بازگشت

رومية الصغري


در اين سال شصت و يكم قسطنطين چهارم قيصر رومية الصغري بود و مي توان گفت قياصره ي اين مملكت در آن اوان بر تمام سلاطين اروپا و آسيا و افريقا مقدم و داراي رتبه ي شاهنشاهي بوده اند و سلطنت آن ها را امپراتوري مشرقي و سلطنت يونان و بيزانتين و امپراتوري قسطنطنيه و امپراتوري بازآمپير مي گفته اند و بازآمپير يعني مملكت سفلي چه آن را طرف مقابل امپراتوري عليا كه امپراتوري رومية الكبري باشد قرار داده بودند و پايتخت اين سلطنت و دولت شهر قسطنطنيه كه اسلامبول حاليه باشد بوده و مقصود از روم در كريمه ي الم غلبت الروم همين رومية الصغري مي باشد و براي توضيح بعضي وقايع كه از نگارش آن گزير نيست وضع تشكيل اين دولت و شمه اي از تواريخ آن را به طور ايجاز و اختصار ذكر مي نماييم تا مقصود چنان كه بايد حاصل آيد. بنابراين گوييم: امپراتوري رومية الكبري كه پايتخت آن شهر رم واقع در ايتاليا بود قبل از قسطنطين تقريبا مثل رياست جمهوري اين زمان يا شبيه به سلطنت مشروطه بود، اگر چه امپراتورها گاهي حسب الوراثه به پادشاهي نايل مي شدند اما اغلب اين مقام منيع را سردارها به زور شمشير يا به انتخاب مجلس اعيان دارا مي گرديدند چنان كه بعد از ديولكتين ممالك امپراتوري في مابين كالر و كستانس قسمت شد. بلاد يونان و تمامي اقطاع شرقي به كالر رسيد


و ساير اقطار كه فرنك حاليه باشد قست كستانس شد و چون او درگذشت پسرش قسطنطين كه معروف و ملقب به قسطنطين كبير است مالك ممالك پدر گرديد و او در سال دويست و هفتاد و چهار ميلادي از بطن زني هلن نام كه مذهب عيسوي داشت متولد شده و شهر نسا كه مشرف به بوغاز داردانل و حالا معروف به آته لردنكزي و در ساحل اروپا واقع است مسقط الرأس قسطنطين كبير بود و در سال سيصد و شش ميلاد به جاي پدر جلوس نمود و بعد از نظم مملكت و ترتيب قشون به دفع طايفه ي گل پرداخت و با مكسانس كه بر ايتاليا و افريقا تسلط جسته بود جنگ كرد اما وقتي كه به جنگ اين دلاور مي رفت قلبي مضطرب و خيالي مشوش داشت در عرض راه گويا صورت چليپايي ديد كه در دور آن به خطي از نور مسطور بود كه به اين علامت بر دشمن غلبه خواهي كرد. قسطنطين فورا علم خود را كه موسوم به لاباروم يعني رايت بود به اين علامت معلم نمود و در تورين با خصم مصاف داده او را منهزم ساخت و عساكر او را تا ساحل رودخانه ي تيبر براند و در آن جا به آب غرق كرد و به ممالك ايتاليا و افريقا رفت و پس از اين فتح در سال سيصد و دوازده ميلادي دين حضرت مسيح اختيار نمود و در سال بعد در ميلان رسما قرار داد كه دين دولتي مذهب عيسوي باشد و پس از غلبه بر تمام اروپا و ورود به شهر رم به واسطه ي انقلابي كه بعد از فوت كالر در مشرق روي داده وليسينيوس در شرق مسلط گرديده بود باز مملكت قياصره به دو قسمت منقسم شد: يكي مغربي و ديگري مشرقي. مغربي در تصرف قسطنطين ماند و مشرقي آن ليسينيوس شد، ولي چون دو پادشاه در اقليمي نگنجد قسطنطين بهانه به دست آورده با معدودي از عساكر خود حركت كرد كه بر سر ليسينيوس تازد و بعد از طي مسافتي در پاندوني كه اطريش سفلي و


خرواتستان حاليه باشد فريقين تلاقي كردند و جنگ سختي نمودند و ليسينيوس امپراتور مشرق شكست خورد و چون مصالحه كردند ممالك يونان و دالماسي و خرواتستان و مقدونيه به قسطنطين واگذار شد و نه سال اين مصالحه دوام يافت و بعد باز بي جهت ليسينيوس به نقض عهد پرداخت و با صد و پنجاه هزار پياده و پانزده هزار سوار در حوالي ادونه با قسطنطين مصاف داد و با كثرت عدد باز مغلوب و منهزم گرديد و فرارا خود را به بيزانس رسانيد و اسلامبول حاليه در محل بيزانس واقع شده. خلاصه قسطنطين ليسينيوس را تعاقب رد و در بيزانس محاصره نمود. ليسينيوس طوري خود را از تنگناي محاصره خلاص ساخت و به آسيا گريخت و شصت هزار قشون ترتيب داده باز به طرف قسطنطين آمد. قسطنطين از اسكدار عبور كرده با ليسينيوس روبرو شد و با او جنگيده لشكر او را بشكست پس از اين وقايع زوجه ي ليسينيوس كه خواه قسطنطين بود آن ها را به صلح متقاعد نمود. قسطنطين ايالت كوچكي به سيورغال به ليسينيوس داد و خطاب امپراتوري را از او گرفت و بعدها ظاهرا ليسينيوس به تحريك قسطنطين مسموم و هلاك گرديد و مملكت با وسعت امپراتوري روم كه در ظرف چهل سال به دو قسمت مشرقي و مغربي منقسم بود سلطنت واحده مستقله گرديد و قسطنطين براي استقرار سلطنت خود لازم ديد كه پايتخت مملكت را كه از قديم شهر رم بوده تغيير دهد و به جايي برد كه مركز تمامي ايالات شرقي و غربي باشد و قرينه ي رومية الكبري رومية الصغرايي بنياد نمايد. بنابراين شهر قسطنطنيه را در جاي قلعه ي كوچك بيزانس بساخت و به اسم خود منسوب داشت و اين واقعه به تفصيل در تواريخ مسطور است و نوشته اند كه اول قصد قسطنطين اين بود كه شهر قديم تروا را آباد سازد و برج و باروي آن


را نيز مرمت نمود، بعد از اين عزيمت افتاد و بيزانس را مناسب ديد و خود نيزه به دست گرفته خط حصار را معين كرد و به ساختن آن پرداختند و تاريخ بناي اين شهر در سال سيصد و بيست و پنج ميلادي است و در حقيقت قسطنطنيه در اندك زماني مثل شهر رم بزرگ و آباد گشت و چند سالي نگذشت كه به واسطه ي نزديكي به يونان زبان و عادات و رسوم اين مملكت در قسطنطنيه معمول شد و زبان لاتين كه رومي ها به آن تكلم مي كردند متروك گرديد. پس قياصره ي رومية الصغري كه اصلا رمن و لاتين بودند بعد از چندي يوناني شدند.

بالجمله قسطنطين در سال سيصد و سي و پنج ميلادي مصمم شد كه با دولت ايران جنگ كند. چون ضعفي در بنيه و حالت خود مشاهده مي نمود به آب هاي معدني بروسه رفت و در آن جا درگذشت. عمر او شصت و چهار سال و مدت سلطنتش سي سال و دو ماه بود.

قسطنطين در زمان حيات خود مقرر كرده بود كه هر مملكتي از ممالك او ملك فلان شاهزاده باشد و هنگام فوت او پسر دومش كنستانس دوم كه حسب المقرر بايستي به تخت امپراتوري بلاد شرقيه جلوس نمايد در اطريش سفلي با دو برادرش كه قسطنطين (كنستانتين) دوم و كنستان باشند جمع شده ممالك وسيعه ي پدر را قسمت كردند. ممالك گل و انگليس و اسپانيا به ولد ارشد كه قسطنطين (كنستانتين) بود رسيد. پسر دوم كه همين كنستانس بود امپراتوري مشرق و يونان يافت پسر سوم كه كنستان باشد پادشاه رم و ايتاليا و افريقا و قسمتي از مجارستان و افلاق و بغدان گرديد و بعد از اين تقسيم كنستانس امپراتور مشرق و يونان به سواحل فرات شتافت و با شاپور ذوالأكتاف كه به طرف ارمنستان حمله آورده بود به جنگ پرداخت و او را مغلوب ساخت و ارمنستان را نيز


متصرف شد و در تمام مدت سلطنت كه ابتداي آن از سال سيصد و سي و هفت ميلادي بود تا سيصد و شصت در كمال آسايش سلطنت نمود اما در مغرب قسطنطين كه راضي به قسمت خود نبود در سيصد و چهل ميلادي به ايتاليا حمله نمود اما مقصود خود را حاصل نكرده هلاك شد و كنستان مالك تمام بلاد مغربي گرديده خود را امپراتور مغرب خواند و در سال سيصد و پنجاه ميلادي به دست يكي از سرداران كشته شد و آن سردار خود متقلد اعمال سلطنتي گرديد و ايلچي و هدايا نزد امپراتور مشرق فرستاد و تكليف كرد كه امپراتور خواهر خود را با وي به زني دهد و او هم خواهر خود را در حباله ي مزاوجت امپراتور در آورد و مملكت را بالسيه قسمت كنند. كنستانس امپراتور مشرق قبول نكرد و در ساحل رود دراو در اطريش حاليه با آن سردار مصاف داد و پنجاه هزار نفر از طرفين كشته شدند و كنستانس تا رم بتاخت. ژولين كه از طرف كنستانس عم خود سردار و والي مملكت گل بود بر عم خود طغيان نمود. خلاصه در اواخر زندگاني امپراتور كنستانس نظمي چندان در كار نبود تا او در اوايل سيصد و شصت و يك ميلادي درگذشت و سلطنت به ژولين رسيد و او دو سال سلطنت كرد اما در اين مدت قليل حوادث مهمه حادث گرديد. به عقيده ي ژولين مذهب خاج پرستي امري نبود كه بايد مردم را به آن مكلف و مجبور نمود و بنابراين رؤساي مذهب عيسوي از او رنجيده ملعون و كافرش خواندند و از وقايع بزرگ آن ايام آن كه ژولين با لشكري جزار كه اعراب هم جزو آن بودند از قسطنطنيه به ساحل فرات آمد تا با شاپور جنگ كند و شهر تيسفون از بلاد ايران را كه حصني حصين داشت محاصره نمود اما كاري از پيش نبرد و حصار را رها كرده با جمعيت زياد داخل ايران شد و فقط آذوقه ي بيست روز همراه داشت و گمان مي كرد از بلاد معمور و آباد


مي گذرد و انواع ارزاق براي او موجود است. شاپور عمدا با او مقابل نشد ولي راه عبور وي را در داخله ي ايران از سكنه خالي ساخت و هر چه ارزاق در آن راه بود بسوزانيد. امپراتور چون چند منزلي در داخله ي ايران طي كرد و به حوالي شهر ري يا مابين ري و همدان رسيد عساكر او از عدم آذوقه دچار سختي شدند، آن گاه سوارهاي ايران از اطراف بر آن ها تاختند. امپراتور ناچار راه فرار پيش گفت. شاپور با فيل هايي كه از هندوستان خواسته بود در رسيده امپراتور را تعاقب نمود. در هر منزلي جمعي از قشون امپراتور كشته مي شدند، عاقبت خود او نيز در منزلي به قتل رسيد و بعضي را عقيده اين كه از سردارهاي خود امپراتور يكي زخمي بر او زد. به هر حال در خاك ايران هلاك شد و بقية السيف لشكر روم به بدترين وجهي به مملكت خود رسيدند. فوت ژولين در بيست و ششم ماه ژوئن سيصد و شصت و سه ميلادي اتفاق افتاد و چون وليعهدي تعيين نكرده بود امرا و سران سپاه ژووين نامي را كه حاجب امپراتور بود به امپراتوري برداشتند، چه از خانواده ي قسطنطين احدي در مشرق و مغرب وجود نداشت. در اين وقت مصالحه ي سي ساله مابين ايران و رم منعقد گرديد و روميان از حقوقي كه در ارمنستان و سواحل فرات داشتند چشم پوشيدند و شهر نصيبين را هم به شاپور واگذاشتند. سلطنت ژووين نيز دوامي نكرد و بعد از چند ماه امپراتوري در سال سيصد و شصت و چهار ميلادي به ناخوشي سكته درگذشت و بعد از او والانتين را كه نيز از امرا بود به امپراتوري انتخاب كردند و او هم در سال سيصد و هفتاد و پنج در ساحل رود دانوب درگذشت و كراتين پسر بزرگ او جاي پدر بنشست.

در زمان اين امپراتور در وقتي كه عم او در قسطنطنيه بود طايفه ويسكوت از رود دانوب عبور كرده به سمت بالخان آمدند و به واسطه ي


نقاري كه في مابين روميان و رؤساي قبايل وحشيه حاصل شده بود آتش جدال اشتعال يافته طايفه ي كوت قسطنطنيه را محاصره نموده سواره ي طايفه ي عرب كه اجير امپراتور بودند كوت ها را از اطراف قسطنطنيه دور نمودند.

كراتين امپراتور كه در مغرب يعني در رم بود تئودس نامي را به سمت جانشيني ممالك مشرقي به قسطنطنيه فرستاد و در اين ايام زلزله هاي سخت ممالك مشرقي امپراتور روم ضرر و خسارت كلي وارد آورد و جانشين ممالك مشرقي خدمات به مملكت و ملت نمود كه او را امپراتور ممالك مشرق خواندند و او طوايف وحشي كوت را به وعد و وعيد و نويد و تهديد ايل [مايل؟] نمود و در قشون كشي از وجود آن ها فوايد عايد او گرديد پس از آن كراتين امپراتور مغرب در شهر ليون مقتول گشت و ماكسيم نامي كه بر او عاصي شده بود تاج امپراتوري مغرب را بر سر نهاد و سفيري نزد تئودس فرستاد و بعضي مطاب اظهار نمود. تئودس از در گرفتن جنگ داخلي تشويش نموده در سال سيصد و هشتاد و سه عهدي با ماكسيم بست، به شرط اين كه والانتين دوم در ايتاليا و افريقا به سمت حكومت بماند.

تا چهار سال اين معاهده برقرار بود. بعد از آن ماكسيم به والانتين حمله نمود. تئودس چون اين واقعه را شنيد. لشكري از قسطنطنيه به جنگ ماكسيم حركت داد و او را منهزم ساخت و امپراتوري مغرب را ضميمه ي امپراتوري مشرق كرد و در هر دو ناحيه به حكم راني پرداخت. عاقبت در سال سيصد و نود و پنج ميلادي در شهر ميلان درگذشت و حسب الوصيه ولد ارشدش آركاديوس امپراتور مشرق يعني قسطنطنيه گشت و امپراتوري مغرب به پسر دومش هونوريوس رسيد. آركاديوس چند سال در بي تسلطي بلكه به ذلت سلطنت كرد و در سال چهارصد و


هشت وفات نمود. تخت غير مستقل خود را براي پسر هفت ساله ي خويش به ميراث گذاشت و قبل از بدرود زندگاني نامه اي به يزدجرد اول پادشاه عجم نوشت و درخواست كرد كه قيم طفل او باشد و يزدجرد اين درخواست را قبول نمود و به همين جهة تا آن طفل سلطنت مي كرد. يزدجرد قشون به رم نكشيد علاوه بر اين از اثر نفوذ پادشاه ايران احدي قدرت نداشت كه در يونان سري بلند كند و فسادي برپا نمايد.

طفلي كه در حمايت پادشاه عجم در روم شرقي سلطنت مي نمود به تئودس موسوم بود و خواهرش اكوستا كه ترك دنيا كرده و رهبانيت داشت به تكفل امور امپراتور مشغول و با كمال تسلط به اسم اين طفل سلطنت مي نمود ليكن از آن جا كه نفوذ پادشاه ايران حال را بر اين منوال داشت مي بايد گفت ايران در روم سلطنت مي كرد.

هونوريوس برادر تئودس در مغرب سلطنت غير مستقلي داشت و غالب اوقات را به عيش مي گذرانيد و طوايف وحشي و اندال و غيره بر او مسلط بودند و چون او فوت كرد پسرش والانتين سوم به جاي او نشست و در عهد والانتين سوم طوايف ترك موسوم به هون (هياطله) به سرداري آتيلا يعني آتلي سردار از سواحل بحر خزر به طرف اروپا حركت كردند و اولا به مملكت مشرق حمله برده هفتاد شهر بزرگ از ساحل بحراسود تا درياي آدرياتيك ر قتل و نهب نمودند. امپراتور مشرق تئودس براي آن كه تركان حمله به پاي تخت او ننمايند هفت صد هزار مثقال طلا نقد به آن ها داد و متقبل اداي خراج ساليانه گرديد و چندين دختر بكر كه همه از نجبا بودند به اردوي آتلي سردار فرستاد و در چهارصد و بيست و هشت ميلادي نسطوريوس كشيش بزرگ قسطنطنيه ايجاد طريقه كرد برخلاف طريق و مذاهب معموله ي عيسوي، و اين اول اختلافي بود كه در آيين


عيسوي ظاهر شد و بعدها ساير شعب را احداث كردند.

در چهارصد و پنجاه ميلادي تئودس دوم از اسب افتاده هلاك شد و او پنجاه سال عمر داشت و چهل و دو سال سلطنت كرده بود و در اين مدت دولت ايران بنابر قولي كه داده بود با روم جنگ نكرد.

خلاصه از تئودس جز يك دختر كه زوجه ي والانتين سوم امپراتور مغرب بود چون فرزندي وجود نداشت. خواهر تئودس كه اكوستا نام او بود امپراتريس شده به جاي وي جلوس نمود و اين اول زني است كه بر تخت قياصره قسطنطنيه به سلطنت نشسته و اكوستا مارسئن نامي را به شوهري قبول كرد به شرط اين كه با او نزديكي ننمايد و چون چهار سال گذشت و امپراتريس و شوهرش درگذشتند سلطنت سلسله ي تئودورين قسطنطنيه منقرض گرديد و نوبت به خانواده ي اتراس رسيد يعني چون ديدند از نسل تئودس احدي در مشرق و مغرب نمانده مجلس سناي قسطنطنيه مجبور به تعيين امپراتوري گرديد و لئون نام اتراسي را كه از صاحب منصبان پست قشون بود به امپراتوري اختيار نمود و اين اول امپراتوري است كه كشيش اعظم تاج بر سر او گذاشته و امپراتور مغرب را هم لئون تعيين كرد و آنتمئوس نامي را به اين سمت مأمور ايتاليا نمودند. در سنه چهارصد و هفتاد و چهار ميلادي لئون بمرد و سلطنت به نواده ي دختري او لئون دوم كه طفل بود رسيد. روز تاج گذاري طفل به اشاره ي مادر تاج را از سر خود برداشت و بر فرق پدر خويش زنون نهاد. اهالي قسطنطنيه چون اين عمل را ناشايسته دانسته و به آن راضي نبودند شورش نمودند و بازيلسكوس نامي را به امپراتوري برداشتند. زنون به كوهستان آسياي صغير فرار كرد و بازيلسكوس دو سال سلطنت نمود چون معايب اين امپراتور بيش از زنون بود مردم پشيمان شده در سنه ي


چهارصد و هفتاد و شش مجددا زنون را سلطنت دادند و بعد از آن امپراتوري براي مغرب معين نشد قبايلي كه در بلاد فرنگ سكني داشتند مجزي شده هر يك براي خود رئيس معين نمودند و از آن جمله اوريك بود، در اسپانيا و كلوريس در فرانسه و آلمان. بالجمله زنون بعد از پانزده سال سلطنت در قسطنطنيه به واسطه ي ادمان و افراط در شرب خمر درگذشت و آناستاس نام كه يكي از حجاب پست بود چون آريادن امپراتريس ميلي به او داشت به سلطنت منتخب گرديد و اين در سال چهارصد و نود و يك ميلادي بود و آناستاس چهل روز بعد از جلوس امپراتريس را در حباله ي نكاح خود درآورد و حال آن كه زني شصت ساله بود و بيست و هفت سال در نهايت قدرت سلطنت نمود.

در زمان اين امپراتور روميان با دولت ايران و با اعراب چند جنگ كردند. در پانصد و هيجده ميلادي برق اجل خرمن زندگاني آناستاس را بسوخت و در آن حال هفتاد و هشت سال از عمر او گذشته بود و فرزندي نداشت لهذا ژوستن نام سردار قراول خاصه ي او را كه از درجه ي پست شباني به سرداري رسيده بود به سلطنت منتخب نمودند و ژوستن از صنعت علم و كتابت به قدري بي بهره بود كه كلمه ي لژي را كه حكم (صح) داشت و امپراتورها در ذيل فرامين مي نوشتند نمي توانست بنويسد. اين امپراتور شصت و هفت ساله بود كه در پانصد و هيجده ميلاد جلوس نمود و در پانصد و بيست و هفت درگذشت و ژوستن اول برادرزاده ي او به جاي او منصوب شد و اين يكي از امپراتورهاي بزرگ مشرق مي باشد. قباد پادشاه ساساني به جهت ميل مفرطي كه [به] پسر سوم خود خسرو انوشيروان داشت سفرا به قسطنطنيه فرستاد و از امپراتور خواهش نمود كه اين پسر را فرزند خود خواند. كشيش هاي عيسوي راضي نشدند و


گفتند اگر امپراتور خسرو انوشيروان را فرزند خود خواند و انقلابي در دولت رو دهد ممكن است خسرو مدعي سلطنت قسطنطنيه شود. چون قباد به آن جهان رفت و دو سال از جلوس انوشيروان گذشت جنگ في مابين ايران و يونان درگرفت و اين در سال پانصد و سي و سه عيسوي بود و ذيل اين منازعه وسعت يافته انوشيروان فلسطين و انطاكيه را از تصرف ژوستن خارج ساخت و تا ساحل درياي سفيد (مديترانه) بتاخت و براي تخويف امپراتور پادشاه ايران در بحر ابيض استحمام نمود.

خلاصه جنگ ايران و يونان بيست سال طول كشيد تا در سنه ي پانصد و شصت و دو متاركه ي پنجاه ساله في مابين برقرار گرديد و مقرر شد كه دولت ايران از ارمنستان و لازستان صرف نظر نمايد و از آن طرف سالي سي هزار سكه ي طلا از قسطنطنيه به ايران فرستاده شود.

ژوستن بعد از سي و هشت سال سلطنت در پانصد و شصت و پنج ميلادي درگذشت و فرزندي از او نماند كه جاي پدر گيرد، لهذا چند نفر برادرزاده و بني اعمام او آرزومند سلطنت شدند و اين وضع اسباب فتنه و فساد بود. اجزاي مجلس سنا يعني مجلس اعيان براي دفع شر در پانزدهم ماه نوامبر سال پانصد و شصت و پنج شبانه به خانه ي ژوستين دوم رفته او را از خواب بيدار كرده به سلطنت برداشتند.

در عهد اين امپراتور طايفه ي لمبارد به محلي كه حالا در ايتاليا معروف به لمباردي است حمله برده آن جا را متصرف شدند مورخين آن زمان اوان سلطنت اين امپراتور را شوم دانسته اند چه ايتاليا و افريقيه دايما در شورش بوده و زد و خورد مي نموده اند و عساكر ايران با وجود معاهده از حدود تخطي مي كرده و ايالات بعيده و قريبه حتي پايتخت از تعدي حكام در صدمه بودند. امپراتور خود مردي خوش نيت بود. اما علت مزاج او را


از كار بازمي داشت. پسري جوان از او بمرد و فرزند او منحصر شد به يك دختر و او را به زني به ناظر خود كه بادوئر نام داشت و مقصود او اين بود كه بادوئر را وليعهد نمايد و اقوام نزديك را از تخت و تاج دور كند زوجه ي او امپراطريس چون به تيبر سرهنگ قراولان خاصه عاشق بود شوهر را مجبور نمود كه تيبر را وليعهد نمايد.

در سال پانصد و هفتاد و چهار ژوستين دوم پورت يعني جبه سلطنت را به تيبر پوشانيد و خود از امپراتوري استعفا نمود. بعد از فوت امپراتور، امپراطريس زوجه ي او يقين داشت كه تيبر او را تزويج خواهد كرد ولي تيبر به اين عمل اقدام ننمود و پس از وفات ژوستين تيبر چهار سال سلطنت كرد و در سال پانصد و هشتاد و دو ميلادي درگذشت و داماد او موريس كه ولايت عهد داشت به سلطنت نشست و بيست سال سلطنت نمود.

در عهد سلطنت تيبر پاپ هاي رم علاوه بر رياست روحاني يك نوع حكومت ظاهري هم در رم و اطراف آن به هم رسانيدند و در زمان موريس امپراتورهاي قسطنطنيه كه معروف به قياصره ي رم بودند به واسطه ي استقلال پاپ ها به امپراتور يونان موسوم گرديدند و كتب قوانين و مراسلات رسميه كه به زبان لاتين بود يوناني شد و مورخين موريس را اول امپراتور يونان مي نامند و از كارها كه تيبر كرد اين بود كه مالياتي كه بايد به ايران بدهد نداد لهذا انوشيروان با وجود كبر سن لشكر به قلعه ي دارا كشيده آن جا را محاصره نمود و دارا بلده اي بود مابين نصيبين و ماردين و از بلاد جزيره به شمار مي آيد و باغ هاي خرم و آب هاي جاري داشته گياه موسوم به محلب كه اعراب خود را با آن خوشبو مي كنند در نواحي دارا به دست مي آيد.

معسكر دارابن دارابن قباد در اين موضع بوده و در همين مكان با


اسكندر كبير تلاقي نموده، و بعد از كشته شدن دارا اسكندر در جاي اردوي او اين شهر را بنا كرد و به نام او موسوم ساخت و شاعر اين شهر را قصد كرده و گفته است كه:



و لقد قلت لرجلي بين حران و دارا

اصبري يا رجل حتي يرزق الله حما را



و حمزه ي اصفهاني گويد اكنون همان جا را داريا مي گويند.

خلاصه انوشيروان بعد از محاصره قلعه ي دارا را فتح كرد و طلايه ي قشون ايران به نواحي شام بتاخت اما شكست فاحشي از لشكر يونان ديد و انوشيروان سوار فيل شده فرارا از فرات عبور نمود و ژوستين سردار عساكر يونان تا محاذي مداين براند و در برابر قصر انوشيروان اردو زد و انوشيروان از غصه جان بداد و قبل از تسليم روح با اخلاف خود وصيت كرد تا انتقام اين ننگ را از يونانيان بكشند و بعضي از مورخين در زمان اين واقعه اختلاف كرده اند اما حق اين است كه واقعه ي مزبوره در زمان تيبر واقع شده چه پادشاه معاصر موريس هرمز بوده و هرمز از وقت جلوس تا سه سال با كمال عدل پادشاهي مي كرد. بعد از آن متملقين او را مغشوش كردند و اين تغيير حال اسباب شورش حكام بلاد و بي نظمي ممالك شد. لشكر يونان و قشون خاقان ترك بر نواحي ايران حمله ور گشتند و بهرام چو بينه اتراك را از خاك ايران دور ساخت و خود را بر عساكر قيصر كه در ساحل رود ارس اردو داشتند بزد يعني از آن جا كه مرد دليري بود چون در كنار ارس مقام نمود به سردار قيصر پيغام داد كه پس فردا آماده ي كار و مهياي كارزار باش و از دو شق يكي را اختيار كن يا تو از آب بگذر و اقدام به جنگ نما يا به حالت دفاع همان جا بايست تا ما از آب عبور كنيم و به اشتعال نايره ي قتال پردازيم.

سردار قيصر چون مردي آزموده بود و پيروي تهور و غرور نمي نمود


شق اخير را قبول كرد و شكست عظيمي به بهرام داد. هرمز بر سردار خود متغير شد و براي او چرخ پنبه ريسي و لباس زنانه فرستاد و اين سبب شورش و فتنه بزرگ گرديد كه شرح آن در تواريخ ثبت است.

در تواريخ فرنگ مسطور است كه اول پادشاهي از پادشاهان عجم كه تبعه و رعاياي او وي را براي استنطاق در محضر قضاة حاضر كردند هرمز بود. اين پادشاه ايستاده بود و تمامي قضاة و مؤبدان نشسته قبايح اعمال او را فقره به فقره بر او ثابت مي نمودند و چون معترف شد او را از حيله ي بينايي عاطل ساختند و پسرش خسرو دوم ملقب به پرويز را به جاي او نشاندند. بهرام كه از پايتخت دور بود چون خود داعيه ي سلطنت داشت پادشاهي پرويز را پسند ننمود و به فرستاده ي او وقعي ننهاد بلكه به مطالبه ي تاج پادشاهي پرداخت خسرو ناچار پناه به قيصر برد و با سي نفر از خواص و چند تن از اهل حرم به قلعه ي سيراسيون كه در حدود واقع و كوتوال قيصر در آن جا بود رفت و اين همان شهر قرقيساست كه در تورات كارشيمست نوشته شده و از بلاد جزيره مي باشد و در موضعي است كه رودخانه ي شابر از داخل فرات مي شود.

ديوكليتن قيصر در آن جا قلعه اي بساخت و آن يكي از حصنهاي حصين سرحدي قياصره بود در حدود عجم. خلاصه پرويز از آن جا به هيراپليس فرستاده شده و هيراپليس به معني شهر مقدس است چون معبدي وقف آپلن داشته به اين اسم موسوم گرديده و كراسوس پنجاه ساهل قبل از ميلاد مسيح عليه السلام آن جا را غارت كرد و اين شهر بنابر جغرافياي حاليه يكي از شهرهاي ولايت قونيه و در آسياي صغير واقع است. چون خسرو پرويز به اين شهر آمد امپراتور موريس تاج شاهي براي او فرستاد و عساكر شام و ارمنستان را به سردار قابلي كه اصلا ايراني و در


خدمت قياصره بود سپرد و قسم خورد كه دست از جنگ ندارد تا پسر هرمز را به تخت نياكان نشاند. بهرام دوبار با قشون امپراتور تلاقي نمود و شكست خورد، آخرالأمر به طرف جيحون گريخت و در آن جا خود را به واسطه ي اضطرار مسموم و هلاك ساخت. خسروپرويز بعد از آن به رعيت خود نهايت سخت مي گرفت و در ازاي اين محبتي كه امپراتور موريس به او كرده بود قلعه ي دارا را كه نوشيروان از روميان منتزع ساخته بود به امپراتور مسترد نمود و مباني مودت از دو طرف مستحكم گرديد اما عاقبت كار موريس به بدبختي كشيد. تبيين آن كه امپراتور مشاراليه را اردويي در كنار رود دانوب بود. اين اردو به طغيان برخاست و فوكاس نامي كه منصب يوز باشيگري داشت در اين اردو به امپراتوري منتخب شد و به سمت قسطنطنيه حركت كردند. موريس با زوجه ي خود و نه نفر از فرزندان در قايقي نشسته از قسطنطنيه فرار نمود و پسر خود را به دربار خسروپرويز فرستاد تا واقعه را به او معلوم كند و خسرو به تلافي خدمتي كه موريس به او كرده بود برخيزد و كمكي براي او فرستد.

فوكاس بعد از ورود به قسطنطنيه چند نفر مير غضب از عقب موريس فرستاد و او به كليسايي پناه برده بود. مير غضب ها به آن كليسا آمدند و اول اولاد موريس را فردا فرد در حضور او بكشتند، بعد خود او را نيز هلاك كردند و پسر بزرگ موريس كه به ايران مي رفت در بين راه گرفتار و مقتول گرديد. مدت سلطنت موريس بيست سال و سنين عمرش شصت و سه بوده است اما سلطنت فوكاس دوامي به هم نرسانيد كه هيراكليوس (هرقل) حكم ران افريقيه تمكين سلطنت او ننمود و پسر خود را كه نيز هيراكليوس نام داشت مأمور قسطنطنيه كرد. اهالي قسطنطنيه چون باطنا با فوكاس عداوت داشتند سفاين هيراكليوس را كه در بوغاز ديدند فوكاس


را گرفته مغلولا نزد او بردند و به حكم هيراكليوس سرش از بدن جدا و تنش طعمه ي آتش گرديد و هيراكليوس كه اعراب او را هرقل مي گويند در شش صد و ده ميلادي جلوس كرد و در اين ايام كه اوان فترت سلطنت قياصره ي قسطنطنيه بود خسرو پرويز به بهانه ي خون خواهي موريس قلاع ماردين و دارا و آمد كه حالا به ديار بكر معروف است و ادس (شهر اورفه) را بگرفت و همه حصنهاي آن ها را خراب كرد و شهر انطاكيه را محاصره نمود و در ابتداي جلوس هراكليوس انطاكيه و قيصريه فتح شد و در شش صد و چهارده يا پانزده ميلادي بيت المقدس را عساكر خسرو مفتوح ساختند و سرداري كه فتح بيت المقدس نمود از قراري كه مورخين يونان ضبط كرده اند شاهار باز (شهرباز) نام داشت و هشتاد هزار عيسوي در اين واقعه مقتول شده اند و صليب حقيقي كه حضرت عيسي عليه السلام را بدان مصلوب ساخته بودند به تصرف قشون خسرو درآمد يعني آن را از كليسا بيرون آورده در تابوتي نهاده سر تابوت را كشيش بزرگ موسوم به زكريا مهر كرده در جزو غنايم به دربار خسرو آوردند. در سال شش صد و شانزده لشكر خسروپرويز مصر را استيلا نمودند و در شش صد و هفده قشون ايران تا ساحل بوغاز قره دنگيز آمد و اهالي قسطنطنيه تا ده سال اردوي ايران را در آن طرف بوغاز مي ديدند خسرو پرويز چون مي دانست ملت عيسوي به رضا تبعيت او را قبول نمي نمايند تمام بلادي را كه متصرف شده بود غارت و چپاول نمود و آن چه از نفايس در آن ها يافته بود به قصر شيرين فرستاد و صنعت گران قابل يوناني و رومي را به ايران روانه ساخت و در اين مدت هراكليوس طوري مستأصل شده بود كه مي خواست به افريقيه فرار كند و مركز دولت را در شهر كارتاژ (قرطاجه) كه در ايالت تونس حاليه است قرار دهد و نقل مكان نمايد.


كشيش بزرگ قسطنطنيه او را از اين عمل منع كرد. هيراكليوس كه خود را دچار استيصال بديد ناچار به اردوي ايران آمد و به سردار ايراني ملتجي شد. سردار با كمال عزت و احترام مقدم او را پذيرفت و چند نفر ايلچي با هداياي قيصر به دربار خسرو فرستاد. خسرو نامه اي مبتني بر ملامت و توبيخ به سردار نوشت و در آن درج كرد كه من مي خواستم خود هيراكليوس را مغلولا به پايتخت من آري، تو ايلچيان او را مي فرستي. امپراتور رم مرا با خود در عالم صلح نخواهد ديد مگر آن كه دست از پرستش صليب كشد و آفتاب پرست گردد. اين بگفت و سفرا را به حبس فرستاد و پس از گفتگوها امپراتور و خسرو صلح كردند به شرط اين كه هر سال از قسطنطنيه هزار تالان طلا و هزار تالان نقره كه كلا معادل نوزده كرور و دويست و هفتاد و پنج هزار تومان حاليه مي باشد هزار قباي ديبا و هزار سر اسب و هزار نفر دختر به دربار خسروپرويز فرستاده شود. هيراكليوس طوري بي مكنت شده بود كه قناديل طلا و نقره ي كليساها را سكه زده به ايران مي فرستاد. آخرالأمر مجبورا با طوايف آوار معاهده بست و خود لباس تأبيني [1] سربازي دربر كرد و كشيش قسطنطنيه را در اين بلد جانشين خود نمود و به ايران آمد. در شش صد و بيست و دو ميلادي كه سال اول هجرت است هيراكليوس در كشتي نشسته به سواحل شام فرود آمد.

در ساحل ايسوس كه حالا معروف به اياش و در ولايت اطنه واقع است هيراكليوس به قصد تيمن در جايي اردو زد كه اسكندر كبير وقتي در آن جا اردو زده بود و صفوف خود را در اين محل آراسته بعد از آن در دو


سه تلاقي بر قشون ايران غالب آمد، ناگاه از قسطنطنيه خبر رسيد كه طايفه ي آوار پايتخت او را محاصره نمودند ناچار به اسلامبول مراجعت كرد و با پنج هزار نفر لشكر زبده در سال شش صد و بيست و سه ميلادي مطابق سال دوم هجري به طرابزون آمد. ارامنه چون هم مذهب بودند به او كمك نمودند و جسري بر رود ارس بستند و او را از جسر عبور داده وارد تبريز كردند و تبريز در اين وقت موسوم به قانزاك ياكند ساك بوده، هيراكليوس زمستان را در مغان قشلاميشي نمود و از قرار معروف طلايه ي عسكر او به قزوين بلكه به اصفهان رسيد. خسروپرويز لشكر خود را با تعجيل از كنار نيل و ساحل بوغاز به ايران خواست و جنگ سختي با هيراكليوس كرد اما شكست خورد و قشون هيراكليوس شهر ساليان را كه از بلاد داخله ي ايران است غفلتا محاصره كرده فتح نمودند.

در سال شش صد و بيست و پنج ميلادي مطابق سال چهارم هجري در فصل بهار هيراكليوس از كوهستان كردستان عبورك كرد و به محاصره ي خطه ي آمد (ديار بكر) پرداخت و تا سيواس بتاخت. اين جنگ سه سال طول كشيد. خسرو شهرباز نامي را سردار لشكر كرد و با پنجاه هزار نفر به قسطنطنيه فرستاد و با طايفه ي اتراك آوار مصالحه نمود. خاقان ترك از طايفه ي آوار در چهارم سرطان سال شش صد و بيست و شش ميلادي (پنج هجري) با عساكر بسيار به اردوي ايران ملحق گرديد و شهر كالسدون را كه امروز معروف به قاضي كويي و در جنب اسلامبول است شروع به محاصره كردند. هيراكليوس كه در اين وقت در گرجستان بود با طايفه ي خزر كه در ساحل بحر خزر سكني داشتند عهد وفاتي بست و به خاقان خزر كه زيه بل نام داشت وعده ي مصاهرت داد و چهل هزار سوار جرار به كمك از آن ها گرفت. در اين حال بعضي از مفسدين سردار ايران را نزد


خسرو متهم كردند و خسرو فرماني خطاب به سردار دوم ايران صادر كرد كه سر سردار اول را بريده به پايتخت فرستد. حامل فرمان خبط كرده فرمان را به سردار كل داد. سردار كل چون از مضمون باخبر شد اسم چهارصد نفر از امراي عسكريه را بر اسم خود افزود. آن گاه مجلس آراست و آن چهارصد نفر را خواست و فرمان خسرو را به آن ها نشان داد. امرا چون اين بديدند از خسرو برنجيدند و كراهتي از خدمت خسرو به هم رسانيده از قاضي كويي عقب نشستند و از آن طرف در موصل در محل شهر قديم نينوا در كنار زاب بزرگ في مابين عساكر ايران و يونان جنگ سختي درگرفت و طول زمان محاربه به بيست و چهار ساعت رسيد و قشون ايران به كلي مغلوب شد و اين در ماه قوس سال شش صد و بيست و هفت ميلادي مطابق سنه ي شش هجري بود. بعد از اين شكست دستجرد يا دستگرد كه يكي از قصور سلطنتي خسروپرويز بود و يوناني ها آن را آرتميتا مي گفتند به تصرف يوناني ها درآمد و اين قصر همان قصر شيرين معروف است واقع در كنار رود دياله كه آن وقت وراز رود يعني كرار رود نام داشته و خسروپرويز را چون منجمين گفته بودند تو را در تيسفون يا در مداين قراني است و اگر اين جا بماني به زودي خواهي مرد بنابراين آن پادشاه قصر شيرين را بساخت و به نفايسي كه معادل آن هرگز در يك جا جمع نشده بينباشت و بيست و دو سال به روايتي بيست و چهار سال تمام اين قصر مقر سلطنت و محل اقامت خسروپرويز بود. گويند هر چه خسرو از يوناني ها مي گرفت در اين قصر مي گذاشت و آن جمله به دست هيراكليوس افتاد و از جمله ي چيزها كه در اين قصر به چنگ آورد سيصد بيرق بود كه سلاطين ساساني به مرور از يوناني ها گرفته بودند به علاوه ي خروارها طلا و نره و انواع عطريات و پارچه هاي حرير و خيام زربفت و


اواني و ظروف مرصع و نفايس ديگر از مجسمه ها چند كه هيكل پرويز را از فلزات به انواع مختلف ساخته بودند و سراپرده ي مخصوص خسرو كه به تارهاي زربافته و به احجار كريمه تصريع يافته بود نيز به هيراكليوس رسيد و از حسد و رشك آن را بسوزانيد اما باغ قصر شيرين پر بود از طاووس و قرقاول و دراج و ساير طيور خوش الحان و آهو و شوكا و مرال و گراز كه همه به حالت طبيعي مي چريدند و حيوانات درنده از قبيل ببر و شير و پلنگ در قفس ها بسيار بودند كه خسرو با آن ها در باغ شكار مي كرد و در غرفات قصر دختران جوان ماه منظر ايراني و يوناني و رومي جاي داشتند و اسباب عيش و عشرت خسرو بودند و مصنفين معتبر در بناي قصر شيرين و وسعت و عظمت آن چيزها نوشته اند از جمله شهاب الدين ياقوت حموي در معجم البلدان مي گويد قصر شيرين نزديك كرمانشاه و مابين همدان و حلوان است و خرابه هاي آن اسباب تعجب و دليل شوكت و اقتدار باني مي باشد. محمد بن احمد همداني از ديگران نقل كرده مي نويسد خسروپرويز كه در كرمانشاهان منزل داشت حكم كرد در اين محل كه قصر شيرين است باغ وسيعي بسازند كه دو فرسخ مربع وسعت آن باشد و از هر جنس حيوان يك زوج در آن گذارند تا زاد و ولد كنند و زياد شوند هزار نفر عمله مأمور اين كار شدند و به هر يك روزي پنج قرص نان و دو رطل گوشت و يك مشك شراب مي دادند. مدت هفت سال طول كشيد تا باغ ساخته و حيوانات جمع آوري شد. آن گاه به پهلبد (باربد) مطرب خسرو اظهار داشتند كه پادشاه را از اتمام عمل آگاه سازد او نغمه اي در وصف باغ و نخجيرهاي آن بساخت و در حضور پادشاه بخواند خسرو بي نهايت مسرور شده پهلبد را خلعت داد و كارگرها را نيز مشمول انعام و احسان نمود. روزي پرويز در اين باغ سرخوش بود، به


شيرين گفت: هر چه از من بخواهي تو را مبذول دارم. شيرين گفت: دو رودخانه مي خواهم در باغ جاري كنند كه از كوه بيرون آيد و در ميان باغ قصري براي من بسازند كه در قصور دولتي نظير آن نباشد. خسرو انجام مقصد او را وعده داد اما چون به هوش آمد آن را فراموش كرده بود. شيرين ياراي آن نداشت كه ديگر باره يادآوري كند به پهلبد گفت اگر آن وعده را به خاطر پادشاه بياوري آن چه اراضي و املاك در اصفهان دارم به تو مي بخشم. پهلبد شرح وعده را نظم كرد و به سمع خسرو رسانيد. خسرو خشنود شد و به ساختن قصر فرمان داد و شيرين هم به وعده وفا كرد و هنوز نژاد و تخمه ي باربد در آن املاك اند. از خطه ي اسپهان و ساير مصنفين نيز در باب قصر شيرين چيزها نوشته اند كه نقل آن به طول مي انجامد. خلاصه ي مطلب اين است كه چون اين قصر به دست عساكر هيراكليوس افتاد و ذخاير و نفايس آن به غارت رفت، آن را آتش زدند و خسرو كه در اين حوالي بود با معشوقه ي خود سيرا (شيرين) فرار كرد و تا مداين عنان نكشيد و اين، آن غلبه ي موعود است كه در قرآن كريم قبل از وقوع و بعد از مغلوبيت سابقه در حق روم خبر داده شده كه:

الم غلبت الروم في ادني الارض و هم من بعد غلبهم سيغلبون.

اين آيه ي شريفه پنج سال قبل از هجرت نازل شد و آن وقت حضرت رسول صلي الله عليه و آله در مكه ي معظمه بودند. ابوبكر در خانه ي كعبه مضمون آيه را به رؤساي قريش گفت. آن ها استهزا نمودند و يكي از آن ها كه ابي بن خلف نام داشت با ابوبكر قرار داد كه اگر تا سه سال ديگر عجم مغلوب روم شود چند شتر به او دهد والا بگيرد. ابوبكر ماجرا را به عرض حضرت رسالت پناهي رسانيد. فرمودند سه سال كم است هفت سال قرار ده. ابوبكر به خانه ي كعبه بازگشت و هفت ساله به صد شتر نذر بست و


در سال دوم هجرت روم بر عجم غلبه نمود. هيراكليوس با اين فتح و غلبه مايل به صلح بود، اما خسرو تن درنداد و بزرگان ايران اين اباي او را ناپسند شمردند و نزديك بود شورش عظيم و غوغاي خطير برپا شود. خسرو ملتفت شده خواست از سلطنت استعفا كند و از شاهپوران و ملك زادگان پسر عزيز خود مرداس را كه معروف به مردان شاه بود و از بطن شيرين به عمل آمده به جاي خود به پادشاهي نشاند. پسر بزرگ او شيرويه كه با امراي شاكي متحد شده بود در ماه دلو شش صد و بيست و هشت ميلادي مطابق سنه ي هفت هجري علم طغيان برافراشت و تاج سلطنت بر سر نهاد. خسرو چون اين بديد مهياي فرار شد اما شيرويه او را به چنگ آورده حبس كرد و او در زندان از گرسنگي درگذشت، و سلطنت خاص شيرويه گرديد و سفرا نزد هيراكليوس فرستاده او را از فوت خسرو و جلوس خود خبر داد و عهد صلح في مابين بسته شد و راياتي كه از روميان به چنگ عساكر ايران افتاده بود با صليبي كه در زمان خسرو از بيت المقدس آورده بودند به امپراتور تسليم نمودند و تمامي اسراي رومي كه در ايران مي زيستند آزاد گرديدند و معاهده ي شيرويه و هيراكليوس در بهار سال شش صد و بيست و هشت ميلادي مطابق سنه ي هفت هجري بوده و اين بنابر مسطورات تواريخ فرنگ است كه با كمال دقت نگاشته اند و مورخين عرب كه تاريخ اين معاهده را سيزدهم جمادي الأولي سنه ي هفتم هجري مطابق هفدهم سپتامبر سال شش صد و بيست و هشت ميلادي دانسته اند سهو كرده اند. ابوالفدا و صاحب معجم التواريخ سلطنت خسروپرويز را سي و هشت سال نوشته اند ولي از قرار تحقيق سي و هفت سال و چند ماه بوده و در فصل بهار مخلوع و مقتول گرديده و نه در پاييز كه مورخين عرب نوشته اند.


خلاصه بعد از هلاك خسرو بازان كه از جانب اين پادشاه حكمران يمن بود قبول دين اسلام نمود و يمن به استثناي يمامه كه آن را مسيلمه در تصرف داشت جزو ممالك اسلاميه گرديد.

مورخين يونان مي نويسند: حضرت رسول صلي الله عليه و آله به نفس مبارك در شهر امس (حمص) با هيراكليوس ملاقات فرموده اند و اين در وقتي بود كه امپراتور براي اداي شكر از فتح عجم به بيت المقدس مي رفت و عهد مودت و تجارتي في مابين آن حضرت و امپراتور در اين ملاقات منعقد گرديد و در اين معاهده امپراتور يك قسمت از عربي پطري يعني ممالك واقعه در طرف طور سينا را به آن حضرت واگذار كرد و مشايخ اين قسمت عربستان در نزاع خسرو و هيراكليوس طرف ايران را گرفته بودند و حال آن كه پيش از آن تابع و طرفدار بودند و نيز شهر دومة الجندل كه در آن وقت در تحت حكومت شيخي بود موسوم به اكيدر بن عبدالملك كندي در اين معاهده به حضرت رسالت پناهي واگذار شد و حال آن كه اين شهر در پنج منزلي دمشق و پانزده منزلي مدينه واقع بود و اهالي آن عيسوي بودند و در معاهده ي مزبوره مقرر شد كه همين دومة الجندل سرحد متصرفات اسلام و امپراتور باشد ليكن اكيدر تمكين به واگذاردن دومة الجندل ننمود تا خالد آن جا را عنوة فتح كرد و مورخين يونان قول نويسنده هاي عرب را كه مي گويند حضرت رسول صلي الله عليه و آله نامه اي به واسطه ي دحية بن خليفه ي كلبي به هيراكليوس نوشته اند تصديق مي نمايند اما مسلمان شدن او را در باطن انكار مي كنند و دحيه در ظاهر به عنوان تجارت و در باطن براي سفرت به قسطنطنيه رفت و هداياي زيادي دريافت كرده مراجعت نمود، همچنين مورخين يونان در باب نيكوس كه در تواريخ ما به اسم نجاشي مسطور است و نام او


اشهمة بن ابهر بوده معتقد به قبول دين اسلام نيستند. اين پادشاه و سلسله ي او در ايتيوپي كه نوبه و حبشه و كردفان و مصر عليا باشد سلطنت مي كرده اند و مذهب عيسوي داشته اند چنان كه هنوز هم در حبشه دارند.

در سال شش صد و بيست و نه ميلادي، در ماه سپتامبر مطابق ماه جمادي الأولي از سنه ي هشتم هجري جنگ عرب با روم شروع شد و اين جنگ هشت صد سال طول كشيد تا قسطنطنيه مفتوح سلطان محمد فاتح گرديد و كار به اتمام رسيد و از اين اشارات واضح مي شود كه پيش از عرب دولت يونان سلطنت ايران را متزلزل داشته و براي اضمحلال آن از پيشرفت كار عرب در اين مملكت اغماض مي كرده و اعراب كه ايران را متصرف و سلطنت ساساني را منقرض ساختند به تخريب كار يونانيان پرداختند و مجرب است كه چون دو قوي به خرابي هم جد كنند ضعيفي در ميانه پيدا شود و هر دو را نابود سازد. خلاصه اول حمله ي جيش عرب بر نصراني ها مأموريت حارث بن عميره ازدي بود به بصري كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله او را بدان جا فرستادند.

شهر بصري در نهايت صحراي عربستان و در اول معموره ي مملكت شام واقع است. والي بصري عرب نصراني و از جانب هيراكليوس در آن جا حكومت مي كرد. حارث بن عمير چون به شهر موته من محال بلقا رسيد. عمرو بن شرحبيل غساني به حكم حاكم بصري او را بكشت. همين كه اين خبر به مدينه رسيد سه هزار نفر لشكر زبده به سرداري زيد بن حارث غلام حضرت رسول صلي الله عليه و آله مأمور شد كه به جنگ و تدمير حاكم بصري رود. در حوالي شهر موته قشون امپراتور و عساكر عرب تلاقي كردند و به زد و خورد مشغول گرديدند. زيد و عبدالله بن رواحه و جعفر بن ابي طالب شهيد شدند و خالد كه سردار چهارم بود و


رايت را در دست داشت فراريان عرب را جمع كرد و به روميان حمله ور شد و با آن كه فئه ي كثيره بودند بر آن ها غالب آمد و غنايم بسيار از اردوي لشكر قيصر به چنگ او افتاد و به مدينه بازگشت. سردار قشون روم تئودور نامي بود و يكي از قريش موسوم به كتابه كه عنادي با اسلام داشت و از اردوي مسلمين فرار كرده دو روز پيش به تئودور خبر داده بود كه: مهيا باش كه عساكر اسلام آمدند وگرنه مسلمانان غفلتا به موته ورود مي نمودند. به موجب مسطورات مورخين يونان، حفظ حدود و ثغور عربستان و سوريه به عهده ي اعراب نصراني بود و هر سال مواجب آن ها از قسطنطنيه فرستاده مي شد. در اين سال كه رجال دولت هيراكليوس بايستي به نظم حدود و احوال حافظين آن توجهي زياده نمايند يكي از خواجه سرايان عمارت سلطنتي قسطنطنيه به دادن مبلغي پيشكش به تحويلداري و اداي مواجب و مرسوم اعراب سرحددار برقرار شد و به بصري آمد و چون عرب هاي برهنه را بديد به طمع افتاد و مواجب و مقرري آن ها را نصف داد. آن ها شكايت كردند، به دشنام آن ها پرداخت و گفت امپرتور به مثل شما سگ ها مبروص محتاج نيست. اعراب به محض شنيدن اين سخن خواجه سرا را بي محابا در همان جا كشتند و به دين اسلام داخل شدند و اين در اوايل سال نهم هجرت بود.

و در بيست و يكم رمضان مطابق هشتم ژانويه سال شش صد و سي ميلادي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم مكه ي معظمه را فتح كردند و در سال نهم هجرت قشون امپراتور به بلقا آمد لهذا عساكر اسلام كه سي هزار نفر و در ركاب مبارك خود حضرت سيد الأنام بودند به زحمت زياد به تبوك كه مابين مدينه و شام است رسيدند و يوحنا بن رباح كه پادشاه ايله بود و مملكتش در منتهاي خليج عربستان [!؟] قبول تبعيت


اسلام و خراج كرد كه سالي سه هزار دينار طلا كه هر دينار آن معادل پانزده هزار پول اين زمان است بدهد و به دين نصرانيت باقي ماند و حضرت رسول خرقه مبارك خود را به يوحنا خلعت دادند و آن خرقه را سلطان مراد خان ثالث عثماني به خزانه ي آن دولت داخل كرد و اهالي دو شهر از شهرهاي شام داخل در تبعيت شدند و هر شهري دوست دينار قبول خراج كردند و بدون اين كه جنگي واقع شود حضرت نبوي به مدينه بازگشتند و در سال شش صد و سي و دو ميلادي در هفتم ماه ژوئن مطابق سنه ي يازدهم هجرت حضرت رسول صلي الله عليه و آله انتقال فرمودند و چون مقصود ما نگارش تاريخ فتوح اسلام نيست و فقط منظور تعرفه اي از سلاطين رومية الصغري مي باشد به ذكر اسامي بلاد مفتوحه اكتفا مي نماييم و به اصل مطلب مي پردازيم بنابراين گوييم:

در زمان سلطنت هيراكليوس عرب تمام سوريه يعني ممالك شام و بيت المقدس و حلب و انطاكيه و قيصريه و مصر و اسكندريه را كه از ممالك يونان بود فتح كردند.

و در ماه فوريه سال شش صد و چهل و يك ميلادي هيراكليوس از غصه ي اين كه بيش تر از بلاد او به تصرف اعراب درآمد و به واسطه ي عارضه ي تب شديد درگذشت و مدت سلطنتش سي سال و چهار ماه بود و از اين امپراتور دو پسر ماند، پسر بزرگ او كنستانتين نام داشت و در جنگ هايي كه قشون رومي با عساكر اسلام مي نمودند، غالبا او سردار بود. پس از هيراكليوس كنستانتين به تخت امپراتوري جلوس كرد اما بعد از صد و سه روز سلطنت زوجه ي هيراكليوس او را مسموم و معدوم ساخت و مقصود اين زن آن بود كه پسر خويش امپراتور شود اما مردم قسطنطنيه كنستانتين پسر كنستانتين نواده ي هيراكليوس را به سلطنت برداشتند. در عهد اين


امپراتور اعراب كه اسكندريه ي مصر را محاصره كرده بودند اين شهر را مسخر نموده كتاب خانه ي آن را بسوختند و ايلچي و هدايا از جانب اين امپراتور به دربار خاقان چين رفت و در همين عهد اعراب داخل افريقية شده جزيره ي قبرس را بگرفتند و به طرف نوبه رانده وارد سيسيل شدند و تمام ارمنستان را متصرف گشتند و رودسر را نيز بگشودند. وقتي كه معاويه مي خواست به جنگ صفين رود از بيم آن كه امپراتور كنستان از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام طرفداري نمايد و از طرف بنادر شام حمله به دمشق آورد قرار خراجي براي امپراتور داد كه هر ساله ادا نمايد.

كنستان برادر خود را بكشت و بد از آن مبتلا به نوعي از جنون گشت و نتوانست در پايتخت خود بماند لهذا به طرف ايتاليا رفت و مدت ها سرير سلطنت خود را در آن جا قرار داد و بعد از بيست و هشت سال حكم راني در سنه ي شش صد و شصت و هشت ميلادي مطابق سال چهل و هفت هجري تقريبا در حمام مقتول گرديد و پسرش كنستانتين معروف به پوكونات در قسطنطنيه به جاي پدر نشست و علت معروف شدن او به پوكانات اين است كه به قصد خونخواهي پدر به ايتاليا رفت و تا هنگام مراجعت از آن جا ريش خود را اصلاح ننمود.

در سال شش صد و شصت و نه ميلادي مطابق چهل و هشت هجري تقريبا كه اوان خلافت معاويه بود سفاين اعراب بعد از فتح اسكندريه ي مصر به طرف سيسيل آمده داخل بندر سيراكس شده هر چه در آن شهر و نواحي بود غارت كردند چون سال شش صد و هفتاد و سه ميلادي مطابق پنجاه و دو هجري تقريبا در رسيد آثار نكبتي در سلطنت روميان و يونانيان پديد آمد به اين معني كه اولا در بهار اين سال قوس و قزح عجيبي در آسمان نمايان گرديد و اهالي قسطنطنيه آن را از آيات شئامت پنداشتند،


ثانيا ناخوشي طاعون و ساير امراض رديه ي مسريه در اغلب نقاط بروز كرد و اين ها نيز اسباب وحشت اهالي قسطنطنيه گرديد اما معاويه كه از اين خيالات بر كنار بود امر نمود سفاين جنگي زياد از بندر اسكندريه ي مصر با تهيه و سلاح به طرف قسطنطنيه حركت كنند، و آن جهازات روانه شدند، و راهنماي آن ها دو نفر تازه مسلمان بود كه پيش از اين دين عيسوي داشتند و بعد از قبول اسلام يكي را محمد مي ناميدند و ديگري را قيس، و آن سفاين اغلب جزاير و بنادر آرشيپل را با سواحل آسياي صغري قتل و غارت نمودند اما زمستان در رسيده هوا سرد شد و آن ها را مانع از وصول به مقصود گرديد. لهذا ايام برودت را در خليج ازمير بماندند. امپراتور هم در قسطنطنيه به تدارك دفاع مشغول بود و مي دانست كه اعراب به زودي قسطنطنيه را محاصره خواهند نمود و از براي اين پايتخت در اين موقع اتفاقي خوش افتاد و آن اين است كه شخصي موسوم به كالينوكوس وارد اين شهر شد و داراي صنعتي بود كه براي مدافعه نهايت مفيد و اهميت زيادي داشت. كالينوكوس اهل بعلبك شام و عيسوي بود و به ضرب شمشير او را مسلمان كرده بودند. در اين وقت فرار نموده خود را به قسطنطنيه رسانيد و يك نوع صنعتي اظهار كرد كه در سفرهاي سابق خود در ايران و تركستان و سرحدات چين فراگرفته بود و آن به كار بردن ماده ي محترقي بود كه از امتزاج نفت و كبريت به درجه ي معين به عمل مي آمد و شايد اجزاي ديگر هم از قبيل شوره و غيره ضميمه مي نمود. در هر حال آن ماده حالت باروتي به هم مي رسانيد و يمكن كه قسمي از باروت چه باروت اختراعي است كه چيني ها در قديم نموده و چندين قرن قبل از ميلاد مسيح آن را به كار برده اند و از آن ها به اهالي توران و ايران نشر كرده و قبل از اسكندر كبير باروت را استعمال مي كرده اند و آن را دارو


مي گفته اند و توپ و خمپاره داشته اند و ديگ مي ناميده اند و مرحوم استاد اجل افخم الأمرا اميرالشعرا رضا قلي خان متخلص به هدايت طاب ثراه در فرهنگ انجمن آراي ناصري در لغت ديگ مي فرمايد. ديگ معروف است كه از مس سازند و در آن طعام پزند و در حمام ها براي گرم كردن آب در خزينه ها نصب كنند و به معني توپ بزرگ نيز آمده است كه در قديم الزمان در قلاع و حصار براي حفظ داشته و مي گذاشته اند و با داروهاي آتشين انباشته به جانب خصم مي افكندند، بعضي درازتر چنان كه هست و بعضي كوتاه تر به تركيبي كه اكنون خمپاره مي نامند كه به پاره ي خم ماند كه زبر او شكسته و زير او قدري باقي است و گلوله ي آن را سنگ و غيره مي كرده اند چنان كه حكيم علي اسدي در گرشاسب نامه در سانحه ي قتل نريمان در پاي كوه سپند در سيستان گفته:



يكي ديگ منجر در آن قلعه بود

كه تيرش بد از سنگ صدمن فرود



به دارو مران رعد انباشتند

همه روزه تا شب نگه داشتند



از آن برج آن سنگ آمد رها

بدان آتش دود چون اژدها



زباره چو آن رعد انداختند

جهان از نريمان بپرداختند



و آن ديگ را ديگ رخشنده مي گفته اند كه از آتش مي درخشيده هم حكيم اسدي طوسي گفته است:



به هر گوشه عراده اي ساختند

همه ديگ رخشنده انداختند




پاورقي

[1] تأبين: سربازي که درجه ندارد. فرهنگ معين.