بازگشت

كربلا


آري... كربلا- صحنه ي بزرگ نمايشي است كه در روي آن حماسه اي بي نظير رخ داده است، و ستاره درخشان كربلا دلاوري يگانه- امام حسين فرزند علي بن ابيطالب است، و ما نيز با او به كربلا آمديم، و در طول راه تلاش كرديم جانمان به واسطه ي وجود او پاك و عطرآگين گردد. ما براي پيگيري و كشف اسرار سفر او بايد از جان مايه بگذاريم تا به بلنداي روحي، برخاسته از تمام عظمتهايي كه هدف شوق و كمال انسان در آن است، برسيم. شوقي كه انسان براي آن بالي ساخته تا به آسمانهاي ديگر پرواز كند. و او را يكي از قطب هايي كند كه وجود انسان به آنها افتخار مي كند.

اين حماسه از نظر اشتياق و تطبيق بي نظير است به همين دليل سهمي از قسمتهاي مشتاقان مانده است و نتوانسته اند آن را به ارمغان بياورند مگر ادبياتي با بال و پر، وهم و خيال، كه نمونه هايي از آن ارائه گشته است. براي نشان دادن آن، تلاش گسترده اي كرده اند و سالهاي طولاني به تحقيق نشسته اند، دقتها و خرده نگريها داشته اند- تا به واقعيت انسان نزديك شوند- اما آن تعبيري از واقعيت ديگري شد. كه انسان نمي تواند آن را زنده كند مگر در شوقها، آرزوها و خيالاتش- اشعار حماسه اي هوميروس [1] بيانگر آن است كه او چگونه تمام عمرش را صرف آنها نموده است تا مجموعه اي ادبي- حماسه اي- خيالي تهيه كند. كه در آن جز دلاوران خيالي قهرماني ندارد. به تمام فضاها وارد شدند و آن را به ميدان گسترده تري مرتبط ساختند و مبارزه را شعله ور كردند. با رعد و برق، ستيز را دامن زدند و خوانندگان تنها تماشاچياني هستند كه مي بينند چگونه كار كشت دلاوريهاي شگفت انگيز انجام مي شود و چگونه بايد در جنگهاي مقدس،


آسماني و الهي، پيروز شد. مبارزاتي كه انسان بايد از آنها تقليد كند.

راستي، امام حسين عليه السلام چقدر عظيم است. او حاصل عمرش را جمع كرد و تمام آن را به آتشفشان رنجهايش مرتبط ساخت، و تمام آن را با احساس، فهم و ادراكي عميق در خود جمع نمود تا وجودش سراسر تعبير از قيام و حماسه اي باشد كه به خود او قائم است- و براي آن حماسه ي بي مانند در كربلا، تصميمي كه از واقعيت انساني برخاسته است گرفت.

آن حماسه اي را كه در صحنه ي نمايش كربلا نشان داد، دسترنج مبارزي بزرگ است. من گمان ندارم هوميروس توانسته باشد مانند آن را در حماسه ي معروفش آورده باشد- در آنجا دلاوراني هستند كه فضاي يك صحنه را بالا بردند تا بر روي آن بازي كنند. اما در كربلا... يك دلاور است كه ذات خود را بوسيله خود، كامل نمود او يگانه در راهش، روشن در هدفهايش، انساني كامل در مسؤوليت و حقيقت در به نمايش گذاردن دلاوريش، در عين حال مجذوب مبارزه و حماسه ديگري است. و آن حماسه اي است كه بزرگوارش كمتر از ده سال آن را براي انسانها آورد و بر روي زمين، زير آسمان پياده كرد. آن مبارزه ايست كه انسان را روي زمين و زير آسمانش ياري مي دهد- در آن خيال پردازي نيست، بلكه واقعيت انساني خالص است. پيوند امت است كه قسمتي از آن به قسمت ديگر آميخته و خمير شده است، اما مدت زماني كه امام حسين عليه السلام مبارزه ي دوم خود را- كه از همان مبارزه اول مشتق شده- آشكار نمود كمتر از بيست روز بود، از اولين گامي كه هنگام خروج از مكه برداشت تا آخرين گام- كه در كربلا در ساحل موجهاي رود متلاطم فرات با لباني تشنه... و جگري سوزان... به شهادت رسيد...

آيا انصاف و وفا است كه ما امام حسين عليه السلام را پنجاه و شش سال- يعني تمام عمرش- همراهي كرديم- گامهاي بعدي او را- در باقي عمرش روي زمين- كه در ميان ماست- دنبال نكنيم؟ و او را- تنها- بگذاريم!

در حالي كه آنها تتمه ي گامهاي عميقي است كه بيست روز پيمود- و آنها نقشي است كه با خون او گلدوزي و زينت شده ليكن با عطر و مشك دلاوري و شهادت عطرآگين گشته، او در جهان انسانيت به شجاعت، معني و مفهوم بخشيد پس بياييد او را از مكه تا


كربلا همراهي كنيم. تا حداقل نظاره گر دلاوري آن شير خدا، و خذلان خود باشيم و عطر خوش شهامت را به مشام جان ببوييم- عطري كه ما را به عزت و شرف مي خواند- و ما را بر حقيقت ذاتمان گرد مي آورد خوشا سعادت و شادماني حسين عليه السلام كه او ذات خود را در ميان ما تحقق مي بخشد.

-1-

ترديدي نيست ما اكنون جزء نظاره گران حماسه اي هستيم كه امام حسين عليه السلام آن را ساخته است- و كربلا صحنه ي نمايش آن است. در حال حاضر تماشاچيان، گروهي مركب از عبيدالله بن زياد- حاكم بصره و كوفه نيستند. و همچنين عمرو بن سعيد بن عاص- حاكم حجاز- حصين بن تميم و حزبن يزيد تميمي، يا عمر بن ابي وقاص كه به تازگي با سي هزار سپاهي براي جنگ با امام حسين عليه السلام به كربلا آمده اند تا سر آن دلاور را برگيرند نيستند!! نه هرگز- تماشاچيان، چاپلوسان يزيد و نوكران بي اراده ي ابن زياد- و آن قبيله هايي كه سليمان ابن صرد خزاعي گرد آورده و رؤسا آن پنج قبيله، و قبيله هايي كه در بصره پراكنده اند نيستند. بلكه نظاره گران، كساني هستند كه ما اكنون- جزء آنان هستيم- تمام آن كساني كه با صحنه نمايشي- به كربلا- ارتباطي محكم و پيوسته دارند، خارج از بصره و كوفه، تا شام و مصر، تا يمن، با همه ي كناره هاي حجاز- هر نسيم بامداد و هر آسايشي كه نماينده ي امت است امتي كه سرپرست گرامي و بزرگوارش- حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم جدّ امام حسين عليه السلام- به خاطر استحكام بنيان آن رنج فراوان برد... آري مقصود امام حسين عليه السلام تمامي امت است كه گويي قبله ي بزرگ اوست. براي شنيدن سخنان او، امت سزاوارترين است تا به رشد و كمال برسد امام مجتبي والا، با تلاش روح و شفاعتي همراه گذشت از خون را، به امت تقديم مي كند.

-2-

راه كاروانها از مكه به عراق و شام از گذرگاههاي صحرا، بيابانها و كويرها امتداد مي يابد. در طول اين راه بلند، منزلگاهايي ساخته شده كه مسير را هدايت مي كند و در آن


باغها و ساختمانهايي است كه مسافران در آن استراحت مي كنند، تا بتوانند اين سفر طولاني و سخت را ادامه دهند. راه، مسيرهاي متعددي دارد اما مشهورترين آنها راهي است كه از مكه به بصره، كوفه و سرزمين شام مي رسد يعني: تنعيم- صفاح- وادي عفين- حاجر كه از ميان رمّه مي گذرد- ماءالعرب- واقصه- جزيميه- تعلبيه- زباله- بطن العقبه- شرف التعذيب- هجانات- كربلا.

كاروان امام حسين عليه السلام راه را از مكه آغاز كرد تا در كربلا متوقف شد. از دهم ذي الحجة سال 61 هجري قمري اين سفر شروع شد تا روز اول يا دوم محرم كه در كربلاء به اتمام رسيد. ما اكنون همراه او هستيم، همچون نظاره گران، و گوش به سخنان او داريم. در اين مشاهده، عبرت سخاوتمندانه اي است- اما گوش به سخنان او دادن- در مناسبتهاي لجاجت آميز- نياز به تأمل فراوان دارد- زيرا شنيدن سخنانش- سبب آشكار شدن مكنونات جان اوست و بيانگر تمام آن چيزي است كه در رؤياي او از هدف و انعكاس آن وجود دارد.

امام حسين عليه السلام- در منزلگاه اول «تنعيم» بود كه عبدالله بن عمر را ديد. ما به اين گفتگو كه در خيمه ي امام حسين عليه السلام روي داد گوش مي كنيم:

عبدالله: اي فرزند رسول- نمي دانستم شما مكه «حج» را ترك كرده اي- شتاب كردم تا به شما ملحق شوم، حمد مي كنم خدا را، كه من موفق به ديدارت شدم قبل از اينكه از اين منزل پيشتر روي.

امام حسين عليه السلام: نمي بيني به تو خوشامد مي گويم- چه خبر داري؟

عبدالله: اي پسر علي، شما بس بزرگوار هستيد، اشتياق ديدار شما را داشتم، بارها ديده ام جدّت رسول خدا، جامه از سينه ات برمي گرفت و سينه ات را مي بوسيد- در حالي كه شما كودك بوديد- و چشمان خود را فرو مي نهاد. حال اجازه مي دهي سينه ات را ببوسم هر چند بيش از پنجاه سال است كه ديگر چنين كاري را نكرده اي؟

امام حسين عليه السلام: اي مرد. نعمتي را كه داشتم بيادم آوردي، نعمتي كه جامه ي آرزوهايم را از آن بافته ام- من اينجا نزد تو هستم و تكان نمي خورم حتي اگر مرا هزار ضربه خنجر بزني.


فرزند عمر خم شد و سه بوسه بر سينه ي امام حسين عليه السلام زد، در هر بار گويي از چشمه سار كوثر مي نوشد- سپس سر برداشت، شكر خدا كرد و گفت:

عبدالله: اي پسر دختر رسول، تو را بر نعمتي كه بر من فرو ريختي سپاس مي گويم- وليكن... آيا به خواهشي كه دارم گوش مي دهي؟

امام حسين عليه السلام: بنشين، اي پسر عمر و سخن بگو.

عبدالله: كدامين سخن را مي توانم گفت، در حالي كه مي خواهم به تو التماس كنم به خانه ي كعبه بازگردي، آيا گوش مي كني برايت بگويم. اگر به راهت ادامه دهي، براي نجات تو از كشته شدن، از هر هزار، يك نفر هم وساطت نمي كند.

امام حسين عليه السلام: پنجاه سالي كه بعد از پسر خطاب بر ما گذشت، سرنوشت ما را شكل داد. اي پسر عمر، اندوه مرا مخور!!! خدا نگهدارت، محبت و مهربانيت بسيار دير رسيده است.

امام حسين عليه السلام برخاست و در زير چادر خيمه به قدم زدن پرداخت. ابن عمر دريافت اميدش شكسته شده، غمگين برخاست و برفت. در حالي كه دربان امام، اسعد هجري وارد شد.

هجري: سعيد برادر عمرو بن عاص!

امام حسين عليه السلام: آيا باز هم امير حجاز مي خواهد مرا ببيند، من تمام حجاز، و تمام مردم آنجا را براي او گذارده ام، ذلّت باد او را و مروان بن حكم و وليد بن عتبه را. او را وارد كن و براي من هراسان مباش.

بعد از اندك زماني، برادر حاكم بر در خيمه ي امام حسين عليه السلام آمد. امام حسين عليه السلام شتابان به سوي او رفت و پيش از آنكه او سلام دهد فرمود: از جانب امير آمده اي، اينطور نيست؟

سعيد: آري، برادرم عمرو- همانگونه كه مي داني- امير حجاز است. از تو گله دارد، پيش از آنكه كوچ كني، چرا با او خداحافظي نكردي؟

امام حسين عليه السلام: راه كاروانها باز است. اي برادر امير، به امير بگو، كدام وقت بر مسافر


لازم بوده با امير خداحافظي كند؟

سعيد: ليكن امام حسين عليه السلام مانند عبدالله بن زبير مي داند بيعت با يزيد است كه شخص را از چشم جاسوسان و تعقيب آنان رها مي كند.

امام حسين عليه السلام: به امير بگو، اگر بخواهم سرزميني را كه در آن هستم ترك كنم و به سوي جايي كه برايم خوشايند است بروم هيچ چيز مانع من نمي شود.

سعيد: اين كار به گمانم سرپيچي و عصيان است، من فورا به امير موضوع را مي رسانم، ما لشگري داريم كه امكان تعقيبش نيست. فردا يا پس فردا، اختيار تدبير كار تو با ماست.

امام حسين عليه السلام شخصا پاسخي به او نداد، تبسمي كرد و به داخل خيمه بازگشت و توجهي ننمود كه آن مرد چگونه بازگشت. فورا دستور كوچ داد و پيش از آنكه به منزلگاه دوم برسد پسران عبدالله بن جعفر- عون و محمد- به او ملحق شدند و با او در صفاح فرود آمدند و اين گفتگو بين آنان گذشت.

امام حسين عليه السلام: نزد پسران عمويم، عغون و محمد چه خبر؟

عون: عمو، پدرم براي شما بسيار نگران است. مخصوصا وقتي فهميد ابن عاص- والي مكه- برادرش سعيد را در تعقيب شما فرستاده. پدرم براي شما ترسيد و تلاش فراوان كرد تا براي شما امان نامه اي گرفت كه به مكه باز گردي و اين اصل امان نامه است.

امام حسين عليه السلام: ياعون- در سايه ي حكومت بني اميه هرگز ما امنيّت نداريم، پسر عمو، حتي اگر تمام افراد امت، دور ريسمان امن و آرامش بني اميه گرد آيند امنيت ندارند!!!

محمد: عموجان اما اين امان نامه نزد ماست.

امام حسين عليه السلام: اي محمد، اين دروغ، گفته ي يك ميمون است. مگر پدرت عبدالله بن جعفر به تو نگفته؟ از همان آغاز غصب حكومت به دست ابوبكر، امان نامه ي ما، پاره پاره شد!! چگونه ما مي توانيم اماني را تصديق كنيم و بر آن اعتماد نماييم كه بوزينه ي تازه به دوران رسيده اي در عهد يزيد، به آن پوزخند مي زند؟ اي عزيزان من- بازگرديد و امان ديگري را جستجو كنيد- شايد من بتوانم از بيداري و آگاهي تازه اي كه در خون


سرخ من موج مي زند براي شما امان نامه اي خريداري كنم!!!

عون: عمو جان منظور شما چيست؟

امام حسين عليه السلام: اگر آن را براي تو تفسير كنم مبادا وحشت كني؟

عون: اما عمو جان مي ترسم ديگر شما را نبينم!! ساعتي قبل- فرزدق- شاعرمان- را ملاقات كرديم كه به حج مي رفت. از او نظر مردم عراق را درباره ي شما پرسيدم، گفت: «دل مردم، عمو جان، با شماست، وليكن شمشير آنان آماده بر عليه شماست»!!

امام حسين عليه السلام: گمان داري من اين موضوع را نمي دانم؟

عون: پس چگونه به سوي چنين مردمي مي روي؟

امام حسين عليه السلام: تا آنان را بوسيله حق بيازمايم. تا آنان را به جانهاي گم شده شان- بين راستي و دروغ- گواه گيرم- تا بر آنان تأكيد كنم بيداري و آگاهي و هوشياري، خوار و بي ارزش نيست و ذلّت و پستي، آگاهي و بيداري ندارد. تا آنان را هدايت كنم و به حقيقت آگاه و بيدار درونشان ارشاد كنم. تا با راستي، مناعت و عزت نفس آن را آشكار كنند. اين همان ارزشي است كه انسان درست و بزرگوار بوسيله آن زندگي مي كند. و اين همان است كه اجتماع سالم را با دل و عقل و پاكدامنيش، بنا مي نهد. تا به مردم بگويم حاكمي كه مردم را مي ترساند و آنان را مي فروشد، كسي است كه آنان را چون گاو، مي دوشد و روغنشان را مي گيرد تا شير و كره آن بر خوان امير گذارده شود!!!

محمد: عمو جان چگونه ممكن است اين مطالب را شما به آنان بفهماني؟

امام حسين عليه السلام: به آنان الگو، نشان مي دهم. به آنان مي فهمانم (نه، گفتن) چگونه است؟ تا تضمين امان نامه را حريداري كنند. اي محمد، اگر امت مبارزه منفي را مي دانست هرگز يزيد در برابر آنان اين گونه با تار و تنبور و دنبك نمي رقصيد.

محمد: چگونه با يزيد به مبارزه برمي خيزي- در حالي كه او نعلين خود را پوشيده و آماده است؟

امام حسين عليه السلام: با او مبارزه منفي مي كنم به او اين امكان را مي دهم تا بر روي بدن من به رقص و شادي درآيد- تا امت با چشمان خود او را ببينند كه خون بهاي من همان


چيزي است كه مرا در ميان امت حيات مي بخشد در حالي كه ديگر امت- به حاكمش- شمشيري نخواهد داد تا او را بوسيله آن خوار كند!! بنابراين، اي پسر عمو، بايد ايمان تو به امت محكم باشد. بر من واجب است به امت نشان دهم كه حق، بنيان گذار امت است و رشد و سربلندي آن را حمايت كرده و عظمت مي دهد.

امام حسين عليه السلام در بحث و گفتگو، تاكنون چنين حرارتي را نشان نداده بود. كمي سكوت كرد، گويي خسته است، از جاي برخاست و در جستجوي گامهاي شب، از خيمه بيرون شد. بعد از لحظاتي بازگشت، و به محمد و عون ملحق شد. امام حسين عليه السلام پرسيد:

- آيا اكنون به مكه باز مي گرديد؟

عون: هرگز، عمو جان اين امان نامه ي عمرو بن عاص است كه در زير قدم هاي شما، پاره و تكه مي كنيم. هرگز شما را در اين رويارويي سرنوشت تنها نمي گداريم!!

در حالي كه امام حسين عليه السلام مي ديد پاره هاي امان نامه چگونه در برابر قدمهايش بر زمين مي ريزد، آن دو جوان را كه در حضورش بودند به جبه ي بزرگ خود پيچيد!! با طلوع بامداد كاروان، بي يار و ياور «بيابان عفين» را پشت سر گذارد و از «بطن رمه» به سوي «حاجز» روان شد.

-5-

امام حسين عليه السلام، در اين منزل كمي توقف كرد نا نامه ها را آماده سازد و آنها را به سرعت به سوي بصره بفرستد. قيس بن مسهر صيداوي را فرا خواند، او همراه آنان در كاروان بود- كارواني كه با تمام زنان و كودكان، آشنايان و نزديكان از صد و هشتاد نفر تجاوز نمي كرد- امام حسين عليه السلام با قيس گفتگويي دارد كه به آن گوش مي دهيم.

امام حسين عليه السلام: اي قيس من كاملا درك مي كنم كار مهم و سختي در پيش داري و تو در انجام آن استوار و پايدار هستي، اين سه نامه است. در حفظ و نگهداري و رساندن آنها به سليمان بن صرد حزاعي، مسيب بن نجبه، و رفاعه بن شداد، بكوش، تا از ورود ما آگاه شوند و آنچه را كه مسلم بن عقيل آماده ساخته كامل شود.


قيس: از نزديكترين راهها مي روم، اي آقا و سرور من، همچون روباه، راه را پنهاني و در خفا مي روم. آيا شرايط اينگونه اقتضا نمي كند؟

امام حسين عليه السلام: راست گفتي، اميدوارم خبر حركت من از مكه به سوي بصره، به يزيد نرسيده باشد، وليكن اي قيس، امير حجاز روباه حيله گري است، و برادرش سعيد كمتر از ميموني كه دنباله رو بوزينه اي باشد نيست، بايد، اي قيس، بسيار تيز و محتاط و حسابگر باشي، گمان دارم، در اين راه هيچ سوراخي نيست مگر آنكه يزيد بر آن جاسوسي گمارده است- اگر در تور اين جاسوسها افتادي با اين نامه ها كه با توست چه مي كني؟

قيس: اي مولاي من، نگران مباش، آنها را تكه پاره مي كنم و هرگز وسيله اي كه مرا به بصره برساند از دست نمي دهم، زيرا من فرستاده ي شما به سوي آنان هستم، اميدوارم نامه ي شما به آنان برسد و مقصود شما حاصل شود.

امام حسين عليه السلام: توشه و زادت را، از حق برگير و برو، و منتظر من باش تا به تو ملحق شوم. نمي بيني به وعده هايم هميشه پاي بندم؟!

قيس متوجه امام شد، در حالي كه چشمانش را شعله آتشي در برگرفته بود- معلوم نبود- ناشي از قاطعيت است يا آرزوهاي شيرين- يا الهامي از تصميم، او با شتاب از خيمه بيرون شد و چون خفاشي- سوار بر تاريكيهاي شب- راه را در پيش گرفت. ترجمه درستي بود از آن اتفاقي كه بوقوع مي پيوندد. امير حجاز، از يك سو برادرش را به تعقيب امام حسين عليه السلام فرستاد و همانطور كه ديديم او در اولين منزل از طريق «تنعيم» به امام رسيد، و از سوي ديگر در همان موقع پيكي سريع السير به سوي يزيد، در شام فرستاد تا خبرها را به او برساند. هنگامي كه پيك رسيد، رئيس نظاميان- حصين بن تميم- تمام راهها را زيرنظر داشت: از قاسميه تا خفان، قطقطانه- كوه لعلع- و تمام آنها مراكز و منزلهايي است كه كاروانهايي كه راه عراق و شام را در پيش دارند به ناچار از اين مسير مي گذرند. در اين راهها، جاسوسان و سربازان يزيد گماشته شده اند و مردم به آساني در تور جاسوسان مي افتند. مردم، اين سربازان را، جلو داران لشگر مخصوص امام


حسين عليه السلام مي پندارند زيرا بازار شايعه- هر چند پنهان و مخفي- اينگونه است كه با امام حسين عليه السلام بيعت خواهد شد.. اما قيس- پيك امام- او نيز از تار و پود جاسوسان نجات نيافت و در دام افتاد ولي پيش از آنكه او را نزد حاكم بصره- عبيدالله بن زياد- ببرند نامه ها را خرد و پاره نمود. عبيدالله به او دستور داد اگر مي خواهد جان خود را حفظ كند، در مسجد كوفه منبر رود و امام حسين عليه السلام را ناسزا و لعن گويد. قيس فرمان را اطاعت كرد. بالاي منبر رفت و تا آنجا كه در توان داشت همچون رعد، بانگ برآورد و يزيد و ابن زياد را لعن و ناسزا گفت. او را برگرفتند و از بام بزير افكندند. سرش متلاشي شد. اين خبر در تمام خانه هاي كوفه رفت. آري نامه ها پاره شد. اما پيش بيني اينكه امام حسين رحمهم الله نزديك يكي از دروازه هاي كوفه است خود سهم و نصيب دانايان شد.

امام حسين عليه السلام در منزل «ماءالعرب»اندكي بيش توقف نكرد، در حالي كه اطرافيانش براي رفع تشنگي طول راه، مشكها را پر از آب مي كردند، او به سخنان مردي كه به عقل و دانايي و خوش فكري شهرت داشت گوش مي داد- او عبدالله بن مطيع عدوي است:

عبدالله: من كسي نيستم كه شما- پسر دختر رسول- به سخنانم گوش فرا دهي؟ اين منم كه بايد به شما- شما كه حكيم و بصير هستيد- گوش دهم. محبت شما و «اهل بيت»، بر من غالب است، به همين دليل جرأت مي كنم و از باب خيرخواهي مي گويم: شما را به خدا سوگند، اي مولاي من- اين راه را مرو- از دوستي اين مردم، براي شما- زرهي در نمي آيد تا شما را حفظ كند، اينان وعده مي دهند و بر خلاف آن عمل مي كنند- در حالي كه آنان پيش مي روند گمان مي بريد كه راست مي گويند. اما خدا مي داند به چه دليل عقب نشيني مي كنند و مي گريزند!!!

امام حسين عليه السلام: عبدالله من مي دانم- تو راستگو هستي، اما من نمي توانم مثل آنان، از آنچه را كه جدّم به من تكليف قيام به آن را نموده بگريزم. اي عبدالله همانطور كه مي داني اين امت، بدون ترديد، امت جدّ من است- از من مي خواهند فصلي از بخشهاي كتابي را كه جدّم نوشته است بر آنان بخوانم. پدرم امام علي عليه السلام بخش بزرگي از آن را بر آنان خواند و جز اندكي از مردم آن را درك نكردند- برادرم امام حسن عليه السلام نيز بخش


ديگري را خواند كه جز اندكي معناي آن را نفهميدند... اما سهم من همانگونه كه براي تو آشكار است بسيار سخت است، به زودي آنها را احساس مي كنم و به امت مي آموزم چگونه از آن شيريني در آينده بدوشند كه از آن لانه زنبور ساخته مي شود.

عبدالله: اي مولاي من... آيا اين همان كار بس عظيم است؟

امام حسين عليه السلام سؤال را گرفت، و در حالي كه متوجه اطرافيانش- كه در دستها مشكهاي پر از آب «ماءالعرب» را داشتند- گرديد، دريافت وقت كوچ از اين منزل است، به عبدالله متوجه شد تا پاسخش را گويد:

- آن كار عظيم، در شهادت است. هنگامي كه وقت شهادت رسد اي عبدالله- آرام تر باش!!!

-7-

كاروان حركت كرد، و عبدالله در حالي كه در چشمانش شعله تازه اي زبانه مي كشد و تا عمق وجدانش فرو مي رود، آنان را مشايعت كرد. فقط خدا مي داند، در جانش چه گذشت. وقتي خبر شهادت امام حسين عليه السلام در كربلا به او رسيد!!... و اما كاروان- اكنون به «واقصه» رسيده- منزلگاهي وسيع- اينجا يك سه راهي است كه از سمت راست به كوفه و بصره و از سمت چپ به سرزمين شام مي رود... اما به ناچار- امام حسين عليه السلام- مدت كمي در اين منزل توقف كرد تا با اعراب آنجا مشورت كند، زيرا تمام راهها طبق دستور شام، بسته شده بود. حاكم بصره- عبيدالله- مجري آن بود. مردم واقصه دچار وحشت، تشويش و ارعاب بودند. در اين سرزمين فقط يك مرد است كه به داشتن محبت فراوان به امام علي عليه السلام و نظاهر به آن شهرت دارد، ولي اكنون به نظر مي رسد چون خرگوشي به دنبال پناهگاني است تا در آن پنهان شود. زيرا اين امام حسين عليه السلام است كه به سرزمين «واقصه» فرود آمده است. زهير بن قين با شتاب به خانه رفت، در را بست تا با همسرش «دلهم» دختر «عمرو» كه در صحن خانه ايستاده بود- و در چشمانش شادي عيد موج مي زد- سخن گويد- اما او وحشت زهير را خاموش كرد و پرسيد:


دلهم: از چه چيز مي ترسي؟

زهير: مگر نشنيده اي كه امام حسين عليه السلام در «واقصه» فرود آمده است.

دلهم: اين مژده اي بود كه مي خواستم به تو بدهم، مگر تو خوشحال نيستي؟ آيا از اين موضوع نگراني؟

زهير: اي دلهم- من نگرانم، يزيد ملعون- تمام راهها را بسته. من گمان نمي كنم امام حسين عليه السلام- و نه هركس ديگر- كه به ريسمان او متوسل شده از دست يزيد و چنگال ابن زياد نجات پيدا كند!!!

دلهم: مگر تو امام حسين عليه السلام را دوست نداري؟ پدر امام حسين عليه السلام را و مادر امام حسين عليه السلام را و برادر امام حسين را؟ و جدّ امام حسين را؟

زهير: ولي چگونه من از دست يزيد؟ و بوزينه هاي يزيد- زياد و ابن زياد- بگريزم؟

دلهم: تو ميخواهي سعادت را با ميمونها، بهشت را با دوزخ، و شهامت و جسارت را با ترس عوض كني؟ از اين پس، چه كسي سخنانت را باور مي كند در حالي كه تو به خودت دروغ مي گويي!!

زهير:... ترس از ظلم اين جنايتكاران!!

دلهم:... همانا مرگ زير سم اسبهايشان است!!

زهير چهره ي طوفاني همسرش دلهم را در تاريكي شب ديد كه چگونه با آنچه مي گويد موج مي زند از جاي برخاست و به خارج از اطاق رفت، بعد از ساعتي به خيمه ي امام حسين عليه السلام رسيد، در حالي كه امام در خيمه ي خود- در «واقصه»- بود و در حضورش خاصان او، از جمله عون و محمد- پسران جعفر- بودند. امام عليه السلام از چهره ي او محبت و اراده، توان و استقامت را مي خواند.

امام حسين عليه السلام: اسمت چيست؟

زهير: زهير پسر قين هستم- و نام همسرم «دلهم» است.

امام حسين عليه السلام: او را دوست داري؟

زهير: مثل عبادت.


امام حسين عليه السلام: و چه بزرگوار و باشكوه است. گويا حروف با شكوهي بر لبه ي تيز شمشير- براي تو نوشته است- فكر نمي كني موضوع را فهميده ام؟

زهير: اما من او را طلاق دادم، من اكنون از نزد آن پير مردي مي آيم كه ما را عقد كرد عقدنامه را نزد او مي گذاردم.

امام حسين عليه السلام: چگونه اين كار ممكن است؟

زهير: و تمام ثروتم را به همسرم بخشيدم

امام حسين عليه السلام: حتما آمده اي تا به ما بپيوندي؟

زهير: تا همسرم بعد از من بيوه ي فقيري نباشد و نياز، او را از پاي درنياورد.

امام حسين عليه السلام: به نظرم مي رسد تصميم گرفته اي با من به شهادت برسي!!!

زهير: اي سيّد و مولاي من- اين «دلهم» است دوست دارد من با شما باشم!!

امام حسين عليه السلام: و تو؟

زهير: شمشير من شكسته شده بود، اما از اين پس هرگز براي ياري شما شكسته نخواهد شد.

و به اين طريق، زهير متحول شد و به امام حسين عليه السلام پيوست، و امام را در كربلا تنها نگذارد تا آنكه به سلسله ي شهداء پيوست.

-8-

پس از اين ماجراي بي نظير، كه مانند آن را هر انسان پاك دلي دوست دارد...

امام حسين عليه السلام به سوي منزلگاه دوم «خزيميه» حركت كرد- هنوز به آنجا نرسيده بود كه ناگاه خبر قتل مسلم بن عقيل به او رسيد. او اطلاع يافت، عبيدالله مخفيگاه مسلم را در منزل هاني بن عروه يافته و هر دو را به بدترين شكل به قتل رسانده و مثله كرده است. قتل پسر عقيل در روزي واقع شده كه امام حسين عليه السلام حرم كعبه را ترك نموده بود.

امام حسين عليه السلام اين منزلگاه را آنگونه ترك نمود كه گويي خبر مرگ خود را شنيده. او سخت حيرت زده است، تا آنكه به امام گفتند كاروان به «زباله» رسيده است و


گروههايي از مردم آمده اند و مي خواهند او را ببينند و سخنانش را بشنوند، لذا در حالي كه به شدت اندوهگين و گرفته بود، چنين فرمود:

«من به سوي شما نيامده ام مگر آنكه اراده و تصميم را براي شما روشن كنم. از گذشته هاي دور مي دانم اكثر مردم اين امت تضعيف و تحقير شده اند و در زير چكمه هاي كساني هستند كه آنان را بي مقدار كرده، ترسانيده و حقايق رسالت را از آنان منع كرده اند. اكنون كوفه و بصره از او خواسته اند تا امامت و رهبري آنان را به سوي آزادي عهده دار شود با آنكه تاكيد دارد كوفه و بصره، اين شهامت را ندارند تا امام بر آنان فرود آيد و مردم سرشار از اقتدار و اراده، عزت و كرامت امامت شوند. آري ستمگران بالندگي و شهامت مردم را ربوده اند و به جاي آن ترس و وحشت، خفقان و گوشه نشيني را جايگزين كرده اند، با وجود اين امام عليه السلام تصميم دارد به آنها بفهماند در ذلت و خواري- و در پناه ستم- بهره ي آنان هلاكت و پستي ها تهديد مي كند، ناچار بايد جاي گامهاي او را با گذشت ايام سخت و محكم نمود!!!

من مصمم هستم كه براي امت آشكار شود ندايش را پاسخ داده ام، هر چند امت در نداي خود صداقت نداشته باشد- تا اثبات شود امام به وعده اش وفا كرده و به امت اعلام كنم پاسخ دهنده در پاسخش صادق بوده و هرگز از ميداني كه وارد شده نمي گريزد. ميداني كه مبارزه و اراده اش، و خون گلويش را از قبل براي آن آماده كرده- تا در راه امت بريزد- هر چند امروز امت دچار لكنت زبان شده، اما در فردا و فرداهاي ديگر لكنت نخواهد داشت- بعد از آنكه حقيقت براي امت روشن گرديد!!!

اما همراهان، تعدادشان از منزلي به منزل ديگر به تعداد انگشتان دست اضافه مي گشت. آنان شيفته ي آن سخنان بودند اما سرگردان و حيران، گويا از امام عليه السلام حوياي احوال آينده بودند. امام حسين عليه السلام به آنان چنين گفت: اين يك اتفاق غم انگيز و تأسف بار است! هنگاميكه امت تصميم خود را گرفته، شما نيز به امت ملحق شويد- ليكن اكنون ما- با اين برگزيدگان و نخبگان اندك، براي آنكه راه را ادامه دهيم و به آن امر بس عظيم


و مهم قيام كنيم و نمونه و الگو نشان دهيم كفايت مي كنيم!!! هركس كه خانواده اش او را فرا خوانده تا براي گذران زندگي از آنان پشتيباني كند- من به آنان مي گويم: برويد كه براي شما بهتر و منفعت دارتر است، روز ديگر و فرداي ديگري شما را طلب مي كند تا حقيقت را بار ديگر تحقق بخشيد، تا روشنايي و نور آن درخشيدن گيرد و شما هميشه نيازمند آن هستيد.

سپس امام حسين عليه السلام دستور داد: كاروان به راه خود ادامه دهد، تعداد زيادي از همراهان، پراكنده شدند و رفتند و افرادي چون: عون، محمّد، زهيربن قين... باقي ماندند.

-9-

بعد از طي راهي خسته كننده، به «بطن العقبه» رسيدند خواستند فرود آيند تا كمي آب بردارند، مردي كه سيمايش نشان مي داد شخص محترمي است درخواست كرد امام حسين عليه السلام را ببيند. او ناگهان ديد امام حسين عليه السلام مقابلش ايستاده و در درياي بيكران درون خود غرق است. امام متوجه آن مرد شد، پرسيد:

- شايد هنوز حسين عليه السلام را نديده اي؟

لوذان: به عقيده ي من شنيدن از ديدن بسي دورتر است.

امام حسين عليه السلام: اگر گوش و چشم را را هم بياميزي در آن واحد هم شنونده و هم بيننده اي. مگر حالا نمي شنوي در حالي كه هم مي بيني، هم مي شنوي؟

لوذان: براي من آشكار است كه در اين لحظه ي بزرگ موفق هستم. آيا نصيحت مرا، اي آقا مي پذيري؟

امام حسين عليه السلام: آيا تو مي تواني ذات خودت را بشناسي؟ پند و اندرزت را بگو تا بشنوم.

لوذان: من لوذان پسر عكرمه ام- براي من معلوم نيست كه در آن افق دور دست ابري ببارد- چرا از مخاطره پرهيز نمي كني؟

امام حسين عليه السلام: اي لوذان- خطر- اين است كه از خطر دوري كنيم، به تو بگويم فقط


اراده ي خداي تعالي مؤثر است و تحقق مي يابد و آن همان است كه عصاره ي رملها را مي گيرد از فوران فرات منفجر مي شود!!!

در حالي كه پسر عكرمه چشمان خود را مي ماليد و گوشهايش را در زير گامهاي آنچه مي شنيد مي فشرد، امام حسين عليه السلام دستور داد كاروان حركت را آغاز كند، و منزل «بطن العقبه» را براي تيره هايي واگذار كه جاهليت عمر بن خطاب، ابوبكر و عثمان از آن ياري و كمك خواستند و نيرو گرفتند و آن را چون گاوي شيرده نهادند تا در كوزه ي معاويه و يزيد و عمر و بن عاص شير بريزد- كاروان با زاد و توشه اي كم، و آبي كمتر به «شراف» رسيد، امام حسين عليه السلام دستور داد خيمه ها را برپا كنند.

-10-

آري- در «شراف» خيمه زدند- و از آب، مشكها را پر كردند. اما حرّ بن يزيد تميمي در محلي مشرف بر «شراف» با بيش از هزار سواره نظام خيمه زده بود و در انتظار رسيدن اين كاروان كوچك و كم توشه بود. او كاروان را زيرنظر داشت، افراد آن را مي شمرد، و تعداد نفس هاي هريك را. زماني نگذشت كه رئيس سواره نظام يعني حرّ، نزديك خيمه ها آمد و اين است گفتگوي خشك و بي سر و صدا بين او و امام حسين عليه السلام:

حرّ: از اين پس هرگز از من پنهان نخواهي شد و همواره در تعقيب تو خواهم بود. من حتي از گفتگوي ديروز تو با لوذان پسر عكرمه خبر دارم، ما دستورات را در ارتش با اشاره صريح و روشن مي گيريم نه با رمز. آن مرد، تو را نصيحت كرد تا از خطر بپرهيزي، البته ما الآن او را دستگير نمي كنيم زيرا تو را نصيحت كرد ولي به تو نپيوست، اگر او چنان مي كرد اكنون با تو در محاصره ي ما بود. من تكرار مي كنم به نصيحت گوش كن وخود را براي تسليم شدن به عبيدالله آماده كن، شايد نجات در تسليم شدن باشد كه كمترين خطر را دارد.

امام حسين عليه السلام: اي پسر تميمي، من نيامده ام خود را به خطر اندازم. اميدوارم نام


پدرت را دنبال اسمت نياوردي. بگذار نام يزيد براي پسر معاويه باشد، كه او پيوند كفر است و گردنبند فسق و فجور. چرا تو ادعاي صراحت گويي مي كني و اما از آن صراحت چيزي نمي گيري، اسلام از فاسقان و افراد پست بيزار است و اين كه امروز امت در گودال پستي سقوط كرده است زيرا متظاهران به فسق بر آن مسلط شده اند!!!

اي حرّ- من آمده ام تا به درخواست صريح امت لبيك گويم، در كاروان من باندازه ي بار يك شتر، نام است. اگر تو براستي و به حقيقت آزاده هستي و به روشني ايمان داري، آن نامه ها را نزد تو مي آورم تا بداني من حق اين مردم را كه يكي از اركان امت هستند مطالبه مي كنم. آنان فسق يزيد را محكوم مي كنند و از من مي خواهند امت را از كابوسي آزاد سازم كه آنان را به آتش كشيده و مي سوزاند، و آنها را از پاكي دور داشته است!!!

اي فرمانده ي لشگر، آيا به سخنانم گوش مي دهي تا بداني صراحت كجاست؟ و صراحت كدام رنگ را روشن مي كند؟

حرّ: چه پاسخي از من انتظار داري؟ اگر آنچه مي گويي درست است پس مردمي كه به تو نامه نوشته اند كجا هستند؟ و چرا پنهان شده اند؟

امام حسين عليه السلام: من از تو مي پرسم: چرا راهها را بسته ايد؟ چرا بر سر راه كاروانها، سربازان و جاسوسان گمارده ايد؟ چرا در «واقصه» مرا از رفتن به كوفه و بصره مانع شديد؟ و چرا تو در اينجا «شراف» خيمه هاي ما را محاصره كرده اي؟ مگر اينها همه احتياط بزرگ نيست؟ تا مبادا امت گامي در راه درك و شعور و آگاهي بگذارد. اين احتياط را شما پنجاه سال است عمل كرده ايد، تا اين لحظه و اين زمان كه از جنايتهاي يزيد بارور شده!!! افسوس، خط پستي و رذالت امت را بي مقدار و زبون ساخته و او را از حقيقت راهش كنار گذارده است!!

دريغ- مگر جدّم پيامبر- براي امت، خط رسالت را ترسيم كرده تا يزيد بياييد و ميمونهايش را بر روي اموال مسلمانان به رقص درآورد!!!

حرّ: تو از من چه مي خواهي گوش كن- به من اجازه داده نشده تو را دستگير كنم به هر كجا مي خواهي، مي تواني بروي، به جز كوفه و بصره، يا اگر مي خواهي به مكه باز گرد


- پسر عاص در انتظار بازگشت تو خواهد بود- اما اگر بخواهي در اين سرزمين خيمه برپا كني يا بايد به «عقر» بروي و يا در سرزمين «كربلا».

حرّ اين سخنان را گفت و به سوي خيمه هاي سپاه خود رفت، اما امام حسين عليه السلام دريافت كه اين لحظات بسيار حسّاس است و ديگر صداي اين ثانيه ها باز نمي گردد.

يا بايد به سرزمين «عقر» و يا جايي كه «كربلا» نام دارد برود- اما كربلا- ترجيح دارد زيرا اگر تشنه شدند، رود فرات! آنجاست! آن رود بيابانها را هم سيراب مي كند، آنان نيز مي توانند از آن بنوشند؟!

-11-

«شراف» را ترك كردند در جستجوي جاي ديگرند، نه براي آنكه در آنجا خيمه زنند بلكه تا به آن مكان پناه برند و براي مبارزه و جنگ، در آنجا دژي محكم بسازند. آه... افسوس، گروهي اندك و بي پناه- مرداني مصمم، كه شمشير بر چهره ي لشگر فاسقان خواهند كشيد- فاسقاني كه به شمشير، نيزه و تير تا بن دندان مجهزند!! زره هاي ريز بافت، اسبها، عقابها و شاهين ها با چنگال و منقارهاي تيز!!!

آيا اين امكانات را كه حاكم بصره- عبيدالله- آماده كرده براي جلوگيري از درگيري به مردان انگشت شمار اين كاروان كوچك است كه همراه امام حسين عليه السلام آمده؟ مرداني بزرگوار و بخشنده اما بي سلاح و بي پناه؟! آيا آن لشگر در برابر مبارزه اي قرار مي گيرد كه بصره با تمام افرادش به آن قيام خواهد كرد!!

ولي همه مي دانند بصره در وحشت و اضطراب، گرفتار جمود خواب است، بنابراين يزيد و نوكران زياد از چه مي هراسند؟ آيا اين وحشت و ارعابي است كه هنرنمايي را به سرحد امكان رسانده؟ و معني ديگري را نمي داند؟ اما سپاهي كه آماده ي فرود و اطراق، شده در آينده «كربلا» را خواهد شناخت، كه به نام يزيد و نوكرش ابن زياد- بيش از سي هزار سرباز به آنجا آمده تا نسلهاي آينده را نيز بترسانند!!!

ليكن امام حسين عليه السلام- امروز خيمه خود را در «عذيب» برافراشته و سه ياور ديگر به


او ملحق مي شوند. آنان مصمم هستند به روح وفا و كرم لبيك گويند:

عمر بن خالد صيداوي، مجمع عائدي و پسرش، و جنادة پسر حارث سلماني- و رفيق بزرگشان- شاعر بزرگ- طرماح بن عدي گفتند: ما چهار هزار هستيم، هرلحظه بخواهي مي تواني بوسيله ي ما گردن دشمن را بزني. امام حسين عليه السلام متوجه آنان شد و در حالي كه چشمانش باز شده بود و اراده اش قاطع تر گفت:

- در آنجا ميموني است كه از آمدن شما جلوگيري مي كند اما من نمي خواهم خون شما بي جهت ريخته شود. اگر شما تصوير كافي براي ظرفيت امت داريد بدانيد از دوران هاي گذشته اين گرگ ها اطراف «اصطبل» را رها كرده و پنهان شده اند!!! فعلا صبر كنيد و يكي از خميره ها باشيد... براي فردايي ديگر كار كنيد زيرا امروز توان انجام آن را نداريد... فردا هم جز آگاهي و بيداري شما و امت چيز ديگري نيست... اميد دارم در آن لحظه حساس رفتارم را نظاره گر باشيد- و من- در آن دم- از آن شما و از آن امتي هستم كه- نه- را با تضمين تقديم مي كنم!!!

در حقيقت آنان رمز را فهميدند و از دور مراقب بودند. اما طرماح، در حالي كه سخت مي گريست خود را بر پاي امام حسين عليه السلام افكند و گفت:

- گمان نداريد دو قبيله «اجأ و سلمي» چون دو كوه در لحظات غم و اندوه و سختي مي توانند شما را حمايت و ياري كنند؟!

امام حسين عليه السلام: اي شاعر- اين قلب بزرگ توست- ليكن امت خواست ديگري دارد كه بوسيله ي آن حقيقت، آن را از من خريداري مي كند و امت خريدار سلامت جسم من نيست اي طرماح- سخن مرا فهميدي بنابراين شعرهايت را از پاك ترين و زلال ترين چشمه ها سيراب كن!

-12-

و كاروان در «كربلا» فرود آمد- دريغ از آن دژهاي زره دار! و آه... از تشنگي هاي سوزان! كه بر آن فرات با آبهاي گوارا فوران مي كند- دريغ از نيزه هاي


بلند و براق، اسبها از يك بلندي به بلندي ديگر شيهه مي كشند، دشتهاي زيبا بوسيله آنها به صدا درآمده است- صدايي پشت صدا- به سوي كوفه و بصره پيش مي رود تا در ريزش خود در دجله ي سبز و خرم شود. تا بر كوههاي بلند- مشرف، و بر بالاي خليج- قد كشد!!!

واي بر آن سربازاني كه زمين را درمي نوردند و آن را پاسداري مي دهند و از شرفي دفاع مي كنند كه به گمان خود گروهي خارج از آن جاده ي رفيع تلاش دارند آن را لگدكوب كنند. جاده اي كه خليفه اي خودكامه و خوش اندام- به نام يزيد پسر معاويه- از آن حمايت مي كند. او امروز به عنوان حامي و پشتيبان اسلام به كربلاي اسلام آمده است!!! واي بر اين خليفه ي نامشروع كه با انتساب خود به خلافت- آن را به لجن مي كشاند. گويي خداي متعال قرآن را نازل نفرموده مگر براي آنكه او، خود را در لفّاف ارث پيامبر، لفاف حق و لفاف توجيه و تفسير آن بپيچد!!

عمر بن سعد ابي وقاص، فرماندهي بيش از سي هزار سپاهي را براي جنگ با امام حسين عليه السلام و ياران اندكش در دست دارد. او در ميدان نبرد به جولان و حمله پرداخته است. از هلال محرم تا روز دهم عاشورا- تمام راهها و شن زارهاي صحنه مبارزه را قفل زده است. همه جا مسدود است، آن حرام زاده ي عاصي- كه بُرد يماني چاك دار و شمشير دستش، به او درخشش مي دهد خودنمايي مي كند- گويي او از گرزهاي دوزخ سر برآورده!!!

در آنسوي ميدان، آن سوار كار ايستاده كه شمشير سفيد در دست راست خود را تكان مي دهد او تهديدي سرخ به دست چپ دارد، رنج و سختي و عزمي قاطع، چون دو ستاره نوراني بر سر و گردن بلندش مي درخشد... او به زمين افتاد... خون سرخ او را فرا گرفت... دستانش از خونش پر شد تا از او تشنگي را دور سازد... نه از فرات بلكه او شيشه اي بلورين را پر ساخت تا آن را به ابر مردي كه بيش از هزار سال از غيبت او مي گذرد هديه كند، تا قلم خود را با آن خون و آن مركّب، سيراب كند و حماسه ي ديگري را بنگارد. غير از آن حماسه ي انسانيتي كه واقعيت دارد و امروز كربلا آن را براي ما مي خواند.



پاورقي

[1] شاعر يوناني قبل از قرن نهم ميلادي مي‏زيسته، اشعار حماسه‏اي او شهرت فراوان دارد و در ادبيات يونان تأثير بسيار گذارده است- الياذه و اوذيه مجموعه‏هايي از اشعار اوست.