بازگشت

امام حسين كجاست


او اكنون اينجاست، اما دمي بعد، آنجا گويي قرار ندارد. گاه او را در گوشه ي خانه تنها مي بيني، سر به زير افكنده در درياي تفكر فرو رفته. بعد از لحظاتي سخت و طاقت فرسا، با گامهاي خيرت زده اش، بين خانه و مسجد در راه است. گويي اين مسافت را اندازه مي گيرد.

او عميقا حقيقت وحشتناكي را كه مرگ نام دارد، و جد محبوبش را از او جدا ساخته و او را به خود پيچيده است به خوبي درك مي كند. آري مرگ. گردبادي هولناك از تاريكيهاي ناپيدا و پنهان فرا رسيده. حالا... جدّ او... كجاست؟

آيا طوفان مرگ او را از منبر مسجد پايين آورده؟ آيا جدّ او، فراتر از دسترس است؟ يا براي هميشه در طنين امواج شيرين حيات جاودانه زنده است همانگونه كه درخت اراك در سايه پر نعمت خود به حياتش ادامه مي دهد.

آن نوجوان، در حالي كه در تصورات خود غوطه مي خورد، با آرامش كامل وارد مسجدي مي شود كه از جدش و شنوندگان خالي است... از منبر! بالا مي رود. او در جستجوي آن چهره ي نوراني و با صفا، آن دستهاي پرمحبتي است كه او را نوازش مي داد. آري آن دستها، از هر نعمتي پسنديده تر، دلرباتر و شيرين تر و از هر كرشمه و نازي بخشنده تر بود!!!

اما دريغ، حسين عليه السلام- ديگر آن دستهاي نوازشگر و آن چهره ي مهربان را نمي يابد... در حالي كه صداي ديوارهاي مسجد را كه از صداي جدش پر شده بود اينگونه مي شنيد:

اين پسر من، حسين است، او فرزند من، از علي و فاطمه است. او، و برادرش چشم و چراغ «بيت»اند. آن دو، دو سيد بزرگوار، از بزرگان بهشت اند، و در كنار حوض كوثر،


او اين روزها هميشه يا در مسجد است يا در گوشه ي خانه، خانه اي كه اولين و محبوب ترين آغوش، و آغوش آن پنج نفر است. او ديوارهاي مسجد را در آغوش مي گرفت تا هر چه را از آواي جدش به آنها چسبيده بود جمع كند تا از آن تار و پودي را كه در آينده براي او قبا و پيراهن خواهد شد ببافد.

-2-

حسين عليه السلام درك و رشدي زود رس و حيرت انگيز داشت. اين مطلب را آنگونه به بنيان منظم و منسجمي كه از پروردگارش هبه اي كريمانه براي او بود نسبت نمي دهيم هر چند او داراي بنياني اصيل است- بلكه آن را بيشتر به رشدي با هدف روشن، جهت دار و محيط بر مسائل، نسبت مي دهيم. لذا او از تواني خارق العاده و زودرس براي پاسخگويي و رسيدن به هدف و به ثمر رساندن آيين جدش برخوردار بود.

حسين عليه السلام آن بنيان استوار و درستي است كه آثار نجابت انديشه و روح، از او، مي درخشد. و تمام آن را چشمان پيامبر كريم ديده كه از صلب امام علي نشأت گرفته در چهره و چشمان حسين موج مي زند تا نشانه ي اصالت و جوهره ي ذات او باشد. تا آن آرزوهاي شيرني را كه از آن شبهاي تيره و ساكت فوران مي كرده تحقق بخشد. آري آن نهضت، آن رسالت، آن آرمان، و آن وصايت كه در ديدگان آرزوها آرميده بود بيدار و فعال گشت.

روشني هدف از اينجا آشكار است، و از همين جاست كه پرورش و تربيت او داراي هدف مشخصي بود و عنايت و توجه نسبت به او- عناصرش يكدست و خالص و واحدهايش آماده بود. محيط رشد او- في نفسه- از لحاظ منابع فكري و روحي و اصيل، و در ابعاد و ذات و گوهرش و دستاوردهاي بي نظيرش غني بود.

تمام اين كمالات در آن فضايي كه حسين عليه السلام تنفس مي كرد و از آغوشي به آغوش ديگر مي رفت وجود داشت. چگونه مي توان گفت او- كه امروز هشت ساله است- از آن تشخيص و درك بي نظير و زودرس بهره اي ندارد و مسائل روز را درك نمي كند، و حال


آنكه او در زير چشمان پدرش امام علي عليه السلام است، هميشه با اوست، آن چنان كه گويي به روح و قلب و زبان پدر چسبيده است. او به خوبي مي داند جدّش كه از «حجةالوداع» بيمار بازگشته بود و كار طاقت فرسا در ميدانهاي بزرگ نبرد، او را خسته كرده، و فكر و قلب و اركان وجودش را مكيده، هم اكنون با مردم وداع مي كند در حالي كه: دو گوهر ارزشمند و سنگين، عترتش و رسالتي پيچيده شده در كتاب، و آرماني اصيل- كه تلاش و كوشش سخت در حيات و برخاسته از حيات است- و حق هميشه پايدار را، به جاي مي گذارد. ادامه ي تلاش در راه حق، پيوندي آشكار است كه كوشش بوسيله آن و همراه آن منجر به حفظ ارزشهاي جاوداني در اجتماع انساني مي شود.

امام حسين عليه السلام، كه امروز دوران طراوت و نشاط عمر را مي گذراند به خوبي درك نموده، جدّش و پدرش نظرهاي درست و صائب را در برگرفته اند. او درك مي كند وظيفه اش از هم اكنون آن است در آغوش جدش كه از او غايب است. امام حضور كامل در مسجد دارد، پرورش يابد. وصيت جدش را در حالي شنيده كه «براي او» روي منبر مسجد ناز مي كرد.

-3-

پدرش امام علي عليه السلام حتي يكبار در اجتماع ظاهر نشد و به خانه بازنگشت، مگر آنكه در خورجينش، خبري سنگين و مصيبت بار بود.

امشب هر چهار، روي حصير، گرد سفره ي ساده اي كه مادرشان براي غذا آماده كرده است نشسته اند: پدر در حالي كه غذا كم مي خورد سخن مي گويد. او داستان سقيفه را بازگو مي كند... سقيفه ي بني ساهده را! كه چگونه عمر بن خطاب آن را به راه انداخته تا امام علي عليه السلام را از حقيقتش، و حقوقش در خلافت، دور و محروم بسازد، و چگونه ابوبكر را بر كرسي خلافت بنشاند. گويا امروز اطاعت از پيامبر اشتباه است، و سرپيچي و عصيان از او درست و صواب.

براي آنان روشن نمود كه چگونه روحيه قبيلگي و جاهليت خطا كار، كه پيامبر


حكيم صلي الله عليه و آله و سلم بساط آن را در گور كرده بود و امت را از آن رها ساخته بود، دوباره بساطش را مي گسترد. با غيبت پيامبر، دوباره جاهليت بر زمين و در جان آدميان پا مي گذارد و توانهاي حياتبخش را نابود مي سازد، خفقان، حركتهاي آگاه را فلج مي كند، در حالي كه به جاي پرداختن به اصالت و گوهر، با ظواهر، بازي مي كند. و امروز، وحدت جامعه را خطري تهديد مي كند كه نتيجه سياست بزرگان و دستمداران است.

امام علي عليه السلام در حالي كه احساس سنگيني شديدي بر شانه هاي خود مي كرد، توضيح داد: همانا براي انجام كارهاي بزرگ وقتها و فرصتهايي است كه در گرو ساعاتي مبارك و قرين خشنودي و آمادگي است، فرصتهايي كه به هنگام رسيدنش، حق آشكار- پيامبر آن قهرمان حق، آن را چيد. و حماسه اي به وجود آورد كه هيچ خماسه اي- حتي مقدس ترين آنها در تاريخ- مانند آن را به وجود نياورده است.

سپس سخن را ادامه داد و فرمود: حالا چه كسي يار و ياور ماست؟! امروز آن شمشير براق از ميان ما پنهان شده، بهره برداري از آنچه در اين بوستان غرس كرده ايم از دستمان رفته! افسوس بر رسالت كه به چشمه اي گوارا نيازمند است، و حال آنكه (امت)، چشمه را از رسالت- كه در اوائل رشد است- جدا مي كنيم!!!

تلخي ماجراي سقيفه، فاطمه عليهاالسلام را فرا گرفت و در اشكهايش غوطه ور شد. حسن عليهاالسلام براي آنكه خاطر آزرده مادر را خوشحال كند و او را از نگراني و اندوهي كه در سينه داشت آرام كند با شتاب گفت:

مادر، بعد از اين شب سياه و تار، روز روشني فرا خواهد رسيد كه تابش خورشيد آن مسرّت بخش است... حسين عليهاالسلام برادر را با چشماني كه از آن قطره ي خوني مي چكيد نگاه كرد و در حالي كه به استقبال شب تار مي دويد گفت: جدم در مسجد منتظر من است!.

-4-

عليرغم آنكه پدر- آن ستمديده ي مظلوم- بر اين تجاوز و مصيبت دلخراش صبر و سكوت مي كرد و در آرزوي پايان شب سياه ستم و فرا رسيدن صبح روشن- با پرتو


عطرفشان بود، تجاوزگران جز رويارويي با اين «بيت» را نمي خواستند.

«اهل بيت» متوجه نشدند در چه ساعتي از نيمه هاي شب يكي از امويان سفياني به طور پنهاني به آن «بيت» هجوم آورده و درخت اراك [1] را از ريشه درآورده است. درختي كه تنها سايه بان پيامبر بود. درختي كه در سايه اش كودكان محله با امام حسن و امام حسين بازي مي كردند. در آن شب سياه ستم «اهل بيت» گرد بزرگ خانه- امام علي عليه السلام- حلقه زده بودند و او خبر مي داد: امروز- ابوبكر خليفه ي وقت- فدك را از ما گرفت، او نمي خواهد ما در يك زندگي خوب بسر بريم تا در روز تنگدستي كمك ما باشد!!!

صبح، طلوع كرد. فاطمه عليهاالسلام در اطاق را باز كرد. ديد: درخت بي گناه در صحن خانه روي زمين افتاده است. اين ماجرا را تحمل نكرد. چادر را به خود پيچيد و رفت نوجوانش- حسين- دامان مادر را گرفت و با او دويد، زيرا مي دانست مادر به سوي مسجد مي رود، تا در برابر آنكه غاصب خلافت است و هم درخت سايبان را از ريشه درآورده، با صداي گرفته اش، انقلابي را در مدينه براه اندازد. اندام لاغر و نحيف او، جز عظمت و جبروت، مهابت و اصالت و نجابت چيزي را نشان نمي داد، به خليفه چنين فهماند:

امت بزرگي كه پدرش روي زمين به وجود آورده تا اين كه هديه اي آسماني و الگويي براي جهانيان باشد، همان انعكاس صداي با عظمت اوست كه با پيماني كريمانه و بنياني پاك آميخته شده است.

از خليفه پرسيد: چرا شما آن پيمان را تعطيل مي كنيد؟ و صداي پدرم را در گودالهاي دوزخ جاهليت دفن مي كنيد؟ درخت براي سايه دادن بود، ادعا مي كنيد سايه را نبريده ايد و حال آنكه درخت را از ريشه درآورده ايد!!! و اما فدك؟ اي كساني كه از


خيرات في ء بهره مند هستيد!!! مگر سايه اي از سايه هاي ما نبود كه آن را از كوثر نعمتهايمان آبياري كرده ايم؟ چرا ما را از آن محروم مي سازيد و حال آنكه ما آن را سيراب و لبريز كرده ايم.

لحن او جو مسجد را نتقلب ساخت، صدايش آرام... و ضعيف بود... حسين عليه السلام به مادر چسبيده بود- گويي كماني است كه به چوب عود خود بسته شده- مي گفت: احسنت، احسنت مادر، اگر مي تواني صدايت را بر سر اينان، چون صاعقه و رعد، فرود آور كن!!! چقدر دوست دارم آنان كه در پشت ديوارهاي اين مسجد در خوابند صدايت را بشنوند.

مادر صدايت را بلند كن، بيشتر... بيشتر... شايد كساني كه آنجا هستند صدايت را بشنوند. و اما خليفه، خود را كاملا باخته بود، نزديك آن ستمديده رفت و حسين عليه السلام را به سينه چسباند و آهسته گفت: اي پسر علي عليه السلام چقدر پيامبر تو را دوست داشت! بارها ديده بودم سينه ات را عريان مي كرد و بدنت را بوسه باران مي نمود.

حسين عليه السلام با ديدگاني كه طفوليت در آن بود و كمتر از هفت سال داشت به او نگريست با چشماني كه سياهيش مي درخشيد و در سرخيش جرقه اي چون خورشيد نمايان بود.

-5-

امام حسين عليه السلام شاهد بود چگونه مادرش در دستان مرگ با تبسم به خواب مي رفت. در حالي كه سختي آن را با سروري كامل كه گويا نهايت آرزويش بود تحمل مي كرد. حسين عليه السلام در حالي كه نزديك مادر- روي حصير نشسته، انگشتان دستهاي سرد مادر مهربانش را مي ماليد. اسماء بنت عميس- كه به لطافت نور بود- با دستمالي آغشته به گلاب لبهاي خشك فاطمه عليهاالسلام را نمي زد تا خشكي آنها را كه ديگر شادابي نداشت برطرف كند... اما پدرش- امام علي عليه السلام- چون كوهي مرتفع- اما خرد شده- در صحن خانه قدم مي زد، قدمهايي كه سرشار از وقار بود. حسن عليه السلام در گوشه اي تنهاست، او نماز


مي گزارد. او آهسته- و با سرانگشتان پا- به سوي مادر مي رود تا ببيند آرزويش نفس دارد؟ آيا حيات و زندگي به لبان خشك مادرش بازگشته؟ تا از خوشحالي تبسم كند!!!

فاطمه عليهاالسلام چشمان خود را كه غرق خواب آلودگي بود مي گشايد، اما چشمانش امتداد ديگري دارد. شفافيت فضا درآن نقش بسته، ديدني ها در آن جاي مي گيرد. همراه نشانه هايي از نشاط و آرامش گويي همه آنها، از همان بهشت موصوف اند، كه هيچكس غبطه ي آن حالت را نمي خورد مگر جان آن مؤمني كه به فيض خدا، نشاط پاداش، و عدل الهي ايمان داشته باشد.

فاطمه عليهاالسلام چشمان خود را حركت داد، به سقف نگاه كرد، به ديوارها، به اطرافيان كه همگي غرق حزن و اندوه بودند. آنگاه آن دو چشم را به رفيق عمرش، به مونس و همدمش، پدر آن دو گل، گلهاي پيامبر، آن دو سيد بزرگوار اهل بهشت- دوخت. امام علي عليه السلام در برابر او به زمين افتاد... از آن نگاه بي رمق تشكر كرد. سپس نگاهش را به حسن عليه السلام دوخت. او را از دنياي آرزويش به عالمي فراتر برد. حسن عليه السلام روي پاي مادر افتاد پاي مادر را در آغوش گرفت، ناله اش بلند شد و گفت:

مادر، تا فردا صبح، حالت خوب مي شود، شفا مي يابي...

آنگاه چشمان را به حسين عليه السلام دوخت، حسين عليه السلام تكاني از خود نشان داد و تغيير حالتي پيدا كرد و مادر را در چشمان خونبار خود جاي داد. مادر به ندايي توجه كرد كه از چهار گوشه ي «بيت» او را به سوي آسمانهاي هفتگانه فرا مي خواند. تمام اركان بدنش به لرزه درآمد، سر را به طرف اسماء كرد و بر لبانش تبسمي كوتاه، اما زيبا، نقش بست، كه هيچ لبي تاكنون به زيبايي آن تبسّمي نداشته، در حالي كه گويي لكنت زبان دارد فرمود: اسماء لبان خشك مرا مرطوب ساختي... تشكر مي كنم... سپس گفت: آيا مي دانيد من الان در حضور چه كسي هستم؟؟؟ اي پدر، خوشا آن دم كه مرا با شتاب به سوي خود مي بري!!!

هنوز حسين عليه السلام آثار خوشحالي بر لبان خشك مادر نديده بود كه ناگاه ديد سر مادر بر بالش غلطيد، و پلكهاي خسته او بر چشمان خسته ترش افتاد تا به خواب رود.


دقايقي كوتاه نگذشته بود كه حسين عليه السلام در مسجد در آغوش جدش در جستجوي مادر بود. سپس هر دو را، با پدر و برادرش و حتي اسماء را مي يابد، هر چند اسماء امروز- همسر خليفه ي وقت ابوبكر- است.

«اهل بيت» در مسجد زندگي مي كنند و مسجد نيز به آنان زنده است و اين خواسته ي پيامبر عظيم و حكمت او در وصايت براي پدرش بود. افسوس... از رسالت، كه- او- را «حسين» عليه السلام براي تمام كساني كه در آغوش آنان بود آغوش قرار مي دهد. و واي بر امت، كه اگر با جوهر رسالت به حيات خود ادامه ندهد خواهد مرد.

-6-

بعد از سه سال- امام حسين عليه السلام- مي بيند آن دستي كه درخت اراك را از خانه ي «اهل بيت» قطع كرد همان دستي بود كه امامت را كنار زد و آن را تعطيل نمود. و امامت را مسخ كرد و به صورت خلافت درآورد. خلافتي پر از تصميم هاي مزوّرانه و باورهاي جنون آميز. امروز حكومت- تحت نام رسالت- از ابوبكر به عمر بن خطاب منتقل مي شود. بدون آنكه كمترين وفا و تعهد و مسئوليتي را براي اصلاح امور و رهايي مردم از گمراهي و انحراف اخساس كند و بخواهد حق را به صاحب آن باز گرداند.

امام علي عليه السلام در همان شب سياه، براي امام حسن و امام حسين عليهماالسلام توضيح داد چگونه با پايان گرفتن عمر ابوبكر، خلافت او روي اين زمين پايان يافت و او چگونه خلافت را به كمك عمر به دست گرفت و چگونه قبل از مرگ در حالي كه نزديكي اجل خود را احساس مي كرد خلافت را به عمر باز گرداند. اين كار در عوض آن لطف عمر از همان گونه و مانند همان بود.

امام علي عليه السلام به حقيقتي اشاره نمود، ابتدا آن را از تمام پيرايه هاي محيط و بيماريهاي رواني كه جامعه ي جزيره در آن زمان به آن مبتلا بود پير است... جامعه ي گرفتار سنتها و رسوم قبيلگي. در دوران جاهليت. قبيله ها براي غارت و چپاول غنائم از يكديگر سبقت مي گرفتند. غنائم غارت شده براي گذران زندگي، و تأمين قدرت و نفوذ بر قبايل


ديگري كه بايد آنها را ضعيف تر نگهداشت به كار مي رفت. در واقع تحقق رسالت در اجتماع جديد، كاملا بر خلاف آن نظام جاهلي و ضد آن بود. از يك طرف نظام جاهليت بر تعدّد قبيله ها و پراكندگي آن استوار بود. و پس از آنكه قدرت را شيخ به دست مي گرفت فرد ارزش خود را از دست مي داد. و از آن سو نظامي استوار گرديد كه اجتماع را به صورت يك وحدت فراگير و تكامل يافته از افراد آن مي دانست. عدالت و برابري در برابر قانون، مبناي تقسيم غنائم گشت مشروط به آن كه نتيجه ي عمل، صادقانه، پاك و خالص باشد و آن كس كه محروم مي ماند، تنبل و دروغگو بود.

و اما امامت، امامتي كه عظمتش در شرافت، پاكي، پشتكار و بينش عالمانه است عدالت و قسط و مبارزه با ستم اساس حكومت بر جامعه است. خير و بركت را از چشمه هاي گوارايش جاري مي سازد و در سايه ي رحمت خداوند كه حق است و عدل محض، علم است و جمال و زيبايي، حكومت مي كند.

امام علي عليه السلام به سخنان خود ادامه مي دهد:

اين خلاصه ي نظام آنان است و اين خلاصه نظام ما. هزاران سال است آنان نظام خود را بر روي زمين گسترده اند و نتيجه ي آن پيدا شدن هزاران قبيله ي پراكنده، هزاران قبيله ي جامعه ي جداي از يكديگر بر روي يك زمين شده است.

ما نظام توحيد را بر زمين گسترديم و در نتيجه مليونها انسان در قبيله اي واحد به نام «امت» گرد آمدند. ولي در آن نظام جاهلي، نسلها و سالهاي طولاني، چون گرد و غبار هيچ نقشي و اثري نداشتند. ما در اين نظام توانستيم، بعد از ده سال آزار و شكنجه، جنگ و گريز، و هجرت، توانستيم امتي يكپارچه به وجود آوريم كه به سوي مجد و سربلندي حركت كند.

ما از گذشته هاي دور، مي كوشيديم اما نتوانستيم تا آنكه خداي متعال در ميان ما و هم پيمانان ما كسي را كه صداقت و راستي، اراده و تصميم در وجودش نقش بسته بود برانگيخت. حق، آشكارا در پيشاني ما جلوه گر شد، آري پيامبر عظيم از خاندان ما است. برق و جولان شمشير در ميدان نبرد، بوسيله ي ماست. ما سبب بيداري و پويايي امت و


بيرون رفتن آن از غفلتهاي سياه هستيم. ما اين گونه ايم. اينها همه ويژگيهاي ماست بودن آنكه از ما بپرسند از عدنانيم يا قحطان، قيس يا مضر، زيرا همگي امت، تحت يك خويشاوندي گرد آمده است.

درباره وصيت امامت، بايد فقط منحصر به خاندان ما است. مقصود من آن خط طولاني كه به عدنان مي رسد نيست بلكه منظورم آن چيزي است كه ما را به «اهل بيت»ي مخدود مي كند، كه «بيت» ماست، يعني خانه ي پيامبر- به خاطر يك موضوع و نه بيشتر، و آن جلوگيري از هرگونه درگيري سلطه جويانه ي سياسي است كه مي تواند گلستان جامعه را به آن كوچه هاي ويرانه ي گذشته جاهليت باز گرداند. ويرانه اي كه نه كشت و زرعي داشت و نه دامي شيرده. رسالت، آن آورنده ي قوانين، راه را مشخص مي كند، و «بيت» را در ادامه ي خطش كه خط پيامبر عظيم صلي الله عليه و آله و سلم است نگه ميدارد.

و آنگاه كه خط به بيراهه رود و رها گردد- كه خداي نكند چنين شود- روح نبوت خط را نشان مي دهد و آن را به آن حقيقت خالص و درخشان كه طي ده سال پايه گذاري شده باز مي گرداند. كاري كه طي دهها نسل، مانند جزئي از آن انجام نشد.

اما عمر، او وصايت را آنگونه كه پيامبر عظيم صلي الله عليه و آله و سلم- آن نابغه و ابر مرد بي نظير مطرح مي كرد هرگز نپذيرفت. وصايتي كه دانسته و شناخته و درك كرده بود چگونه امت، پوينده خواهد شد و چگونه امت واحد تحقق مي يابد و از آسيب ها محفوظ مي ماند و چگونه با گذشت زمان- از نسلي به نسل ديگر- وحدت خود را- حفظ مي كند و وجود خود را در طول حيات جاودانه و پايدار مي نمايد. اما عمر قصد دارد جامعه را به نظام قبيلگي باز گرداند و آرام آرام امت را از يكديگر جدا و آن را شاخه شاخه كند او نمي خواهد امت پيام دار باشد... و آرماني را بنا نهد كه بوسيله آن هميشه از نسلي به نسل ديگر در حركت باشد.

عمر از اينكه خلافت را براي بار اول در آغوش خود بگيرد و آن را به سينه بچسباند ترس متهم شدن به خودپرستي و منيت را داشت. به همين دليل، خلافت را به ديگري چسباند تا از اتهام تبرئه شده و نجات يابد.


لذا سراغ ابوبكر رفت. او اولين فرد نپخته در آن آزمايش بود- تا به اين طريق حركتها، موضع گيري ها، جست و خيزهاي خلافت را بيازمايد تا آنكه دوران اين پير به انتهاء رسيد و با دروازه ي قبر فاصله ي كمي پيدا كند... و لذا حكومت به طور طبيعي و عادي به حاكم اصلي خود بازگشت نمايد.

اين همان شرط بندي بود. كه به خوبي به نفع عمر نتيجه داد. عزيزانم، حسن و حسين، حسين تو اكنون بزرگ ما هستي و تو حسين كوچكتر ما، و شما هر دو متمم يكديگريد تا عهد و پيمان من و جدتان رسول خدا را به انجام رسانيد. تحليل من از اين واقعه ي بلخ، حقيقت محض است، همانا امت در گردابي فرو رفته و سعي دارد ما را از حضور فعال در صحنه ي اجتماع دور كند، و حال آنكه با اين كار خود به عقب و دوران جاهليت باز مي گردد. به دوراني كه همه ي اعراب، در آن روزگار، بسيار خود و ذليل بوده اند!...

حسن عليه السلام آن كودك تيز هوش و با كياست- همانكه وجودش از صدق و صفا ساخته شده- نگران طرح مسئله و پرسش و پاسخ است. آرامش زيبا و بي مانندش چون هميشه، همراهش بود، او از فراستي آميخته به ذكاوت و تيزبيني، با منشائي پاك، كه احتياطي آرام از آن نمايان است برخوردار بود. او عاقل، حكيم، بردبار و محتاط است. صبر و بخشندگي، كرامت و خوشرويي و خوش خُلقي از او فوران مي كند. يعني تمام صفاتي را كه طرفداران صلح بايد به آن آراسته باشند تا بتوانند اجتماع را بر اساس مودّت و دوستي، صفا و يكرنگي بنا كنند، تا از زشتي ها، كينه ها، و بذرآلودگي ها رها گردد. و اين همان تربيت حكيمانه است كه از صبر و بردباري و پشتكار مدد مي گيرد. و با استفاده از فرصتها بساط خود را مي گستراند تا نمونه ها و الگوهاي بي نظير بزرگواري و كرامت را ارائه كند. براي حسن عليه السلام اين تأكيد وجود داشت كه امت جدش در آن جزيره، نيازمند به يك خشونت است تا آن را از تفرقه نجات بخشيده و يكپارچه كند. در عين حال از سر لطف و بحشش نياز به نرمش و تبسمي دارد تا بر اثر ضرباتي كه بر او وارد شده شكسته نشود، آنگونه كه جدش به هنگام فتح مكه رفتار كرد. از سويي شكستن بتها و تسخير مكه


لازم بود، و از سويي، محبت و خوشرويي و بخشش. جدّ او- آن پيامبر كريم- دشمنان را كه پسر عموهايش بودند- همه را بخشيد و گفتار مشهور خود را به آنان گفت:

أذهبوا فأنتم الطلقاء:

برويد همه آزاديد.

و به اين طريق جزيره يكدست شد. يك شمشير، همه را متحد ساخت، و محبت كريمانه آن بزرگوار جزيره را به پيش برد. امام حسن عليه السلام آماده شد و پاسخ داد:

پدرم آيا مي توان گفت ما نمي توانيم جامعه را در راه رشد و درستي بدون رجوع به شما بسازيم.

ولي شما، هميشه دوست داريد در حضور شما شمشيرها را به حركت درآورديم. پدر، اين روش حكيمانه ي شماست به ما آموختيد بايد در برابر ستمگران شمشير كشيد. و اكنون اختيار با شماست.

پدر جان، من هم مانند شما، فكر مي كنم يك نيت پليد، اين مردم را، عليه ما متحّد ساخته است. آن محرك اصلي كه با جامعه بازي مكارانه اي مي كند همان شخصي است كه در ميدان (قدرت) و نيز در مكه، (به ظاهر) رفيق شماست. اين امر آنقدر روشن است كه به هيچ كس جز به عمر به خطاب اشاره ندارد. پدر براي من روشن است كه او با نيرنگ و اظهار ايمان ديروز،- دروغ محض است؟ آنگاه كه شما بازوي راست جدّم در ميدان بوديد جدّم به اجتماع آموخت، چگونه ممكن است امت ايمان و استقامت پيدا كند تا فعال و سازنده گردد.

من موضوع را از اينجا مي گيرم و نظرم را مي گويم:

- حال كه در اين رويداد جديد واقع شده ايم- آيا براي ما امكان دارد- كه شما خود- در نظرتان نسبت به ساختار روحي پسر خطاب- دوباره تجديد نظر كنيد، و او را باز گردانيد تا هم با خودش و هم با حقيقت اسلاميش در حضور جدم آشتي كند... نظرم اين است شما او را كه اكنون بر كرسي امارت است كمك كنيد. آيا اميد بزرگي به اصلاح او-


از راه چشم پوشي و گذشت و فراموشي آزارها و اندههايي كه رسانده- وجود ندارد؟ آيا انجام اين كار امري بس بزرگ در رفعت دادن او، و كمك به برگرداندن ذات او به حقيقت فطرت و گام نهادن در راه رشد نيست؟

پدرم، من تصور مي كنم اگر ما توان درمان بيماري خليفه و بهبود بحشيدن او را داشته باشيم در آن صورت به تمام اهداف جدّم درباره امت رسيده ايم امتي كه اكنون توصيف نمودي، زيرا ما و امت داراي مسؤوليت و سنگين و مشتركي هستيم. آيا هدف، و مسؤليت ما براي ساختن امتي يكپارچه از انسانهايي با كرامت كه رسالت هميشه به دنبال تحقق آن بوده نيست؟

امام علي عليه السلام پس از شنيدن اين فرازها- با چهره اي كه تلألؤ بشاشت و خرسندي از آن مي جوشيد، تبسم نموده فرمود:

پسرم، حسن بسيار نيكو و درست گفتي، مبادا فكر كني به گفته هايت احترام نمي گذارم. من زيبائيهاي جدّت را- در ديدگاههايت مي بينم. بعد از آنكه نظر برادرت حسين عليه السلام را شنيدم درباه ي نظر تو صحبت مي كنم.

حسين عليه السلام آيا نمي خواهي از غيبتت، به جلسه باز گردي؟

ذهن حسين عليه السلام در آن لحظه، مشغول سخنان پدر بود، مخصوصا كه گوش به آن طرح بزرگ مي داد كه پدرش درباره واقعيت جزيره، و وضعيت خودشان در جزيره به اختصار گفته بود. كه امروز نوبت آنان است تا براي تثبيت امت بر اركان محكم و استوارش نقش خود را اعمال كنند- زيرا دور شدن امت از آنان، جز كفر نسبت به آنان، و ارزشهاي والايي كه شايسته پاداش است نيست. امام حسين عليه السلام آنگاه كه نظر برادرش امام حسن عليه السلام را مي شنيد بر حيرنش افزوده ميشد. برادرش چنين مي گفت:

ما در اين شرايط مجبور به صبر و بردباري و آرامش هستيم و زخم دستمان را بايد بمكيم تا بهبود يافته و دست سالم شود آنگاه مي توانيم دوباره شمشير را از نيام بيرون آوريم...

اما امام حسن عليه السلام طبعي ظريف داشت كه وقتي با طبع برادرش حسن عليه السلام مي آميخت


زيبا و دلنشين مي شد- ولي گويي هميشه مويي نازك بين اين دو طبع- به ناز مي پرداخت كه هم اشاره كردن به آن مشكل بود و هم آن را حد فاصل اين دو وحدت فرض كردن سخت.

حسين و حسين عليهماالسلام، از نظر عقل و منطق، هر دو يك بهشت اند كه يكي مكمل ديگري است يكي چون خورشيد، كشت را گرما و نور مي بخشد و ديگري چون كوثري است كه آن را سيراب مي سازد و در ميان گرما و برودت و سيراب شدن، نور و نشاط پراكنده مي شود و سبزي و سبزه زار فراوان.

آن مو كه بين اين دو طبع يكنواخت و يكسان، فاصله شده بود آماده بود هميشه در وجود امام حسن عليه السلام انقلابي را به آرامي به ظهور برساند انقلابي كه با صبر و بردباري، رياضت و سختي را تحمل مي كرد اما در وجود امام حسين عليه السلام اصرار و پافشاري و تمسك به تندي بيشتر بود- تندي جواني در هر دو يكسان بود- زيرا رسالت يكي بيش نيست- اما در دو لباس جلوه نمود- رنگ سفيد با امام حسن عليه السلام و رنگ سرخ با امام حسين عليه السلام- امام حسين عليه السلام با سخنان پدر از غيبتش بازگشت و متوجه او شد...

پدرجان، سخنان اشاره آميزت درست است، من از همان كودكي كه از دامان مادر به آغوش شما مي آمدم و به دوش جدم- كه بالاي منبر مسجد بود مي رفتم و بازي مي كردم. اين سخنان شما را احساس مي كردم. كودكي در جان من آن نقشي را ايجاد كرده كه عميق تر از آن را در وجودم نمي يابم!!! مادرم كيست؟ پدرم كسيت؟ جدّم كيست؟ در حالي كه برايم لقمه مي گرفتي برايم شرح مي دادي كه ما مخصوص به «بيت» نشديم مگر به خاطر آنكه اهل اين «بيت» هستيم، من اكنون احساس مي كنم ما امتي هستيم كه جدّ من آن را از غفلت و بي خبري روزگاران نجات داد... پدر جان، من كوچك نيستم، هر چند بيش از سيزده سال ندارم...

من احساس مي كنم كه عمرم از عمر رسالتي است كه جدم آن را از عمر دنيا خلاصه كرده است. اكنون احساس مي كنم من از صلب شما همراه با شورش و طغيانم، من شكوهي از عظمتهاي طغيان و غروري از غرورهاي جوانمرديم... آن روز كه ديدم


درخت اراك را آنان- از صحن خانه ي ما- از ريشه درآوردند تمام وجودم به خروش آمد، آن درخت اراك سايه بان ما در گرما بود وقتي شنيدم مادرم به خليفه- ابوبكر- درشتي مي كند، به گونه اي شعله ور شدم كه نمي دانم نام آن را چه بگذارم- چون او- فدك- ميراث ما را- كه حق ما بود- قطع كرد. پدرجان من نمي دانم احساسم را براي شما چگونه توصيف كنم هنگامي را كه باصطلاح دوست ما جانشيني رسالت را كه مسؤليتي عظيم است و از آن شماست، آن را دزديد... پدرجان شما كجا هستيد؟ جد من كجاست؟ كفر و نافرماني و سرپيچي آنان، شما را كوبيده و منزوي ساخته است!!! و هنگامي كه توضيحات شما را مي شنيدم تكاني مرا فرا مي گرفت، گويي همه ما را در قعر دره اي دور دست مي افكنده است!!!

پدرجان من از محضر شما غايب نشدم، همانگونه كه از راه درستي كه برادرم امام حسن عليه السلام به آن اشاره كرد غايب نبودم. گويي برادرم يكي از پهلوهاي آن مادر ستمديده است كه پسرش را از دزدي كه او را ربوده بود خريداري مي كند- مادر بايد براي فرزندش بهاي دزدي او را بدهد تا جگر گوشه ي خود را باز پس گرفته و ببيند.

پدر، اين من و درك و احساسم، و غوطه ور شدنم در واقعه اي كه رخ داده، اتفاقي است كه در برابر آن با جوانمردي- دفاع مي كنم. اما نظر برادرم، جرأت ندارم اظهارنظر كنم جز آنكه بگويم:

امت در حال حاضر به آگاهي و شعور نيازمند است... اما بدون شعور جواني هم خيات نخواهد يافت.

امام علي عليه السلام فرزند عزيزش- حسين عليه السلام را در آغوش گرفت و او را به برادرش حسن عليه السلام چسباند و گريست گويا به ما، چنين اشاره مي نمود:

اي پسران من، و اي نور ديدگان محمد صلي الله عليه و آله و سلم نجات و رستگاري امت به دست شماست... اگر فردا نشد، روزهاي بعد... بالاخره براي حق ساعتي خواهد آمد، هر چند به درازا كشد ولي ثانيه ها باردار آن لحظه است- و فراز و نشيب عمر به آن متجلي است... اين دنياي پير به صبر پيچيده شده است، و ثانيه ها صبر را نمي شكند.


از منزلي به منزلي ديگر، راه اينگونه طي مي شود، منزل اول سرآغاز تفريح است منزل دوم فرا مي رسد و به فرصتي تبديل مي شود. اما سومين منزلگاه به دوراني تبديل مي گردد. منزل چهارم و منزلهاي بعد آن همچنان مي آيد، كفش سنگين و شلواري كه بوسيله ي غبار و گل و لاي دباغي شده بر تن مي كند و نمي داند چگونه راه برود و جايگاهش در اين كوچ كجاست.

اولين منزل، سقيفه بود- رسول كريم صلي الله عليه و آله و سلم وقتي تمام منزلهايي را كه در زمين طي كرده بود زمين را ترك نمود. بعد از آنكه آنها را از تمام پليديها و غبارها پاك نمود جهان را وداع كرد وصيت نمود كساني كه بعد از او- در طول زندگي- اين راه را مي پيمايند از پراكنده كردن غبار و پليدي بپرهيزند. كه در آن صورت راه را نخواهند ديد و به بيراهه خواهند رفت.

در حقيقت پنهان- سقيفه اولين منزلگاهي بود كه آن گروه در آن خوشگذراني نمودند و مواظب بودند به خيال خود غباري پراكنده نكنند- لذا آن راه را در شب تيره بدون سر و صداي زياد طي كردند، و در بامداد آن شب تار- ابوبكر را- بلافاصله بعد از آنكه پيامبر عظيم در آن جامه ي بزرگ پيچيده شد به عنوان خليفه و جانشين رسول بر مسلمانان برگزيدند.

منزلگاه دوم، پس از اينكه جامه را پوشيد و با بويي خوش خود را بياراست، آماده و مزين شد و اكنون بيش از يك خوشگذراني ساده است بلكه فرصتي است به شكل كارواني بزرگ، كه در آن سواركاران، اسبها و شمشيرها و محملها وجود دارد به راه افتاده وظيفه اش برگزاري تشريفات انتقال امارت از يك كاخ به كاخ ديگر است. حال، امير مشرف به مرگ است- پيش از آنكه امير چشمانش بسته شود بايد امارت به ديگري منتقل گردد و اين كار انجام شد. كارواني كه مخصوصا براي انجام اين كار در نظر گرفته شده بود. امارتي را كه در اختيار ابوبكر بود به شيخ ديگري كه نامش عمر بن خطاب است


منتقل كرد. اما غباري كه برانگيختند كمتر از نياز اين كار نبود.

اما منزلگاه سوم، كه آن جماعت رو به سوي آن كردند و فرصت، به آن باردار شده بود درد زايمان او را گرفت. تا آنكه دوره ي تازه اي متولد گرديد و اين همان منزلگاهي است كه عمر حدود ده سال در آن فرصت گسترده هر چه خواست كرد تا آنكه مردي ايراني ابو لؤلؤ نام، كه عمر به او لقب بي سر و پا داده [2] بود با ضربت خنجر، كه به ناف او فرو كرد و در امعاء او سرگردان شد از پاي درآمد.

در حقيقت علت اين كار، همين شخص تحريك شده بود جنوني كه ابو لؤلؤ را فرا گرفت و امير را از پاي درآورد. با همان خنجر خود را نيز كشت. و اين آخرين منزلگاه اين دو مرد بود كه با يك كارد كشته شدند و از گذر عمر گذشتند.

در واقع منزلگاه سوم- دوران بزرگي بود از دوره هايي كه تا توانست از راه اسلام منحرف شد و تا توانست راه را به سوي كجي ادامه داد- تا آنكه خود را خرد و شكسته نمود و بيهوش به زمين افتاد و مغزش متلاشي شد. براي درمان آن سرشكسته و خرد، از سربندي استفاده كرد كه نتوانست آن را به هوش آورد. سربند از پارچه بافته شده اي كه شش نوار داشت و «مجلس شورا» ناميده مي شود درست شده بود...

امام حسين عليه السلام اكنون در دوراني از عمر است كه چند گامي در بيست سالگي نهاده در يك جلسه مملو از مهر و محبت و صفا، با پدرش امام علي عليه السلام و برادرش امام حسن عليه السلام با دقت و آرامش، واقعه تازه را نظاره مي كند واقعه اي كه اكنون امت بعد از ده سال حكومت عمر، آن را قانون خود قرار داده است. و امروز عمر در حضور پيامبر عظيم حساب اعمال خود را بايد پس داده، پاسخگوي عملكرد خود باشد سفارش پيامبر بزرگ به او قبل از رحلت اين چنين بود:

نگاهبان وصايت باشد و همراه با افراد متعهد نسبت به آن، التزام داشته باشد و راه امت را از گرد و غبار نجات دهد و رفتار خود را كنترل كند و آن را مسير زندگي خود از


يك مرگ خوب به مرگي بزرگوارتر بداند... آنگاه مي توان گفت پناه بخدا بايد برد، كه تمام وعده هاي خداي بزرگ درست و راست است.

-8-

در اين شب سخنها و گفتگوها به درازا كشيد و اوايل صبحج پايان يافت. انعكاس صدايي تازه در فضا طنين افكن شد كه اينجا و آنجا تردد مي كرد- گويي قهقهه ي عفريت ها و ديوان به گوش مي رسد كه از فشار سنگين گامهاي جنّيان و پريان رها شده- فرياد برمي آورد و در فضا نعره مي كشد پاينده باد جاهليت، امروز فرزندان تميم، حرب، اميه، سفيانيان در ميدان اسود عنسي شق [3] سطيح، رقص و شادي دارند و به ستيز با نداي وحي آمده اند، آن فرياد سياه، آواز بلند در داد: امروز امير ما: عثمان بن عفان است...

اين موضوعي بود كه امام علي عليه السلام براي امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام تشريح كرد. در واقع داستان مفصلي بود از «مجلس شورا»يي كه وقتي عمر دانست مرگش نزديك است شورا را ابداع نمود تا نتيجه آن به خلافت رساندن عثمان، به عنوان خليفه مسلمانان باشد.

حوادثي كه آن روزها انفاق مي افتاد دور از ذهن حسنين عليهماالسلام نبود. آن دو برادر به پختگي و عقل و درايت قوي، و رشد جسمي و سني، آراسته شده بودند. اختلاف آن دو تفاوتي اندك، در سن بود. حدودا بيست و پنج ساله بودند امام حسن عليه السلام فقط به عنوان ناظر- نه بيشتر- در «مجلس شورا»ي ابتكاري حاضر مي شد. مجلس از شش كارگزار تشكيل شده بود: طلحه، زبير، ابن عوف، ابن ابي وقاص، ابن عفان و امام علي عليه السلام.


اما هدف از شرح و بسطي كه امام علي عليه السلام براي امام حسن و امام حسين عليه السلام داد تحكيم و تأييد دريافتهاي عميق آن دو و ارائه ي آن از طريق مشاركت در مشورت و اظهار نظر بود و عنايت در تعمق و ادراك و اتخاذ احتياطات لازم براي برخورد مناسب با حوادث سرنوشت ساز كه هم جنبه ي شخصي داشت و هم اهميت اجتماعي، زيرا امام علي عليه السلام به حقيقت خود و حقيقت ديگري كه ارزش وجودي انسان وابسته به آن بود كاملا آگاه و داراي بينش روشن و صائب، نسبت به آن است.

و اما «مجلس شورا»يي كه عمر ابتكار كرد وظيفه سنگيني بر عهده نداشت. قانون مفصل و پيچيده اي نبود كه داراي مواد و تبصره هاي متعدد و فراوان باشد. بلكه يك فرمان كاملا بدوي، روشي كودكانه، برخودار از نظام جاهليت، با كارگرداني خنده آور بود. در اين «مجلس» هيچ ابتكاري وجود ندارد. نه آينده نگري مطرح است نه صلاح و مصلحت امت، اين مجلس از شش نفر كه توسط عمر براي خلافت گزين شده بودند. تشكيل شد تا يكي را بر كرسي خلافت بنشاند. بدون آنكه از قبل، سخني آگاهانه يا ناخودآگاه از كرسي خلافت- مشخصات آن، رنگ و شكل،... و يا شحص شايسته اي كه بايد بر كرسي خلافت جلوس كند گفته باشد از طرف عمر، شرايط خليفه، چگونگي پايه هاي خلافت، به ميان نيامده بود.

مدعوين براي اعتلاء خلافت دعوت نشده بودند و صفاتي كه بايد داراي آن باشند مشخص نگرديده بود. نهايت امر وظيفه اين مجلس آن بود كه شش نفر را براي مشورت گرد هم آورد تا: بعد از مشورت تشخيص دهند چه كسي سزاوار است گامهايش را بر آن نردباني بگذارد كه به آن مركز و جايگاه بلند منتهي مي شود.

در مجلس شورا فقط يك صاحب نظر وجود داشت كه او نيز خود نامزد خلافت بود. گويي او مهره اصلي شطرهج را در اختيار دارد. هرگاه بخواهد مي تواند آن را جابجا كند و در خانه اي كه مايل است بگذارد. اين وقتي است كه تصميم از قبل گرفته شده اجرا شود و نيز آن مرد مي تواند براي خود نايبي بگيرد تا او را بر كرسي مقصود بنشاند. تمام


اين اختيارات و توانها اختصاص به هوي و هوس «عبدالرحمن بن عوف» [4] داشت. بنابراين او به تنهايي تصميم گير و مدير و جهت دهنده در اين شورا بود. همانطور كه در آيين نامه آمده بود:

«اگر پنج نفر اتفاق نظر داشتند و يك نفر مخالفت كرد گردن او را بزنيد- اگر چهار نفر اتفاق نظر كردند و دو نفر مخالفت نمودند گردن آن دو را بزنيد- اگر سه نفر از اعضاي شورا با مردي موافقت كردند و سه نفر با فرد ديگر، آن را كه عبدالرحمن موافقت كرده به خلافت برگزينيد- و اگر آن سه نفر از رأي خود برنگشتند هر سه را گردن بزنيد» [5] .

اين بود آيين نامه اي كه بايد به آن عمل مي شد. ناگفته نماند عبدالرحمن، با نيرويي قوي مركب از 50 سرباز مسلح به فرماندهي «ابوطلحه انصاري» مجهز شده بود. «ابوطلحه» منتظر فرمان عبدالرحمن بود تا سر مخالفان- آن بزرگاني را كه نامزد خلافت بودند جدا كند- و آنان را از صفحه ي وجود حذف كند.

اين بود «مجلس شورا» و آيين نامه ي آن، اين مجلس وظيفه داشت حداكثر ظرف سه روز نتيجه را اعلام كند. بعد از سه روز حكمي وحشتناك از دهان پسر عوف بيرون حهيد و آسمان را بر سر نامزدهاي خلافت كه نتوانسته بودند وظيفه ي خود را به اتمام برسانند ويران نمود!!!

با طلوع صبح روز چهارم خورشيد بدون كسوف درخشيد- آن روز ستاره ي عثمان چون خورشيدي بر آسمان كرسي خلافت آشكار شد و آن چهار تن ديگر از شمشير اعدام جان سالم بدر بردند زيرا پسر عوف همانگونه كه خود را مجبور به بيعت با عثمان كرد آنان را نيز مجبور نمود و به اين طريق خورشيد جديدي بر عالم اسلام درخشيدن گرفت!!

امام علي عليه السلام داستان «مجلس شورا» را به تفضيل شرح داد. واقعيت جلسه اي را كه به


نظر امام مسخره آميز بود تحليل كرد. جلسه اي كه امام را به تمسخر گرفته بود- امام عليه السلام ششمين نفر بود- كه جلسه او را منزوي ساخته بود. گويي سربازي ساده يا يكي از مهره هاي ساده ي شطرنج است!! به هر حال اين جلسه شش نفره تمسخري بيش نبود. زيرا چگونه ممكن بود شش نامزد، بين خود مشورت كنند و فرد شايسته تر را انتخاب نمايند. در حالي كه هريك از آنان حداقل به نظر خودش داراي صلاحيت بود؟

اما آن جوان نيكو سرشت؟ چرا داور، مدير و تصميم گير نباشد او كه بر همه ترجيح دارد و وصايت پيامبر درباره ي اوست چرا اين همه درد سر؟ در اين صورت آيا او شايسته تر از همه ي افراد از ديدگاه عقل و منطق نيست؟

ولي اين عروسك بچگانه بيشتر از آنكه دختري براي عمر باشد پير دختري بود كه پدرش او را براي يكي از پيران قبيله، به عنوان عروس نوجوان و آرايش شده، آماده كرده بود- ميهمانان اين عروسي، توده ي مردمي هستند كه ششهاي خود را جز براي گرد و غبار برخاسته از كفشهاي خود باز نمي كنند.

آنگاه امام اساس «شورا» را به معني گسترده و متمدن آن توضيح داد: شورا شايست اجتماعي است كه خواستار فهم و علم است كه همواره او را وادار به جستجوي حقيقت، درستي و صواب مي كند پس براي مجلس مشورتي اين چنين بايد محورهاي جامعه دعوت شوند- تا نظرات مشورتي آنان كه نتيجه برخورد تمامي گرايشها و مسائل زندگي و حياتي مردم است اخذ شود. مسائل روزانه و مورد نياز مردم- مسائل امروز و فردا- و هر فرداي ديگر كه سبب آشكار شدن حق آنان در زندگي و حيات- و استمرار آن در وجود جامعه يي انساني و با كرامت است. تا در آينده از آزادي فكر، و آزادي بيان، كه به علم، ادراك و شعور آراسته شده بهره مند شوند. اين شرط اساسي بايد به طور كامل براي همه باشد و در آن صورت مجلس تمام امت خواهد بود. و از نخبگاني تشكيل مي گردد كه همه جامعه را در برگيرد- نه اينكه فقط از شش نفر تشكيل شود- بلكه بايد درصدي نسبت به جمعيت باشد تا مسأله انتخاب حاكم، براي اداره ي حكومت و رهبري جامعه


از اين رو اجتماعي كه حركت به سوي اين سطح را در زمان حيات پيامبر نوآورش شروع كرد ممكن نبود آن پيشرفت مبارك را به سوي آن نعمت بزرگ، تحقق دهد جز با تلاش و كوشش، گذشت زمان، كسب علم و معرفت در سايه ي وحدتي قوي و فراگير، به دور از هر توطئه و تحريكي كه آن را به مهلكه هايي كه ديروز گريبانش را گرفته بود وارد كند و از خشونتي به خشونتي و از گودالي به گودالي بيندازد كه تمام آنها همراه نظام قبيلگي عقيم، شايسته ي گور بود.

درخواست و دعوت از امت براي شركت در جلسات مشورتي از اين نوع در جامعه جزيره، آنگاه تحقق مي يابد كه فرهنگ جزيره به چنان سطحي از رشد رسيده باشد تا امامتي را كه پيامبر كريم دورنگر، براي امت تدارك ديده بود تا فراز و نشيب هاي زندگي را به طور كامل و كافي طي كند و به عنوان وسيله اي نگهدارنده از لغزشها باشد، خود، فرهنگ عمومي و يكپارچه ي امت گردد به جانم سوگند اين امامت، وحدتي است آميخته برسالت كه افراد امت را گرد آورده، متحد مي كند تا به جايي برسد كه الگو و قبله ي تمام امت هاي روي زمين گردد- و اين همان امت پيشتاز خواهد بود كه آن پيامبر كريم بيش از ساير امتهاي روي زمين به آن افتخار خواهد كرد.

امام افزود گمان نمي كنم عمر بن خطاب مي فهميد چگونه بايد با امت رفتار كرد تا در سطحي بالاتر و عنوان الگو نسبت به ساير امتها قرار گيرد ما رسالت را به همسايه مان، كشور فارس رسانديم افتخار آن را داريم رسالتي را صادر كرده ايم- كه انسان را محترم و عزيز مي شمارد و او را- با ايماني بي آلايش- به خداي جهان، او كفر و رذالت، باز مي دارد- و امروز با همسايه مان- بر اساس احترام متقابل رفتار مي كنيم ما از آنها پشتيباني مي كنيم و آنها از ما،- هم از نظر همسايگي و هم از نظر ساخت انسان- لكن ما رسالتي را صادر نكرديم تا ابو لؤلؤ را علجي بدانيم- تا ضربات او امعاء عمر را پاره كند- بلكه اين عمر بود كه خود خنجر را به دست ابو لؤلؤ داد اين خنجر همان سلاحي است كه ابوطلحه انصاري نيز به آن مسلح بود. تا به ما بفهماند شرط رسيدن شخصي به خلافت و جانشيني پيامبر به سياست و حكومت، وقتي است كه گردن مخالفان به دستوري كه از لبان عبد


الرحمن بن عوف خارج مي شود از تن جدا مي گردد.

اما امروز- امت نيازمند به يك مجلس مشورتي همگون است. اين مجلس را حاكم وقت، معين و حدود آن را نيز مشخص نموده است. بدون آنكه نيازي به مشورت با پيران قبايل ديروز باشد زيرا در اين صورت گرد و غبارش، تنفس در آن فضا را غيرممكن مي سازد و چشم را از ديدن باز مي دارد مگر كسي كه آن را بخاراند در حالي كه بر اثر غبار قرمز و نابينا شده است.

اين مجلس مشورتي نياز به عمر بن خطاب كه ابوبكر را به كرسي خلافت برساند ندارد همچنين نياز به ابوبكر ندارد تا خلافت را بر قوزك پاي عمر ببندد نه نيازمند عمر است تا آن را به دامان پسر عوف سرازير كند- و نه به پسر عوف نياز دارد تا خود را از خلافت رها ساخته آن را چون گاوي شيرده- به عثمان بن عفان هبه نمايد- تا او، دو شاخش را گرفته و به سينه هاي چپ و راستش آويزان شود و از پشت، مروان بن حكم، عمرو عاص و فرد ديگري كه مكارترين آنان است- همان كه نامش فقط معاويه است- براي دوشيدن شير و پنهان كاري تاخت و تاز كنند.

اما اقنوم واحد همان كسي است كه عبدالرحمن بازي خلافت را به او عرضه مي كند و بوسيله ي او- خلافت با شرط زير- پيشنهاد مي شود:

«عمل به كتاب خدا- و سنت پيامبرش و آنچه آن دو شيخ- ابوبكر و عمر- تشريع كرده اند».

امام علي خسته شد كمي سكوت كرد متوجه شد هيچ يك از پسرانش نه مي پرسند، نه اعتراض مي كنند حتي با يك آه، گويي با چشمانش از آنان سؤال مي كرد، امام حسن عليه السلام موضوع را متوجه شده شتابان چنين گفت: «من در جلسه شورا- آن مجلس بازيچه- با شما بودم و از هيچ يك از گوشه هاي آن كار مسخره غافل نبوده ام. اكنون با اين شرح روشن، درك مي كنم از اين پس، هرگز موفق نمي شويم در ريه هاي امت هوا بدميم مگر آنگه تنفس كردن را بشناسد- به همين علت اين بازي درباره ي امت اجرا شد!

محبوب ترين كار نزد من آن است كه از شما خواهش كنم در برج بزرگ خود باقي


بمانيد. مگر حالا آن ساعتي كه اين مردم علاقه مندند شما سكوت كنيد؟ در حالي كه هرگز امت سكوت نخواهد كرد.

و امام حسين عليه السلام در حالي كه در صدايش آه و ناله بود گفت: «پدر، من فكر مي كنم نظر برادرم در تشبيه امت جدم به ريه اي كه براي نفس كشيدن باز نمي شود درست است... اگر ريه هاي امت گنجايش بيشتري داشت! آيا در اين صورت پسر عوف خليفه را تعيين مي كرد و ابوطلحه پاك سازي مي نمود!؟

پدر براي ما زماني خواهد آمد كه شمشير، در دست ما، برق خواهد زد- شمشير ما، براي باز كردن راه ريه امتي كه امت جد من است به كار خواهد افتاد!!!

دريغ و درد كه امروز پسر عفان، پسر عوف و ابوطلحه مدعي حفظ و حراست از رسالت اند!!! كاش من شش گردن داشتم رگهاي آنها را براي باز پس گرفتن درخت اراك خانه مان- مي بريدم، درختي كه بر جدم، پدرم، مادرم، برادرم حسن و من حسين سايه مي افكند!!!

-9-

ترس امام علي عليه السلام از رسيدن حكومت به دست عثمان، كم نبود. براي «اهل بيت» سوء نيت عمر بن خطاب در برخورد با مسئله خلافت كاملا روشن بود. تقوي و غيرت حفظ رسالت نبود كه عمر را به اهتمام در امور مسلمانان وامي داشت ولي او اين دو جامه را در بركرد و پيش رفت. همانگونه كه تحليلهاي گذشته و تطبيق آنها با واقعيت اين موضوع را براي ما روشن ساخت- به همين دليل- خلافت در گام اول از آن ابوبكر شد و در گام دوم به عمر بازگشت تا در گام سوم- نوبت به عثمان برسد- اين انتقالها از نقشه شومي- كه هدف آن كار كردن بر ضد «اهل بيت» است- پرده برمي دارد تا آنان را از حكومت و خلافت دور سازد، و آنان را در جامعه، بي مقدار و بي ارزش كند، و توجه مردم را به آنان ضعيف، و تا آنجا كه ممكن است آنان را خوار و تحقير كند تا در نتيجه- هنگامي كه نابودي آنان ميسر است هيچ اعتراضي- به وجود نيايد- ما


مي دانمي، تاريخ هم مي داند، چه بزرگ است گناه آن كينه هاي پست و آزار دهنده.

آن روزها كه اسلام براي رهايي جامعه از آن كينه ها و حماقت ها تلاش مي كرد- حسدهاي آتش افروز بدون ترس از خدا، دستهاي پليد را در سينه پاكان فرو مي كرد تا جگر آنان را درآورده و با دندانهاي اژدها گونه اش پاره كند!!! آن زن بي ارزش در تاريخ معروف است، و تاريخ از بردن نامش ابا دارد آن آكلة الاكباد!!!

اين عثمان نه مانند عمر خوش زبان است و نه چون او زيرك. بلكه او مستقيما به دنبال مقصود خود مي رود: با خود مي انديشد: آيا جايز است در امر خلافت يا در يكي از ستمهاي دولتي- مردي از فرزندان «ابوطالب» يا كسي را كه با آنان نسبتي دارد گماشت؟ نه، بلكه بايد بر او ستم كرد و او را شكنجه نمود. بايد در گرماي سوزان خورشيد ذوبش كرد بايد آنان را به «ربذه» تبعيد نمود، همانگونه كه در مورد ابوذر و ساير بزرگان و نيكان، و مصلحان عمل كرد! به اين طريق مسئله فرد تبعيد شده در اجتماع پايان مي يابد اگر تبعيد، محروميت نباشد از شدت گرماي خورشيد بايد استفاده كرد.

خلافت عثمان حكومتي وحشت زا، بود. او با دقت و با هدف ظرافتهايي را به كار مي بست تا در نتيجه آن راه رسيدن سفيانيان به تاج و تخت سياست حيله و زور، تاج و تخت خلافت و تكبر تا حكومت همچون عروسكي بازيچه ي شاهان گردد.

عثمان پرچم خالفت نبود عمر بن خطاب كسي بود كه او را در بازي شطرنج به عنوان پرچم، كاشت. او مي دانست چه مي كارد- و چگونه مي كارد- آيا ابوبكر پرچمي نبود كه عمر آن را براي چند روزي بر كرسي نشاند؟ و در گوشهاي كرسي خلافت زمزمه را آغاز كرد به اين كه او پرهيزكارترين كسي است كه بر كرسي خلافت تعصب مي ورزد- كرسي او را باور كرد و به طور كامل تسليم او شد.

او كار را بي سر و صدا آغاز كرد. قبايلي كه بايد كشت شوند- به نظر او- قبايلي هستند كه خوشه هاي خرما مي بخشند.

اولين بوته ي خرمايي كه عثمان عمدا و با هدف در زميني حاصل خيز و خوش آب و


هوا غرس نمود معاويه پسر ابوسفيان است او دشمن ديروز اسلام و در گذشته دشمن طالبيان بود- همانان كه محمد امين گذشته و محمد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ديروز از آنان بود- معاويه يك سفياني كاملا نمونه و معاند بود. او كسي بود كه اگر ساقه اش را در زمين شام محكم مي ساخت و تنومند شد مي توانست هر طالبي را كه- پيامبرشان- روحش را به رشد و كمال رسانده- با خشونت براند و دور سازد! آري و امام علي از «اهل بيت» بود و معاويه او را فقط در داخل بيت قرار داده و نمي گذارد در خارج بيت بوسيله نبوت فعاليت كند تا جامعه را به صلاح سوق دهد.

همه ي كينه هاي قبيلگي در درون عمر ابن خطاب قدرتمند، كاشته شدند او كسي است كه مي داند چگونه بايد با سكوت و حيله با هر خلق و خويي برخورد كرد و چگونه بايد از روح خود در آنان بدمد تا كينه اي را پرورش دهد تا منجر به حذف امام علي از اركان «بيت نبوي» گردد.

اما عثمان بن عفان- يكي از كساني است كه عمر آن نفحه ي هنرمندانه را در او دميده است تا در به ثمر رساندن درخت خرمايي كه در سرزمين شام كاشته است شتاب كند. درختي كه خرماي فراواني در آينده خواهد داد، عمر درخت برابر عمر نياكان و اجدادشان است. در سايه ي آن- حرب، اميه، ابوسفيان- زندگي كرده اند و خرماي آن را پيش از رسيدن مي خوردند تا مبادا دست يكي از پسران عمر والعلاء [6] براي چيدن از آن دراز شود. آن درخت با حرص فراوان حدود ده سال پيش به سرزمين شام منتقل شد نامش امروز «معاويه» [7] است.

اين همان داستان مكارانه است كه تمام ابعاد و زواياي آن بر امام علي عليه السلام روشن است. موضوعي كه در ذهن او، نگراني فراواني را درباره ي سرنوشتشان «اهل بيت» مي كاشت. «اهل بيت» ركن اساسي در نشان دادن و پيش بردن رسالت شكوهمند و رفيع


اسلام بود رسالتي كه ارزش، روش و تحقق آن باندازه جامعه اي بود كه مرزهاي جغرافيايي و تاريخي او را جوامع دور دستي كه به قبيله هاي خود از زمانهاي دور سرچشمه گرفته بودند لمس مي كرد. تمام بيابانها و صحراها- تا كرانه هاي نيل- و جويبارهاي سخاوتمند دجله و فرات، تا آغوش دشت هاي سرسبز و خوش هواي شام- كه جام جام از رود پر بركت «بردي» سيراب مي شود... همه را در برگرفت. اينها همه فيض و بركتي بود كه از دامان و سينه ي پُر خير اين جزيره سرازير شد. عاد و ثمودش، قحطان و عدنانش، يمني و قيسش- و هر كه به كلداني و آشوري، آرامي و آموري، بابلي و فنيقي و كنعاني... ناميده شده است. اين رسالت بود كه گروهي را با گروه ديگر پيوند داد، از دره هاي مصر تا بصره و كوفه... قلب تپنده عراق، تا دمشق، حلب، حمص، حماه، كرانه هاي حاصل خيز لاذقيه تا امتداد جبيل، بيروت، صور، صيدا، منطقه ي اور، با آب و هواي پاك و خاك زرينش. آنها همگي- هم اكنون- يك قطعه و يك پارچه در حضور رسالت اند رسالتي كه امت را به اراده باهره خود بياراست و تمام بت پرستي ها را درهم كوبيد. خواه بتهايي كه در دست كليدداران كعبه بود، يا سنگ زيرين ديگها يا خيمه ها بود، با غزوات و تعصبات كهنه قبيلگي كه به خونريزيها و ستيزگيها در اطراف آبشخورها و چراگاهها جان داده بود؟ اين رسالت بود كه قبيله هاي پراكنده را به صورت امتي واحد جمع كرد- و از تفرقه ها، ستمها و عاداتش، باورهاي كودكانه، تيرها و كمانهايش، جادوگران و كهانت هايش و بالاخره از تمام بيهودگيهايش نجات بخشيد.

خلافت عمري با روشي كه دنبال كرد سبب تجزيه امت و پراكندگي آن شد. عمر در برابر رسالت اسلام از هماندم كه جامعه را از زشتيهاي قبيلگي پيراسته كرد ايستاد. به خاطر تحقق هدفي جنايت پيشه يعني ويران ساختن «بيت نبوي» و تثبيت «بيت اموي» با سكوت كار خود را دنبال كرد اين، همان راه برگشت به سوي درگيريهاي قبيلگي و پشتيباني از يك قبيله با تخريب قبيله ديگر- و نهايتا افكندن آن زير سم اسبان بود. اين همان روشي است كه تيغ كينه ها را تيز مي كند و با آن مسلح مي گردد، تا به اوج خود برسد و اين چيزي بود كه «بيت نبوي» آن را روا نمي داشت- زيرا دست خود را براي


مصافحه با دشمن لجوج و ديرينه پس از آنك با دستي پيروز وارد مكه شده بود دراز كرد. بتها را فرو ريخت و در هم كوبيد- و با گذشت و محبت بين انسانها ارتباط برقرار كرد.

شگفت نبود امام علي عليه السلام چنان خلافتي را كه با اين شرط مربوط بود نپذيرد «اول آنكه عمل به سنت رسول خدا دوم ادامه ي روش شيخين». «بيت نبوي» تمامش سنت رسول است. اما روش شيخين بر تحقق جهل و ناداني و نابخردي قبيلگي و جاهليت استوار است و در آن هدفي جز تقويت بني اميه براي نابودي «اهل بيت» و در نتيجه نابود رسالت نبود. رسالتي كه اكنون در يك نگاه فراگير امتي آزاده را در برگرفته كه به سوي مجد و بزرگواري با تمام مرزهاي اجتماعي، تاريخي و انساني بزرگش به حركت افتاده است.

شركت امام علي عليه السلام در مجلس شورا به عنوان ششمين نفر به خاطر اين بود كه شاهد تقسيم نقش ها در آن بازي مسخره كه از ابوبكر شروع شده و قطعا به عثمان منتهي مي شود باشد و ردّ خلافت توسط آن حضرت نيز جزء نقشه بود، زيرا انتظار بودن ترديد و آشكار آن بود آشي را كه عمر آماده نموده هرگز در هيچ يك از ديگهاي بني طالب نخواهد ريخت!!!

تنها، ترس بر امت مانده است: و شايد رسالت بتواند امت را از عثماني گري باز دارد و نجات بخشد. عثمانيتي كه پيراهن خود را مي سازد و از مدينه به شام مي رود گويي راه رفتنش تفريح است. در حالي كه آن فرصتي طولاني بود كه سفر را تباه كرده و نخ هايي را پاره كرد. دوكي بود كه پيامبر كريم خواسته بود تسليم «اهل بيت» گردد تا پيراهني براي امت بافته شود و در هر عيد خود را به آن زينت دهد.

-10-

اين بحث را كه در بخش گذشت مرور كرديم- امام علي عليه السلام براي امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بيان مي فرمود. بعد از هجوم انقلاب بر عثمان- خليفه، مردم به زور وارد


خانه اش شدند و پهلوهايش را پاره كردند. انگشتان دست زن خليفه- كه نائله نامش بود- در اين هجون قطع شد.

زيرا او از خليفه حمايت مي كرد. بشير بن نعمان پيراهن عثمان را كه به خون آلوده بود به همراه انگشتان نائله براي معاويه به شام برد، تا او براي خونخواهي خليفه چاره اي بينديشد.

در حقيقت دوران حكومت و خلافت عثمان- كه كمتر از دوازده سال نبود- با بركت بود زيرا عثمان در جمع آوري آيات قرآن كه مبادا دست فراموشي و تباهي به آنها برسد شركت كرد چرا كه موقع اين كار فرا رسيده بود، ولي سزاوار آن بود كه تلاش و كوشش او براي حفظ معاني و مفاهيم آيات قرآن در جان افراد باشد تا آيات قرآن همچنان در ساختار دست نخورده ي خود ثابت بماند در آن صورت ثبت و جمع آوري آن يك كار روبنايي نبود. مانند خورشيد كه براي همه روشن است نيازي به ثبت، براي فراموش نشدنش نيست.

در حالي كه نوشتن آيات قرآن و زنداني كردن آن در قالب جلد و حروف- بدون آنكه در جانها ثبت شده باشد ضايعه اي است زشت تر از فراموشي. مانند اعتماد به وكيلي است تا براي نگهداري و حفظ جان انسانها بر اساس شناخت، حق و تقوي و عدالت دفاع كند در اجتماعي كه فقط مشتاق اين كمالات است.

به همين دليل بخششها و بركات اين سالهاي عثماني در تحريك و راه اندازي انقلاب مؤثر بوده است انقلابي كه هر چند كوچك اما تحقيرهاي عثمان را نسبت به رسالت نتوانست تحمل كند رسالتي كه اكنون در دست اوست و او مشغول نوشتن آن است، بدون اينكه به يك معني از معاني تابنده آن توجه كند.

انقلاب با حجم كوچك خود به او گفت:

اي عثمان وزن تو در حكومت بسيار اندك است. به همين دليل از تو انتقام مي گيريم ديديم كه ده جامه به تن مي كني، تحقيق كرديم كدام دوك آنها را بافته است، ديديم در اطراف خانه ي تو ده عريان وجود دارند كه مي پرسند چه كسي جامه ما را سرقت نموده- به


اين دليل از تو انتقام مي گيريم.

ديديم كه تو براي تفريح و گردش از قصري به قصر ديگر- به خانه هاي زيبايت مي روي، پرسيديم چه كسي آنها را براي تو ساخته؟ گفتند صدها بي خانمان اطراف خانه ي تو هستند و هريك از آنان با ناله و زاري مي گويند:

اي عثمان من نمي دانم- زاغه و كوخ مرا چرا ويران كردند، ممكن است آن را به من باز گرداني؟ و چون نمي خواستي آن درخواست را بفهمي ما از تو انتقام مي گيريم.

ديديم كه تو وارد بصره مي شوي و ادعا مي كني در آن جا باغي از آن توست به نام بستان قريش و به اين دليل ما از تو انتقام مي گيريم.

ديديم كه به مصر آمدي، ما مشغول دوشيدن شير گاوهايمان بوديم تا شكم فرزندانمان را سير كنيم- بزور بر ما و بر گاوهاي ما مسلط شدي و گفتي:

زمين و آنچه در آن است براي ما چون گاوي شيرده است و غير از ما هيچ كس در آن حقي ندارد. به همين دليل از تو انتقام مي گيريم.

تو خودسرانه حكومت مي كني، مسؤوليتهاي دولتي را براي خودت و نزديكانت احتكار كرده اي گويا تنها، قبيله تست كه معيار داشتن قدرت و تسلط از راه تجاوز و احتكار و خودسري است. به همين دليل از تو انتقام مي گيريم.

اين دوران كوتاه كه عثمان در آن خليفه اي بدور از معناي خلافت بود و توانست انقلابي را به وجود آورد، داراي ثمري مبارك بود- نه به خاطر آنكه خون فردي ريخته شد بلكه به خاطر آنكه آگاهي و بيداري را كه از بوجود آمدن ذلت و خواري جلوگيري مي كرد به حركت درآورد- و اين روزنه اي بود كه به بيداري اجتماع مژده مي داد و اجتماع بوسيله آن فرهنگ در جستجوي حقيقت عزت و شرافت برآمد كه اين دو قادر به ساختن انساني پاكدامن و بزرگوار است. آري حق، عدالت، و ارزشها جان را به حركت مي آورد و او را به جسارت فرا مي خواند كه به تنهايي خروشي است صحيح در وجود انسان.

سخن امام علي عليه السلام با دو فرزندش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام اين معاني را در


برداشت. او شورش مردم را بر خليفه، تحليل كرد كه چگونه او را از حكومت كنار زدند و چگونه، مردم در جستجوي آن امام كنار گذارده شده از صحنه، هستند- تا بعد از سالها سر درگمي و آشوب- امروز- اداره حكومت را به دست گيرد و خلافت واژگون شده را از نو بنيان نهد و ترميم خرابي ها كند امام علي عليه السلام چنين ادامه داد:

معاويه در شام مرا متهم مي كند كه پيراهن عثمان را به خونش آغشته كرده ام- گويا او نمي فهمد ما بوديم كه گودال هايي را كه عثمان به وجود مي آورد ترميم مي كرديم تا او را از افتادن در آن نجات دهيم تا مبادا پهلوي او سست شود و پيراهنش از آن خون سيراب گردد!! اما به راستي اين عمر بود كه گودالها را در راه او ايجاد كرد. و براستي آن معاويه است كه آرزو مي كرد آن گودال ها هر چه عميق تر باشد تا عثمانش را در خود به خاك سپارد و براي معاويه بهانه اي بسازد تا به خونخواهي او برخيزد. او گمان مي كند در حال حاضر ميدان براي او خالي شده است- شگفتا كه اين مرد خود را سزاوار حكومت بر مسلمانان مي داند. آيا شما مانند من فكر نمي كنيد شفقي با زور و تهمت سرخ گشته، از پشت افقي كه بر شام مشرف است به ما نزديك مي شود.

پاسخ امام حسن عليه السلام حكيمانه بود همانگونه كه پاسخ امام حسين عليه السلام خالي از سوز و گداز نبود امام حسن عليه السلام به اين مضمون سخن راند:

پدر، ما از گذشته طولاني آماده بوديم. اگر در زمان عمر، بيداري و آگاهي جامعه ي ما را مي خواند ما با تلاشي بي وقفه پاسخ آن را مي داديم اما بيداري مردم تا امروز به تأخير افتاده- آيا در حال حاضر جز قبول آن چاره اي داريم؟- امت اكنون ما را مي طلبد- اي امام بزرگوار پاسخ آنان را بدهيد- درست است كه هر كناره گيري طولاني جاده را سست مي كند و در آن گودالهاي كوچك و بزرگ ايجاد مي شود كه سبب زمين خوردن و لغزش است اما آن آرمان بزرگ براي هميشه انگيزه ي ما است و هنگامي كه از ما كمك بخواهد پاسخ مي دهيم به نظر ميرسد معاويه در دشتهاي شام بازي بزرگي براه انداخته، كه آن را به صورت تيمي- سفياني به خوبي انجام مي دهد تيميه هاي ابوبكر در بصره اكنون فعال است- دختر او- عايشه- به سود طلحه و زبير- مردم را تحريك مي كند در


حالي كه معاويه با حيله گري سعي دارد او را به سود خود به كار برد. بنابراين ما در حال حاضر بايد در بصره در مقابل معاويه بايستيم. شنيدم ديروز چنين ترسيم كرديد: اول به غائله عايشه بايد پرداخت سپس نوبت شام است.

امام حسن عليه السلام سخنان مختصر خود را ادامه مي داد كه امام حسين عليه السلام در صحن- آن خانه ي كوچك- با گامهاي استوار به قدم زدن پرداخت، گويا قدم زدن او را در بيان احساساتش كمك مي كند: امام حسين عليه السلام گفت:

آري پدر، ما هميشه آماده ايم، بنابراين رسالت و وصايت در ما حضور دارد و ما نيز در آن دو، و بواسطه آن دو حضور داريم ما در هر لحظه اي كه شعور و آگاهي در مردم به وجود آيد بايد پاسخ دهيم. اما من ميخواهم بپرسم: مگر ما آگاهي و بيداري در وجدان امت نيستيم حال كه انقلاب عليه خليفه اتفاق افتاده، و او را به خونش آغشته كرده، آيا ما نبايد بيدار كننده انقلاب باشيم و به سخنان كفرآميز و جنايت پيشه خاتمه دهيم؟

درست است ما شمشير از نيام بيرون نياورديم و در سينه مقتول فرو نكرديم و خونريز و جنايتكار نيستيم. اما همان كلمه، در رسالتي هستيم كه از جانب حقتعالي نازل شده تا گنهكاران خونريز را از راه حق برداريم حقي كه بيداري و هوشياري انسان را در امت جدم صلي الله عليه و آله و سلم شعله ور مي كند به همين دليل ما حاضريم هر ساعتي از ما بخواهند پاسخ دهيم.

حتي اگر گردنهاي ما به خطر افتد. مگر در جنگ احد آن خطرها نبود كه دلاوري ها و پيروزي را تحقق بخشيد؟ من تن به خطر دادن را حكيمانه مي بينم. بنابراين خود را بميدان افكنيم تا فرصت را از دست ندهيم. پدر، من مانند شما معتقدم، قاتل عثمان جز عمر- هيچكس نيست- حال معاويه از ما خونبها مي خواهد در حالي كه عمر جنايتكار اصلي است؟!

اما در واقع اين امت جد من صلي الله عليه و آله و سلم است كه قرباني شده و آيا كسي جز ما صاحب خونبهاي امت است؟

پاسي از شب نگذشته بود كه كاروانها و سربازان، مدينه را ترك كردند و راهي را در


پيش گرفتند كه از «تنعيم- صفاح- صحراي عفين- قادسيه» مي گذشت اينها همه منزلهايي است كه به بصره، كوفه و شام متنهي مي شد.

-11-

به تازگي مردي به تعبير عمر، دعا به «شوخ» به حكومت رسيده اما... به شهادت رسيد! آيا طبع شوخ او سبب شد ابن ملجم ملعون او را با شمشير به قتل برساند! در حالي كه او در مسجد و محراب عبادت، پيشاني بر خاك نهاده بود؟!- ابن ملجم از كجا معني اين «كلمه» را مي فهميد. كه دعابه به معني شوخ بودن، به معني داشتن امتياز پهلوان بازي كودكانه در شبهاي بي بند و باري، در كوچه پس كوچه ها، در شب عيد است! آيا از عمر بن خطاب در شبي كه آن (مجلس شوراي) شش نفره را تشكيل داد شنيد كه او رفيق خود امام علي عليه السلام را به مجاهد بودن توصيف كرد؟ عمر هيچ يك از آن شش نفر را وانگذارد مگر آنكه درباره ويژگيش سخن گفت ويژگي اي كه در رسيدن آن فرد به كرسي خلافت لطمه مي زد، و به هريك مي گفت: كاش اين صفت را نداشتي و با كمال استحقاق به خلافت مي رسيدي. اما درباره ي امام علي عليه السلام چنين گفت: او شايسته ترين فرد براي به دست گرفتن خلافت است اگر آن مزاح و شوخ طبعي در او نباشد كه او را از خلافت دور مي سازد....

تاريخ- هنگامي جليل القدر است كه به آزمايش دست زند و در داوري از دور انديشي و قاطعيت برخوردار باشد- اما در اينجا اين كار را نكرده و به فلسفه ي خود كه «فلسفه تاريخ» است و بوسيله ي آن معاني و حوادث تجزيه و تحليل مي شود دست نزده و بر كلمه اي كه از دهان عمر خارج شد و به گردن امام علي عليه السلام چسبيد اكتفا كرد. بدون آنكه آن سخن را به صفتي يا تعريفي مشخص لمس كند: آيا آن كلمه زگيلي در بيني او يا گل مژه اي در پلك او، يا غضروفي زير زبانش بود، يا يك شوخي طولاني بود كه آن حضرت نيز خود را در ميدانهاي نبرد به خاطر آن به خطر مي افكند؟!

ما امروز مي گوييم: آن صفت شوخي در نيت عمر بود و با به كار بردن آن


جامعه اي را به شوخي و تمسخر گرفت كه بنيان و اساسش با تلاشهاي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و امام علي عليه السلام درست شده بود تا جامعه اي يكدست و مصمم ساخته شود كه زيربنايش تقوي و دوستي و محبت، عدالت و اخلاص باشد بدون آنكه كوچكترين شوخي از شوخيهاي قبايل عرب كه بدور از آگاهي و شعور و فهم و ادراك بود. در لابلاي آن باشد.

اگر عمر به خودش، و به پيامبرش صلي الله عليه و آله و سلم و به حقيقت، و اساس و ساختار جامعه ي آن روز دروغ نمي گفت- امت را از تمام گودالهاي مسموم و وحشتناك كه از آتش و گرما و دود برخاسته بود- نجات مي داد- عشق و علاقه به جاهليت و نظام قبيلگي قبل از اسلام- از زيانبارترين بادهاي سموم و سوزان ترين آتشي بود كه به درون جامعه آن روز بوسيله ي عمر دميده شد.

عمر چه نيازي داشت مجلسي فراهم آورد تا پنج نفر در آن براي به دست آوردن خلافت با يكديگر معارضه كنند در حالي كه در پشت ديوار آن مجلس، صدها و هزاران قبيله پياده نظام و سواركاران بسيار براي بيعت، حمايت و شمشير زدن و نيزه افكندن، آماده بودند- در اين مجلس فرد ششمي بود كه تركيز و تأسيس [8] درباره او شوخي نداشت- درباره ي او هيچكس- نه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نه حق و عدالت، نه عقل و صداقت، و نه بازوي پيروزمند ميدان نبرد- به خطا نرفته است- او آن چنان ساخته شده بود كه گويي يك ميزان است- تا تمام امت را از گرد و غبار بيعت هاي جاهلي و هجوم بر كرسي امير و شيخ جاهليت رها سازد. امروز او همان «بيت» است كه به سوي مجد و عظمت، استوار و محكم گام برمي دارد. او ششمين كسي است كه آن مؤسس عظيم- كه بنيان گذار اسلام است- قاطعانه و آمرانه او را برگزيد- او سنگ سخت زير بناست. او سوگند تصميم، و اراده ي قوي و اصيل اجراء است. آري عمر در مقابل مهابت نبوت خضوع كرد اما در برابر قوانين نبوت خضوع نكرد؟

تمام اينها پاداش يك عمر تلاش علي عليه السلام به صورت شمشيري كه از شدت زنگ


جاهليت پوسيده بود درآمده و او را- در حالي كه سراسر عظمت و وقار بود- ناجوانمردانه به شهادت رساند. و چنين بود كه در آن شب سينه ي حسنين عليهماالسلام به درد آمد و جانشان به لب رسيد.

تلخي غيرقابل تحملي كام آن دو- امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را فرا گرفته بود. آنان در حالي كه حوادثي را كه منجر به شهادت پدرشان عليه السلام گرديد دنبال مي نمودند در گفتگويي جدي و مسؤلانه غرق بودند. اساس صحبت، ارزيابي همه جانبه و كلي از وضعيت جزيره، و جايگاهشان به عنوان مسوول در جامعه بود. گفتگويي گسترده و دقيق، از رسالت و معاني آن، هدف گذاري و تصميم گيري براي اجتماع، بررسي و تحقيق راههايي كه جامعه را به نظم آورده و از آشوب و آشفتگي نگهدارد. استوارترين و عاقلانه ترين آن راهها، خط امامت است. ارزيابي دوره اي كه پدرشان امام علي عليه السلام عهده دار خلافت بود اين سؤال را برمي انگيخت كه آيا دستاوردي وجود دارد يا ثمره آن دوران، شكست و ناكامي است؟!! عللي كه منجر به شكست و ناكامي- آنچه شكست ناميده مي شد- مورد بحث و تحليل قرار گرفته بود، و پيش بيني ها و احتياطهايي كه از آن نتيجه مي شد به عنوان ذخيره براي فردايي كه تاريك و بي رحم به نظر مي رسيد- مورد استفاده قرار مي گرفت.

امام حسن عليه السلام در بحث و تحليل غوطه ور است، و امام حسين عليه السلام با غم و اندوه فراوانش- و در نهايت ادب- به هر كلمه اي كه برادرش تلفظ مي كند گوش مي دهد. گويا كلمات را در يك لحظه- از سه دهان- مي شنود كه به گوش او، جان او، و شوق او مي رسد.

از دهان مرطوب مادرش عليهاالسلام از دهان جدّ صادقش صلي الله عليه و آله و سلم و از دهان پدرش عليه السلام كه مملو از حق است... دريغ، آه و افسوس- بر آن آغوشهاي گرم كه او را صدا مي زدند تا وي را در آغوش گيرند!! آغوشهايي كه امروز در پرده هاي غيب پيچيده شده- و هميشه در روح و جان و خاطر، حضور و هيمنت دارند- در حقيقت آنان در اين آغوش كه اكنون تنهاست ذخيره اي بس گرانمايه اند و اكنون در حال سخن گفتن است.

هربار كه لب به سخن مي گشايد گويي آن سه بزرگواري- كه- در پرده هاي


غيب اند از دهان او سخن مي گويند و با حضور او حضورشان ادامه دارد.

كاش مي توانستيم ما نيز به جامعيتي كه منظور امام حسن عليه السلام است گوش فرا دهيم گويا او را مي بينم كه توجّهي به محدود كردن خود در مواد حروف ندارد. ولي آنها را با تمام روشهايش، در زمان امامتش به كار برد. امامتي- كه كنه او بود- مملو از فهم، رشد و درايت- گويا مي شنوم كه ابتداء درباره ي جامعه و سپس درباره ي وظيفه خودشان در جامعه سخن مي گويد:

برادرم، اين مسئله روشن است كه تنها نداي حق و عقل و روح نبوت، همانا جدّ عظيم ما بود؟ من اكنون اين گونه مي پندارم كه رسالت يكي از آرمانهايي است كه مربوط به ذات و جوهر انسان است. و انسان، آزاد شده ي رسالت است اما او در ابتدا، انسان جامعه اي است كه جدّ من صلي الله عليه و آله و سلم پايه ريزي كرد. گويا من امت را مي بينم كه با تمام شور و شوق و هيجان بي نظيري كه در روح و اراده او بود با كاوشي مداوم از آن زمان كه زندگي را روي زمين آغاز كرد. نداي جدّ مرا صلي الله عليه و آله و سلم پذيرا خواهد شد.

امتي كه در نبوغ بي نظير جدّم ذوب شده و او را قطب خود فرار داده است گويي او گرامي ترين، نجيب ترين و كوشاترين پاسخ دهنده به اشتياق انساني امت، براي كشف ذات خود و رسيدن به حقيقت جامعه انساني است.

فهم اين مطلب- به معناي بلندش- نيازمند ادراكي ژرف است. از اين رو- برادرم- جدّ ما صلي الله عليه و آله و سلم، داراي قدرت ادراك و دريافت بي مانندي بود- پدر ما- امام علي عليه السلام اولين و والاترين شخصيت دريافت كننده بود. و آن نور به ما منتقل شد كه ما آن را لمس مي كنيم زيرا در يكي از بزرگترين دائره هاي آن نشأت گرفتيم.

امام حسن عليه السلام اندكي سكوت فرمود تا فرصتي باشد تا آنچه را كه در خاطر برادرش امام حسين عليه السلام مي ديد به گفتار درآيد:

امام حسين عليه السلام: من در مدينه- هنگامي كه در خانه مان نزديك مسجد- بودم اين معاني را از ديوارهاي خانه، سقف آن و حياطش مي شنيدم، خياطي كه جلو خانه بود- و به خاطر درخت اراك نشاط شادابي خاصي داشت. برادرم من با تمام وجود به سخنانت


گوش فرا مي دهم، كلامت را ادامه بده.

امام حسن عليه السلام سر برادر به سينه چسباند و چهره اش را بوسه داد و فرمود:

امامت آن چيزي است كه به ما سپرده شده كه عده اي آن را از ما باز داشتند آنان نمي فهميدند امتي را كه تنها هدف رسولخدا صلي الله عليه و آله و سلم آن بود تا با صداقت و پاكي كه از ايمان مي جوشد از طريق نظام، مصونيت بخشد و آن نطام همان امامت است و امامت روشي است مخصوص در حكومت، سياست و اداره ي كشور. كه از واقعيت امت مشتق شده است، يعني آن نظامي است به مفهوم جديد كه فقط از جوهر رسالت مي رويد جانشين جدم، خود پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم كه عين رسالت است بايد باشد و رسالت نيز به نوبه ي خود همان جدم پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم است. با توجه به اين غايت، اين دو، جامعه اي هستند كه همان امت است. آري امامت همان نظم شكوهمندي است كه از نظر لفظ و معني از «امت» و به خاطر «امت» مشتق شده است. اما امتي كه تازه تشكيل شده از عادات فرسوده اي كه تار و پود او را تباه مي كرد و او را مي گسست رها شده است، نظام سياسي و استقلال و صيانت خود را از رسالت مي گيرد. رسالتي كه او را از فروپاشي و نابودي نجات بخشيد و با وحدت خود، پيوندي تازه و با طراوت در كالبد او دميد آنكه امروز امت را بنا مي نهد اميرها و شيخ ها و گروه شيطانهاي بت ساز نيستند- بلكه از همان آغاز شخص پيامبر جانشين گزار است با تمام آنچه را كه به ارمغان آورده، به پايان رسانده و به ارث گذارده است اما سياست امروز به بيعت ها و معامله هايي كه زير هوي و هوس امرا و شيخ ها مي رقصد باز گرديده. اين همان بيماري مزمني است كه نبايد به آن بازگشت. بيماري كه جامعه را به گروهها و دستجات پراكنده بسيار تبديل مي كند به همين دليل است كه منحصر كردن اداره امت بيك خط «امامت» كه بر اساس جوهر رسالت ساخته شده سياست ها را يكپارچه و جهت دار مي كند و امت را از تمام عواملي كه سبب پراكندگي و اختلاف است دور مي سازد. و تمام راه و رسمهاي كهنه را به فراموشي مي سپارد و به اين طريق امامت، روشي است كه از واقعيت اجتماع- واقعيت تشخيص و درمان علل عقب ماندگي جامعه- مشتق شده است.


زمان آينده، خواهد بود و جامعه اي كه با درستي و سلامت كامل، به رشد و تحول خود ادامه مي دهد همينطور امامتي كه ضمير و باطنش در ذات رسالت غوطه ور است امامتي كه جوهره ي خود را در معني و مفهوم و پايه هاي رسالت ترسيم مي كند، به همراهي جامعه اي كه خود آئينه تمام نماي امامت در تمام زمينه ها و تحولات است پايدار خواهد ماند.

من گمان ندارم موازين امامتي كه از چنين اساسي در جوهره ي خود برخوردار است در ارائه ي خدمات به امت و جهت دادن آن، به سوي صلاح و رستگاري، اختلال پيدا كند. دليل درستي پندارم اين است كه امامت همان روش جدّ من صلي الله عليه و آله و سلم پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم امت است كه امت مشتاق باطن و سينه منشرح اوست.

امام حسين عليه السلام در اينجا سخن برادرش امام حسن عليه السلام را قطع كرد و گفت:

احسنت احسنت اي برادرم حسن (سلام الله عليك) مادرم فاطمه عليهاالسلام نيز در شبستان مسجد همينگونه سخن گفت و گوشهاي ابوبكر- خليفه- را گوشمالي داد... اما برادرم حسن (سلام الله عليك) بگو آيا ابوبكر خليفه ي جدّ من صلي الله عليه و آله و سلم بود؟

امام حسن عليه السلام در حالي كه آن خاطره ي تلخ را زير زبان مي جويد با صدايي آهسته و بريده و از ته دل- گويي از ياد آن خاطره جان از لبانش بيرون مي آيد- گفت:

آيا آن سه ساعتي كه در سقيفه بني ساعده گذشت برابر عُمر دنيا بود؟ جدّم صلي الله عليه و آله و سلم در غار حراء به درازاي عمر هستي در فكر و انديشه غوطه ور شد. جدم ميوه و محصول عمر دنيا را چيد و تمام نور آسمان را گرفت و رسالت را به ارمغان آورد كه خط «امامت» را نظام بخشد تا خلافت، از حقيقت رسالت و از حقيقت آن ذات و جوهر باشد كدامين خلافت مي تواند شبانه- ظرف سه ساعت- از سقيفه بيرون آيد؟!

نه، ابوبكر- و نه، عمر، هرگز جانشيني پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به معناي مسخ خلافت و تعطيل «امامت» نيست!!! اما افسوس كه چنين شد آيا نبايد اشك بريزيم؟ و نبايد غمگين و داغدار باشيم!!! و نبايد مأيوس شويم؟ ولي جامه ي صبر و پايداري به تن كرديم و تلاش كرديم تا رسيديم ولي بعد از رسيدن، براي ما توان انجام چه كاري را گذاردند؟!!

سي سال گذشت ما را كنار نهادند. آفاتي كه نفس هاي امت را ربوده بود و امكانات


امت را در وجود انسانيش روي زمين به تعطيل كشانده بود از خواب كهنه بازگشت و جان گرفت.

امامت، در طول اين سالها در سقيفه ي ديگري، دوباره كنار زده شد. گويي امامت گواهي، دروغين است يا دروغي است كه آن عنسي سياه آورده است. يا مزاحي بود كه جدم صلي الله عليه و آله و سلم آن را در حالي كه در غدير خم با تمام جانش درباره ي آن سخن مي گفت به آساني از آن گذشت.

اگر جاهليت جزيره بيدار شود و در ميدانهاي طرب به شادي برخيزد- اين همان ارتداد و عقب گرد سنگين است كه بر جامعه ي نوپا اثر گذارده است. بعد از سي سال غيبت و انزوا، حال اگر به خلافت برسيم و بگوييم: نقاب از راه و روش خود برگير كه رسالت را غبار آلوده و وحدت امت را از ميان برده اي- و اين همان چيزي است كه، وابستگي ابوبكر را به قبيله تيميه ناپسند كرده- و عمر را از راه صواب باز داشت و عثمان را به خاطر اتصاف به كينه ها و حسادتهاي اموي ديوانه ساخت!!!

به هر حال ما امروز به خلافت رسيده ايم و گرفتن غبارها را از رخسار غار حراء آغاز كرده ايم لكن ننگ هميشه ننگ است!! آري هر سه خليفه توانستند به كشت و زرع آن ننگ بپردازند و سي سال از آن پاسداري نمودند آن ننگ به صورت قبايل مضر، حمير، كلب، تغليب، قيس، يمني... از مكه آمد و از بصره گذشت و در شام مسموم لانه كرد.

ما- وقتي به خلافت رسيديم- به اجبار وارد معركه اي قبيله اي شديم و ناچار آن را با خون رنگ نموديم- در جنگ بصره كه به روز جمل مشهور است خون شتر عايشه با خوني كه از سينه ي طلحه فوران كرد آميخته شد. ما به كوفه بازگشتيم و گمان نموديم معركه ي جمل را برده ايم- در حالي كه اين پيروزي خود، شكست بود- شكست در يك جنگ برادرانه در داخل خانه هايمان جلوه كرد، تا كداميك از ما، سزاوارتر است به ظرف طعام دست يابد، طلحه؟ يا زبير؟ يا آن طالبي كه از «اهل بيت» است؟!

درگيري و جنگ در يك امت، در يك خانه و يك زمين روي داد، آري اين امت چقدر بدبخت است- جدم صلي الله عليه و آله و سلم آن را بنا كرد تا فردا به جامه ي مجد و عظمت بوسه زند و


آن را در بر كند ولي افسوس!!!

ما در آشوب صفين به همان روش جمل فرو رفتيم، فكر نمي كرديم از اين جنگ سودي برده باشيم تا آنكه شكست ديگري كه سرو صدايش بيشتر از سر و صداي شترها بود برخاست. عمرو بن عاص و ابوموسي اشعري سخنانشان را به نام رسالت كه رسالت جد من صلي الله عليه و آله و سلم است آغاز كردند- چقدر زشت است حروفي كه نور از آن بگريزد!!! و لانه و آشيانه ي تاريك پرندگان و حيوانات شود!!!

آيا گمان داري زشتي جنگ ما را ناتوان ساخت؟ و خونريزي مارا بوحشت انداخت؟ ما به كار جلوگيري از خونريزي پرداختيم ولي براي امت تواني نماند بود تا در راهش چاره انديشي كنيم و- باز گرديم و گسيختگي او را پيوند زنيم- خطي براي او ترسيم كنيم تا طلوع بامداد فردا او را حمايت كند- ما اين كشتي (خلافت) را در حالي سوار شديم كه دريا دچار امواج سهمگين و نوسانات شديد است. اما نتيجه با كشتي ديگري آمد كه به جز روشنايي ندارد و در تاريكي شب با برخورد با امواج سهمگين راه را طي مي كند و نوري به جز درخششي كه از برق آسمان، غرش طوفانها و گردبادهاي متلاطم است ندارد!!!

نبرد نهروان از سينه هاي خوارج بيرون آمد آنان گمان مي كردند، كه جلوگيري از خونريزي كشنده تر از فوران خون است- و اين چراغ آنان در شب سياه بود. به سوي آنان رفتيم تا آشوبي را كه تاريك كننده راه امامت و سد درمان و مايه ي فساد امت است فرو نشانيم. ما آنان را شكست نداديم مگر آنكه دريافتيم اين امت است كه در ميان ما شكست خورده و اين خون اوست كه هميشه به هدر رفته، ريخته مي شود. وحدتش شكسته شده، قبيله ها براي گرفتن انتقام و خون به پا مي خيزند و شورش برپا مي شود، از يك خونخواهي به خونخواهي ديگر. اما شكست اخير- كه براي ما مصيبت- است همان است كه اكنون انتقامش را از او كه ابن ملجم نام دارد مي گيريم!!!

امام حسن عليه السلام امروز به دليل انتقال امامت، خليفه و جانشين پدر شده. هنوز رنج سنگين حوادثي كه يكپارچگي امت را تهديد مي كرد به او نرسيده است برادرش امام


حسين عليه السلام نيز مانند او سنگيني اين خروش سهمگين و بي صدا و خاموش را احساس مي نمود امام حسين عليه السلام به سخن درآمده فرمود:

آنچه گفتي درست است اي برادرم، آن امام، خلوت سقيفه با آن بافت، ما را به شكست مجبور كرد. اگر خطي را كه جدم صلي الله عليه و آله و سلم ترسيم كرده بود پيموده مي شد دوباره جاهليت بيدار نمي گرديد و مرض قبيلگي عافيت نمي يافت. غرور براي هيچ زعامتي دست نمي داد تا شاخهاي خود را نشان داده اظهار وجود كند و استمرار خط جدم ضامن رسيدن نور به چشم مي گرديد. و امت همچنان پهلوهاي خود را در سينه بزرگتر خود ستبر و قويتر مي ساخت!!!

سپس كمي تأمل كرد، و ادامه داد:

ليكن اي برادرم، اي امام، ما باطن رسالت و خروش امت هستيم-

آيا ممكن است باطن و ضمير رسالت خاموش شود؟ و امت در جستجوي خروش اصيل خود برنيايد؟!!

-12-

امام حسن عليه السلام نه تنها حوادثي را كه از شب سقيفه روي زمين آغاز شد و منجر به شهادت پدرش گشت دنبال مي كرد بلكه اثر انگشت سقيفه را نيز به طور كامل مي خواند. او در نتيجه ي خواندن اين اثر انگشتها تصوري روشن و عميق داشت به همين لحاظ چنين ديد: از آن بامدادي كه ابوبكر به كرسي خلافت رسيد آنان در جنگهاي كينه آميزي كه نتيجه اي جز شكست نداشت غوطه ور شدند و از آن زمان گامهايي پنهاني در تاريكيهاي شب به راه افتاد اما بامداد، هرگز نمي آيد مگر آنكه در پشت خود اثر انگشتي به جاي مي گذارد كه از آن گامها در آشكار نمودن پنهانيها گوياترست، آن پاكدل تيزهوشي كه مي داند چگونه اثر انگشت را بايد خواند از بصيرت و بينشي بي نظير برخوردار است. و امام حسن عليه السلام آن خواننده بي نظير بود.

از آن تاريخ، يعني آغاز خلافت ابوبكر- و قبل از آنكه نوبت به عمر برسد- هرچند


عمر در كرسي خلافت صدرنشين، مقدم و داراي چشم و گوش و با اشاره نوك انگشت اموري مهم انجام مي داد. ابوبكر در تاريكي شب- معاويه را در صحراي شام كاشت. هنگامي كه خليفه ي پير دنيا را بدرود گفت، عمر آن كشت را زيرنظر داشت. هر چند معاويه پنهاني و شبانه كاشته شده بود اما به هنگام طلوع بامداد فردا، معاويه حاكمي مقتدر خواهد شد كه بر شام، حمص، حما، لاذقيه، صيدا و صور و دشتهاي بيسان، حكومت نموده و به زودي حاكمي گرديد مسلط و مقتدر در دوران خليفه سوم- عثمان- كه آن شب تاريك را به روز مبدل گردد. او اين كشت را آشكارا مورد توجه قرار داد تا به زودي فراوان شود و امتي به نام بني اميه را سير نمايد و امت ديگري به نام طالبيان يعني بني هاشم را با گرسنگي از پاي درآورد!!!

معاويه توانمندترين پويندگان آن راههاي پنهاني در تاريكيهاي شب بود. او مي كوشيد تا اثر گامهايش را مخفي نمايد، اما راهها، غالبا اين را نمي پذيرد، نصيب راه، تحمل گامها، و نگهداري نشانه آنهاست كه تنها وسيله ثبت تعداد عابرين، و درخواست عوارض توقف يا عبور است هر چند توقف زياد يا عبور سريع باشد. و از اين قبيل، آن انقلاب كوچكي بود كه به سوي عثمان راه پيمود تا او را از كرسي خلافت به زمين كوبيد. و اين معاويه بود كه بايد اثر انگشت ها را گرد هم آورده و آن را به پيراهن مقتول بپيچد و خون بهاي آنرا از امام علي عليه السلام مطالبه نمايد تا، ديه را بستاند. اما شورشي كه بهره ي بزرگتر و گسترده تر از دو آشوب ديگر- نهروان و جمل- داشت بلوايي بود كه انگشتانش را مكيد و آنها را در برگي از اوراق مصحف «قرآن» پيچيد تا او را از سقوط در مصيبتي كه جنگهاي صفين تهديدش مي كرد حفظ كند. حال كه شهادت امام علي عليه السلام به دست ابن ملجم لعنةالله عليه و كشته شدن طلحه و زبير اتفاق افتاد. و شبهاي طولاني را كه ابتدا عمر با گامهاي ابوبكر طي كرد، و عثمان با حكومتي شكست خورده آن را پيمود طولاني نبود تا اينكه امروز تمام اثر انگشتها نشان مي دهد كه معاويه تنها قدرت خلافت بوده است.

بعد از اين توطئه ها و نقشه هاي طولاني و بعد از گردآوري تمام اين اثر انگشتها و سوق دادن آن به نفع معاويه- او امروز- يكه تاز ميدان و اختيار دار قدرتمند مرزهاي


گسترده اي است كه شام را به كوفه، بصره، مدينه، مكه و يمن و بالاخره به مصر آن كشتگاه دوم مرتبط مي سازد، كشتگاهي كه چندان ابا نداشت چون گاوي پر شير در اختيار عمربن عاص باشد.

اما مرداني كه به سود معاويه كار كردند كم هوشتر و سخت كوش تر از او در استفاده از تاريكيهاي شب براي به دست آوردن هر غنيمتي كه در آن ثروتي باشد، يا مقام و شهرتي كه در آن تحكم و سوار شدن بر گردن مردم باشد نبودند به ويژه براي از بين بردن فرزندان ابي طالب!. آن تعداد اندك، پيروان نزديك و خاص دستگاه معاويه بودند: از جمله عمر بن عاص، مغيرة بن شعبه، مروان بن حكم و زياد پسر پدرش (ابوسفيان) كه به راستي برادر معاويه شد.

اين نقشه ها و توطئه ها از سي سال قبل طرح ريزي شده بود. چه كسي مي تواند ادعا كند كارآيي توطئه ها و نقشه هاي سوء، قوي تر و سخت تر از لشكرهاي مجهزي كه به ميدانهاي نبرد مي روند نيست؟ به كمك چنين نقشه ها و توطئه هايي بود كه معاويه ابن ابي سفيان توانست با آن خط گسترده اي كه پيامبر كريم صلي الله عليه و آله و سلم آورده بود مبارزه كند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم صاحب رسالت، و جامع امت، كه حقوق آنان را در عالم هستي به آنان داد، او تنها متعهد حفظ و صيانت و دوام امت است- امتي كه به هر حال امت او به شمار مي آيد و به تازگي آنان را از تاريكيهاي جاهليت بيرون آورده و امروز به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم متصف است.

امام حسن عليه السلام هدف تمام توطئه هاي براندازي و كار گروه معاويه را در شام دريافته بود. ديديم چگونه او به تمام اين نقشه ها در جلسه اي كه با برادرش امام حسين عليه السلام در شب شهادت پدرشان امام علي عليه السلام داشت اشاره كرد. آنان تصميم گرفتند كه ميدان پر از غبار اجتماع را رها نكنند و به خاطر نجات امت از فداكاري دريغ نورزند از آنچه كه وحدت و پيوندش را نهديد مي كند وحدتي كه نظام جاهليت و قبيلگي، بازي خود را با آن آغاز كرده، وحدتي كه معاويه امروز از آن كمك مي گيرد و در آينده بايد يار و معين هر رئيس ديگري باشد كه در ميدان قدم مي گذارد تا رياست خود را تثبيت كند.

اما توطئه اي كه امام حسن عليه السلام ما را از آن آگاه ساخت اكنون ميدان را در


اختيار گرفته و تمام پيچ و خمهاي آن را در دست دارد. تمام راههاي فرعي و خروجي، تمام پيچ و خمها- تمام كوره راهها و راههاي پنهان- همه را مي شناسد و همه چيز با بررسي، از پيش تعيين شده بود تا هر تلاشي كه رقيبان طالبي معاويه به آن دست مي زنند خنثي كند و نتوانند وجود خود را تثبيت نمايند و معاويه را از صحنه خارج، و خطوط را به نفع خود فعال كنند به گونه اي كه وبال او گردند.

امام حسن عليه السلام- از اين بار گران، آزار و صدمه فراوان ديده بود، و نيك پيداست كه در دريايي از غم و اندوه غرق است. غم و اندوهي كه تحمل آن را جز دلاوران ثابت قدم ندارند. اين چنين بار گراني او را فرا گرفته بود و حال آنكه او آن را به گونه اي بي نظير پذيرا بود و چون انسانهاي مقتدر با آن بازي مي كرد تا تغيير دهد به روايتي ديگر حالت تيره و سياه را به سفيدي درخشان تبديل نمايد!!

روشن ترين چيزي كه امام حسن عليه السلام دريافته بود و دردناك ترين مطلبي كه تحمل كرده بود آن بود كه: در حال حاضر ميدان در اختيار معاويه است. حدود آن و قانون و سرنوشت آن در دست اوست، او با قدرتي حكومت مي كند كه چيزي از آن كاسته نمي شود. حكومت شام و قسمت غربي مملكت اسلامي به او داده شده تا امت با تقويت تمامي ارزشهاي اسلامي در ظاهر و باطن از نظر يكپارچگي و استحكام به شكوفايي برسد. و امروز نتيجه آن شده كه آنچه از زمين حاصلخيز و هموار برداشت مي شود فقط در انحصار اوست. زمين در شام، با تمام آنچه مي دهد به كاخهاي سبز براي معاويه و معاونان و چاپلوسانش تبديل شده است و حاصل آنها به ثروتهاي فراوان صندوقها و خزانه ها، شمشيرها و نيزه ها، زره ها و اسبان بلند قامت سوار كاران نظامي مبدل شده است. شام با خيراتي كه در آن فرو رفته در اختيار معاويه است- لشكر او آسوده و از صلحي كه آسايش و بهره ي زندگي را فراوان تر نموده برخوردار است. از سويي ديگر امت اسلام از تفرقه و نفاقي كه برايش كشت شده رنج مي برد. هر سه خليفه ي اول- تا توانستند معاويه را در شام حمايت كردند و او را از هر كار بيهوده اي كه مانع پيشرفت قدرت او از حيث بجهيزات و نفرات بود، دور ساختند. و دشمنان خود را در اطاقهاي خواب


بازداشت مي كردند تا چنانچه در جايي حركتي رخ مي دهد از شام نيرومند براي سركوب آنان- استمداد كنند!!

نارضيان از حكومت حركت كردند و عثمان را از بين بردند پيراهن عثمان را به شام فرستادند تا معايه به خونخواهي او از امام علي عليه السلام برخيزد. بصره در مقابل امام علي عليه السلام برخاست تا حقوق امامت او را تباه سازد- و معاويه در تمام اين ماجراها به دور از حوادث در آسايش بسر مي برد و با خيال آسوده براي مبارزه با امام علي عليه السلام آماده مي شد. و در ديگر سو اعتراض خوارج- از گودالهاي دوزخ- سموم خود را در جنگ نهروان پراكنده كرد. و معاويه همچنان در شام آسوده بود در حالي كه لشكر امام علي عليه السلام در بصره و كوفه خسته و در رنج بود. ريج بزرگ به امام حسن عليه السلام منتقل شد. او براي گردآوري لشكري خسته همت گماشت لشكري كه دهها هزار از مردانش در آشوبهايي ديوانه وار به همراه اموال، ارزاق و منافع مردم، آباداني و آرامش، از دست رفته بود. در حالي كه در شام، آسايش و فراواني به چهره معاويه لبخند مي زد و نقشه هايش در به كارگيري رنج و سستي هر روز بيش از پيش بهره مي داد.

او در بدرقه اين دو، فساد و رشوه را رواج مي داد. گاه با فرستادن عسل به همراه وعده هاي شيرين، و گاه با تهديد و ارعاب.

چه كسي گمان مي كرد عبيدالله بن عباس- فرمانده ي لشكر امام حسن عليه السلام- را معاويه با پنجاه هزار دينار خريداري كند و در نتيجه او و گروه بسياري از سربازان امام عليه السلام به جبهه هايي پناهنده شوند كه معاويه آماده ساخته بود تا امام حسن عليه السلام را كه به ميراث پدرش و جدش صلي الله عليه و آله و سلم افتخار مي كرد شكست دهد. ميراث ارزشمندي كه از پدر به او رسيده بود- امامت، رسالت و وحدت امت بود!!

تا حال فهميديم معاويه قويترين فرديست كه صحنه را در اختيار دارد و او مكارترين كسي است كه مي داند چگونه بايد راهها را در اختيار گرفت و با كدام گامها بايد آن راهها را طي كرد. اما امام حسن عليه السلام كه اكنون بر اين شرايط دردناك و طاقت فرسا تسلط يافته در مقابل آن بي تفاوت نماند. بلكه اقدام او با حكمتي آراسته شده بود كه


امروز همه ما به خوبي لمس مي كنيم آن حكمت نياز جامعه است كه چارچوب امت در وحدت شريف و صحيح حود بر روي زمين است.

امام حسن عليه السلام عليه معاويه وارد جنگ نشد بلكه صلح نامه اي با او منعقد كرد و تمام قدرت و كليدهاي امت- به اين ترتيب- در دست معاويه قرار گرفت، مشروط به آنكه در ميان امت به عدالت عمل كند تا امتي را كه جدش صلي الله عليه و آله و سلم آماده ساخته بود در آينده روز بزرگي داشته باشد. روزي كه در آن: حق و صداقت، زيبايي و كمال طلوع كند و اگر امروز امام حسن عليه السلام به خاطر مصالح امت از حكومت كناره گيري مي كند فردايي خواهد آمد كه معاويه در برابر جدش پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بايد پاسخگو باشد. امام به معاويه تأكيد فرمود تنها به خاطر امت است كه صلح را پذيرفته نه به خاطر معاويه و براي جلوگيري از خونريزي- و آماده سازي نيروي امت تا همچنان به بقاء و هستي خود در جهان ادامه دهد.

آيا امام حسن عليه السلام در اجراء مواد صلح نامه، معاويه را تصديق كرده است؟ اين اقدام خود- به عنوان اصول تثبيت كننده ي آن مواد بر امتي بوده است كه بايد به سياست و پاسداري از مقدسات خود بر روي زمين بيفزايد- در غير اين صورت امت امكانات خود را تلف مي نمايد. و وجود خود را متزلزل مي كند، و نيازهاي ضروري و حياتي خود را به وحدت و گرايش به تحقق آن، از دست مي دهد.

اگر معاويه كسي باشد كه در گرفتن و پايمال كردن حقوق امت كوشش كند اين اصول جزء حقوق نسلهاي آينده باقي خواهد ماند كه در صورت آگاهي و بيداري آنان، حاكم را به آراسته شدن به اين صفات، خواهند خواند، تا او نيز نشانه اي از صدق و راستي و بيداري آن نسل باشد.

اما معاويه طراح آن نقشه هاي معلوم الحال و روشهاي مشخص بوده و با دشمني و كينه هاي معين و جهت دار خود، سنگ آن آسياب بود.

آيا او در تعهدش به واگذاري خلافت به امام حسن عليه السلام- بعد از خود- تخلف نخواهد كرد؟ او از هيچ وسيله اي براي از بين بردن امام حسن عليه السلام دريغ نكرد و به اين


ترتيب از تعهدش رهايي يافت و خلافت به جاي آنكه بعد از معاويه به امام حسن عليه السلام منتقل شود به يزيد- پسر معاويه- منتقل شد. به اين ترتيب اين دو نفر در يك فداكاري شركت كردند امام حسن عليه السلام خلافت را فداي مصلحت امت نمود و معاويه امام حسن عليه السلام را فداي منافع قبيلگي و خلافتي نمود كه امروز از آن يزيد است.

-13-

و اما امام حسين عليه السلام در خانه تنها و غرق تفكر است. كه خبر شهادت برادرش امام حسن عليه السلام به جرعه اي شير مسموم- به او رسيد، و او تنهايي بي نهايتي احساس مي نمود كه جانش را تكه تكه مي كرد. و در او طوفان بي مانندي ايحاد مي نمود كه افقهاي دور دست به مانند آن بارور نشده، طوفانهايي كه زمين را به نابودي كشيده است!

با تمام وجودش در جستجوي برادر برآمد!!! ناگاه ديد بر فرق پدر شمشيري مسموم فرود آمده است!!! چشمان را به جانب ديگر برد... سر مادر را ديد كه گويي بر نسيم سوار است... به آن خيره شد- ديد مقنعه اي كه مادرش- فاطمه عليهاالسلام با آن خود را مي پوشيد به لرزه درآمده و با دست آن را در شبستان مسجد به حركت درآورده تا شبستان و زمين به لرزه درآيد!!! آه... امام حسين عليه السلام به زمين افتاد- سرش مرتب به سقف «خانه» مي خورد... در اين لحظه قهقهه ي بوزينگاني كه در حال رقصيدن بر روي شيري كه زوزه مي كشيد، گويا سگي بوده كه مسخ شده... منظره ها درهم آميخت. گوشه اي را ديد و در پشت آن گوشه ي ديگري و همچنين... در اولين گوشه معاويه به خنده هايش مي افزود در دستانش بازيچه اي سبز و زرد مي گرداند در گوشه دوم سه مرد را ديد: يكي از آنان بدون سري كه درك داشته باشد، ديگري سرش را در جامه اش كه بالاي عصا بود پيچيده بود و سومي مرد ترشرويي بود. او را از نقابش شناخت او عمر بود!!! در گوشه ي ديگر ويرانه اي ديد. از خرابه هاي دردناكي كه سقفش فرو ريخته بود!!!

امام حسين عليه السلام از جان تكه تكه شده خود ديگر خبر نداشت، جز فرياد سكوتي بي انتهاء و گفتگويي كه هنوز بعد زمانش آشكار نشده است.



پاورقي

[1] مقصود مؤلف از درخت اراک رمز و کنايه از خلافت و وصايت است که گردانندگان آن را غصب و از جاي خود کندند. (مترجم).

[2] عمر به غير عربها. لقب علج به معني دراز گوش و بي سرو پا مي‏داد.

[3] عنسي: مدعي نبوت بود، شق و سطيح از فالگيران و بافته شده اعراب جاهليت بودند، شق انسان مسخ شده و سطيح.

[4] او مرد بسيار ثروتمندي بود. به وي لقب قارون امت داده شده.

[5] فرمان عمر همين چند جمله است.

[6] جدّ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم است.

[7] معاويه به دستور ابوبکر والي شام گرديد.

[8] مقصود وحي در رسالت است. (مترجم).