بازگشت

حجة الوداع


هرگز حجةالوداع از آرزوي ما محو نمي شود كه: اي كاش وداع- به معناي حرفي اش- نمي بود. مگر بعد از بيست حج ديگر، يا لااقل به معناي اشتياق طولاني تر شدن زمان با صاحب بعثت و پرچمدار حق و هدايت، تا رسالت در جان مردم استحكامي بيشتر، رشدي پاك تر و محكم تر، و در احساس و عواطف آنان ثبات بيشتر و تمريني راسخ تر مي يافت... به هر حال، آخرين حج انجام شد، گويا اين حج چون آرزوها و رؤياها در بامدادي است كه خورشيد آن با كسوف، تيره شده است.

آيا حجةالوداع بيش از خيمه اي بود كه در آن، وصايت پنهان شده بود؟ افسوس، كه آن جمعيت فراوان كه تمام راه كاروانيان- بين مكه و مدينه- را مملو ساخته بودند هنوز با پاهاي برهنه ي گذشته، راه مي رفتند! درست است كه ولادت جديد با نور تازه سرمه بر چشم آن مردم كشيد. ليكن آن نور به عمف حدقه هاي جاهليت نفوذ نكرد و در تمام زواياي آن جاي نگرفت تا آن را تغيير دهد... اي كاش اين آرزو تحقق مي يافت كه:

آخرين حج آن پيامبر عظيم سي يا چهل سال بعد از هجرت واقع مي شد و آفتاب روزگارش به اين زودي غروب نمي كرد... اي كاش چنين مي شد...

اما وصايت در غدير خم، همچون جامه ي لطيف و به عنوان رمز رسالت آشكار گرديد و جز تشنگي مقدسش را ننوشيد... مگر پيامبر كريم آن شخصيتي كه مهابت ها و جلالت ها از او سرچشمه دارد او را نشان نداد در حالي كه مي گفت:

«علي مني و انا من علي، من كنت مولاه فهذا علي مولاه»

«اللهم وال من والاه و عاد من عاداه»

«اني مخلف فيكم ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا من بعدي- كتاب الله و عترتي اهل


بيتي- فانهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض [1] .

و اين بود وصيّت پيامبر، وصيّتي كه حجةالوداع تشنه ي آن بود، در جستجو و مشتاق آن بود. اما، آنان كه در غدير خم، اين وصيت را شنيدند، هماناني بودند كه در بامداد ديروز آن سخنان را مي شنيدند تنگاتنگ يكديگر در مسجد و در محضر آنكه آيات قرآن بر او نازل مي شد نشسته بودند و به يكديگر مي گفتند:

رسول خدا چه زيبا با حسين عليه السلام- پسر دخترش فاطمه عليهاالسلام- بازي مي كند...

و امروز در غدير خم به يكديگر مي گويند:

چقدر محبت رسول خدا عليهاالسلام نسبت به امام علي عليه السلام شديد است، آيا براي هميشه او را بيشتر از ما دوست دارد؟ دريغا كه آگاهيهاي ناقص و پاره، چقدر نيازمند صفا و نرمش و تلاش است تا فهم و درك مردم رشد كند.

-2-

اعلان اين وصيت، نيازي به حجةالوداع نداشت تا پيامبر كريم صلي الله عليه و آله و سلم در ضمن آخرين حج خود، و در پيشگاه پروردگار مهربانش، به آن بپردازد و دست امام علي عليه السلام را بگيرد و او را به مردم نشان دهد، تا مردم او را تصديق كنند! نه، به حق سوگند، كه وصايت، همچون خالي بر بلنداي پيشاني درخشان امام علي عليه السلام نقش بسته بود. وصايت هر دم از سجايا و باطن پر كرامت او فوران مي كرد. تاريخ هم كور نيست كه آن را نبيند، و هيچيك از مردان با كرامت آن زمانه هم، كور نبودند تا حقيقت را نخوانند. اما... هزاران افسوس، سياست بازي بزرگان و رؤسا كه از روح جاهليت و قبيلگي سيراب بود، از ديدن وصايت و خواندن آن كور بود!


عمر بن خطاب از درك ضعيفي برخوردار نبود، او از گلستان اسلام، بهره ها برد ولي تعصب جاهليت در اعماق روح او خفته بود، به او اجازه نمي داد بپذيرد جواني بر او و امثال او از اشراف جزيره و به خصوص بر سالخوردگان و شخصيتهايي كه در صفهاي جلو بودند تقدم پيدا كند.

براي عمر تفاوت نمي كرد اين جوان علي عليه السلام باشد يا اسامة بن زيد! محبت و علاقه ي عمر بن خطاب به خلافت و زعامت، بيش از علاقه ي او نسبت به ارزش رسالت بود. به همين دليل نمي خواست به پيش بيني آگاهانه و آينده نگر، كه به وصايت و خلافت امام علي عليه السلام تصريح داشت گوش دهد و لذا پس از رفتن آن رسول عظيم به ملاء اعلي، ولايت امام علي عليه السلام را نپذيرفت. و به همين دليل در غزوه ي شام، كه فرماندهي آن با اسامه بن زيد [2] بود، عمر از پذيرفتن فرمان او سرباز زد.

تنها اين در معيار عمر نبود، بلكه جانوري پنهان از گذشته اي متعفن در جان او لانه گزيده بود- همان كرمي كه خواستار ارث بود. آن كرم همان امويت بود. در درون عمر، طالبي هاي هاشمي بين آن دو خط طالبي و اموي بازي مي كرد و گوشت سفيانيها را عليه طالبي هاي هاشمي با دندان مي جويد و بالعكس. تا آنكه رسالت حياتبخش و روح افزا فرا رسيد. آن كرم، خود را در پناهگاهش در تاريكي نفاق، پنهان ساخت. و امروز از غيبت آن رسول عظيم صلي الله عليه و آله و سلم استفاده كرده و به چراگاه اول خود، جاهليت بازگشته است. و وصايت و خلافت امام عليه السلام علي اولين طعمه و خوني بود كه به دندان گرفته تا آن را قطع كند!!! لذا آن آرزويمان تكرار مي گردد كه اگر حجةالوداع سي يا چهل سال بعد از هجرت انجام مي شد تا آن كرم جاهليت له مي گشت و از بين مي رفت. كرمي كه مردم جزيره را به فغان و ناله انداخته بود. همانگونه كه گروه ملخها چمن زارهاي سبز و خرم را به فغان مي آوردند و به كوير و صحرايي خشك و سوزان تبديل مي كنند.


-3-

در پس پرده ي غضب خلافت توسط عمر، كه لبيك ابوبكر را پنهاني و اطاعت او را از عمر به دنبال داشت توجيهي بود و آن فقر جزيره و نياز شديد آن به صفاتي بود كه امام علي عليه السلام به آن آراسته بود. صداقتي كه او را در حد رسالت بالا برد و جزئي از وحي و قرار داد. هنوز موجهايي از انعكاس فعال كه ديگران را به طور كامل تحت تأثير قرار داده و جذب كند براي آن حاصل نشده بود و جامعه به آن قطب مغناطيس نزديك نشده بود. و به همين دليل است كه مكتبهاي فكري، روحي، فرهنگي، بر يك جامعه تأثير مي گذارد و ادراك و احساس و زيركي جامعه را فرا مي گيرد و از اين روست كه تمرين و ممارست دو عامل مهم در باروري و بهره وري در فعال كردن موهبت هاست و جامعه را از ساده انديشي و كودني به فعاليت هاي زنده سوق مي دهد. از همين روست كه مي بينيم امام علي عليه السلام داراي كمالاتي فراگير است كه اركان اجتماع و افراد آن از او بهره مي گيرند.

در هنگامي كه آن ابر سفيد، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را به سوي مبدأ لايزال روح پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تنها بر جان امام علي عليه السلام منعكس مي گشت. در حالي كه در جامعه اي كه رسالت، آن را به تازگي از خواب غفلت بيدار كرده بود، باطني پاك و پوينده نمي يافت تا حقيقت بيدار كنند و هوشيار خود را در آن منعكس سازد. و اين بود دليل شتاب عمر در معماري و تراشيدن حاكمي كه قدرت را به دست گيرد، پيش از آنكه شخص آگاهي پيدا شود و به امام علي عليه السلام اشاره اي بدهد و او را به مركز حكومت دعوت كند.

از همان ساعت تا امروز، كار رسالت در جامعه دچار نقصان شد. در جامعه اي كه يك گام به جلو بر داشت، ارتداد او را دو گام به عقب راند و براي هميشه در خواب غفلت فرو برد و در انتظار آگاهي و بيداري باقي ماند.

تكرار مي كنم: اگر نقش رسالت- همانطور كه مقدّر بود- در جامعه پذيرفته مي شد به نظر من ديگر نيازي به اعلان وصيت نمي بود و ضرورتي نداشت آن «حج» با كلمه ي «الوداع» توصيف شود بلكه به جاي آن كلمه ي «الوصال» بايد به كار مي رفت. زيرا در


آن صورت جامعه «وصايت» را پذيرفته بود و در نتيجه رسالت در اجتماع، حضور دائم داشت و «وصايت» كه چون خورشيد در آسمان بيكران رسالت تجلّي نموده بود، در اجتماع رهبري را عهده دار مي شد و معجزه ي رسالت در ريشه كن ساختن جامعه جاهلي و سوق دادن آن به وحدت همچنان ادامه يافت. وحدتي كه آرام آرام عظمت و شكوه خود را بر كره ي خاك تحقق مي بخشيد.

نه، هرگز آن تحول بزرگي را كه جزيره در پيشگاه محمّد عظيمش صلي الله عليه و آله و سلم در آغوش گرفته نيازمند نبود كه با كلمات و الفاظ، مسئله «وصايت» را طرح و تأييد كند، زيرا از هر گام آن رسول عظيم بر روي زمين جزيره، حفره اي عميق و مؤثر ايجاد مي شد كه سرشار از آگاهي و بيداري، و رشد بود. همچنين در هر اشاره اي كه با انگشتان دست، يا چشمان خود به سوي مردم مي كرد و در هر تبسمي كه چون موجي آرام بر لبانش مي نشست سرشار از دلايل مهم و نشانه هاي غيرقابل انكار، بر «وصايت» امام علي عليه السلام داشت. او حتي يك گام برنداشت جز به همراه رسالت، و سخني نگفت كه حروف آن از حروف رسالت نباشد. رسالت به تنهايي همان «وصايت» بود. رسالت خلافت را پايه گذاري نمود و هدف بزرگ همان بود. آن مردم پراكنده را گرد محور رسالت و وصايت جمع كرد... آري وصايت، رسالت است و از آن است. آن حضرت بر هيچ چيز تعصب نمي ورزيد جز بر وصايت، زيرا كه همان رسالت است. و هيچ كس را نزد خود مقرّب نساخت مگر او را، كه توان حمل بار گران رسالت را داشت كه تمام آرمان است و اين تمام رسالت بود.

آيا فهم و درك شنيدن و ديدن اين همه نشانه ها و آثار آشكار مبني بر وصايت او، براي مردم جزيره مشكل بود؟ تا ما بخواهيم آن بزرگواري كه در آغوش ابرهاي غيب پنهان شده باز گردد و دوباره و دوباره سخن از وصي و جانشين خود گويد و حروف و كلمات وصايت را براي ما روشن سازد. دوباره به ما بگويد مقصود او از وصي كه بوده؟ چه كسي بايد زمام رسالت را در دست گيرد؟ آيا وصي: شخصيت بي نظير علي بن ابيطالب است يا عمر بن خطاب؟ كه خود را در لباس ابوبكر پيچيده و به طرفداري از عثمان برخاسته است؟


اي كاش «حجةالوداع» دوبار ديگر تكرار مي شد تا عمر مي فهميد: وصايت- يعني نگهداري از رسالت و پاسداري از آن مسئوليت بزرگ- تنها مخصوص امام علي بن ابيطالب عليه السلام است. نه به خاطر آنكه پسر عموي پيامبر است و از خويشان اوست، اگر چنين باشد «عباس» عموي پيامبر و به او نزديكتر است! و نه به خاطر انكه علي بن ابي طالب طالبي است و رقيب سفياني، بلكه اين وصايت از آن اوست زيرا كه اراده و ايمان بي نظير او عظمتي بي كران دارد و پيامبري كه آن جزيره ي خشك و تشنه ي ديروز را از باران رحمت سيراب نموده، براي آن فردايي درخشان آماده نموده است. فردايي سرشار از الفت، وحدتي بي آلايش و تدبيري خردمندانه.



پاورقي

[1] علي از من است و من از علي، من مولاي هر که باشم اين علي مولاي اوست. پروردگارا هر که او را دوست دارد او را دوست بدار و هر که با او دشمني ميکند او را دشمن بدار. من در ميان شما چيزي ميگذارم که اگر به آن متمسک شويد بعد از من هرگز گمراه نخواهيد شد. کتاب خدا عترتم، اهل بيتم، اين دو هرگز از يکديگر جدا نمي‏شوند تا بر حوض کوثر بر من وارد شوند.

[2] پيامبر فرمود: لعن الله من تخلف عن جيش اسامه. يعني: خدا لعنت کند هرکس را که از سپاه اسامه تخلف ورزد.