بازگشت

زيبايي تصميم


گويا من- در درونم، در روحم غرق امام حسين عليه السلام هستم، گفتگويي را كه بين او و برادرش محمد بن حنفيه در جريان است مي شنوم- بعد از دو يا سه ماه كه از خروج امام حسين عليه السلام از مدينه به مكه گذشته- (تأكيد زياد روي وقت ندارم) به دنبال امام حسين عليه السلام بودم تا از او خبردار شوم. اين كار براي من بسي دشوار و سنگين است. او با گامهايي محكم و استوار در اطاق قدم مي زند اين اطاق را براي ملاقات با دوستان نزديك و محرم قرار داده است كه براي مشورت و گفتگو درباره ي حوادث و جريانات روز- مي آيند- تمام حوادث نو و تازه، مربوط به او و خلافتي است كه عبدالله بن زبير نيز خواب آن را مي بيند. او در حال حاضر مانند امام حسين عليه السلام بر اثر فشارهايي كه يزيد وارد كرده به مكه پناه آورده است. يزيد امروز بالاي سرزمين شام نشسته، او جانشين معاويه، سرور و رئيس است نسبت به قدرتي كه خط سياسي اموي به او داده، او پيروز مسلم و تنها فرمانده در پهنه ي كشور است.

جالب آنكه علاقه و دلبستگي شيريني مرا به دربان امام حسين عليه السلام- اسعد هجري- از آن شب تا خال مرتبط نموده است- شبي كه در آن گفتگوي امام حسين عليه السلام با حاكم مدينه- وليد بن عتبه- انجام شد. من اكنون به سوي اين دوست گام برمي دارم- گويا با او رابطه محكمي قبل از آنكه او را ببينم پيدا كرده ام. او را مي بينم در را به روي امام حسين عليه السلام باز مي كند بدون آنكه نشانه اي از اجازه گرفتن باشد. مي گويد:

اسعد: اي سيّد و آقاي من- برادرت محمّد اينجاست. به زودي خدمت شما مي آيد. ولي دوست دارم قبلا به شما اطمينان دهم. آن دو- عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال راه كوفه را در پيش گرفته و به سلامت رفتند.

امام حسين عليه السلام: اسعد من از اراده و علاقه ي تو اطمينان دارم و اكنون تو را نصيحت


مي كنم تا مي تواني هوشياري و احتياط را از دست مده- روزگار سختي است. اي دوست، سفري سخت در پيش داريم يكي از اين شبها كوچ مي كنيم. كوفه در انتظار ماست امروز كسي چون تو و من درمانده نيست! اما من تو را در همراهي و پذيرفتن حق، استوار و در تحمل سختيها و مشقتها پايدار و صبور مي بينم- اكنون به خوابگاهت برو، و براي ديدار سختيها آماده باش.

هجري بازگشت، در چشمانش ايماني سرشار از صداقت، عزمي مملو از مهرباني و نشاطي محبت آميز مي درخشيد. آري در چشمانش چيز ديگري وجود نداشت اما محمد بن حنفيه داخل شده بود و برادرش امام حسين عليه السلام با اشتياق فراوان او را در آغوش گرفته بود. او را در برابر خود نشاند و از او مي پرسيد:

امام حسين عليه السلام: پيش از آنكه از تو درباره ي خبرهاي تازه بپرسم، اي برادر، محمد- آيا مقامات سه گانه را پيش از آنكه نزد من بيايي ديده اي؟

محمد: يا ابا عبدالله (سلام الله عليك)، راحت و آسوده باش- من مقام شريف مدينه را زيارت كردم و ساعتي در مسجد جدّ بزرگوارت نماز خواندم- بعد از آن، شب را در بقيع گذراندم و بعد از زيارت مرقد آن دو محبوب به سوي تو آمدم.

امام حسين عليه السلام: كار خوب و مباركي كردي، اي پسر پاكترين پاكان، افسوس كه، امواج صداي آن مرد بزرگ كه در ديوار و صحن مسجد طنين افكنده، به گوش مردم نمي رسد- آه، دريغ از آن دو قبر غريب بقيع، كه آرامگاهي پاك است!!! بگذريم، محمد خبرهايي كه داري بياور.

محمد: شايعات زيادي در شهر مدينه در مورد عزل حاكم- پسر عتبه- و جايگزيني او با مروان بن حكم منتشر شده حاكم قبل از بركناري سه سؤال را مطرح كرد كه از پاسخگويي به آن ناتوان مانده بود: چرا امام حسين عليه السلام به من وعده داد با يزيد بيعت مي كند اما بدون بيعت از مدينه گريخت؟ و چرا به مكه پناه برد نه جاي ديگر؟ و آيا امام حسين عليه السلام با عبدالله بن زبير در ترك بيعت با يزيد همكاري دارند و مي خواهند انقلاب كنند و يزيد را از خلافت بردارند؟


امام حسين عليه السلام: آيا حاكم تازه- مروان بن حكم- به اين سؤالات جوابي نداده است.

محمد: به نظر مي رسد او باهوشتر است- هر چند بسيار دروغگو و حيله گرتر است- در حضور اطرافيانش گفت: اگر وليد بن عتبه درباره ي نصيحتهايي كه به او كردم و با من مشورت و خوب فكر مي كرد- پاسخ سؤالاتي كه ذهن ما را مشغول كرده از طرف ما و هم از طرف خودش به خوبي مي شنيد- سپس گفت- اول جوابي كه نزد من است اين است: يزيد در مورد عزل حاكمي لوچ و يكدست كار بسيار خوبي كرد- اما، مكه- نمي تواند از پناهندگان مدت طولاني حمايت كند.

اما بيعت نكردن امام حسين عليه السلام، او نيز در مكه امان ندارد- قبيله هاي عرب عليه او قيام مي كنند- او مكه را براي ما گذارده- تا كاروانهايش را تجهيز و به راه اندازيم. اگر امامت براي او كفايت نمي كند- ما چه كار و كمكي مي توانيم براي او انجام دهيم؟ آيا بايد نهر «بردي» را به «دجله و فرات» دراندازيم و آنها را ببخشاييم تا سيراب شوند. او فرصت كوتاهي بيشتر ندارد- يا با يزيد بيعت كند يا گردنش زده شود!!!

امام حسين عليه السلام: برادرم، محمد، نظرت درباره ي صفاتي كه از اين مرد گفتي، درست است- آري او باهوشتر است ولي در آهنگ صدايش گرگي است كه زوزه مي كشد و گرسنه است، و روباهي است كه مكر و حيله دارد- او مرا محدود به بيعتي كرده كه براي ما امكان ندارد- بعد از آنكه جدّ ما جاهليت را با تمام روشهاي كهنه و ويران شده اش زير پا گذارد و امامت را در مسد آن چون عامل ارتقاء فرهنگ و دانش، براساس رسالت قرار داد تا از رسالت بوي خوش، پاكي و عفاف را در راه وحدت امت و مراقبت از آن براي رسيدن به رشد و جاودانگي اخذ نمايد. كاري كه برادرمان امام حسن عليه السلام انجام داد چقدر مقدس و زيبا و پاك است. او در معاهده ي صلح درخشانش- «دجله و فرات» را به رود «بردي» پيوند داد نه به خاطر اينكه فقط ما سيراب شويم و نه براي آنكه معاويه و يزيد و مروان سيراب شوند بلكه براي اينكه از تشنگي كره زمين با سيراب كردن همه، جلوگيري كند و از مرزهاي نيل تا كناره هاي غوطه، به خاطر امتي واحد- همه افرادش در سايه ي جدّ عظيم ما ادامه ي حيات دهد.


مروان، هم راست گفته و هم دروغ، درباره ي يكي كردن رودها راست گفته است. اما درباره ي عطش ما و عطش تمام امت دروغ گفته است. او ما را به زدن گردن و كشته شدن تهديد مي كند- من در آينده گردنم را آنقدر مي كشم و بلند مي كنم تا از رگهاي گردنم رودي جاري شود و امت از آن، آبي به پاكي و صفاي- همان آبي كه اجداد ما از چاه زمزم بيرون كشيدند- بردارند و بنوشند و سيراب شوند.

محمد: برادرم يا حسين- مقصود تو چيست- من دوست ندارم به خاطر تهديدهاي يزيد يا هر تهديدي كه پسران حرب ما را به آن مي ترسانند تسليم شويم- يا اباعبدالله من مي دانم كه امت به ما نياز دارد من مي خواهم تصميم تو را بر بيعت نكردن محكم كنم. بيعت آن چيز زشتي است كه خواست دشمن است- بنابراين ما بايد بر آن تكيه كرده و چون سلاحي آن را بر عليه او به كار بريم- تا آنكه خداي تعالي فرصتي را براي ما فراهم كند بتوانيم امت را از گناههاي گذشته كه هنوز هم فعّال است رهايي دهيم! آيا تو نمي خواهي به يمن بروي؟- ما مي توانيم در آنجا مردم را گرد آوريم- و نيرويمان را براي مقاومت منظم كنيم حداقل تلاشي كنيم تا اعصاب جزيره، كوفه، و بصره را تحريك كنيم- ما نزد تمام اين قبايل ذخيره اي داريم- ناچار بايد با ما همكاري كنند تا از ذلّت و خواري يزيد و مروان و بني حرب رها شوند!!!

سؤالهايي كه حاكم معزول مطرح كرد بايد به آنها جواب روشن و صريح داد. جواب آن سؤالها را بايد حضرتت بدهد نه مروان بن حكم؟

امام حسين عليه السلام: اي محمد، به سخنانم خوب گوش كن، جواب آن سؤالها فقط نزد من است. و اگر خوب و درست نفهمي جواب آنها تو را خشنود و راضي نمي كند- گوشهاي دلت را باز كن- اي محمد- موضوع، بسيار بزرگ و عميق است اگر مي خواهي گوش كن: من هيچگونه اشاره اي در مورد بيعت با يزيد به حاكم نداشتم- بلكه منظورم اين بود گوشهاي او را با حروف «بيعت» مشغول كنم تا خيال كند مقصودم از آن، بيعت با يزيد است- در صورتي كه بيعت در ديدگاه وسيع من- براي امتي است كه قداست امامت، مرا با آن پيوند داده است. اما مشغول ساختن حاكم تا زماني بود كه بتوانم مدينه را ترك


كنم و به جايي كه فرصت مناسبتري براي اظهار تصميم به دست مي دهد بروم، اما اينكه چرا در حال حاضر مكه را نسبت به هر مكان ديگر انتخاب كرده ام- به خاطر آن است كه آنجا حرم است و هتك حرمت آن به آساني جايز نيست و به زور هم نمي توانند وارد آن شوند- و پناهندگان آن را بگيرند- به اين دليل براي من محلّ مناسبي است نيروي خود را براي اجراي آنچه قصد دارم آماده مي سازم.

محمد: يا اباعبدالله كار بس بزرگي است- مي شود مرا راحت كني و بگويي تصميمت چيست؟

امام حسين: شك نيست مقصود تو بيعت است و من در حضور تو، در حال نهايي كردن قصدم هستم، من شريك عبدالله بن زبير در تنظيم بيعت نامه نيستم- او به ديدن من مي آيد و مي خواهد كمربند مرا براي آن ببندد- نه براي آنكه بر ضد يزيد كار كنم و پيروز شوم بلكه تا كار را- در جدا كردن امت و آماده كردن آن بر عليه يزيد ادامه دهم. من او را خسته كنم و او مرا خسته كند- تا راحت باقي بماند و بر افراد خسته و بي جان غلبه كند يا بر يكي از اين دو پيروز شود و بر قبر ديگري شادي كنانه بازي كند در حالي كه ديگري خسته و ناتوان افتاده است، عبدالله بن زبير خيال مي كند خلافت يك لقمه حلواي شيرين است كه مادرش براي او آماده كرده تا او بخورد.

امام حسين عليه السلام اين سخنان را گفت در حالي كه غرق در مطلب بود گويي فراموش كرده اوضاع جاري حوادث را براي برادرش تشريح مي كند. حوادثي كه از او مي طلبد راه حلي را براي اين بحران ارائه كند و آن را به سوي احتياط و احتراز روانه كند اما برادرش- پسر حنفيه- با دقت و تأمل- مراقب اوست و تحت تأثير اين امواج قرار گرفته- بدون آنكه بفهمد اكنون در سير و سياحتش كجاست، سياحتي كه با دو چشم خواب آلوده اش مي كند كه گاه بسته و گاه باز است، امام حسين عليه السلام به طرف او برگشت و سخن را از نو آغاز كرد.

امام حسين عليه السلام: تو نيز مانند من به موضوع بيعت مشغول هستي و به آن اهميت مي دهي. اندك زماني حواسم نبود كه من گوش به سخنان پدرمان امام علي عليه السلام مي دادم-


او موضوع بيعتهاي مختلف را براي من تفسير كرد- بيعتهايي كه در لحظات فراوان بر او عرضه كردند- ابتدا در زمان خلافت ابوبكر- سپس در زمان پسر خطاب و آنگاه ابن عفان، از قبول همه آنها خودداري مي كرد و فقط اطاعت از راه رسالت و امت را تأييد مي نمود و مي گفت تنها خليفه و امام و جانشين رسول اوست. اما بعد از بيست و پنج سال- كه امت او را از انجام وظايف اجتماعي امامت، و نجات امت از عبوديت ننگين و بندگي ذلت بار- دور ساخته بود بالاخره تسليم بيعت آنان گرديد و خلافت را پذيرفت، گويا من بيعت امت را با او مي بينم كه در پايان و عاقبت كار پدرم را در زير شمشير ابن ملجم افكند!!!

در دست نظام جاهليت شمشيري است كه از قبيلگي دفاع مي كند و جاهليت كه اين شمشير را براي دفاع از قبيلگي بركشيده به خطا بوده، مي خواهد جاهليت پست خود را كه در زير خاك رفته با چنان بيعتي به حركت درآورد تا جاهليتهاي دفن شده، در زير گامهاي جدّ عظيم ما را احياء كند.

محمد: يا اباعبدالله اجازه مي دهي سؤالي كنم؟ ما از بيعت سخن مي گوييم و تو اكنون آن را مذمت مي كني، آيا در اين اوضاع سخت و دشوار و آشفته- راه ما به سوي يزيد و نوكران يزيد اين است؟

امام حسين عليه السلام: اندكي اي محمد صبر كن- من موضوع را براي تو مي شكافم- بيعتي كه منظور توست... من به ده سال قبل برمي گردم- برادرم امام حسن عليه السلام- با معاويه- معاهده صلح را امضا كرد. در آن روزگار قساوت بار، بر او معاهده ي صلح واجب بود تا- دوران امامت خود را كامل كند... لكن بعضي از قبايل آن را نپذيرفتند و بر پذيرش بيعتي كه با معاويه كرده بود اعتراض كردند و بر من هجوم آوردند من آنان را به صبر و انقضاء دوران معاهده وعده دادم. مدت پيمان در معاهده صلح با صراحت آمده بود: خلافت بعد از مرگ معاويه از طريق امام حسن عليه السلام به ما بازگردد- يعني من خيانت در معاهده اي را كه برادرم- كه امام امت بود- روا نداشتم به اين طريق خط قبايلي با من در ارتباط بود- اما بعد از آنكه ميدان خالي شد و امامت بعد از شهادت برادرم امام حسن عليه السلام به من منتقل شد


- ما از آن معاهده ي صلح به خاطر خيانت معاويه و انكار او آزاد شديم. او خلافت را چون ملك موروثي خود به پسرش يزيد منتقل ساخت- آيا اين همان چيزي نيست كه مي خواستي تو را به آن برسانم؟

محمد: دقيقا- اين موضوع الان ماست- نمي بيني سراپا به سخنانت گوش مي دهم؟ امام حسين عليه السلام: گوش كن- آيا مي داني الان برادر و پسر عموي ما مسلم بن عقيل كجاست؟ مدتي است براي تحقيق از اوضاع بيعت كنندگان و ياران مان كه در خاك عراق هستند او را به كوفه و بصره فرستاده ام- نمي بيني من آمده ام مكه تا فرصتي به دست آورم و درباره ي كيفيت برنامه ريزي و نحوه اجراء راهي را كه بايد بروم مطالعه كنم.

محمد: يا اباعبدالله، تو بس بزرگ هستي، سخنانت را كامل كن.

امام حسين عليه السلام سر خود را حركتي داد. در حالي كه آرامش برادرش محمد را از گفتگوها و اين كه بر علت تصميم آگاه شده- احساس مي كرد- از جا برخاست، چند قدمي زد و با آرامش كامل بازگشت، نزديك برادر نشست تا گفتگو را ادامه دهد- اما اين بار آهسته صحبت مي كرد گويا سري را مي خواست بگويد و مي ترسيد مبادا گوشهاي ديوارهاي اتاق، آن را به جاسوسان برساند:

امام حسين عليه السلام: آيا مي داني اسعد هجري پيش از آنكه در را براي تو باز كند، در اين اواخر شب كجا بود؟ او- همراه عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال- به خارج مكه رفت تا راه كاروانها به سوي عراق را به آنان بنماياند. اين دو مرد پيام سري از جانب سليمان بن صرد خزاعي- مسيب بن نجبه، رفاعه بن شداد بجلي، حبيب بن مظاهر و ديگران آورده بودند. در اين خورجين من بيش از ده هزار نامه ي تأييد است. امشب نامه اي به عنوان رؤسا قبيله هاي پنجگانه در بصره نوشتم و به آن دو مرد كه رسولان من هستند دادم تا به آنان بدهد. من متن آن را براي تو مي خوانم- و اين نام رؤسا قبايل است كه بيشتر قبيله هاي بصره در دست آنان است: مالك بن مسمع بكري- اخنف بن قيس، يزيد بن مسعود ازدي، منذر بن جارود عبدي و مسعود بن عمر ازدي.

امام حسين عليه السلام به سمت غربي اطاق رفت و از زير آن گوشه، با دست صندوقي را


درآورد. آن را برداشت و نزد برادرش محمد گذارد- بازش كرد و فرمود: اينها نامه هاي تأييد است، كه رؤسا قبايل داده اند. تمام آنها را خوانده ام و از هر قبيله اي كه در آن نامه اظهار اطاعت كرده تحقيق كرده ام تمام تحقيقات را به پسر عمويمان مسلم بن عقيل داده ام-اي برادرم محمد- اين تمام كارهايي است كه تا امشب انجام داده ام- آيا اين كارها جز اراده و خواست توست؟ و آيا در اين نامه ها- پاسخ سه سؤالي كه در خاطر وليد بن عتبه معما شده بود مي بيني؟ در حالي كه حاكم جديد، مروان بن حكم بر حلّ آنها قدرت دارد؟

آيا اينها كافي است؟

ديگر چه مي خواهي؟

محمد: هزينه ي اين اقدامات، سلاح- رهبري- نقشه- برنامه ريزي، نحوه ي اجرا، و سازمان آن، آيا فكر و چاره تمام اينها شده است؟

امام حسين عليه السلام: هر قبيله اي روش و سبك خود را دارد يا مي توان گفت- نوع آشوبگريهايش را!!!

- آيا اين براي اداره حكومت و آماده كردن ميدان مبارزه و روشن كردن راه، كفايت نمي كند!!!. مردم در بصره به رهبري احنف بن قيس قيام خواهند كرد- مگر احنف را نمي شناسي، چگونه حنظله و بني سعد را در جنگ با پدر ما امام علي عليه السلام در معركه ي جمل به مخمصه انداخت؟!!! او خودش امروز بيعت كرده، نه به خاطر گراميداشت ما، بلكه به خاطر گراميداشت يزيد بن مسعود؟!!!

به اين ترتيب ميدانهاي كارزار با عزم اكيد شعله ور مي شود. فردا به سوي بصره كوچ مي كنم مردم در آنجا منتظر رسيدن من- امام حسين- هستند برادرم مي بيني اجراء امور و انجام كار از آنچه تصور مي كني ساده تر است؟!!!

محمد: يا اباعبدالله من نفهميدم، مرا با اين سخنان نابينايم كردي، از طرفي مي بينم كه بر بيعت تكيه مي كني و بر آن متمركز شده اي و با آن طواف حرم را قطع كرده اي به اين منظور كه بر خصم فاسق و كينه توز پيروزي به دست آوري- از طرف ديگر مي بينم كه با


نوعي از تحقير و خفت با آن روبرو مي شوي. گويي قصد نداري بيعت در برابرت گام زند!!! تو را سوگند، چه قصدي داري؟ و دنبال چه هدفي هستي؟

امام حسين عليه السلام: محمد- آيا براي ما درست است. بعد از اينكه پنجاه سال در عمق حوادث سخت و ناگوار فرو رفتيم در حالي كه ما دوستان و اولياء جدمان پيامبر هستيم، و در چشمان ما روشنايي از نور او مي درخشد، و سهمي از هدايت او- و فراستي از كياست او و اراده اي از پيشبردنهاي او داريم- باز هم نفهميم حروف اين كلمه را چگونه بايد بخوانيم و در تفسير رموز و اسرار آن به بيراهه برويم و در مقابل او در خيالات خود دچار حيرت شويم!!! من از تو مي پرسم آيا تو از بيعت مردم كوفه و بصره انتظار داري صفوف رزم را بيارايند و ميدان نبرد را از فشار و ازدحام جمعيت پر كنند؟ برادرم محمد، من همين الان به تو مي گويم، پنجاه سال از عمرمان در انزوا و اهانت از سوي اين مردم گذشت، نه تنها بصره و كوفه، بلكه تمام افراد امت، از صحراهاي سرسبز شام، تا كناره هاي نيل، آنگاه كه امت دچار ذلت شد- ما- «اهل بيت» نيز- كه خاصان رسول و مسؤوليت امامت را بر عهده داريم دچار آن ذلّت شديم بلكه به ما ذلّت بزرگتر اصابت كرد. و جز يك اقدام بزرگ، با روشي بزرگ، ما را از آن ذلّت نمي رهاند. و من به خاطر تو بيش از اين شكيبايي نمي كنم تا بيشتر كنجكاوي كني- فقط از تو مي پرسم: چه كسي در اين لحظه گلوي عراق را مي فشارد؟ اين عبيدالله بن زياد نيست كه در دوران معاويه به امارت بصره اكتفا كرده بود و امروز يزيد راضي شده دايره حكومت او را بر تمام حوالي كوفه گسترش دهد. چرا؟ براي آنكه او غارت و كشتار را از پدرش زياد، و ايجاد ترس و وحشت را از عمويش معاويه به خوبي آموخته است. او امروز از فرمانده اش فاسق تر و از بوزينه ي او «ابوقيس» درنده تر است برادرم محمد، عبيدالله اين است- او مي داند هر روز- در زمين بصره چند عدد قارچ مي رويد و مرغان در كوفه روزانه چند تخم مي گذارند و چند گوسفند- بر بره هاي بريان شده كه در سفره ي امير است، آه و ناله سر داده است!!! آري، زميني كه حاكمش عبيدالله بن زياد، يا مروان بن حكم، يا عمرو «اشدق» باشد و سياست گذارش يزيد بن معاويه، زميني است كه فراموش مي كند روزي حاصلخيز و


بارور بوده است!!!

آيا چنين زميني كه امروز كوير خشك است از بيعت با يزيد حاصلخيز مي شود و هر بامداد به سوي بامدادهاي باصفاتر گام برمي دارد؟!!!

امام حسين عليه السلام هنگامي از سخن ايستاد كه ديد قطرات اشك همراه سكوت بر گونه هاي برادرش مي غلطد، گويي ديگر حضور ندارد، شانه هايش را گرفت، تكان داد و گفت:

مدت بسيار طولاني است كه چشمانمان را از گريستن منع كرده ايم، غم و اندوه را براي رسيدن به بهره بردن از نتايج كنار گذارده ايم- برادرم، آيا براي من متأثر هستي و اشكهايت را مي نوشي؟

محمد: راست گفتي، گريه كار كودكان است ليكن- پيش از آنكه بخواهم سخنت را ادامه دهي، يادآوري مي كنم، به من وعده دادي- نامه اي را كه به رؤساء قبايل پنجگانه ي بصره فرستاده اي نشان دهي- خيال مي كنم نامه ها اينجاست.

آري- بگير- اين متن آنهاست:

«همانا خدايتعالي حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را بر آفريدگانش برگزيد، و او را به نبوتش گرامي داشت و براي رسالتش برگزيد، آنگاه او را به سوي خود قبض روح فرمود، در حالي كه او بندگان خدا را پند داد.- و آنچه را به او وحي كرده بود ابلاغ كرد. ما «اهل بيت» او، دوستان و اوصياء او، وارثان او- و سزاوارترين مردم در ميان امت به آن حضرت هستيم- اما امت ديگران را بر ما برتري داد و ما به خاطر كراهت از پراكندگي امت و علاقه به عافيت امت، سكوت كرديم- در حالي كه مي دانيم ما به خلافت- كه حق مسلم ماست- سزاوارتر از متوليان گذشته و حال، هستيم. من نماينده خود را با اين نامه به سوي شما فرستادم و شما را به پيروي از كتاب خدا و سنت رسول فرا ميخوانم- زيرا سنت مرده و بدعت جان گرفته است اگر دعوت مرا اجابت كنيد و مرا اطاعت نماييد شما را به راه رشد و سعادت هدايت مي كنم».

اين نصّ نامه اي است كه به رؤساء پنج قبيله نوشته ام. نظرت درباره ي آن چيست؟


محمد: به نظر من هدف شما آن است كه چشم آنان را براي ديدن حق و توشه گرفتن از آن باز كني تا بتواني آنان را به راه رشد هدايت كني.

امام حسين عليه السلام: اين مطلب درست است- مقصود من همين است، من از آنان بيعتي بيش از ظرفيت فهم و آگاهيشان نمي خواهم... آري، من مي توانم و براي من امكان ندارد در جايي قرار گيرم مگر در آن مركزي كه جدّم معين كرده و آن امامت است كه تنها ارزش با حرمت و جايگاه من است به من ارتباط دارد و من بوسيله آن با امت مربوط مي شوم- كه نهايت آمال من و تلاش من است و تمام معني وجود من در عالم هستي همين است. من اينگونه مي فهمم كه من از امت مشتق شده ام و جدايي از آن ندارم- اما آنچه از نظر امامت بر من واجب است اين است: هر چه به پاسداري از آن تعلق دارد و آنچه را كه نيازش مي بينم به حد كمال رسانم. معنايي براي وجود من نخواهد بود. مگر اينكه بخواهم از زندگي بهره بيشتري برم و آن را بر خود از بحبوحه اي به بحبوحه ي ديگري بگسترانم و بوسيله آن طعم دنيا را در لذتهاي پستش كه خالي از معني و ارزشهاست بچشم- اين نهايت رضايت و خشنودي من- در پيشگاه خداي تعالي است اينست: همانگونه كه رسول امت بود و ما هر دو از قله طهارت و رفعت كه مبدأ عصمت است مشتق شده ايم و چون اين حق است به خاطر امتي كه حق است، پس بر امت لازم است ايمان و رشد خود را بوسيله ي امامت بگستراند تا بتواند ذات خود را در ما به بيند.

بنابراين بر من واجب است امت را ارشاد كنم و آنچه را كه مي تواند بگيرد به او به بخشم بدون آنكه گرفتن را به ساعتي معين از ساعتهاي عمر محدود كنم- بلكه بخشش فقط آغازگر آن است، كه امت به عقل و ادراك خود آن را درمي يابد.

در آينده كه عقل و ادراكش داراي نيروي مشاهده و بهره برداري گرديد نياز خود را از آن خواهد گرفت. آيا جدّ عظيم ما رسالت عظيمش را تقديم نكرد- در آينده امت نياز امروز و فردا و فرداهاي ديگر خود را جرعه جرعه از رسالت خواهد نوشيد. و در ارتباط با اين مسأله است كه فهم و ادراك متحول مي شود و نياز انسان، خود را نشان مي دهد؟

با روشن بودن اين گفتار، برادر محمد- اميدوارم سخنان مرا درك كني- من به هيچ


تضمين و آرامشي دست نيافته ام مگر بعد از آنكه تمام عمرم را در تحقيق حوادثي كه بر ما آمده گذارنده ام. در حقيقت بوضوح براي من آشكار شده- بهتر بگويم- با همان نور و روشنايي كه جدّم به من بخشيده- نگرش و ديد كشاف از عمق حقايق دارم- درك نموده ام مجموعه امت مخزن عزم و اراده و ادراك است- و بر ما واجب است توانمنديهاي روح و آگاهي و ادراك را در او بيدار كنيم- تا در نتيجه بيداري و آگاهيش- آنچه را كه نيازمند است بستاند تا راههاي كمال و رشد خود را بپيمايد. من در خودم نوعي مهرباني و شفقت نسبت به امت احساس مي كنم- مي بينم گرفتار تمام فريبها است دنيا آنان را گمراه ساخته تا نتوانند به سياستهاي سالم و صحيح ارتباط يابند. اين تنها لغزش آنان در رشد اندكشان نيست، تا بگوييم بيشتر از عدم قابليت امت در اخذ رشد است تا سدّي براي نيازهايش باشد- زيرا سرپرستان امت تنوانسته اند نيروهاي او را فعال كنند و توانهايش را بيدار سازند- چون آنان سرپرستاني طفيلي هستند.

به همين دليل شفقتي در وجود متولد شده كه مرا وادار كرده بر تمام كساني يورش برم كه ما را از حقيقت خلافت- يعني امامت- و از حقيقت مسؤليتي كه قيام به آن به ما واگذار شده، كساني كه مرا را از راه و رسم امامتي كه در ذهن جدّم ترسيم شده بود، دور كرده اند آنان از اين كار هدفي جز بازي با خلافت و راه و روش آن نداشتند- من تصميم دارم چشمان و ذهنم را از آنان مبري و پاك سازم- و به امت آن چيزي را كه يقين دارم به آن نيازمند است تقديم كنم تا گامهايش را از مسيري كه امروز به سوي فردا برمي دارد استوار گرداند- اما نيازي را كه فكر مي كنم در حيات امت و وجود بزرگ او بسيار شديد است و بدون آن نمي تواند زندگي كند- آن است كه عزّت و زيبايي را كه در درونش كاشته شده كشف كند و از نردبان سربلندي و افتخار بالا رود، تا آخر به آنچه كه عزّت و سربلندي ناميده شده متصف شود كه طوفانها و گردبادها را به اين مسلّح مي شود گويي به تنهايي آن همان انقلابي است كه خواري و ذلّت را نمي پذيرد مگر آنكه آن را نابود سازد- و نامش را از حقيقت انسان محو كند- براي من ثابت شده جامعه اي را كه ذلّت و خواري به كناري افكنده- و بدون هرگونه ترحمي- به كفهاي برآمده از تهوع-


رسيده است چنين جامعه اي به تنهايي دچار كودني در فهم و روح است و تهوع آن در نتيجه تأثير سمّ!!!

امام حسين عليه السلام وقتي به اين قسمت از سخنانش رسيد سكوت كرد، گويي بر چشمانش خستگي افتاده، آنها را با عزم راسخي كه در روحش بود بر هم نهاد- تمام نشانه هايي كه بين خطوط پيشانيش فعال و متحرك بود- آرام گرفت، گونه ها و خطوط لبانش را سرخي فرا گرفت چند دقيقه گذشت چشمانش را بر چهره ي برادرش- محمد- باز كرد گويي سؤالي داشت با دو دست محمد او را در برگرفت و گفت:

محمد: اي امام، آنچه گفتي پذيرفته ام، در خونم انقلابي را احساس مي كنم- ليكن آن انقلابي است كه با تو سر و كار دارد، بخشي از سخنانت را توضيح دادي آيا از بيان قسمت آخر سخنانت، خسته شده اي؟

امام حسين عليه السلام: برادرم- محمد- حتي خستگي، شايسته نيست مرا بشكند- احسنت بر تو- كه به سخنانم گوش فرا مي دهي، گفتم- امت بعد از عمليات بيداري و آگاه سازي- نياز خود را مي ستاند- و اين من هستم كه به اين مسؤوليت مهم قيام مي كنم، از يزيد شروع مي كنم- به او نشان مي دهم خلافت و جانشيني جدّ من نه تنها از او نيست بلكه از آن ديگري كه فاقد فهم و تصميم است هم نيست!!! و من گرچه خلافت جدّم را با شمشير نمي توانم بستانم، اما با تمام امكاناتم آن را از طريق مبارزه منفي آزاد مي سازم.

اين كارها در برابر چشمان امت- بايد انجام شود- تا آموزشي براي او باشد- تا بداند سربلندي صحيح در همتهاي بلند است، و آن تنها از زيبايي تصميم به دست مي آيد در آن هنگام است كه امت مرا مي جويد و مرا در مركز تصميم و محور آن مي يابد. من امت را به خواري و ذلّت و بدبختي مژده نمي دهم- اما الگوي زنده اي كه ابتداء از آن من خواهد بود به آن قيام خواهم كرد و من در اوج عظمت و زيبايي مبارزه منفي خواهم بود- آنگاه كه يزيد مي آموزد تا حق را چگونه بايد بخواند- او در حضور من از خلافت و ولايتي كه متعلق به او نيست كنار رفته- اما اگر او راضي نشود جز با زدن


گردن من- كه بهاي سلطنت سياه اوست در- آن صورت امت مي فهمد كه فديه آن ثروت عظيم انباشته شده، از خون من است، و اين ثروتي خواهد بود كه از نسلي به نسلي ديگر باقي خواهد ماند. اين درخت را در مخازن روحش مي كارد به برگ مي نشيند و گلها مي دهد و آنگاه ميوه مجد و عظمت، بزرگواري و عزت مي دهد كه حيات حامعه انساني به آن وابسته است.

امام حسين عليه السلام با گفتن اين تعابير كه بوي خون مي داد سخن مي گفت، لحظه اي آرام گرفت همانگونه كه كوه آنشفشان بعد از آنكه توده هاي سنگهاي مذاب را پرتاب مي كند آرام مي گيرد.

فجر انوار كشيده و بلند را از ايوان رفيع كه در صحن اطاق كاشته بود نشان داد- محمد با تمام وجود- سراپا گوش بود- او سر بزير افكنده بود گويي خسته و غمگين است. در اين هنگام، اسعد هجري در را به آرامي باز كرد آندو را ديد كه گاه اين بيدارست و گاه آن، دريافت آن دو در معراج ديگري هستند كه غالبا امام حسين عليه السلام در حضور او به سوي آن معراج پرواز مي كند چشمان خود را فرو نهاد- در را بست و برفت.

هنگامي كه امام حسين عليه السلام بيدار شد، ديد برادرش به او مي نگرد و نور همه جا را فرا گرفته و از آن ايوان بلند به ديوارها مي تابد:

محمد: شگفتا، اي برادرم يا امام حسين مگر تمام شب را با من سخن نمي گفتي؟ امام حسين عليه السلام آري، ما اكنون در روز ديگري هستيم. به خاطر داري درباره ي چه كسي سخن مي گفتم؟ و در محضر چه كسي بودي؟ پيش از آنكه انوار بامداد امروز- بر ما بتابد؟

محمد: درباره بيعت مردم، با من سخن مي گفتي، و من الان به تو مي گويم بر خودت و بر ما ترحم كن و كوچ مكن، حداقل خانواده ات، همسران و كودكانت را با خود مبر، آنان را به مهلكه مينداز و اگر قصد رفتن داري به سوي يمن هجرت كن.

امام حسين عليه السلام: ليكن من به سوي كوفه مي روم!! به سوي زميني كه خون پدرم را مكيده است!!


لحظاتي پيش، جدّم رسول الله نزد من آمد، به من فرمود:

«حسين خروج كن، همانا اراده ي خداي متعال بر اين تعلق دارد كه تو را كشته و زنانت را اسير ببيند».

ساعتي بعد آن كاروان به همراهي امام حسين عليه السلام، فرزندان و تمام خويشان آماده حركت بود.

كارواني كه اسعد هجري آماده كرده بود. هجري پيشاپيش كاروان- راه مكه به سوي سرزمين عراق را در پيش گرفت. راهي كه همه ي كاروانيان از آن مي رفتند. اما نه به سوي شهادت!!