بازگشت

وابستگي نفس به خداوند


اين ارتباط الهي، همان حقيقت است كه در آيه شريفه قرآني چنين آمده است:

اِنَّ صَلوتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبّ الْعالَمين [1] .

«قطعاً نماز و عبادات و زندگي و مرگ من از آنِ خداوند، پروردگار عالميان است.»

براي فهميدن اهميت اين شرط، نخست بايد اين جريان اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُون «قطعاً ما از آنِ خداييم و به سوي او باز مي گرديم» را از روي تحقيق و دريافت قلبي بفهميم و بدانيم كه هيچ تفسير و توجيهي براي زندگي و مرگ بشر در اين جهان هستي - به جز اين آيه كه متذكر شديم - وجود ندارد. بدون مبالغه و بدون كمترين گرايش تعصبي، هيچ مكتب و متفكري، در هيچ يك از جوامع بشري، چنين فرمولي را براي تفسير و توجيه و تعيين هدف نهاييِ زندگي و مرگِ انسان ها مطرح نكرده است. معناي اين جريان اين است: ما انسان ها موجوداتي هستيم كه حيات و موت ما مستند به حكمت و فيض اعظم خداوندي است، و چنان نيست كه ما «از خاك برآمده ايم و بر باد مي رويم» و ديگر هيچ. [2]



مديريت چنين جريانِ با عظمتِ الهي بايد به دست كساني باشد كه ذاتِ [نفس شخصيت، جان و من] آنان وابسته به خداوند باشد. بدون كمترين ترديد، حسين عليه السلام شايسته آن مقام بود، نه وابسته به سگ و ميمون و اسباب موسيقي و طرب و تهييج غرايزِ حيواني، كه تواريخ معتبر در معرفي يزيد مطرح كرده اند.

احتمالاً، ارسال نامه اي كه امام حسين عليه السلام به اهل بصره نوشت، در همين موقع بود. به هرحال، سيد بن طاووس مي گويد: حسين عليه السلام به جمعي از بزرگان بصره نامه اي نوشته، آن را به وسيله سليمان كه كنيه اش ابورزين بود، فرستاد. حضرت در اين نامه، آنان را به ياري و اطاعت از خود خوانده بود. از جمله آن شخصيت ها، يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن جارود عبدي بودند. يزيد بن مسعود، بني تميم و بني حنظله و بني سعد را احضار كرد. نخست رو به بني تميم كرد و از آنان درباره وضع شخصيت خود پرسيد. آنان عظمت و شرف او را مورد تأييد قرار دادند. يزيد بن مسعود گفت: من شما را براي امري مهم جمع كرده ام و مي خواهم درباره آن امر با شما مشورت كنم و از شما ياري بخواهم.

آنان پاسخ دادند: سوگند به خدا، ما خيرانديش و خيرخواه توايم و براي اظهارنظر، نهايت كوشش را خواهيم كرد. بگو تا بشنويم.

يزيد بن مسعود گفت: معاويه مرده است و سوگند به خدا، مرده و گمشده اي است پست. بدانيد كه با مردن معاويه، دَرِ تجاوز و گناه شكست و اركان ظلم متزلزل گشت. او بيعتي [براي يزيد فرزندش] به وجود آورده، و گمان مي كنم آن را [به خيال خود] محكم كرده است. هيهات كه چنين بيعتي كه خواسته است، به اجرا درآيد. تلاش او با شكست مواجه است و مشورتي كه در اين باره نموده است، نتيجه اش خواري و رسوايي است. پسر معاويه، يزيدِ شرابخوار و سردسته فاسقان، برخاسته و ادّعاي خلافت بر مسلمين و فرمانروايي بر آنان را مي نمايد، بدون رضايت آنان! يزيد با داشتن صفات فوق [موجودي] است بي ظرفيت و دور از علم و معرفت. او كسي است كه در هيچ موقعيتي حق را تشخيص نمي دهد. من به خدا سوگند صحيح مي خورم كه جهاد براي برانداختن او بهتر است از جهاد براي از بين بردن مشركين. و اما حسين بن علي عليه السلام فرزند دختر رسول خدا، داراي شرف اصيل و صاحب نظر، ريشه دار و اوست عالم رستگار. اين مرد بزرگ به زمامداري شايسته تر از همه است، زيرا سابقه او و كوشش هاي او [در راه اعتلاي اسلام] و نزديكي او به رسول خدا بالاتر از همه است. او با كوچك ها عطوف و با بزرگان مهربان است. او شايسته چوپاني رعيّت خود و امامت بر آن جامعه است كه خداوند به وسيله او، آنان را مستحق بهشت مي نمايد و به وسيله او پند مي دهد. بنابراين، از نور حق منحرف نشويد و در پستي هاي باطل، خود را به مشقت نيندازيد. حال كه صخر بن قيس در حادثه جمل، شما را رسوا كرد، بياييد با حركت به ياري فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله، آن عار را از خود بشوييد. سوگند به خدا، هيچ كس از ياري حسين عليه السلام كوتاهي نكند، مگر اين كه خداوند او را به وسيله كاهش فرزندان و عشيره اش در ذلت غوطه ور سازد. هم اكنون من لباس جنگ به تن مي كنم و زره مي پوشم و آماده حركت براي ياريِ حسينم. [بدانيد] هر كس كه كشته نشود، بالاخره مي ميرد و هر كس فرار كند، از چنگال مرگ رها نمي گردد. خدا شما را رحمت كناد. جواب نيكو به من بدهيد.

پاسخ بني حنظله و بني سعد و بني تميم به يزيد بن مسعود بسيار عالي بود. همه آنان تسليم و مطيع پيشنهاد وي شدند. يزيد بن مسعود، پس از اين جريان، نامه اي با اين مضمون به امام حسين عليه السلام نوشت:

«بعد از حمد و درود، نامه تو به من رسيد و فهميدم آن چه را كه مرا به آن دعوت نمودي كه نصيبم را از اطاعتِ تو دريابم و از ياريِ تو به بهره خود توفيق يابم. قطعي است كه خداوند متعال هرگز روي زمين را از تكاپوگران واقعي در مسير خيرو كمال و راهنماي راه نجات به بشريت خالي نمي گذارد و شماييد حجت خداوندي و امانت او در زمين. شما از درخت زيتونه احمدي مانند شاخه ها سر برآورديد. درخت محمدي ريشه اصلي است و شما شاخه آن هستيد. اكنون بر روي بال فرشته سعادت، قدم بر سرزمين ما بگذار. من گردن هاي قبيله بني تميم را براي اطاعت از تو فرود آورده ام، اشتياق آنان به اطاعت از تو، شديدتر از اشتياق شتران تشنه براي ورود به آب است. هم چنان، قبيله بني سعد را تسليم اوامر تو نموده ام و آلودگي هاي سينه هاي آنان را با اولين بارقه، با آب بارانِ ابر شستم.»

هنگامي كه امام حسين عليه السلام نامه يزيد بن مسعود را خواند، فرمود: چه حال [و نشاط روحاني] به تو دست داده است! خدا تو را در روز قيامت در پناه خود بگيرد و تو را عزيز بدارد و در روز تشنگيِ بزرگ، تو را سيراب نمايد.

يزيد بن مسعود آماده حركت براي ياري امام حسين عليه السلام مي شود، ولي پيش از وصول به مقصد، خبر شهادت آن حضرت را مي شنود و از اين كه از ياريِ او بريده مي شود، ناله و فرياد مي كند. [3] .

اين نامه مخلصانه و پرمعني كه يزيد بن مسعود نهشلي به امام حسين عليه السلام نوشته است، يكي از مهم ترين و عالي ترين و واضح ترين دلايل عظمت و شايستگي امام حسين عليه السلام براي خلافت الهي در جوامع اسلامي به شمار مي رود، چنان كه با كمال استحكام و روشني از جهات متعدد، عدم لياقت يزيد بن معاويه را براي زمامداري مسلمين به اثبات مي رساند. در اين جمله دقت كنيم كه مي گويد:

«قطعي است كه خداوند متعال هرگز روي زمين را از تكاپوگران واقعي در مسير خير و كمال و راهنماي راه نجات بشريت خالي نمي گذارد و شماييد حجت خداوندي و امانت او در زمين. شما از درخت زيتونه احمدي مانند شاخه ها سر برآورديد. درخت محمدي ريشه اصلي است و شما شاخه آن هستيد. اكنون بر روي بال فرشته سعادت، قدم بر سرزمين ما بگذار.»

سپس امام حسين عليه السلام، مسلم بن عقيل را خواست و او را به همراهي قيس بن مسهر صيداوي و بعضي ديگر، براي حركت به سوي كوفه دستور داد. نيز، او را بر تقواي الهي و مخفي داشتن هدف و لطف به مردم توصيه فرمود. مسلم بن عقيل به مدينه آمد و در مسجد پيامبر نماز گزارد و با خانواده خود وداع نمود و دو نفر راهنما از قبيله قيس استخدام كرد. اين دو نفر راه را گم كردند و تشنگي شديد بر آن ها غالب شد و از حركت باز ماندند و جاده ها را به حضرت مسلم نشان دادند و مسلم از آن جاده ها به حركت خود ادامه داد و آن دو راهنما از تشنگي فوت شدند. مسلم از آن محل كه به «مضيق» معروف بود، نامه اي به وسيله قيس بن مسهر به امام حسين عليه السلام فرستاد. در آن نامه نوشته بود:

«بعد از حمد و درود، من از مدينه با دو راهنما حركت كردم. اين دو راهنما راه را گم كردند و تشنگي ما شديد شد و طولي نكشيد كه آن دو نفر فوت شدند. ما به حركت خود ادامه داديم تا به آب رسيديم و نتوانستيم خود را نجات دهيم، مگر با رمقي ناچيز از جان. و اين آب در مكاني است كه مضيق ناميده مي شود كه در وادي خبت واقع شده است و من از اين پيشامد فال بد زدم و اگر موافقت فرماييد، مرا معاف داريد و ديگري را به جاي من بفرستيد. والسلام.»

نامه به آن حضرت رسيد و اين پاسخ را نوشت:

«بعد از حمد و درود، بيم آن دارم كه آن چه تو را وادار كرده است كه نامه استعفاي خود را از مأموريتي كه براي تو تعيين نموده ام، براي من بنويسي، جز ترس نبوده است. حركت در راه خود را ادامه بده. والسلام.»

وقتي كه مسلم نامه امام حسين عليه السلام را خواند، چنين گفت: اگر مسأله ترس باشد كه موجب فال بد زدن من شده است، من نمي ترسم. و به راه خود ادامه داد. و به جايگاه آب از قبيله طي رسيد و در آن جا فرود آمد. سپس از آن جا حركت كرد. در اين راه بود كه مردي را ديد كه تيري براي شكار حيواني انداخت. حيوان يك آهو بود كه با آن تير نقش بر زمين شد. حضرت مسلم گفت: ان شاءاللَّه دشمن خود را خواهيم كشت. سپس وارد كوفه شد. اين موقع پنج روز از شوال گذشته بود [4] [و حركت مسلم از مدينه، در نيمه ماه رمضان بود.] و در منزل مختار بن ابي عبيده سكونت نمود. شيعيان نزد او آمد و رفت داشتند. هنگامي كه جمعي از آنان در نزد مسلم جمع شدند، نامه امام حسين عليه السلام را براي آنان خواند و آنان گريه مي كردند. [5] .

درباره شخصيت حضرت مسلم بن عقيل و شايستگي او به چنين مأموريتي، معرفي امام حسين عليه السلام كافي است. ايشان در نامه خود به اهل كوفه نوشته بود: «من، برادرم و پسر عمويم و كسي را كه در دودمانم مورد اطمينان من است، مسلم بن عقيل را به سوي شما مي فرستم».

در مورد اين تعبير «برادرم» و «كسي كه مورد اطمينان من است»، معانيِ بسيار مهمي نهفته است كه جامع همه آن ها، حجت بودن همه گفتار و كردار و همه حركات حضرت مسلم در مأموريتي بود كه به او سپرده شده بود. از طرف ديگر، احساس تكليف و انجام آن و سخت ترين ناگواري ها كه در مسير انجام مأموريت متحمّل شد، بهترين دليل بر عظمت شخصيت او و شايستگي اش براي نيابت از طرف آن پيشواي الهي محسوب مي شود.

مطلب با اهميتِ ديگري كه بايد درنظر بگيريم، اين است كه اين فرستاده عظيم الشأن امام حسين عليه السلام كه به حق، شايستگيِ نمايندگي از پيشتاز قافله شهداي انسانيت را داشت، در امواج توفانيِ حادثه كوفه، با فجيع ترين و دلخراش ترين وضع به شهادت رسيد و تسليم آن جنايتكاران تاريخ بشري نشد. نه اظهار ندامت و ناراحتي از پيشامد خونين كوفه نمود و نه حركت خود را به طرف كوفه به اجبار مستند ساخت. از اين جا معلوم مي شود كه مسأله فال بد زدن در موقع تلف شدن دو راهنما از تشنگي و هم چنين مسأله فال نيك زدن در هنگام مشاهده شكار شدن آهو با تير شكارچي، دو پديده زودگذر ذهني بود كه گاهي براي افراد غيرمعصوم در مواقع بسيار حساس رخ مي دهد. اين شخصيت بزرگ، با داشتن آن همه امتيازاتي كه موجب نمايندگي او از طرف پيشواي الهيِ آن روز (حسين بن علي عليه السلام) شده بود، آن احساس برين را كه در امام حسين عليه السلام وجود داشت، دارا نبود. احساس مزبور كه موجي از علم امامت بود، زندگي و مرگ را براي آن حضرت، دو سعادت (احدي الحسنيين) نموده بود. لذا، هيچ تصور و تخيل و توهّمي كه منافاتي با آن احساس داشت، به ذهن آن حضرت خطور نمي كرد. با توجه به پاسخي كه آن حضرت براي مسلم بن عقيل فرستادند كه: «ترسي به خود راه مده و به حركت خود ادامه بده» و پذيرش و آرامش مسلم با دريافت آن پاسخ، اين حقيقت هم روشن مي شود كه مسلم بن عقيل با ايمان كامل به امام حسين عليه السلام و دستور او، اقدام به حركت نمود و - چنان كه اشاره كرديم - طي فجيع ترين و وحشتناك ترين جنايت، شهيد شد.

رفت و آمد و اجتماع شيعه در نزد مسلم زياد شد، و هر جمع تازه اي كه وارد مي شد، مسلم نامه امام حسين عليه السلام را براي آنان مي خواند و آنان گريه مي كردند و وعده ياري و جنگ با دشمنان آن حضرت را مي دادند. عابس بن ابي شبيب شاكري كه رحمت خداوندي بر او باد، در ميان مردم برخاست و حمد و ثناي خداوندي را به جاي آورد و گفت:

«پس از حمد و درود، من از مردم به تو خبري نمي دهم و نمي دانم درون آنان چه مي گذرد و من به وسيله آنان تو را فريب نمي دهم. سوگند به خدا، من از چيزي به تو خبر مي دهم كه جان خود را براي آن آماده كرده ام. سوگند به خدا، پاسخ مثبت به شما خواهم داد اگر دعوتم كنيد، و من همراه شما و براي ياري شما با دشمنانتان خواهم جنگيد و در راه شما شمشير خواهم زد تا به ديدار خداوند متعال نايل گردم و من هيچ پاداشي جز تقرّب به خدا نمي خواهم.» [6] .

اي شيفتگان معارف واقعيِ انسان شناسي، و اي عاشقان پيشبردِ فرهنگِ پيشروِ تكامل، چه مي شود لحظاتي چند آرامش كتاب هايي را كه در قفسه هاي كتابخانه ها غنوده اند، بر هم بزنيم؟ چه مي شود مقداري از فرو رفتن در الفاظ و اصطلاحات جالب، ولي كارافزا و تاريك تركننده ابهام ها، دست برداريم و به تماشاي واقعياتِ خودِ انسان برويم؟ بياييد از سفسطه بازي ها و مغالطه كاري ها، خود را نجات بدهيم و رو به حق و حقيقت برويم. بياييد عظمت آن ارزش انساني را دريابيم كه مي تواند آدمي را از چنان استقلال هويت و شخصيتي برخوردار سازد كه براي حركت در مسير «انسان شدن»، حتي نيازي به يك فرد همراه احساس نكند.

چنين شخصي به تنهايي، همان جانِ جهان است كه ادبيات انسان سازِ شرق و غرب براي ارائه الگوي تمام عيار يك سالك راه حق و حقيقت به دنبال او مي گردد. اين مرد عابس بن ابي شبيب شاكري است. يقين است كه شما به عنوان يك شخص آگاه، از اهميت وجود انساني در اين جهان هستي، سخن هاي فراواني پيرامون امكانات و استعدادهاي شگفت انگيز اين موجودِ شناخته شده و در عين حال ناشناخته شنيده ايد. من كه اين كلمات را مي نويسم، شما را به عنوان يك جوينده راستينِ حقايقِ اصيل مربوط به اين تجلّي گاهِ حكمت الهي تلقي مي كنم و از شما مي خواهم در معناي سخن اين مرد بزرگ لختي بينديشيد:

«من از مردم خبري به تو نمي دهم و نمي دانم درون آنان چه مي گذرد و من به وسيله آنان تو را فريب نمي دهم. سوگند به خدا، من از حقيقتي به تو خبر مي دهم كه جان خود را براي آن آماده كرده ام... و من هيچ پاداشي جز تقرّب به خدا نمي خواهم.»

يعني من براي وصول به آن حقيقتي كه زندگي را براي آن مي خواهم، هيچ احتياجي به تصديق و ياري و همكاري مردم ندارم. حياتي كه من دارم، بدون اجازه و مشورت و همياري مردم، از عنايت خداوندي نصيبم شده است. وابستگي آدمي به همنوعِ طبيعيِ خود، تا آن جاست كه وارد شعاع جاذبيت الهي شود. پس از آن، همنشين و هم پروازِ ارواح سعيد و فرشتگان مجرّد است، كه شايستگي ورود به شعاع مزبور را دارند. اين همان اصل بنيادين است كه به مقتضاي آن، آدمي، بزرگ ترين قدرت را از درون خويش به دست مي آورد و از همه قدرت ها بي نياز مي شود.

حبيب بن مظاهر به عابس گفت: «خداوند تو را رحمت كند. آن چه را كه در درونت بود، با سخني مختصر بيان كردي.» سپس رو به مردم گفت: «سوگند به خدايي كه معبودي جز او نيست، من هم برهمين اعتقادم كه اين مرد (عابس) ابراز كرد و ديگران نيز شبيه اين سخن را ابراز نمودند... از مردم كوفه هجده هزار نفر با حضرت مسلم بن عقيل بيعت كردند. مسلم خبر بيعت آن عده را براي امام حسين عليه السلام نوشت و حركت به كوفه را به آن حضرت پيشنهاد نمود. بين بيعت مردم و ارسال نامه مزبور تا شهادت حضرت مسلم، بيست و هفت روز فاصله بود... با اشاعه بيعت آن جمعيت با مسلم، تردّد مردم به جايگاه وي افزايش يافت و محل اقامت او مشخص شد.» [7] .

بديهي است كه اگر جريان به همان منوال ادامه پيدا مي كرد، همان گونه كه مزدوران بني اميّه احساس كرده بودند، كوفه از حكومت شام رها مي گشت و عراق به طور كلي، روياروي شام مي ايستاد. محبوبيت فوق العاده امام حسين عليه السلام از يك طرف و نقص شخصيت معنوي و اجتماعي و فرهنگيِ يزيد از طرف ديگر، به اضافه اين دو موضوع:

1- عظمت شخصيت علي بن ابي طالب عليه السلام و اين كه آن بزرگوار، رهبر حقيقيِ جوامعِ اسلامي بود؛

2- آل اميّه و در رديف اول آنان معاويه، دين و اخلاق و فرهنگِ سازنده اسلام را به طور محدود، براي بقاي حكومت خود مطرح مي نمودند نه از روي پيمان، باعث شده بود نوعي خلاف و تضاد با بني اميه و سران آنان در سطوح عميق جامعه به طور فعال وجود داشته باشد. لذا، طبيعي بود كه از پيدايش و آغاز حركات انقلابي در كوفه و يا در هر جاي ديگر، به شدت جلوگيري شود.

نعمان بن بشير كه از طرف معاويه والي كوفه بود و يزيد هم او را در مقام خود تثبيت كرده بود، به منبر رفت و حمد و ثناي خداوندي را به جاي آورد و سپس گفت: اي بندگان خدا، به خدا تقوا بورزيد و براي ايجاد آشوب و پراكندگي نشتابيد، زيرا در آشوب و پراكندگي است كه مردان كشته مي شوند و خون ها ريخته مي شود و اموال غصب مي گردد. من با كسي كه با من جنگ نكند، نخواهم جنگيد و كسي را كه درصدد مزاحمت من بر نيايد، مورد تعرّض قرار نخواهم داد. و من خواب رفتگان شما را بيدار نخواهم كرد و شما را مورد هجوم قرار نخواهم داد و كسي را با تهمت و بدگماني مؤاخذه نخواهم كرد، ولي اگر رو در روي من ايستاديد و بيعتتان را شكستيد و با پيشوايتان مخالفت كرديد، سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست، مادامي كه قبضه شمشير در دستم باشد، شما را خواهم زد اگرچه از شما ياوري نداشته باشم. من اميدوارم عده كساني از شما كه حق را مي شناسند، بيش از مردمي باشد كه باطل، آنان را به هلاكت خواهد انداخت.

شگفتا، نعمان بن بشير بندگان خدا را با استخدام دو كلمه ارزشيِ فوق العاده، به اطاعت از يزيد مجبور مي نمايد:

1- «تقوا». كدامين تقوا!؟ آيا اطاعت از مردي فاسق و منحرف و ضد اسلام و روي گرداندن از تجلّي گاهِ حق و شرف و حيثيت و تقواي الهي و عدالت، تقوا ناميده مي شود!؟ اعتراض نكنيد! آرام باشيد! بگذاريد سياستِ حاكمه، كار خود را انجام بدهد! اين ها عباراتي است كه مي توان به جاي آن ها، اين عبارت ها را كه دلايل آن هاست، به كار برد: هرچه كه ستمكارانِ خودمحور مي خواهند، عين حق است! حركت و حيات مردم، مشروط به خواستِ حاكمِ سلطه گر است!عرض اندام در مقابل طواغيت ستمگر، مساوي با مرگ است!

اگر بنا بود مردم حقوق خود را از ستمكاران و طواغيت تاريخ با آرامش و بدون تلاش و مجاهدت مخلصانه و فداكاري ها به دست بياورند، آيا تاكنون امكان داشت كسي غير از قدرتمندان و پيروانِ مزدور آنان در عرصه تاريخ زندگي كند؟ آيا امكان داشت كوچك ترين گام در راه زندگي انسان ها و پيشبرد آرمان هاي حيات آنان برداشت!؟

2- كلمه ديگري كه در سخنان نعمان بن بشير از آن با روش مكّاران و غدّاران استفاده شده است، كلمه بسيار مقدس «حق» است. سوءاستفاده از اين كلمه مقدس، مخصوصاً در قلمرو سياست هاي متداول، سابقه بسيار طولاني دارد. مي توان گفت يكي از پليدترين چهره هايي كه افراد كثيف و نابكار بشري از خود نشان داده اند، همين است كه براي پايمال كردن حق و حقوق واقعيِ مردم، از كلمه مقدس «حق» سوءاستفاده شده و مي شود.

عبداللَّه بن مسلم بن ربيعه، هم پيمانِ بني اميّه برخاست و گفت: كاري كه تو بايد انجام بدهي، نياز به تصميم قاطعانه دارد. اين رأي و روش در برابر دشمن، رأي و روش ناتوانان است. نعمان پاسخ داد: در اطاعت خداوندي، از گروه ناتوانان باشم، بهتر است از اين كه از جمله توانايان در معصيت خدا محسوب شوم. نعمان از منبر پايين آمد. عبداللَّه بن مسلم به يزيد بن معاويه نوشت: مسلم بن عقيل وارد كوفه شده و شيعيان حسين بن علي عليه السلام با او بيعت كرده اند. اگر نيازي به كوفه داري، مردي قدرتمند به كوفه بفرست تا دستور تو را اجرا كند، زيرا نعمان بن بشير يا مردي است ناتوان، يا خود را به ناتواني زده است. عمارة بن عقبه و عمر بن سعد نيز نامه اي مانند نامه عبداللَّه بن مسلم براي يزيد فرستادند. وقتي كه نامه ها به يزيد رسيد، سرجون، وابسته معاويه را خواست و گفت: حسين، مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاده است، نظر تو چيست؟ و به من اطلاع رسيده است كه نعمان مردي ضعيف است، يا خود را به ناتواني مي زند، هم چنين سخني ناشايست به زبان آورده است. [8] سرجون گفت: اگر پيماني از معاويه به تو ارائه بدهم، به آن عمل مي كني؟ يزيد گفت: آري.

سرجون نامه اي را نشان اد كه معاويه فرمانداري كوفه را براي ابن زياد مقرر كرده بود و گفت: معاويه مرد و فرمانداري دو شهر (كوفه و بصره) را به ابن زياد سپرد. يزيد گفت اين كار را مي كنم. فرمان را براي ابن زياد بفرست. سپس يزيد نامه اي را به فرمان ضميمه نمود. در اين نامه چنين نوشته بود: «پيروان من از اهل كوفه به من نوشته اند: پسر عقيل براي تفرقه انداختن ميان مسلمانان، مردم را دور خود جمع مي كند. با ديدن اين نامه به كوفه حركت كن و فرزند عقيل را بگير و او را ببند يا بكش يا تبعيدش كن».

مسلم بن عمرو به سوي بصره حركت كرد و فرمان و نامه را به عبيداللَّه رساند. عبيداللَّه فوراً آماده حركت شد و فرداي آن روز، پس از تهديد شديد اهالي بصره كه مبادا پس از او خلافي راه بيندازند، [9] به طرف كوفه رهسپار شد. [10] .

اين جمله نعمان بن بشير را كه مي گويد: «در راه اطاعت خداوندي، از گروه ناتوانان باشم، بهتر از اين است كه از جمله توانايان در راه معصيت محسوب شوم»، مي توان با يك تفسير دقيق تر چنين بيان نمود كه كسي كه با توجه به مسؤوليت درباره تكليف الهي، از اقدام و تصميم و حركت باز مي ايستد، قطعاً از يك نيرومنديِ باارزشي برخوردار است. و آن كسي كه در مسير شهوات و خودخواهي ها و خودكامگي ها، تحت تأثير «خود طبيعي» و غرايز حيواني تصميم مي گيرد و اقدام مي كند و به حركت مي افتد، شخصي ناتوان است، اگرچه از قدرت مادي در همه اَشكالش برخوردار باشد. از همين جاست كه بايد گفت: قدرتمندترين افراد، كسي است كه قدرت مالكيت بر خود را داشته باشد، اگرچه در اين دنيا مالك هيچ چيزي نباشد. و بالعكس، اگر كسي مالك همه دنيا باشد ولي از مالكيّت بر خويشتن محروم باشد، چنين شخصي بايد ناتوان ترين اشخاص محسوب شود. متأسفانه كارنامه زندگي بشر، حاكي از اين است كه بشر در طول تاريخ به طور شرم آوري غالباً مالكيت بر اشياي بروني را، اگرچه از نظر كميت ناچيز و از نظر كيفيت پست بوده، بر مالكيت بر خويشتن ترجيح داده است. هيچ مي دانيد كه همه حق كشي ها و آدم كشي ها بر مبناي تزاحم بر سر مالكيت هاي بروني بوده است؟ اگر مالكيت برخويشتن در مجراي تعليم و تربيت هاي عمومي و جدي قرار مي گرفت، بدون ترديد، بشر نه تنها قدرت را در عدالت و قدرتمند را در انساني عادل مي ديد، بلكه مسير تاريخ را به سوي تكامل واقعي توجيه مي كرد.

بر مبناي اين اصل بايد گفت: نعمان بن بشير، حداقل در اين مورد با نظر به عباراتي كه در متن و در پاورقي از او نقل كرديم، مردي نيرومند بود كه تظاهر به ناتواني نمود.

اگر نامه اي كه سرجون به يزيد بن معاويه از طرف پدرش معاويه نشان داده است، صحيح بوده باشد، دلالت قاطعانه دارد بر اين قضيه كه معاويه حدس زده بود كه ممكن است روزي فرارسد كه كوفه با پذيرش زمامداريِ امام حسين عليه السلام عليه فرزندش يزيد قيام كند و با آمادگي براي برانداختن آل اميه قيام را به ثمر برساند. لذا، عبيداللَّه بن زيادِ خونخوار را كه به شقاوت و خصومت با صالحان امت اسلامي و طرفداري از آل اميه معروف بود، براي از بين بردن چنان قيامِ نجات بخشي در نظر گرفته بود.

عبيداللَّه بن زياد به همراه پانصد نفر از مردم بصره كه از جمله آنان عبداللَّه بن الحارث بن نوفل و شريك بن لاعور از شيعيان علي عليه السلام بودند، به طرف كوفه حركت كرد. مسلم بن عمرو الباهلي و اطرافيان و اهل بيت او هم با ابن زياد حركت كردند.

ا بن اثير مي گويد:

«اين پانصد نفر از حركت امتناع مي كردند و نخستين شخصي كه حركت را با ابن زياد ادامه نداد و به بهانه اي توقف كرد، شريك بن اعور بود. انگيزه خودداري اين پانصد نفر اين بود كه ابن زياد را متوقف كنند، تا امام حسين عليه السلام پيش از ابن زياد به كوفه برسد. ولي او به حركت خود ادامه داد و با عمامه مشكي در حالي كه برقعي به صورت داشت، وارد كوفه شد.» [11] .

مردم كوفه كه از آمدن حسين عليه السلام به طرف آنان آگاه شده بودند، در انتظار او به سر مي بردند. هنگامي كه عبيداللَّه را ديدند، گمان بردند كه او حسين بن علي عليه السلام است. لذا، از هر جمعي از مردم كه مي گذشت به او سلام مي كردند و مي گفتند: خوش آمدي اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله، قدومت مبارك باد! عبيداللَّه از علاقه شديد مردم به آن حضرت ناراحت شد و به حركت خود ادامه داد تا شباهنگام با جمعي كه شكي نداشتند كه او حسين عليه السلام است، به قصر (دارالاماره) رسيد. نعمان بن بشير درِ قصر را به عبيداللَّه و اطرافيانش بست. بعضي از كساني كه با ابن زياد بودند، به نعمان گفتند: درِ قصر را باز كن. نعمان گمان مي كرد: او (ا بن زياد)، حسين عليه السلام است. لذا، خطاب به او گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم از اين جا دور شو، زيرا سوگند به خدا، من امانتي (فرمانداري كوفه) را كه در دست دارم، به تو تسليم نخواهم كرد و از طرف ديگر نمي خواهم با تو بجنگم. سپس عبيداللَّه به نعمان نزديك شد و گفت: در را باز كن، كارت بسته باد! يكي از آن جمع، اين سخن عبيداللَّه را شنيد و رو به مردم كرد و گفت: اين فرزند مرجانه (عبيداللَّه بن زياد) است.نعمان در را باز كرد و او وارد قصر شد و در را بر روي مردم بستند و مردم پراكنده شدند. صبحگاه دستور داد كه مردم براي نماز جمع شوند. وقتي كه مردم جمع شدند، در جايگاه سخنراني قرار گرفت و پس از حمد و درود گفت: اميرالمؤمنين! (يزيد) مرا والي شهر و سرحدّات(مرزها) و ماليات شما نموده و به من دستور داده است كه به ستمديدگان شما انصاف كنم و به محرومان عطا نمايم و به كساني كه دستورهاي ما را بشنوند و اطاعت كنند، احسان كنم و به كساني كه در ترديد باشند يا نافرماني كنند، سختگيري نمايم. من از دستور او در ميان شما پيروي خواهم كرد و پيمان او را اجرا خواهم نمود. من به نيكوكاران و كساني از شما كه اطاعت كنند، مانند پدري مهربان محبت خواهم ورزيد و تازيانه و شمشيرم عليه كسي است كه فرمان مرا ترك كند و با پيمان من مخالفت نمايد. هركس بايد بر نفس خود بيمناك باشد و خود را حفظ كند. [12] .

محدث قمي از كتاب الفصول المهمه، ابن الصباغ مالكي نقل مي كند:

«جمعي از مردم كوفه كه از پاسخ مثبت به ابن زياد امتناع كردند، فوراً همه آن ها را كشت.»



رگ رگ است اين آب شيرين وآب شور

در خلايق مي رود تا نفخ صور [13] .



آب شور زهرآگين چيست؟ دروغ ها، حق كشي ها، خودخواهي ها، سلطه جويي ها، تضاد با واقعيات و خود را هدف و ديگران را وسيله تلقي كردن.

آب شيرين چيست؟ صدق و صفاها، حق گرايي ها، تعديل خودخواهي ها، تعاون و همياري ها، ارتباط صحيح با واقعيات و خويشتن و ديگران را در ابعاد هدفي و وسيله اي يكسان ديدن.


پاورقي

[1] سوره انعام، آيه 162.

[2] اين همان پوچ‏گرايي است که از يادگارهاي بعضي از يونانيان باستان بوده و در رباعيات منسوب به خيام هم آمده است:



يک چند به ‏کودکي به استاد شديم

يک چند به استاديِ خود شاد شديم



پايان سخن شنو که ما را چه رسيد

از خاک برآمديم و بر باد شديم.

[3] نفس المهموم، صص 55 - 53.

[4] تاريخ مذکور را مسعودي در مروج‏الذهب نقل کرده است.

[5] نفس المهموم، صص 50 و 51 - الکامل في‏التاريخ، ابن اثير، ج 4، صص 21 و 22.

[6] نفس المهموم، ص 51.

[7] همان مأخذ، ص 52.

[8] احتمال مي‏رود سخن ناشايست نعمان از ديدگاه يزيد، همان جمله آخر در سخنراني نعمان باشد که گفت: «ناتواني با رضايت و اطاعت خداوندي بهتر است از زورمندي در معصيت خداوندي». و احتمال ديگر همان است که ابن قتيبه دينوري در کتاب الامامة والسياسة، ج 2، ص 4 نقل کرده است که: «پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه وآله براي ما محبوب‏تر از پسر بحدل است.» نام مادر يزيد، ميسون دختر بحدل کلبيه است.

[9] نفس المهموم، ص 56.

[10] همان مأخذ، صص 52 و 53.

[11] مرحوم محدث قمي از ابن صباغ مالکي در الفصول المهمه نقل مي‏کند:

«وقتي که ابن زياد به نزديکي کوفه رسيد، با وضع ناشناس و در لباس اهل حجاز، شبانه داخل کوفه شد و راه خود را از طرف بيابان پيش گرفت [تا مردم گمان کنند او حسين‏ عليه السلام است] و از ميان مردم که مي‏گذشت، به او سلام مي‏کردند و براي احترام مي‏ايستادند و مي‏گفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله.» [نفس المهموم، ص 57.].

[12] نفس المهموم، ص 58.

[13] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 343.