بازگشت

معاويه كيست و كارنامه او چيست؟


مورّخان و از آن جمله زركلي مي گويند:

«معاويه پسر ابي سفيان پدر يزيد، در زمامداري عمر بن الخطاب والي اردن شد. سپس عمر او را پس از مرگ برادرش يزيد بن ابي سفيان، به حكومت دمشق نصب كرد. و در زمان عثمان بن عفان همه شام به او [1] واگذار شد.» [2] .

در اين مورد بايد به اين سؤال پاسخ داده شود كه آن شخصيتي كه معاويه پس از مرگ عثمان از خود نشان داد كه براي تحقق بخشيدن به آرمان هاي سلطه گري خود، از نقض هيچ اصل و قانوني باكي نداشت، به چه علت در دوران دو زمامدار گذشته، هيچ بروزي نكرد تا هويت شخصيت او را بشناسند؟! تنها جوابي كه مي تواند تا حدودي قانع كننده باشد، همان است كه ما در گذرگاه تاريخ از ماكياولي صفتان ديده ايم كه مي توانند براي رسيدن به آرمان هاي سلطه گريِ خود، عمري را برخلاف آن چه شخصيتشان اقتضا مي كند، نمايش بدهند. معاويه به اتفاق آراي مورخان، مكتب اسلام را كه همه نژادها و جوامع و سرزمين ها را بر مبناي وحدت انسان ها متحد مي ساخت، براي زمامداريِ شخصيِ خود دستاويز قرار داد. او به منظور تبديل حكومت اسلام به حاكميّت عرب و انتقال آن به نسل خويش، از تمسّك به هر گونه وسيله اي خودداري نكرد، حتي دست بردن به شمشير براي تثبيت زمامداري پسرش كه از پليدترين جنايتكاران تاريخ بوده است. مورخان، اين جمله را از عمر بن خطاب نقل كرده اند كه:

«هروقت به معاويه مي نگريست، مي گفت: اين كسراي عرب است.» [3] .

«در دوران او بود كه سكه هايي زده شد كه روي آن ها، عكس يك عرب در حالي كه شمشيري به كمر بسته بود ترسيم شده بود.» [4] .

موقعي كه ضحاك بن قيس براي اعلان مرگ معاويه به بالاي منب مي رود، در ميان توصيفاتي كه از معاويه مي كند، اين جمله وجود دارد كه «معاويه پناهگاه عرب بود». ابن خلدون صريحاً مي نويسد:

«سپس طبيعت مُلك اقتضا كرد كه معاويه در امر زمامداري و عظمت و مقدم داشتن خود برديگران بكوشد و اين زمامداري و ادعاي عظمت و تقديم خود برديگران در شأن معاويه نبود، ولي اين يك امر طبيعي بود كه تعصّبش وادار به آن مي كرد و نژاد بني اميه هم اين عصبيّت را دارا بودند.» [5] .

اتصاف معاويه و پيروانش به گروه ستمكار در كلام پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله به قدري معروف است كه احتياج به ذكر مأخذ ندارد. آن حضرت به عمار بن ياسر فرموده است:

يا عَمّار تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْباغِيَة [6] .

«اي عمار! تو را گروه ستمكار خواهد كشت.»

عمار از ياران علي عليه السلام بود كه در جنگ هاي صفين به دست سپاهيان معاويه كشته شد.

مورخان نوشته اند:

«موقعي كه عثمان در محاصره بود، از معاويه كمك خواست، اما كمكي براي او نفرستاد. وقتي كه محاصره عثمان شديدتر شد، يزيد بن اسد قشيري را فرستاد و گفت: وقتي كه به ذي خشب (حومه مدينه) رسيدي، همان جا توقف كن و به اين بهانه كه من در حادثه عثمان حاضر بودم، چيزي مي ديدم كه مي بايست اقدام به سود عثمان كنم و تو (معاويه) غايب بودي. لذا، من كمك كردم تو اقدامي مكن. يزيد بن اسد در ذي خشب متوقف شد تا عثمان كشته شد.» [7] .

سپس اين پيشتازِ تفكراتِ ماكياولي [8] به خونخواهيِ عثمان، از اميرالمؤمنين عليه السلام برخاست، كه نه تنها كمترين دخالتي در قتل او نداشت، بلكه از بروز چنين حادثه اي جلوگيريِ جدي نيز به عمل مي آورد. معاويه با چنين بهانه بي اساسي، روياروي علي عليه السلام ايستاد و براي به دست آوردن جاه و مقامِ چند روزه دنيا و با نقاب ساختگي دفاع از اسلام، بشريت را از خدماتي كه آن حضرت انجام مي داد، محروم ساخت.

از آن جهت كه تاكنون درباره مكر و حيله پردازي هاي معاويه و مبارزه او با حق و حاميان حق سخنان زياد گفته شده است، ما از تكرار آن ها خودداري مي كنيم و فقط به يك سخن از جلال الدين سيوطي قناعت مي كنيم:

«ابن ابي شيبه از سعيد بن جمهان نقل مي كند كه به سفينه گفتم: بني اميّه گمان مي كنند كه خلافت در قبيله آنان است. گفت: دروغ مي گويند، بلكه بني اميه از خشن ترين ملوك هستند و اوّلشان معاويه است. سلفي از عبداللَّه بن احمد بن حنبل نقل مي كند كه از پدرم احمد درباره علي و معاويه پرسيدم. پدرم گفت: لي دشمنان زيادي داشت. دشمنانش هرچه جستجو كردند، بلكه عيبي براي او پيدا كنند، نتوانستند كمترين عيبي در او ببينند. لذا، مردي را كه با او جنگيد (معاويه را) تعريف كردند و اين حيله اي بود كه به راه انداختند.» [9] .

گمان نمي رود كسي به طور دقيق و همه جانبه، مكتب اسلام را با آن فلسفه و اخلاق و حقوقِ الهي اش بشناسد و از منظور پيامبرش كه به وجود آوردن انسان هاي ملكوتي بود باخبر شود، سپس به شخصيت و حكومت معاويه و كارهايش مراجعه كند و به اين نتيجه نرسد كه معاويه، خود مكتب اسلام را دگرگون كرد و مواد خام نظريات ماكياولي را در جوامع اسلامي پياده كرد.

به اصطلاح اميرالمؤمنين عليه السلام، اين انسان وارونه(معاويه) در پاسخِ نامه محمد بن ابي بكر كه از مصر نوشته و او را به جهت مخالفت با حكومت حقّه اميرالمؤمنين عليه السلام توبيخ و تهديد نموده بود، چنين مي نويسد:

فَقَدْ كُنَّا وَ اَبُوكَ فينا نَعْرِفُ فَضْلَ ابْنِ اَبيطالِبٍ وَحَقَّهُ لازِماً مَبْرُوراً عَلَيْنا فَلَمَّا اخْتار اللَّهُ لِنَبِيَّهُ ما عِنْدَهُ وَ اَتَمَّ لَهُ ما وَعَدَهُ وَاَظْهَرَ دعْوَتَهُ وَاَبْلَجَ حُجَّتَهُ وَقَبَضَهُ اللَّهُ اِلَيْهِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ فَكانَ اَبُوكَ وَفارُوقُهُ اَوَّلَ مَنِ ابْتَزَّهَ حَقَّهُ وَ خالَفَهُ عَلي اَمْرِهِ عَلي ذلِكَ اِتَّفَقا وَاتَّسَقا... وَ لَوْلا ما فَعَلَ اَبُوكَ مِنْ قَبْلُ ما خالَفْنَاابْنَ اَبيطالِبٍ وَ تَسَلَّمْنا اِلَيْهِ... [10] .

«ما در زمان پيامبر بوديم و پدرت هم با ما بود. برتري علي بن ابي طالب و لزوم حق او را برگردن خود مي دانستيم. هنگامي كه خداوند، پيامبر اسلام را به پاداشي كه براي او آماده كرده بود برگزيد و آن چه را كه به او وعده كرده بود به اتمام رسانيد و دعوت او را آشكار ساخت و حجّتش را روشن فرمود، پدر تو و فاروقش، اولين كساني بودند كه حق علي را از او سلب كردند و با او مخالفت ورزيدند و بر اين كار اتفاق داشتند.

اگر پدرت پيش از من، اين اقدام را نكرده بود، ما با علي بن ابي طالب مخالفت نمي كرديم و خلافت را به او تسليم مي نموديم.»

اين حيله گر در موقعيت مناسبي براي توجيه كار «ماكياولي»اش، سه زمامدار گذشته را هم همدست مي كند و براي ساكت كردن محمد بن ابي بكر و موجّه نشان دادن مبارزه اي كه با حق در پيش گرفته بود، به چنين وسيله اي كه براي او امكان داشته است، دست مي زند!

اين معاويه كه بهار اسلام را به خزان مبدل كرده بود، يزيد فرزند خود را كه هيچ مورخي در فسق و فجور او ترديد نكرده است، [11] با انواع ترفندها، از حيله ها و تهديدها گرفته تا لبه شمشير برّان، [12] به سرپرستي جوامع اسلامي نصب مي كند. عبدالرحمان بن ابي بكر در يك جمله مختصر مي گويد: «اين است سنّت و قانون هرقل و قيصر.» [13] .

ابن ابي الحديد مي گويد:

«اعمش از عمرو بن مرّه از سعيد بن سويد نقل مي كند كه معاويه در روز جمعه در نخيله با ما نماز خواند و در خطبه نماز گفت: سوگند به خدا، من با شما براي آن نجنگيدم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج برويد و زكات بدهيد. شما اين اعمال را به جاي مي آوريد و جز اين نيست كه جنگ من با شما، براي سلطه و حكمفرمايي بر شما مي باشد. و خداوند اين سلطه و فرمانروايي را به من عطا كرده است و شما نمي خواهيد.» [14] .

معاويه در اين جملات كه در خطبه رسمي گفته است، سه مطلب مهم را اعتراف نموده و پرده از روي حقيقت برداشته است:

1- «او براي تثبيت و ترويج و ادامه دين اسلام نجنگيده است»، زيرا مردم عراق مسلمان و به عقايد و تكاليف اسلام مقيّد بودند، و پيش از آن كه يك نفر در آن موقع برخيزد و از او بپرسد: پس چرا با ما جنگيدي؟! چنين گفت: «من براي فرمانروايي بر شما جنگيدم.»

تهديد شديد معاويه مانع از آن شد كه كسي در آن جمع بگويد: ما كه زمامداريِ علي عليه السلام را داشتيم، چرا با او پيكار كردي و آن همه خون ريختي!؟

2- «خداوند اين سلطه و فرمانروايي بر شما را به من عنايت كرده است!» از چنگيز و نرون و ديگر انسان كش هاي خونخوارِ تاريخ به ياد نداريم كه ستمگري و خونريزي ها و حق كشي هاي خود را به خدا نسبت بدهند و اين معاويه و امثال او مانند يزيد و عبيداللَّه بن زياد - چنان كه ديديم - همه اعمال خود را به خدا نسبت داده اند!

3- «و شما نمي خواهيد». نابود باد سياست بازي هاي ماكياولي! گوينده اين سخن بارها در موارد ديگر با اَشكال گوناگون گفته است: «مردم، ما را مي خواهند!»

موقعي كه معاويه براي تحميل يزيد به مدينه - كه مجتمع مهاجرين و انصار بود - رفت، بزرگان مدينه را كه امام حسين عليه السلام در ميان آنان بود، در يك جا جمع كرد و يك سخنرانيِ با اضطراب و مشوّش ايراد كرد كه كار حيله گران اجتماعي است، [15] نه يك حاكم الهي كه پيامبر اسلام منظور كرده بود.

معاويه در ميان اين جمع، يزيد را تعظيم و تمجيد مي كند و مي گويد: شما سابقه يزيد را به خوبي مي دانيد و امر او را تجويز كرده ايد! خداوند مي داند كه مقصود من از زمامدار نمودن يزيد، پر كردن شكاف ها به وسيله اوست، با چشم بيدار!... پس از مقداري مغالطه و چشم بندي، ابن عباس مي خواهد پاسخ معاويه را بگويد، امام حسين عليه السلام به او اشاره مي كند كه ساكت باش و خود امام حسين برمي خيزد و حمد و ثناي خداوندي را به جاي مي آورد و درود به روان پيامبر صلي الله عليه وآله مي فرستد و مي فرمايد:

«... اي معاويه، بامداد روشن، سياهيِ زغال را آشكار كرده و روشنايي آفتاب، چراغ هاي ناچيز را ساقط نموده است. در سخنانت افراط و تعدي از حق نمودي... شيطان نصيب خود را از سخنانت برداشت... آيا مي خواهي مردم را درباره فرزندت يزيد بفريبي؟! گويي تو مي خواهي چيز پوشيده اي را توصيف كني، يا توضيحي درباره چيزي كه ازديده ها غايب است بدهي، يا مطلبي را مي گويي كه تنها تو درباره آن دانا هستي و هيچ كس چيزي درباره آن نمي داند.

يزيد خود حقيقت خويشتن را كه رأي و عقيده اش را اثبات كند، فاش ساخته است. تودرباره يزيد سخناني را بگو كه او برخود پذيرفته و شخصيتش آن را نشان مي دهد: زندگي او درباره سِير و سياحت در سگ هايي است كه به يكديگر هجوم مي آورند، او عمر خود را با كنيزهاي خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپري كرده است.

اين كار را رها كن، بس است براي تو وبال سنگيني كه به گردن گرفتي و اين كه تو خدا را با آن وِزر و وبال ملاقات كني براي تو كفايت مي كند.

سوگند به خدا، همواره كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردم، با ستم بوده است، ديگر مشك هاي خود را پر كرده اي، بس است، ميان تو و مرگ چيزي جز چشم به هم زدن نمانده است...» [16] .

خدا يزيد را بر مردم زمامدار نمود! يا معاويه و يا مردم؟

معاويه در دو مورد سلطنت يزيد را به خدا و به مردم نسبت داده است. اين نسبت، سفسطه بازي معاويه را با كمال وضوح اثبات مي كند.

مورد يكم - در گفتگو با عايشه مي گويد:

«امر يزيد (زمامداري او) مربوط به قضاي خداوندي است، و مردم دراين باره اختياري ندارند.»

بلافاصله مي گويد:

«مردم بيعت او را به گردن گرفته و تأكيد كرده اند. آيا نظر تو اين است كه مردم عهد و ميثاق خود را درباره زمامداري يزيد بشكنند؟» [17] .

مورد دوم - در گفتگو با عبداللَّه بن عمر است. [18] تضاد و سفسطه اين سخن، نيازي به توضيح ندارد. اگر قضاي خداوندي زمامداريِ يزيد را ايجاب كرده است، چه نيازي به بيعت مردم دارد؟ و اگر برفرض محال بگويد: از آن جهت كه مردم با يزيد بيعت كردند، معلوم مي شود كه قضاي خداوندي، زمامداري يزيد است!

اولاً؛ در سخن معاويه سلب اختيار از مردم در امر يزيد صريح است. بنابراين، بيعت مردم حجت نيست.

ثانياً؛ آن همه مخالفت مردم جوامع اسلامي با يزيد، چگونه با بيعت مردم با وي سازگار است؟!

ثالثاً؛ جايي كه قضاي الهي چيزي را ايجاب كند، چه نيازي به توسل به شمشير وجود دارد؟ مگر اين كه آل اميه و در رأس آنان معاويه بگويد: فقط ماييم كه قضا و قدر الهي را مي فهميم!

مورد سوم - زمامدار كردن يزيد را به خود نسبت مي دهد. [19] .

معاويه به مقتضاي عناصر شخصيتش كه شمّه اي از آن را بازگو كرديم، با تطميع و تهديد مردم جامعه، پسرش يزيد را به جاي خود نشاند و روزگار عمرش به سر آمد و راهيِ پيشگاه عدل الهي شد و اعمالش به دنبالش.

درست است كه اهالي ساده لوح شام در آن زمان، مخصوصاً مگس ها و گربه هاي سفره جو و هوي پرستانِ مغز پوچ، پيش از مردن معاويه و پس از آن، شخصيتي دروغين براي او ساختند و مجسمه اي فريبنده براي او پرداختند و آن گاه مانند بردگانِ بي هويت در مقابل آن ساخته و پرداخته، سرِ تعظيم فرود آوردند و ديگران را هم به پذيرش بردگي به آن سايه دروغين واداشتند، اما ديري نپاييد كه پيكرسازِ واقعيِ وجدانِ تاريخ، دست به كار شد و هويت و صورت حقيقي معاويه را كه شمشير به دست در حال هجوم به آن مجسمه ساخته و پرداخته بود، به وجود آورد. وجدان حسّاس تاريخ كه در يك طرفِ نمايشگاه خود، «فرعون»ها، «ابوجهل»ها، «ا بن ملجم»ها و ماكياولي را به نمايش گذاشته و از طرف ديگر موسي و عيسي و محمد و علي عليهم السلام را ارائه مي دهد، به وسيله مورخان و نقّادان خردمند و با وجدان، معاويه را وارد نمايشگاه نمود و در رديف «ماكياولي»ها قرار داد.

اگر معاويه پسر خود، يزيد را به سلطنت و رياست نصب نمي كرد، يا مانعي بروز مي كرد كه يزيد از نشستن بر اريكه ملك و سلطنت ناتوان مي گشت، ممكن بود ساده لوحان آن روز و امروز، شخصيت معاويه را نشناسند و در مقابل همان مجسمه دروغينش سرِ تسليم فرود بياورند. ولي همان تجارب تاريخي، كه هميشه بيدار بودنِ وجدان تاريخ را براي ما اثبات نموده است، اين دفعه نيز بدون كمترين تعارف و مجامله و چاپلوسي، دست به كار شد و با ارائه جنايت هاي بي نظير معاويه و فرزندش يزيد، فرياد زد: اين است معاويه.


پاورقي

[1] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 13، صص 299 - 293.

[2] الاعلام، زرکلي، ج 8، ص 172.

[3] همان مأخذ ص 173 - تاريخ‏الخلفا، سيوطي، ص 195 - البداية، ج 8، ص 143، نقل از مقتل‏الحسين، عبدالرزاق مقرم، ص 121.

[4] همان مآخذ.

[5] مقدمه تاريخ، ابن خلدون، ص 205.

[6] بخاري در صحيح خود از عکرمه، و مسلم و طبراني و ترمذي و حاکم و احمد در مُسند خود، روايت مذکور را نقل نموده است. حافظ جلال‏الدين سيوطي، روايت مزبور را از اخبار متواتر محسوب نموده است. نقل از النصائح الکافية لمن يتولي معاوية، السيد محمدالعلوي الحسيني، صص 22 و 23 - سيره ابن هشام، ج 2، ص 114 - السيرة الحلبيه، ج 2، ص 76.

[7] انصاب الاشراف، البلاذري، به نقل از النصائح الکافية، صص 25 و 26.

[8] اين که گفتيم: معاويه، پيشتاز مکتب ماکياولي، براي آن است که پيش از آن که کتاب شهريار ماکياولي نوشته شود، اندرز او را به کار بسته بود که مي‏گويد: «اگر سياستمدار طالب انجام دادن کارهاي عظيم است، نبايد در سياست پايبند عهد خويش باشد و به قول خود وفا کند. [به ‏اتفاق همه تاريخ‏نويسان، معاويه تمام عهدهايي را که با امام حسن مجتبي عليه السلام بسته بود، با کمال بي‏اعتنايي به ‏آن اصول و قواعد اسلامي که فرياد مي‏زنند به‏عهدهايي که مي‏بنديد وفادار باشيد، زيرپا گذاشت.]، بلکه واجب است خصلت روباه و درنده‏خوييِ شير را در خود فراهم آورد.» [بيسمارک - سيد حسين مصطفوي، صص 37 و 38]

حال، نمونه‏اي از دو خصلت مذکور را در معاويه مي‏بينيم: ابن عون مي‏گويد: «گاهي به معاويه گفته مي‏شد: سوگند به خدا اي معاويه، بايد با ما راست و صحيح رفتار کني و الّا ما تو را راست و درست مي‏نماييم. معاويه مي‏پرسيد با چه چيزي مرا راست و صحيح مي‏نماييد؟ پاسخ مي‏دادند: با چوب. معاويه مي‏گفت: حال که چنين است، ما هم راست و درست مي‏شويم.» اين است خونسرديِ روبَه‏ صفتانه. اکنون خصلت درندگي را توجه کنيم: او با اين که به چند نفر از باتقواترين و باعظمت‏ترين شخصيت‏هاي اسلامي (حجر بن عدي، شريک‏ بن شداد حضرمي، صيفي‏ بن فسيل شيباني، قبيصة بن ضبيعه عبسي، محرز بن شهاب منقري، کدام‏ بن حيان عنزي و عبدالرحمن‏ا بن حسان عنزي) محکم‏ترين امان را داده بود که ضرري به آنان نرساند، همه آنان را به فجيع‏ترين شکل به ‏قتل رسانيد.»

[النصائح الکافية، ص 71، نقل از تواريخ معتبر]

مسعودي مي‏گويد: «معاويه براي کشتن عباس‏ بن ربيعه هاشمي، دو نفر لخمي را تحريک کرده بود که در جنگ‏هاي صفين او را بکشند. در اين داستان بود که عمرو بن عاص، به معاويه مي‏گويد: من مي‏دانم که حق با علي‏ بن ابي‏طالب است، و ما (من و تو، پيروان ما) برضد حق هستيم...» [همان مأخذ، نقل از تاريخ مروج الذهب مسعودي]

آن خصومت نابکارانه که معاويه با علي‏ عليه السلام به راه انداخت، با اعتراف صريحِ او و عمروبن‏العاص به‏حق بودن علي‏ عليه السلام يا ناشي از چند شخصيتي بودنِ او و يا از نفاق و مکرپردازي‏هاي او بود که نه تنها اسلام، بلکه هيچ يک از اديان و مکتب‏هاي انساني آن را تجويز نمي‏کند.

[9] تاريخ‏الخلفاء، سيوطي، ص 199.

[10] تاريخ صفين، نصر بن مزاحم، چاپ دوم مصر، صص 119 و 120 - مروج‏الذهب، مسعودي، چاپ مصر(سعادت) ج 3، صص 21 و 22 - شرح نهج‏البلاغه، ابن ابي‏الحديد، ج 1، ص 284 - جمهرة رسائل‏العرب، احمد زکي‏ صفوت، ج 1، صص 545 و 546.

[11] مقدمه ابن خلدون، ص 216 - تاريخ يعقوبي،احمد بن ابي يعقوب، ج 2، ص 220.

[12] همان مأخذ، ص 241.

[13] تاريخ‏الخلفاء، سيوطي، ص 203.

[14] شرح نهج‏البلاغه، ابن‏ابي‏الحديد، ج 16، ص 46.

[15] معاويه در سخنانش مي‏گويد:

... ثم خَلَفَه رَجلان محفوظانِ و ثالثٌ مشکورٌ و بين ذلک خوضٌ طال ما عالَجْناه مشاهدةً و مکافحةً و معاينةً و سماعاً و ما اعلمُ منه مافوقَ ما تعلمانِ. [مخاطب سخنان معاويه، ابن عباس و امام حسين‏ عليه السلام بودند.]

«سپس دو مرد محفوظ و سومي مشکور به جاي پيامبر نشستند و در اين اثنا، فرو رفتن‏ها بود که مدت زيادي مي‏خواستيم آن‏ها را حل کنيم، چه از نظر مشاهده و چه از نظر مبارزه و ديدن و شنيدن، و من درباره سومي جز آن که مي‏دانيد، چيزي نمي‏دانم.» [همان مأخذ، ص 194]

درمقابل صراحتِ مکتب اسلام در همه قلمروهاي فردي و اجتماعي و مادي و معنوي، امثال جملات مذکور را به اضافه کردار خارجي معاويه، تنها با دو کتاب مطارحات و شهريار ماکياولي مي‏توان تفسير کرد.

يعقوبي در صفت حيله‏گري و مکرپردازي معاويه چنين مي‏گويد: و کان اکثر فعله المکر والحيلة «اکثر کارهاي معاويه از روي مکر و حيله بوده است.» [تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 238].

[16] الامامة والسياسة (الخلفاء الراشدون)، ابن‏قتيبه دينوري، ج 1، صص 195 و 196. ارتکاب يزيد به فسق و فجور و لاابالي‏گري‏هايش در تمامي منابع معتبر اسلامي و در همان مأخذ و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 220 ثبت شده است.

[17] همان مأخذ، ج 1، ص 192.

[18] همان مأخذ، ج 1، ص 197.

[19] همان مأخذ، ج 1، ص 193.