پايان... نه، بلكه آغاز
دريغ و آه يا حسين، ماجرايت را دوباره بگو
سوگند به قلم؟
همانا تو جان خود را براي نوشتن صفحه اي بسيار بزرگ چون قلم تراشيدي!
آن را از رنجها تراشيده اي
از نور حقيقت!
و به جانت جامه اي گلگون پوشاندي!
و بر دوكي ارزشمند و رفيع آن را بافتي!!
آفرين بر شجاعت و دلاوري
گمان بردند آن هم متاع ناچيزي است
و گفتند آن، جنون در خطر افتادن و خودكشي است!!!
و با آن اتهام، بر تو حمله كردند
گويا تو سوار هزاران اسب بودي
بعد از هزاران حمله و هزاران فرياد، تو را صيد كردند!!!
و سرت را... جدا ساختند!!!
و بدنت را... زير سم اسبها... خرد كردند!!!
گويا تو از آن ميدان نبرد بسيار گسترده تري
اما نفهميدند كه بر تو نه پيروز شدند و نه غالب-
و اينك تو حماسه را بنيان نهادي!!!
آفرين بر حقيقت- اي حقيقتي كه- در حقيقت- فقط به خود آراسته شده و پندارند- حقيقت، خيالي بيش نيست، بلكه فشار آرزوهاست!!!
و حماسه؟
آن حقيقت بزرگ در جان انسان است هرگاه متجسّد شود
و چون خيال و آرزو پابرجا مي ماند زيرا كودني آن را از پاي درمي آورد!!!
و آن اسوه ي- نه گفتن است
و آن سربلندي و عزّت و كمال است
به انسان مي آموزد چگونه به خواري و پستي - نه- گويد
و به او مي آموزد چگونه نسلهايش را در جامعه انساني متحد سازد
آري چقدر جد تو عظيم است- و پدرت آن امام
چگونه آن دو- اين لباس رنگين را بر تو پوشاندند
آري، تو- از نسلي به نسل ديگر
قيام و انقلاب مي آموزي
انقلاب را بنا مي نهي
انقلابي كه ويران ساز ديوارها و كاخ هاي ستم است
انقلابي كه در وجدان امت
و وجدان انسان
براي هميشه زنده و حيات بخش خواهد ماند.