بازگشت

زندگي و مرگ


(شب ششم محرم، سال 1350 ه. ش.)

زندگي و مرگ بحثي حساس و بسيار با اهميت است. اين موضوع جوانب مختلفي دارد. شعرا به زندگي و مرگ به شكلي خاص نگاه مي كنند. آنان يك عده از پديده ها و ظواهر اين دو موضوع را كه جالب است در نظر مي گيرند و درباره آن، مطالبي را به شعر بيان مي كنند. فلاسفه، اين دو پديده بسيار عجيب را طورِ ديگري مطرح مي كنند. زندگي چيست و مرگ كدام است؟ شايد در تاريخ بشري نتوان فرد عاقلي را سراغ گرفت كه درباره اين دو موضوع - ولو به طور سطحي - فكري نكرده باشد. مسلماً اين دو موضوع در دوران هاي متفاوتِ عمرِ انسان، با قيافه هاي مختلفي مطرح مي شود. بعضي ها از مرگ زياد مي ترسند! و سي، چهل سال زانويشان در مقابل تصور اين هيولاي عجيب مي لرزد. ولي بعضي ها نه، چون همه چيز برايشان شوخي است، مسأله مرگ هم يكي از آن شوخي هاست. براي آنان زندگي شوخي است و مرگ شوخي تر! در اين باره بحث هاي فراوان و مطلب زياد گفته شده است. يعني هر مطلبي كه درباره مسائل انساني گفته شده، مدارش زندگي و مرگ است. از اين جاست كه نويسندگان و شعرا بر خود ميدان گرفته اند.



هركسي چيزي همي گويد ز تيره رأي خويش

تا گمان آيد كه او قسطاي بن لوقاستي [1] .



هر كسي آرد به قول خود دليل از گفته اي

در ميان، بحث و نزاع و شورش و غوغاستي



«ميرفندرسكي»

بحمداللَّه، در قرن ما آن چنان مسائل مخلوط شد كه خودِ هدف زندگي نيز گم و رنگ فلسفه زندگي مات شد. بنابراين، اغلب طوري زندگي مي كنند يا زندگي را طوري نشان مي دهند كه فلسفه اش مات است.

معلوم است كه فرهنگ - خواه فلسفي باشد يا ادبي - در ميان چنين فضا و چنين جوّي درباره زندگي و مرگ چه خواهد گفت.



ساقي بياور جام و ريز آن آب آتش فام را

تا پخته گرداند مگر زآن شعله فكر خام را



دست طبيعت اي بسا از ما چه خون ها ريخته

چندان بريزم خون رَز تا باز گيرم وام را



رمزي است مبهم زندگي زين رو برآرد ماه نو

هر ماه بالاي افق اين رمز استفهام را



جز حسرت و خون جگر علّت نمي بينم دگر

آن گريه هاي بوالعلا وآن خنده خيام را



اين شعر هم محصول مطالبي است درباره زندگي كه از اوايل قرن بيستم تا امروز گفته شده است. شعرش اين گونه درمي آيد، نثرش هم از قبيل «سگ ولگرد» و بعضي از كتاب هاي ديگر مي شود. اين زندگي نيست كه بحث از آن اين قدر مبتذل باشد و اين قدر بي اهميت، كه يك شعر بتواند حسابش را تسويه كند و بگويد: ما زندگي را بعد از تسويه و چُرتكه انداختن (محاسبه)، ورشكست ديديم. بعضي از اينان، واقعاً قدرت تفكرشان كم است. من اين مثال را بارها به دانشجويان عرض كرده ام: چند كلنگ به دست اين بچه ها كه صبحِ روز جمعه در كوچه بازي مي كنند، بدهيد و به آن ها بگوييد، اين ساختمان را بر روي زمين بگذاريد. شما را معطل نمي كنند. در حالي كه مي گويند و مي خندند و مي جهند و جست وخيز مي كنند، با كلنگ همين ساختمان را خراب مي كنند. امّا براي آباد كردنش مغز، نيرو، مهندس، معمار، سرمايه و... لازم دارد. بايد مصالحي خريداري شود تا اين ساختمان بالا بيايد.

اين منفي گويانِ مخرّب، به قدري قيافه حق به جانب و متفكرانه در تاريخ به خود گرفته اند، كه فهماندنش براي جوانان خيلي مشكل است. نگاه نكنيد به عبارات جالب، نگاه نكنيد به هنرمندي كه در بيان به قصد منفي ساختن يك موضوع، خيلي زيبا حرف مي زند، براي اين كه اثبات كند كه مثلاً آزادي غلط است. من عبارات و جملاتي ديده ام كه واقعاً اگر انسان قدرت تفكر نداشته باشد، طوري بيان كرده اند كه انسان مي گويد عجيب است و واقعاً زمين روزي بهشت موعود خواهد شد كه آزادي از مردم گرفته شود! آري، زندگي و حيات هم مثل آن است! خدا كند آن متفكري كه مي گويد «هنر براي هنر»، تجديد نظر كوچكي درباره اين مسأله بكند. مي گويند: «ما عاشق زيباييِ عبارت هستيم، در هر موضوعي مي خواهد كه باشد. زيبا و قشنگ بگوييد، ولو درباره كاردي باشد كه بَرده در قرون وسطي تيز مي كرد و مي داد به دست آقايش كه سرش را ببُرد. خيلي هم مؤدب مي نشست. اما قشنگ بگوييد. ما بيان قشنگ مي خواهيم. ما اصلاً عاشق قشنگي ها و زيبايي ها هستيم.» منطق اشرف موجودات را تماشا كنيد! نام خود را هم اشرف موجودات گذاشته است. نه خدا و نه پيغمبر او از چنين لقبي خبر دارد و نه در كتب سماوي اش آمده است. اين اشرف موجودات را از كجا آورده ايم؟ مي گويند، نمي فهميم. ما اين قدر عاشق زيبايي هستيم كه حقيقت را بايد زير پا بگذاريم. آيا وقتي كه با دهان پر، زيبا و با چشم و ابروي جالب، مي گوييم 2ضربدر2=7، حقيقت مي يابد؟ نه، 2ضربدر2 مساوي با 7 نمي شود. شما با صداي نكره خشن داد بزنيد، اما بگوييد 2ضربدر2=4. من، دو ضربدر دو مساوي با هفتاد و سه را، چه طور هنرمندانه بگويم؟ در حالي كه اصلاً واقعيت و حقيقت ندارد! بحث درباره زندگي، مربوط به كسي است (براي شخصي اهميت دارد) كه ولو يك سر انگشت به زندگي بالاتر نگاه كند. آيا امكان دارد كه ماهي در دريا، آب را بشناسد؟ آيا كسي كه در خواسته ها، هوي و هوس ها و تحركاتِ ديناميكيِ زندگي غوطه ور است، مي تواند بفهمد زندگي يعني چه؟ آيا اگر كسي 2ضربدر2=7 را خيلي زيبا بيان كند، حقيقت را مي گويد؟ اگر ماهي، يك كتاب را با پانصد ميليون ورق در اختيار بگيرد و شروع كند به نوشتن مطالبي درباره آب، يك كلمه اش هم درست نيست، زيرا ماهي در آب غوطه ور است. هوا و خشكي را نديده، چيز ديگري غير از اين مايع نديده است.

يكي از شعراي زبردست، اين مسأله را چنين مي گويد: ماهي بيچاره آن قدر در آب پي آب مي گشت، تا عاقبت به او گفتند: آب است كه زندگي شما از آن است. گفت كدام آب و كجا؟ تا من بروم پيدايش كنم. اين طرف و آن طرف رفت و عاقبت گفت كه ما آب را پيدا نكرديم! وقتي كه او را گرفتند و از آب بيرون انداختند، شروع كرد به دست و پا زدن - البته دست و پا كه ندارد - دمش را به زمين زد و گفت، حالا فهميدم آب چيست!

بياييد پيش از آن كه به آستانه مرگ برسيد، زندگي را بفهميد و از آن بهره برداري كنيد. پيش از اين كه ما به آستانه مرگ وارد بشويم، بايد بفهميم زندگي چيست. مادامي كه زندگي ما را احاطه كرده، ما را در خود غوطه ور كرده و به محاصره انداخته است، امكان ندارد كه ما زندگي را بفهميم. اين معناي زندگي نيست. گاه گاهي اين شعرا - همان گونه كه زياد جست وجو كردم، هم از غربي ها و هم از شرقي هاي خودمان - وقتي به موضوع مرگ مي رسند و مي خواهند مرگ را تعريف كنند، بعضي از آنان واقعاً بيداد مي كنند و لطافت قضيه به حدّ نصاب مي رسد. مثلاً؛

«اي مرگ! وقتي كه فرا مي رسي، دو انگشت را بر روح و جان ما دراز مي كني كه آن را بگيري، جان ما در آن حال مانند يك برگ گلِ ظريف است كه هم در مقابل نيروي تو از خود تسليم نشان مي دهد و هم به جهت ظرافتش يك حال فرار دارد.»

لطف قضيه را احساس كنيد. من در حدود 300 - 200 عبارت پيدا كردم، كه وقتي اين شعرا و نويسندگان به موضوع مرگ مي پردازند، هيجان فوق العاده پيدا نموده و هنگامه مي كنند. از مرگ مي گويند و اين كه:

«پيش از آن كه مفاهيم كفن و گور تيره و تاريك به لرزه ات درآورَد، به زير آسمان رو و لحظاتي چند با اين ستارگان به راز و نياز بپرداز كه ميلياردها سال است حركت مي كنند و خم به ابرو نياورده اند و چند صباحي ديگر باز به حركت خود ادامه خواهند داد، ولي از تو نشاني در اين كره خاكي نخواهد بود. گويي كره خاكي فرزندي مانند تو را سراغ نداشت».

اما با اين حال، به ما چه مي دهند؟ چون مرگ را شاعرانه تحويل مي دهند، مرگ هم شاعرانه مي شود. آن وقت است كه، نويسنده اي يك قسمت از زندگي را مات مي كند، نويسنده ديگر، يك قسمت ديگر را متلاشي مي كند. آن وقت مي گويد؛ فلسفه حيات و موت چيست؟ فلسفه زندگي چيست؟ مرگ يعني چه؟ اين شعله درخشان حيات چرا خاموش شود؟ چرا زانوهاي انسان ها در مقابل اين پديده وحشتناك بلرزد؟ همه اين چون و چراها، مربوط به همان جريان ماهي است كه در آب است.



اَلَّذي حارَتِ الْبَرِيَّةُ فيهِ

حَيَوانٌ مُسْتَحْدَثٌ مِنْ جَماد [2] .



«چيزي كه مردم درباره آن درحيرت فرو رفته اند، زندگي است كه از جماد ايجاد مي گردد.»

«ابوالعلاء معرّي»

آن چه كه تمام افكار را متحير گذاشته، اين است كه اين احساس (زندگي) و حيات چگونه از خاك جامد بيرون مي آيد و چگونه بازمي گردد؟ ما در اين ميان چه مي كنيم؟ حال، اسلام حيات و موت را چگونه مطرح كرده و در مكتب اسلام چه معنايي دارد؟

منطق اسلام درباره زندگي و مرگ غير از اين هاست. اسلام در جهت هماهنگ ساختن عقل و وجدانِ شما در زندگي، كوشش مي كند كه ابتدا معناي زندگي را به شما بفهماند. پس از آن است كه مرگ را خودتان خواهيد فهميد. مرگ فهماندن نمي خواهد، خودش معلوم مي شود. وقتي من توانستم به شما معناي روشنايي را ثابت كنم، يا معناي روشنايي را براي شما قابل درك ساختم، آن گاه مي گويم، نفي و نبودِ روشنايي، مي شود تاريكي! اين ديگر آسان است. عمده بحث بر سر همين زندگي است، و الّا:



مرگِ هر يك اي پسر همرنگِ اوست

پيش دشمن، دشمن و بر دوست دوست



پيش ترك آيينه را خوش رنگي است

پيش زنگي آينه هم زنگي است



آن كه مي ترسي ز مرگ اندر فرار

آن ز خود ترسا نه اي جان هوش دار



روي زشتِ توست ني رخسار مرگ

جانِ تو هم چون درخت و مرگْ برگ



گر به خاري خسته اي خود كِشته اي

ور حرير و قز دَري خود رشته اي [3] .



روي زشت توست ني رخسار مرگ (ما مرگِ زشت نداريم، فقط بگوييد زندگيتان چه بوده است؟)

جان آدمي همانند همان درخت است كه برگ نتيجه اش است. شما برگ را مطابق حركت و فعاليت درخت خواهيد ديد. جان تو همچون درخت و مرگ برگ.

ترس از مرگ! وحشت از مرگ؟ هراس از مرگ؟ عبور از پل [زندگي] كه وحشت ندارد. بحث بر سر اين طرف پل و آن طرف پل است. و الاّ عبور از پل يك معناي طبيعي است. گام كه داريد، قدم كه داريد، نيرو هم كه داريد، پس بايد عبور كرد.

قُلْ يا اَيُّهَا الَّذينَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّكُمْ اَوْلِياءٌ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ، اِنْ كُنْتُمْ صادِقين [4] .

«بگو اي يهود، اگر شما كه مي گوييد اولياء خدا ما هستيم و كسي ديگر نيست، پس آرزوي مرگ كنيد اگر از راستگويان هستيد.»

اگر راست مي گوييد، خواهش مي كنم آرزوي مرگ بكنيد. آرزوي مرگ كه غير از عبور به لقاءاللَّه و ديدار خدا چيز ديگري نيست و ترس و وحشت ندارد. چرا اين قدر از مرگ مي ترسيد؟ شما را چه مي شود كه خيلي وحشت داريد؟ اگر زخمي به كوچك ترين جزء كالبد شما اصابت كند، مضطرب مي شويد و خيلي از مرگ مي ترسيد. آيا شما از اولياءاللَّه هستيد؟ پس؛ فَتَمَنَّوُا اْلمَوْت، «مرگ را آرزو كنيد». مگر غير از اين است كه:

يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّه [5] .

«اي نفسِ قدسيِ مطمئن و دل آرام (به ياد خدا)، امروز به حضور پروردگارت بازآي كه تو خشنود و او از تو راضي است.»

اين [مرگ] كه دعوا ندارد و شعر گفتن نمي خواهد؛ گريه و زاري، ناراحتي و زانو لرزيدن ندارد. دروغ گفتن، زانو لرزيدن دارد. تعدي، زانو لرزيدن دارد كه نقطه هاي زندگي را تشكيل مي دهد و سپس يك دايره مي شود. اين طرف دايره زندگي است و آن طرفش مرگ. اين ترس دارد. آيا اين طور نيست؟

وَاللَّهِ لَابْنُ أَبي طَالِبٍ آنَسُ بِالمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّه [6] .

«سوگند به خدا، اُنس فرزند ابي طالب با مرگ، بيش از اُنس كودك شيرخوار است به پستان مادرش.»

وَ اللَّهِ مَا فَجَأَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَ ارِدٌ كَرِهْتُه [7] .

«به خدا قسم، مرگ چيزي به من نمي دهد كه از آن كراهت داشته باشم.»

وقتي آن ضربه را به فرق مباركش زدند، گفت: «سوگند به خدا، هيچ چيز تازه اي بر من نيامده است». يعني به قول بعضي از روان شناسان؛ چون من دائماً در دو حاشيه مرگ و زندگي راه مي رفتم، با مرگ آشنا هستم و چيز تازه اي نبود. اين براي خود مطلبي است. اي عزيزان، چرا زندگيِ ما لذت ندارد؟ چرا زندگي به ما طعم نمي دهد؟ به جهت اين كه مثل اين كه نشسته ايم و رودخانه اي از آبِ زندگي در دهان ما مي ريزد. ما اگر در هر لحظه احساس مي كرديم كه زندگي در حال ريزش است، و مرگ، زندگي، موت، حيات، براي ما مطرح بود، اصلاً قيافه تاريخ بشر عوض مي شد.



هر نفس نو مي شود دنيا و ما

بي خبر از نو شدن اندر بقا



معناي نو اين است كه لحظه قبلي كهنه شد. اين لحظه دوم، نو و تازه است. ما اگر احساس كنيم كه هر لحظه:



صورت از بي صورتي آمد برون

باز شد كِانّا اِلَيْهِ راجِعُون



پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتيست

مصطفي فرمود دنيا ساعتيست [8] .



همان موقعي است كه بالا مي رويم. حالا مي توانيد درباره زندگي و مرگ اظهارنظر كنيد، حلالتان باشد، اگر به اين وضع رسيده ايد و اين حال را احساس مي كنيد كه:



هر نفس نو مي شود دنيا و ما

بي خبر از نو شدن اندر بقا



عمر هم چون جوي نونو مي رسد

مستمرّي مي نمايد در جسد [9] .



اي انسان، آيا هفتاد سال داريد؟ بله. ايشان همان است كه در سن چهارده سالگي، با هم به يك مدرسه مي رفتيم. درشتي حواس را ببينيد. [مرد هفتاد ساله] صد هزار مرتبه عوض شده، ولي آن واحد شخصيت است كه اين را هنوز «يك» نشان مي دهد. به قول پزشكان، هر چهار روز يك بار، تمام اجزا و سلول هاي بدن عوض شده است، فقط تغيير سلول هاي مغز است كه مقداري طول مي كشد. اگر توجه بفرماييد كه اين [زندگي] دائماً در حال ريزش است، در حقيقت، گامي فراتر گذاشته ايد. اي ماهي، حالا مي تواني آب را تعريف كني. حالا مي تواني يك روشنايي درباره آب داشته باشي. چرا؟ چون از گامي بالاتر نگاه مي كني. مادامي كه شما در اين اتاق هستيد، درباره آن چه كه در اتاق هست مي توانيد اظهار نظر كنيد: مثلاً، آن عكس است، آن چراغ است. اما اگر به شما بگويند اين اتاق را از بيرون، محيطش، وزنش، مصالحش و... را بسنجيد، نمي توانيد قضاوت كنيد، چون داخل اتاق هستيد. كسي كه داخل اتاق است، اتاق را نمي تواند مطرح كند، بايد به پشت بام برود. متأسفانه اغلب ما در خود رودخانه، سر زير آب داريم و در حيات شنا مي كنيم، اما نشسته ايم و در مورد حيات اظهار نظر نموده و كتاب هم مي نويسيم! پررويي را ببينيد! شعر هم مي گوييم. بشر است، خوشش مي آيد و مي گويد!



زين پرده ترانه ساخت، نتوان

زين پرده به خود شناخت، نتوان



تا بيرون نياييد، نمي توانيد تعريف كنيد. به عنوان مثال: يك دستگاه موسيقي را تصور كنيد كه يك مورچه، از يك گوشه اش به يك گوشه ديگر مي رود. همين طور كه در حال رفتن است، دستگاه بزرگ صدا مي كند و آهنگش را هم مي زند. اين مورچه كه مي رود، قطعه قطعه صداهاي متنوع به گوشش خواهد خورد، ولي مجموع آهنگ را نخواهد فهميد، زيرا داخل دستگاه است. او روي دستگاه راه مي رود و قطعه قطعه مي شنود، اما نمي فهمد آهنگش چيست. ما موقعي كه پول به دست مي آوريم، يك لذتي از زندگي مي فهميم، يا وقتي دانشجو هستيم و در امتحانات قبول بشويم، يا وقتي دلباخته ايم به معشوق برسيم، لذتي از زندگي به انسان دست مي دهد. در اين حال، انسان مي گويد: «واقعاً عجب زندگي لذت بار است! خدا كند كه مرگ را از ميان انسان ها بردارند! اصلاً مرگ را خدا براي چه آفريد!؟» در آن حال از فلسفه مرگ مي پرسد. چرا؟ چون در لذت غوطه خورده است. اما اگر مختصر دردي شروع شود، يا [زندگي] كمي نيشش را نشان بدهد، مي گويد: «ما هم نفهميديم اين كهكشان ها را خدا براي چه آفريد؟ اصلاً فلسفه هستي چيست؟» آقا، در همان يك دقيقه فيلسوف مي شود، چون يك نيش به او خورده است. اين هم يك تفسير حيات و آن هم يك تفسير حيات! واقعاً خنده دارد و گاهي هم گريه دارد. اصلاً به وضع رواني خودتان نگاه كنيد. مي خواهيد بخنديد، مي خواهيد گريه كنيد. [بشر] با يك درد و با يك لذت فيلسوف مي شود. [بايد پرسيد] اين دو فلسفه متناقض را از كجا آورده اي؟ اين دو تفكر متضاد را در مغز مباركت چه طور جا داده اي؟ درست مثل ماهي هستي. ديده ايد كه ماهي همين طور كه حركت مي كند و به آب گِل آلود مي رسد، خود را به اين طرف و آن طرف مي زند و اصلاً موضوعي به عنوان آب براي او مطرح نيست. به جايي مي رود كه آب زلال تر است. در حركتش آب زلال را مي بيند. در آب زلال غوطه ور مي شود و لذت مي برد. با اين منطق، آيا باور مي كنيد كه ما انسان ها زندگي نمي كنيم!

روي اين منطق، زندگي نيست. چنان كه آن مورچه آهنگ موسيقي را درك نمي كند، ما هم قطعه قطعه حركت نموده و احساس مي كنيم. يا قطعه قطعه لذت و اَلَم مي بينيم. بعد آن ها را جمع مي كنيم و مي گوييم: 45 سال و سه ماه و دو روز و الان هم ساعت هشت است كه من زنده هستم! اگر تجزيه و تحليل كنيد، خواهيد ديد، زنده نبوده است، فقط حركتي بوده و احساسي، يا اين كه؛ «مي خواهم»، «نمي خواهم». لذت بار است، درد دارد. [مي گويد:] بلي، امروز هم يك منظره اي تماشا كرديم و هيجاني داشتيم. امروز گرممان بود، فردا سردمان است. اين طور و آن طور... انسان اين ها را با هم قاطي مي كند و خود را زنده مي نامد. كسي كه زندگي را با اين عينك مطالعه كند، شعر كه سهل است، كمتر از شعر هم مي تواند فلسفه زندگي را از دستش بگيرد و به ديوار بزند. اين طور است يا نه؟! اين دو موضوع حيات و موت، يا زندگي و مرگ، بسيار مهم است. اميدوارم كساني كه شايستگي پيدا نكرده اند، اظهار نظر نكنند! خيلي شايستگي مي خواهد كه انسان اين دو موضوع را براي خودش مطرح كند.



هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



يك لحظه از حيات، اگر حيات است، شما در ابديت پيروزيد! حيات از خاك درآمده است، شما انسان ها از خاك درآمده ايد. اما وقتي از خاك درآمديد، فاصله بين شما و خاك بي نهايت است. خاك احساس ندارد. خاك درك لذت نمي كند. خاك درد نمي كشد. خاك اراده ندارد. اما چه پلي شما را به خاك وصل مي كند؟ خاك مي گويد اين جسم و روح را از خاكي بودن بيرون بپران، تا بيرون بيايد. حتماً بيرون خواهد آمد و لذت هم مي بيند. خود و شخصيت پيدا مي كند. لذا، همين خاكزاده و همين فرزند خاك! جهاني را در جيبش مي گذارد، اما سنگيني احساس نمي كند. خوب، يك قدم ديگر بالا بياييد. وقتي آمديد بيرون، تا حدودي خاك را مي شناسيد. خاك چيست؟ خواهيد گفت يك عده عناصر مرده و زنده. با تغيير محيط اين طور مي شود. تابش آفتاب اگر اين گونه باشد، اين طور خواهد شد. آن را مي شناسيد. چرا؟ چون از خاك بيرون آمده ايد و در خاك نيستيد. اگر هر لحظه از حياتي كه داريد، يك قدم بالاتر بياييد، حيات قبلي را خواهيد شناخت. كسي كه از حيات درآمده است و در همان منزلگه اول درجا مي زند، مثلاً اگر متوقّع مقامي بوده و مقام به دست او نرسيده است، بشريت را محكوم به سقوط كرده و حيات را بيهوده خرج مي كند. آيا از خاك و از حياتِ دم دستي و منزلگه اول بيرون آمده بودي كه اظهارنظر مي كني؟ چرا اظهارنظر مي كني؟ اسباب بازي بهتر از بشر پيدا نمي شود! [بشر] اسباب بازي عجيبي است! من در اين باره خيلي فكر كرده ام. اين جا جايگاه آزمايش هرگونه اسلحه است! ميدان عجيبي است. نه گمرك مي خواهد، و نه استخوان دارد تا در گلو گير كند. متأسفانه همين طور درباره بشر مي گويند. در منطق اسلام، مرگ موقع شكوفان شدنِ روح آدمي است. گويي بدن در اين دوران حيات، حالت غنچه بودن را سپري مي كرده است، و حالا مرگ، حالت شكوفاني اش است.



اين جهان هم چون درخت است اي كرام

ما بر او چون ميوه هاي نيم خام



سخت گيرد خام ها مر شاخ را

زان كه در خامي نشايد گاخ را



چون بپخت و گشت شيرين لب گزان

سست گيرد شاخه ها را بعد از آن [10] .



[حيات و زندگي] سست نمي شود. اين تشبيه ناقصي است. تازه طعم خود را نشان مي دهد. تازه انسان مي فهمد كه: يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَيوةِ الدُّنْيا [11] ، «يك پديده و نمودي را از زندگي مي شناخت».

لرمانتوف تعبيري دارد كه مي گويد:

«مستانه، لب بر جام زندگي نهاده و اشك سوزان بر كناره زرين آن فرو مي ريزيم، تا آن گاه كه دستِ مرگ، نقاب از چشمان ما بردارد. آن گاه خواهيم فهميد، كاسه زندگي كه داشته ايم از اول خالي بوده است!»

كناره زرين، خيلي خوش نما و خيلي زيبا! يك دفعه انسان احساس كند كه چيزي نبوده و نيست، كه همين طور هم هست. چون اين دو پهلو دارد. با هر قدم كه جلو مي رويد، مواظب باشيد و جلو برويد. در آن هنگام است كه حيات و زندگيِ شما اصالت پيدا خواهد كرد. اگر قدم برنداشتيد، شماييد كه بعد از 40 سال، 50 سال، 60 سال خواهيد گفت:



افسوس كه مرغ عمر را دانه نماند

اميد به هيچ خويش و بيگانه نماند



دردا و دريغا كه درين مدت عمر

از هرچه بگفتيم جز افسانه نماند



بيتي ديگر هم خواهيد خواند:



من كيستم تبه شده ساماني

افسانه اي رسيده به پاياني [12] .



اين ها را خواهيم گفت. چرا؟ چون در حال حيات ما نخواستيم قدمي بالاتر برويم و حيات را در اختيار بگيريم. حياتي كه عوامل طبيعت و انسان ها به انسان بدهند، اساس ندارد. خود انسان بايد زنده باشد. درد اين جاست! اگر بنا شود زندگي را گوشت، آب، شيريني جات، هوا و شعاع آفتاب و... بدانيم، اين ها كه مربوط به عوامل طبيعت است، آيا زندگي من يعني اين عوامل طبيعت؟ آيا زندگي من، زدن و آواز و رقصيدن من است؟

اگر اين است، پس:



من كيستم تبه شده ساماني

افسانه اي رسيده به پاياني



اگر در مقابل عوامل طبيعت گفتيد: «تو بيا و هستيِ مرا تأمين كن، اما چه بايد بشوم، اين به عهده خودم است». شما كسي هستيد كه هر لحظه در ابديت غوطه وريد. اگرچه در ظاهر، كالبد شما، زندگي طبيعي است. اين اصل مطلب است. آن اولش و اين هم آخرش. آن چه من احساس و گمان مي كنم، اين است. اين كه قرآن مجيد مي فرمايد:

وَ اِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوان [13] .

«و زندگي واقعي، سراي آخرت است.»

آيا اين حيات حقيقي نيست كه فلسفه اش را مي خواهيد و گيج مي شويد؟! اي جوانان عزيز، خدا مي داند، وقتي كه خودتان زندگي را احساس كرديد و مفهوم آن را با «بايست زنده باشم» به دست آورديد، شما طعم ابديت را در همين زندگي مي چشيد. وقتي طعم ابديت را چشيديد، بحثِ چون و چرا از بين مي رود.



گفته بودم چو بيايي غمِ دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي



«سعدي»

اين حيات واقعي، حيات طيبه (حياةً طَيِّبَة) است:

يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم [14] .

«اي كساني كه ايمان آورده ايد، خدا و پيغمبر را اجابت كنيد وقتي به شما مي گويند بياييد مي خواهيم شما را زنده كنيم.»

اگر مقصود ما از زندگي فقط نفس كشيدن، خوردن و آشاميدن است، اين مسأله (حيات طيبه) خنده آور مي شود. انسان مي گويد: بسيار خوب، زنده هستيم ديگر! مي پرسيم؛ پس پيغمبر از ما چه مي خواهد؟ آرمان هاي بشري از ما چه مي خواهند؟ رادمردان و اولياءاللَّه، از ما چه مطالبه اي دارند؟ حيات چيست؟ مي گويد؛ زنده هستيم ديگر. اما اين زندگي نيست. لذا، حتي اشخاصي كه: خور و خواب و خشم و شهوت طرب است و عيش و عشرت، آنان را راضي مي كند، معلوم مي شود كه مغزشان واقعاً كوچك است! زيرا فقط مي خواهند به وحشت و ترديد نيفتند. گاهي سيخ به او نزنند و با اين حال، گونه ها قرمز و شاداب و... باشد. اين نوع زندگي، جزءِ مكتب و نظامِ (سيستم) زنبور عسلي است. وَ اِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوان [15] ، «سراي ابديت، حيات حقيقيِ شماست». بشر مي گويد: مي نشينم و بعداً مي آيد؟ نخير، هم اكنون؛ لِما يُحييكُمْ است. هم اكنون است؛ حَياةً طَيِّبَة، حيات پاكيزه و حيات واقعي. اين گوي و اين ميدان، شروع كنيد. آيا در اين صورت، مرگ اين طور براي ما هولناك جلوه خواهد كرد؟ ابداً.

حسين بن علي عليه السلام موقعي كه مي خواست [از مكه] خارج شود، فرمود:

اَلْحَمْدُ لِلّهِ وَ ماشاءَ اللَّهُ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي رَسُولِهِ، خُطَّ الْمَوْتِ عَلي وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلي جيدِ الْفَتاة [16] .

«سپاس براي خداست كه آن چه را بخواهد مي شود و جز او تكيه گاهي نيست و درود او بر پيامبرش باد. مرگ بر اولاد آدم، مانند گردن بندي است كه به دورگردنِ زن جوان پيچيده است.»

مرگ گريبانگير تماميِ فرزندان آدم است. اگر زنده هستيد، مرگ نيز به دنبال زندگي است. بسيار خوب، حال ما به كجا مي رويم و چه مي خواهيم بكنيم؟ مقصود من چيست؟

وَ ما اَوْلَهَني اِلي اَسْلافي اِشْتِياقَ يَعْقُوبِ اِلي يُوسُف [17] .

«چه عشق و ولع و شيفتگيِ عجيبي به ديدار پدرانم دارم، مثل اشتياق يعقوب به ديدار يوسف.»

من ديدار عباد اللَّه المكرمون را كه در سراي ابديت به زندگيِ واقعي رسيده اند، آرزو دارم.

اين روايت هم چنان ادامه دارد، تا در آن اواخر جمله مي فرمايد:

اَلا فَمَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلي لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا غَداً فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْشاءَ اللّه [18] .

«اينك، آگاه باشيد! كسي كه مي خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءاللَّه.»

[امام حسين عليه السلام] نمي فرمايد مي خواهيم به ديدار مرگ برويم. نمي فرمايد آن جا مي رويم، كه از هستي خارج شويم و به كرانه نيستي برسيم، بلكه مي فرمايد: «اگر كسي مثل ما اشتياق ديدار خدا را دارد، من صبح حركت خواهم كرد. با من بيايد.»

در آن جا كه با عبداللَّه بن عمر جُعفي صحبت فرمود، عجيب بود. وقتي كه [عبداللَّه بن عمر جُعَفي] را ديد، خودِ حضرت گفت: «آيا مي تواني با ما بيايي؟ تو مرد گنهكاري هستي و زندگاني تو آلوده بوده است، آيا مي آيي با ما برويم تا به فتح و پيروزي برسي؟» (كه درباره فتح و پيروزي ان شاءاللَّه يك بحث مستقلي خواهيم كرد). مي بينيد كه هيچ اصلاً مسأله اين كه حسين بن علي عليه السلام يك مثبت را از دست مي دهد و به يك منفي مي رسد، مطرح نيست.

مادامي كه اين عينك در چشمان ما هست، نمي توانيم زندگي و مرگ را از نظر اولياءاللَّه درك كنيم كه چگونه است؛ واقعاً امكان ندارد. چنان چه الان شما بخواهيد لذايذي را كه در جواني براي شما مطرح است به يك بچه شيرخواره، يا كودك دو ساله، سه ساله بفهمانيد، امكان ندارد. يك دانشمند وقتي كه بر يك مسأله علمي پيروز مي شود و مشكلي را كه جدي است حل مي كند، لذتش براي يك آدم بي سواد اصلاً قابل درك نيست؛ نه اين كه ما در زندگاني تشابه داريم: حسن زنده است. حسين زنده است. كاظم، رضا، علي، حسينقلي خان و اكبرآقا و... بلي، همه اين ها زنده اند. علي بن ابي طالب عليه السلام، سقراط، نرون، چنگيز و ابن ملجم هم زنده هستند. باز هم بشماريد! اين تشابه در اين دو چشم، تشابه در حركت، تشابه در خنده و گريه، تشابه در اين آثار ظاهريِ زنده، نمي گذارد ما بفهميم زندگي يعني چه! نمي دانيم در مغز آن ها راجع به زندگي چه مي گذرد.

دقايق آخر بود كه مي خواستند [سقراط] را اعدام كنند. روز قبل از آن، شاگردِ باشخصيتش [افلاطون] گفت: «استاد من مي توانم تو را از زندان نجات بدهم.» افلاطون خيلي باشخصيت بود. شخصيت اجتماعيِ افلاطون از سقراط خيلي بالاتر بود. چون سولون پدرِ مادري اش، قانون گذار يونان بود. گفت: «استاد ما نمي توانيم اين گونه مرگ شما را ببينيم و من مي توانم شما را آزاد كنم. حتي اكثريت قضات را كه به اعدام شما حكم داده اند، مي شود پشيمان كرد و برايشان درست توضيح داد. پشيمان هم شده اند.» سقراط خنديد و گفت: «من از تو تعجب مي كنم. مني كه پله به پله، زندگي را آن چنان كه مي بايست بشوم و آن چنان كه مي بايست بكنم، كرده ام، (نه اين كه زنده بودم.) - همان مطلبي كه قبلاً عرض كردم: زنده بودن را نمي گويد - منِ زنده، آن چه كه بنا بود زنده باشم، شده ام و الان هم دانه دانه كلاف ها را باز كرده ام. من صفحه ابديت را مي بينم. چگونه به شما توضيح بدهم كه من الان چه اشتياقي به اين دارم كه بروم؟» حتي همسر و فرزندانش را كه روز آخر آوردند، همسرش شروع كرد به گريه كردن. به كريتون گفت: «او را زود از اين زندان بيرون ببر. من نمي خواهم قيافه اين زن را ببينم». نقل است كه:

«روزي سقراط به سفاليس [19] گفته بود زن بگير. گفته بود چرا زن بگيرم؟ گفته بود زن بگير، چون از دو حال خارج نيست. يا زن خوبي نصيب تو مي شود مؤدب، معقول، متين، خوب، كه در اين صورت زندگي خوبي خواهي داشت. اگر هم زن بدي شد، حداقل مثل من فيلسوف مي شوي!»

خلاصه، همسر خود را بيرون كرد و گفت: «او را ببريد. يك عمر براي من بس بوده است، حالا اين دو ساعت هم مي خواهد با اين قيافه اش گريه كند. او اصلاً نمي فهمد من در چه حالي هستم».

تازه، سقراط كجا و پيامبران عليهم السلام كجا؟ وقتي نام موسي عليه السلام مي آيد، پاهاي سقراط در مقابل موسي مي لرزد - چون اين ها (فلاسفه يونان) در بين عصر موسي عليه السلام و عيسي عليه السلام بودند - هم چنين، ائمه اطهار عليهم السلام و اولياءاللَّه، واقعاً اينان هيچ خشونتي در مرگ نمي ديدند. چرا؟ چون زندگي براي آن ها درست مطرح بود. سقراط گفت: اي افلاطون، مرا رها كن، زيرا من به ابديت نزديك مي شوم. آيا تو مي خواهي مرا دوباره برگرداني و كلاف ماده تاريك را به گردن من بپيچي؟ اين چه نوع خيرخواهي است كه تو درباره من مي كني؟ فرداي آن روز افلاطون (شاگرد سقراط) نيامد. روز دهم نيز نيامد كه قيافه مرگ سقراط را ببيند. سقراط كجا؟ حسين بن علي كجا؟ سن آن مرد (سقراط) از هفتاد گذشته بود. ولي حسين بن علي عليه السلام تقريباً ميانسال بود، چون پنجاه و هفت سال داشت. هنوز بچه شيرخوار داشت. يعني حيات هنوز بر قيافه حسين عليه السلام مي خنديد، هنوز زندگي با حسين بن علي كار داشت. وضع ايشان غير از وضع پيري بود كه دوران خود را گذرانده است. چنين شخصي ممكن است بگويد چون زندگي از او خداحافظي كرده و پشت گردانده، مي خواهد با عزّت و شرافت از دنيا برود. مسأله حسين بن علي اين نيست! دوران زندگاني ايشان بسيار عالي بود. در آن زمان با آن شخصيت اجتماعي، به اضافه اين كه مربوط به خدا بود، در 16-15 كشور اسلامي مي فهميدند كه او اولين شخصيت است. در آن دوران اثبات شده بود كه حسين بن علي اولين شخصيت آن دوران است؛ حتي از نظر عمومي.

ابن خلدون مي گويد: «اين كه حسين بن علي احساس مي كرد شايسته زمامداري است، درست گمان مي كرد و بالاتر از آن بود كه خودش گمان مي كرد.» [20] .

ابن خلدون كسي است كه اصلاً مكتب اهل بيت را نديده است. چون مردي اسپانيايي بود و دائماً با مكتب اموي ها (بني اميه) سروكار داشت. با اين حال، يك نگاه مختصر كه به تاريخ حسين كرده است، مي گويد: «اين كه در خودش اين لياقت را مي ديد، درست بود و بالاتر هم بود! و چون مي ديد عده اش كم است و قدرت او نمي تواند در مقابل يزيد عرض اندام كند، نمي بايست اقدام به قيام بكند.» اين سخن ابن خلدون است. بدين جهت كه حيات از عينك ابن خلدون، حياتي است كه حتي معاويه هم دارد. روي آن حساب، گفته ايشان درست است. ولي حيات در نظر حسين و پدر حسين، مسأله ديگري است كه قابل مقايسه با اين ها نيست. لذا، در بعضي از تواريخ آمده است كه حسين بن علي عليه السلام در آن ساعاتِ حساس عاشورا، خيلي برافروخته و گلگون تر شده بود. نيز مي گويند؛ قدرت و دلاوري و شجاعتي عجيب كه ايشان در آن روز نشان داد، تا آن روز نشان داده نشده بود. شب عاشورا هم خيلي ذكر و مناجات و راز و نياز داشت... تا آن جا كه فرمود:



وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكٌ سَبيلي

وَ اِنَّمَا الْاَمْرُ اِليَ الْجَليل



«و هر زنده اي راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مي شود.»

يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي اِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّه [21] .

«اي نفسِ قدسيِ مطمئن و دل آرام (به ياد خدا)، امروز به حضور پروردگارت بازآي كه تو خشنود و او از تو راضي است.»

مسير و سرنوشت حسين اين است و آن هم مرگ (شهادت) او بود. ان شاءاللَّه در جلسات بعدي توضيح بيشتري در اين زمينه خواهيم داد.

پروردگارا! تو را قسم مي دهيم به اولياءت - كه حقيقت زندگي را چشيدند - حقيقت زندگي را بر ما بچشان. پروردگارا! تو را قسم مي دهيم به زنده هاي جاويدت، تو را قسم مي دهيم به اولياء ابدي ات، ابديت ما را از همين زندگاني تأمين فرما. پروردگارا! ما را موفق بدار كه هرگز در زندگاني، به ناملايماتي كه روح ما را متلاشي مي كند مبتلا نشويم. در ناملايماتي كه مقدّر فرموده اي، صبر و تحمل به ما عنايت فرما.

پروردگارا! تو را به حسينت قسم مي دهيم، دنيا را از عينك حسين بر ما بفهمان. حيات را از ديدگاه حسين بر ما روشن فرما. جوانان ما را موفق بدار كه در آينده، انسان هايي مفيد براي دنيا و آخرتشان باشند. «آمين»


پاورقي

[1] قُسطيَ‏ بن لوقا از فلاسفه و مترجمين دوران نهضت ترجمه فلسفه به عربي بوده است.

[2] اگرچه احتمال مي‏رود مقصود شاعر مسأله معاد باشد، ولي با يک نظر دقيق‏تر، معماي تبدّل جماد به حيات در هر دو نقطه آغاز و انجام يکي است.

[3] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 8، ص 360.

[4] سوره جمعه، آيه 6.

[5] سوره فجر، آيات 27 و 28.

[6] نهج‏البلاغه، خطبه 5.

[7] همان مأخذ، نامه شماره 23.

[8] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 505.

[9] همان مأخذ.

[10] همان مأخذ، ج 7، ص 121.

[11] سوره روم، آيه 7.

[12] شعر از مرحوم سرگرد نگارنده ‏رحمه الله است.

[13] سوره عنکبوت، آيه 64.

[14] سوره انفال، آيه 24.

[15] سوره عنکبوت، آيه 64.

[16] سموّالمعني في سموّالذات، عبدالله العلايلي، ص 115 - لهوف، سيد بن طاووس، ص 26.

[17] همان مأخذ.

[18] همان مأخذ.

[19] يکي از شاگردان سقراط.

[20] مقدمه، ابن خلدون، ص 216.

[21] سوره فجر، آيات 27 و 28.