بازگشت

با عظمت ترين و با ارزش ترين قدرت ها


با عظمت ترين و با ارزش ترين قدرت ها، قدرت مالكيت برنفس است، تا از استفاده از قدرت ها براي اشباع خودخواهي ها جلوگيري به عمل آورد.

نخست اهميت مسأله اي را كه مطرح مي كنيم، در يك جمله به خاطر بسپاريم و با كمال عشق و علاقه براي فهم حقيقت آن بينديشيم، سپس درصدد درك دردها و دواهاي آن در زندگي اجتماعيِ خود برآييم. آن جمله اين است:

«بشر چون توانايي اين را نداشت كه عدالت را قدرت و عادل را قدرتمند تلقي كند، قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل تلقي نموده است.» [1] «پاسكال»

بايد به اين جمله پرمعني كه دليل آگاهي گوينده آن از يك پديده اسف انگيز بشري مي باشد، اضافه كرد كه ناگوارتر از اين ناتواني اين است كه: هنوز بشر نمي خواهد به اين ناتواني اعتراف كند! باشد كه درصدد رفع آن برآيد. اين جمله با كمال جذابيّتي كه دارد، مي تواند به اين ترتيب نيز بيان شود: بشر بيشتر از عدالت، به قدرت تسليم شده است. اين تسليم شديد را كه بشر در مقابل قدرت از خود نشان مي دهد، مي توان به احساس ضرورت حُبّ ذات يا صيانت ذات مستند نمود، زيرا همواره بشر به وسيله قدرت - با اَشكال گوناگوني كه دارد - از پاي درآمده است، يا به جهت از دست دادن قدرت كه عامل بقاي او بوده است، از زندگي رخت بربسته است. نه اين كه قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل تلقي كند، زيرا معناي عدالت بارِ ارزشي دارد و بشر در طول تاريخ در ويرانگري هاي قدرت و ظلم و تعدّي قدرتمندان غوطه ور شده است. حتي گاهي بعضي از قدرتمندان در لحظاتي كه به خود آمده اند، از سوءاستفاده از قدرت اظهار ندامت كرده اند. بنابراين، قُبح سوءاستفاده از قدرت براي او بديهي بوده است.

اين حقيقت از ديدگاه علم النّفس دقيق ديروز و روان شناسي امروز و با نظر به تجربيات و مشاهداتي كه تاكنون به دست آمده [و مي تواند در علوم انساني مطرح شود] بايد مورد توجه جدّي قرار بگيرد، كه هر انساني كه بدون مالكيت برنفس، با چيزي ارتباط برقرار نمود و علاقه و محبت به آن پيدا كرد، نه تنها آن چيز مي تواند مالك آن شخص شود، بلكه بالاتر از اين، آن شئ مي تواند فرمان مديريت هستيِ آن شخص و هدف آن را در اختيار خود بگيرد. اين يك اصل است:



اي برادر تو همان انديشه اي

مابقي خود استخوان و ريشه اي



گر بُوَد انديشه ات گُل، گلشني

ور بُوَد خاري تو هيمه گلخني [2] .



ديگري مي گويد:



گر در دلِ تو گل گذرد گل باشي

ور بلبلِ بي قرار بلبل باشي



تو جزئي و حق كل است اگر روزي چند

انديشه كل پيشه كني كل باشي



ريشه احساسِ «عينيّت با موضوعي كه مورد محبت قرار مي گيرد»، جذب شدن آدمي به طرف محبوب است كه هر اندازه اين جذبه عميق تر باشد، تصوّر يا تخيّل يا تجسيم عينيت شدت پيدا مي كند. اگر انسان ها در مقابل قدرت، خود را نمي باختند و با مالكيت بر نفس خود، آن را در اختيار مي گرفتند، بديهي است كه حركت تاريخ، حركت تكامليِ واقعيِ انسان ها بود، نه حركت تاريخ طبيعي كه متأسفانه بروز فن آوريِ بسيار جالب و سودبخش و سلطه آور، روي آن را با مفهومي ساختگي از تمدن پوشانيده است! [3] .

حال، مي توانيم علت تخريب بسيار شديدِ خودباختن در مقابل قدرت و عينيت تجسيمي با آن را تا حدود قابل توجهي درك كنيم. اين علت عبارت است از: اسارت كامل يك حقيقت آگاه كه شخصيت انسان است، در دست يك حقيقت ناآگاه و جوشان، براي عمل كه قدرت طبيعي ناميده مي شود. قدرت، همواره در معرض تبدل و جوشش براي عمل و فعاليت است، مخصوصاً در دست آن گروه از قدرتمندان كه خود را به قدرت باخته اند، حتي ناله و استمداد و به طور كلي ضعف ناتوانان، براي آنان وسوسه انگيز است. لذا، هر اندازه كه قدرتمند خود را به جهت داشتن قدرت، بيشتر ببازد، عمق تخريب و ويرانگري قدرت بيشتر مي شود. به ياد بياوريد جنايات يزيد را: قتل عام مدينه به وسيله مسلم بن عقبه و اهانت شديد به مكه (بيت اللَّه الحرام) و بستن آن به منجنيق و سوزاندن آن [4] و ابيات ابن الزبعري را كه موقع آوردن سر امام حسين عليه السلام به مجلس او خوانده است:



لَيْتَ أشْياخي بَبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْع الْأَسَلِ



«اي كاش بزرگان قوم من كه در بدر كشته شدند، در اين جا حاضر بودند و ضربه كشنده مرا مي ديدند. [مضمون مصرع دوم]»



لِأَهَلُّوا وَاسْتَهَلَوُّا فَرَحاً

ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لا تَشَلِ



«اگر اين منظره را مي ديدند، از شادي به هيجان درمي آمدند و خوش باش به من مي گفتند: اي يزيد، دستت شل مباد!»



قَدْ قَتَلْنَا الْقَوْمَ مِنْ ساداتِهِمْ

وَعَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاعْتَدَلْ



«ما بزرگ ترين سروران آنان را كشتيم و آن را با حادثه بدر تطبيق و معادل نموديم.»



لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْيٌ نَزَلْ



«آل هاشم با مُلك و مقام بازي كردند، نه خبري از خدا آمده است و نه وحي اي نازل شده است.»



لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ أِنْ لَمْ أَنْتَقِمْ

مِنْ بَنيِ أَحْمَدَ ماكانَ فَعَلْ



«من از قبيله خندف نيستم، اگر از فرزندان احمد ( صلي الله عليه وآله) درباره آن چه كرده است انتقام نگيرم.»

هم چنين، بيعتي كه او از اهل مدينه براي بندگي گرفت. [5] آيا اين همه پليدي و كفر و خباثت، براي اثبات وقاحت مملوك بودن و تسليم شدن به قدرت كافي نيست!؟


پاورقي

[1] مقدمه تئوري کلي و فلسفه حقوق، کلوددوپاکيه، ترجمه ذوالمجد، ص 352. مضمون اين جمله با اَشکال مختلف در بعضي از روايات معصومين‏عليهم السلام آمده است.

[2] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 3، ص 200.

[3] ترجمه و تفسير نهج‏البلاغه، محمدتقي جعفري، ج 5، صص 181 - 180.

[4] النقض، عبدالجليل قزويني، صص 65 و 66.

[5] براي تحقيق در منابع اين خباثت‏ها، مراجعه فرماييد به: مروج‏الذهب، مسعودي، ج 3، صص 19 - 17. تاريخ‏الخلفاء، سيوطي، صص 139 و 40. الامامة والسياسة، ابن قتيبه دينوري، ج 1، صص 232 - 220. الاخبار الطوال، دينوري، ج 1، صص 237 - 220. تاريخ يعقوبي، ج 2، صص 223 و 224. السيرة الحلبية، ج 1، صص 199 - 195. تاريخ طبري، ج 4، ص 370. تذکرة الخواص، صص 298 و 299. الکامل في‏التاريخ، ابن‏اثير، ج 3، ص 310. شرح نهج‏البلاغه، ابن ابي‏الحديد، ج 3، ص 470.