چه قدر كارهاي خوب مي كنم، پس اين قضيه عمرو بن عاص چه بود؟ اما نگفته است. يك تاريخ سراغ نمي دهد كه علي سر بلند كند و العياذ باللَّه خلاف دادگريِ خدا حرفي بزند. ما انسان ها قرباني جهالت خودمان هستيم، و الاّ دادگريِ خدا به حدّ لازم و كافي در هستي حكمفرماست. اين جهالتِ ما و شكست ماست كه به جاي اين كه بايد تكاپو كنم و كار كنم و زندگي ام را در سنگلاخ ماده نجات دهم، مثلاً سنگي به سرم بخورد و به آن هستي كه عظمتش را جز خدا نمي داند و آن هستيِ باعظمت در نزد خدا كه به قدر موي سر شما ناچيز است و در پيش شما بي اهميت است، هم چنين به جهان هستي كه در مقابل خدا چه عظمتي دارد، ايراد بگيرم و به خدا بگويم اي كشتي بان، اين چه جور كشتي راندني است!؟ ما شكستيم. انسان ها غالباً با شكست مواجه هستند. علي مي تواند انسان را زنده نگه بدارد، چون خودش زنده است. اين است معناي پيروزي!



زنده جاويد كيست كشته شمشير دوست

كآب حياتِ قلوب از دمِ شمشير اوست



پروردگارا! حيات و موت را به ما بفهمان! خدايا معناي شكست و پيروزي را براي ما قابل درك بساز! خدايا عينك ما را خودت تصفيه كن كه جهان بينيِ ما درست باشد! اين است كه ساليان دراز با اين كه در طول تاريخ چه مقام هايي بوده، و چه قدرت هايي اعمال شده، [ولي داستان حسين اثرات بسياري داشته و پيروز است]. متوكل عباسي خيلي ايستادگي كرده بود، حتي دست ها بريده بود كه هركس به زيارت حسين برود يا نام حسين بر روي فرزند خود بگذارد، چه طور مي شود... چه طور نمي شود... با اين كه من عقيده ام اين است و فكر مي كنم، اگر مي توانستيم هاله مذهبي و آن شبهي از شباهت هاي مذهبي را كه در مغرب زمين به عنوان حرفه تلقي مي شود و پيرامون داستان حسين را گرفته است، درست نشان بدهيم، داستان اين مرد مي توانست آموزنده ترين داستان براي تاريخ بشر باشد. ولي متأسفانه چه مي توان گفت؟ شما يك ژان والژانِ ساختگي را ببينيد در بينوايان چه كار كرده است؟ ده ها سال است كتاب بينوايانِ ويكتور هوگو با اين «ژان والژان»اش كه اصل هم ندارد و رمانتيك است، انسان تربيت مي كند. در صورتي كه ما در داستان حسين بن علي، در اين داستان چند روزه اش، مطالبي داريم كه واقعيت دارد و از آن چه كه در بينوايان گفته مي شود حساس تر است، ولي متأسفانه، حقيقتاً حسين را ما در هاله اي از اغراض شخصي مخفي نموده و پوشانده ايم. من گمان مي كنم كه اگر حتي از حرّ بن يزيد رياحي در ماجراي حسين بن علي بن ابي طالب درست بحث بشود، خود يك درس آموزنده عجيب براي آدميان است. سر تا پاي اين حادثه، از آن كوچك ترين تا بزرگ ترين حادثه اش، نشانه پيروزي حسين بود كه در اين گرفتاري شديد به اين مرد روي آورد.

اِلهي رِضًي بِقَضائِكْ وَ تَسْليماً لِاَمْرِكْ لا مَعْبُودَ سِواك

«خداي من! رضا به قضايت دارم و تسليم امر تواَم، معبودي جز تو نيست.»

آيا شخصيت [حسين] متزلزل شود؟ ابداً. احساس اين كه كشته شدن هست و مرگي هست و بچه و شيرخواره... اين حرف ها اصلاً مطرح نيست. واقعاً مافوق همه اين ها قرار گرفته است. چه بايد كرد كه اين كالبد دامنگير ماست. اگر كالبد نبود، قيافه روحي حسين بن علي عليه السلام را تماشا مي كرديم و مي فهميديم كه روح حسين بن علي در چه حالي بوده است. معناي پيروزي، غير از جا خالي كردن از روي خاك است كه جانوراني در آن جا مي لولند. پيروزي از آن موقع شروع مي شود كه به قول يكي از نويسندگان بسيار بزرگ:

«براي ما امكان اين هست كه نه از نيكي متأثر شويم و نه از بدي، ولي گاهي در درون ما يك اُرگ، گويا و مستعدِ حركت است كه به هيجان درمي آيد... اين جا يك تناقض هولناك روحي است كه بر ضد بيهودگي و نيستي سر به طغيان برمي دارد و مي گويد: نمي تواني بگويي من نيستم و نمي تواني بگويي كه من بيهوده هستم.» [4] .

اين اول پيروزي است. و الّا:



دير و زود اين شكل و شخص نازنين

خاك خواهد گشتن و خاكش غبار



چه با شمشير و يا با مرض وبا باشد، يا كم كم قوا و نيروهاي عاريتي را خالي كند. اين را نه شكست مي گويند و نه پيروزي. اين كالبد شكستني است.



جامي است كه عقل آفرين مي زَنَدَش

صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش



اين كوزه گرِ دهر چنين جام لطيف

مي سازد و باز بر زمين مي زندش



همه اين كاسه ها زمين خوردني است. آن چه كه از زمين برآمده است، به زمين خوردني است، جاي شك نيست. اما آن كه از بالا شروع شده، در خاك ختم نمي شود. اما آن هم كه از خاك شروع شده است، در خاك هم ختم مي شود. آن روح شماست كه از بالا شروع شده و در اين جا پايان نخواهد پذيرفت. توجه به اين كه من در اين خاك فناپذير نيستم، يكي از عللِ پيروزيِ ماست.

اي حسين، ابديت از آنِ توست. اي مسافر ابديت، پيروزي هميشه از آنِ تو بوده و خواهد بود، زيرا آرمان تو پيروز است. آرماني كه براي انسان ها مطرح كردي پيروز است و شكست ندارد. زندگي و مرگ انسان، وابسته به آن است كه محور هستي اوست. محور هستيِ تو (انسان) چه بود؟ او كه ابدي است، پس تو ابدي هستي و پيروز.

پروردگارا! تو را سوگند مي دهيم به آن حالات روحيِ حسين بن علي كه پيروزي مطلق در خود احساس مي كرد، ما را در زندگاني با شكست مواجه نساز.

پروردگارا! قوّت و قدرت و نيرو بر ما عنايت فرما تا در زندگاني پيروز باشيم.

پروردگارا! طعم هدف زندگي را در اين دنيا بر ما بچشان.

پروردگارا! جوانان ما را موفق بدار كه براي خود و براي جامعه ما در آينده مفيد باشند.

پروردگارا! دانشي بر ما عطا فرما كه صيقل دهنده روح و تقويت كننده روحِ ما باشد. «آمين»


پاورقي

[1] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 483.

[2] سوره اعراف آيه 85 - سوره هود، آيه 85 - سوره شعراء آيه 183.

[3] امام حسين‏ عليه السلام و حماسه کربلا، ترجمه کتاب «لواعج الاشجان»، علامه سيد محسن امين، ص 260، چاپ سال 1366 - الحسين‏ عليه السلام، ابن عساکر، صص 218 - 216.

[4] زنبق درّه، اونوره بالزاک، ص 69.