محنتها ليلة الحادي عشر
اعلم أن أواخر النهار يوم عاشوراء كان اجتماع حرم الحسين عليه السلام و بناته و أطفاله في أسر الأعداء، مشغولين بالحزن و الهموم و البكاء، و انقضي عنهم [1] آخر ذلك النهار و هم فيما لا يحيط به قلمي من الذل و الانكسار، و باتوا تلك الليلة فاقدين لحماهم [2] و رجالهم و غرباء في اقامتهم و ترحالهم، و الأعداء يبالغون في البراءة منهم و الاعراض عنهم و اذلالهم ليتقربوا بذلك الي المارق عمر بن سعد موتم أطفال محمد صلي الله عليه و آله و مقرح الأكباد و الي الزنديق عبيدالله بن زياد و الي الكافر يزيد بن معاوية رأس الالحاد و العناد. [3] .
ابن طاوس، الاقبال،/583 مساوي عنه: القمي، نفس المهموم،/384
پاورقي
[1] [نفس المهموم: عليهم].
[2] [نفس المهموم: لحماتهم].
[3] سيد رحمه الله در اقبال گويد: بدان که پسين روز عاشورا بود که حرم حسين عليهالسلام و دختران و کودکانش اسير دشمن شدند و به اندوه و افسوس و گريه گرفتار آمدند و روز را به حالي به شب آوردند که شرح اندازهي دل شکستگي و خواري آنها در توان خامه من نيست و آن شب را بدون حامي و مردان خود غريبانه گذراندند و دشمنان بينهايت از آنها بيزاري ميجستند و روگرداني ميکردند و خوارشان ميشمردند تا به اين وسيله خود را در نزد عمر بن سعد از دين برگشته و يتيم کنندهي اطفال محمد صلي الله عليه و آله و سلم و خراشندهي جگرها و به عبيدالله بن زياد زنديق و به يزيد بن معاويهي کافر که رأس الحاد و عناد بود، مقرب نمايند.
کمرهاي، ترجمهي نفس المهموم،/179
و ديگر در بحر المصائب از کتب عديده مسطور است که چون تمامت اطفال را جناب زينب در يک جاي فراهم کرده و دلداري هميفرمود، ناگاه زني از طرف شرقي کربلا نمايان شد و به گريه و فغان بيامد و سلام براند و گفت: «از شما کدام يک جناب زينب باشيد؟»
به او باز نمودند. سفرهي ناني و مشکي آب با خود داشت ناگاه در حضورش بگذاشت و عرض کرد: «بعد از ظهر امروز مرا به اين بيابان عبور افتاد. برادرت را تنها يافتم. به حضور مبارکش شتافتم و عرض کردم: کاش زنان را جهاد جايز بودي تا جان خويش را فداي تو کردم.»
فرمود: «تو را به کاري دلالت کنم که ثوابش بيشتر از جهاد باشد. دانسته باش من امروز به دست اين قوم شهيد ميشوم و عيال و اطفال من از آن پس که خيام را بخواهند سوخت، دستگير اين جماعت خواهند شد، با لب تشنه و شکم گرسنه. اگر بتواني امشب طعامي و آبي به ايشان برسان و از خداوند جهان و رسول عالميان مزد بگير.»
لاجرم اين نان و آب را به فرمان آن حضرت براي شما بياوردم و شکر خداي را که به فرمودهي امام زمان کار کردم.
سپهر، ناسخ التواريخ حضرت زينب کبري عليهاالسلام، 537/2
در انوار الشهاده مسطور است که چون اهل و عيال امام مظلوم صلوات الله عليهم در آن حال نابسامان در آن بيابان بماندند و شب يازدهم در رسيد و هيچ کس بر ايشان رحم نکردي و بر حال ايشان نگران نيامدي، سرانجام حضرت زينب خاتون سلام الله عليها، فضه را نزد عمر بن سعد به پيام فرستاد که: «اي عمر! ما امشب لباسي و خيمه و فرشي نداريم. بر ما رحم کن و لباسي براي اين اطفال بيپدر بفرست که در اين حال در اين شب آسايش نداريم.»
آن ملعون از نخست اعتنايي نکرد. بعد از آن، خيمهي نيم سوخته براي ايشان بفرستاد. زينب عليهاالسلام آن خيمه را به روي اطفال کشيد و به امکلثوم فرمود: «اي خواهر! برادرم ديگر شبها بود و علي اکبر و قاسم و عباس و ساير اقربا و برادران به حال ما توجه داشتند و ما را پاس ميداشتند. امشب ما غريبيم، اي خواهر! بيا تا من و تو امشب به پاسباني اين دختران و يتيمان بپردازيم.»
پس در آن شب، اطفال همه بخوابيدند، مگر زينب و امکلثوم عليهاالسلام که با چشم گريان پاسبان بودند. ناگاه در دل شب، سياهي شخصي را نگران شدند. زينب فرمود: «کيستي که در اين شب بر سر اطفال يتيم حسين ميآيي؟»
پس صداي ناله و آهي بلند شد که: «اي خواهر! من برادرت حسينم که به پرستاري شما آمدهام. اي خواهر! ما زنده هستيم و دل ما دربارهي عيال و ايتام خود سوزناک است بيامدهايم که ايشان را پاسباني کنيم.» اين سخن بفرمود و از ديده ناپديد شد و صداي آن مخدره به گريه برخاست.
سپهر، ناسخ التواريخ حضرت زينب کبري عليهاالسلام، 243 - 242/1
و هم در آن کتاب مسطور است: «ان زينب الکبري دعت أختها أمکلثوم في ليلة اليوم الذي قد عزم القوم الظلوم فيه علي الارتحال من أرض الطف».
يعني: زينب کبري، خواهرش امکلثوم را در آن شب که روزش آن مردم جفاکار آهنگ رحيل داشتند و همي قصد کرده بودند که از زمين کربلا بار بربندند، بخواست و فرمود: «يا أختاه! تعالي أن نروح الي جسد أخينا الحسين عليهالسلام نودعه»؛ فرمود: «اي خواهر! بشتاب تا به قتلگاه شويم و با جسد برادر خود حسين عليهالسلام وداع گوييم.»
پس هر دو تن با چشم گريان براي اين که دفعه ديگر با آن حضرت وداع کنند، روان شدند.
سپهر، ناسخ التواريخ حضرت زينب کبري عليهاالسلام، 249/1
و نيز در آن کتاب از کتب ديگر مروي است که چون تمامت ياران حسين عليهالسلام مقتول شدند، پسر سعد ملعون فرمان کرد تا کشتگان سپاه ابنزياد را مدفون ساختند؛ لکن بدن پسر پيغمبر و اصحابش را روي زمين و زير تابش آفتاب بيفکندند و سرهاي مطهر را در همان روز عاشورا با زحر بن قيس به کوفه روان ساختند. ابنسعد با بقاياي اهل بيت و اثقال خود به جا ماندند تا روز يازدهم بکوچند.
چون تاريکي شب پرده ظلام برکشيد و ظلمت جهان را کران تا کران در سپرد، حضرت زينب عليهاالسلام به مواضع خيام برادرش، فرزند خيرالانام به آن حال نگران شد و آن اطفال برهنه و گرسنه و تشنه را در اطراف خويش بديد که نداي «وا عمتاه!» برآوردند و هميگفتند: «جگر ما از تشنگي بتافت و رنج گرسنگي امعاي ما را بخورد.»
ديگري در طلب پرده و ستر ناله برکشيد. آن حضرت لطمه بر چهره خويش بزد و نظري به برادرش بيفکند و با خواهرش امکلثوم فرمود: «ما نصنع هذه الليلة بهذه الفتيات الضائعات و هذه الفتيان الصغار و هذه الأطفال؛ امشب با اين دختران که در اين بيابان بيکس و غريب بيفتادهاند و اين کودکان و اطفال چه کنيم؟»
امکلثوم عرض کرد: «رأي، رأي تو است.»
فرمود: «اي امکلثوم! رأي چنان است که اين اطفال را فراهم کنيم و برادرزاده و روشني چشمم زين العابدين بيمار را در ميان ايشان جا دهيم و تو از يک سوي و من از يک جانب ديگر تا بامداد به حراست ايشان بنشينيم.»
امکلثوم عليهاالسلام عرض کرد: «آنچه بفرمايي، همان است.» پس امام بيمار را بدون اين که بستري در زير يا زبرپوشي بر روي باشد، در ميان ايشان بگذاشتند و آن حضرت از شدت غم و اندوه و محنت و مصيبت، نيروي خواب راندن نداشت و زنان بانگ نوحه و ناله برآوردند.
آن گاه حضرت زينب خاتون با امکلثوم عليهاالسلام فرمود: «نيک ميداني که من از شدت گريه بر برادرت حسين عليهالسلام و پسران او و برادرزادگانش بسي تعب يافتهام. دوست هميدارم که ساعتي سر به خواب نهم و تو ايشان را حراست کني.»
عرض کرد: «به اختيار تو است.»
پس آن حضرت سر به زمين نهاد. ناگاه از دهنه بيابان سواري نمايان شد. امکلثوم از ديدارش بر خويشتن بلرزيد و ندا برکشيد: «اي خواهرک من! بنشين. ندانيم در اين سواد شب، ما را چه ميرسد.»
بالجمله، زينب خاتون ترسان و پريشان بنشست و خواهرش را لرزان بديد. فرمود: «اي خواهرک من! چه تو را در بيم افکنده است؟»
گفت: «از اين بيابان، سواري نمايان شده است. ندانيم از وحوش بياباني يا از لشکر باشد.»
چون آن سياهي نزديکي گرفت، هر يک از ايشان خويشتن را بر ديگري افکند و اطفال نداي: «يا جداه! وا محمداه! وا علياه! وا حسناه! وا حسيناه! وا ضيعتاه بعدک يا أبا عبدالله» برآوردند، چون آن سياهي نزديک شد و منکشف گشت، صورت شخصي نمايان شد. «فقالت زينب: بحق الله عليک من تکون أيها الرجل فقد روعت و الله قلوبنا و قلوب هذه الفتيات الضائعات و الأطفال الصغار».
زينب عليهاالسلام فرمود: «اي مرد! به حق خداي برگوي کيستي. همانا دل ما را بيمناک ساختي.»
«فقال: لا تجزعي أنا أبوک أميرالمؤمنين، أتيت أحرسک هذه الليلة».
فرمود: «بيمناک مباش! من پدرت اميرمؤمنانم. بيامدهام تا در اين شب تو را حراست کنم.»
چون نام پدرش را بشنيد، بر چهرهي خود بزد و ناله برکشيد: «وا ابتاه! وا علياه! کاش حاضر بودي و پسرت حسين را ميديدي که هر چند استعانت نمود، هيچ کس به فريادش نرسيد و از هر که پناه جست، پناهش نداد. سوگند به خداي او را تشنه بکشتند. با اين که حيوان و انسان آب بياشاميدند.»
آن گاه اميرمؤمنان عليهالسلام آن حضرت را در برکشيد و معانقه فرمود و تسليت داد و به رحمت و کرامت خداي بشارت بداد و فرمود: «اي دخترک من! به خيمه باز شو و به اطمينان خاطر باش. چه تا بامداد شما را محارست کنم.»
و اما جناب امکلثوم نيز از طرف ديگر شخصي و شبحي را نگران شد که روي به خيمه آورد و در ميان ايشان همان معاملت که در ميان خواهرش زينب کبري و پدرش اميرمؤمنان عليهالسلام بگذشت، به پاي رفت و چون به امکلثوم نزديک شد، به گريه و ندبه و فرياد درآمد. امکلثوم بدانست که مادرش فاطمهي زهرا است. پس با وي معانقه کرد و بر سينهي خود برگرفت. آن گاه امکلثوم تمام آن مصائب و وقايع را که بر اهل بيت وارد شده بود، در خدمت مادرش به عرض رساند. فرمود: «اصبري يا بنتاه، ان الله تبارک و تعالي قد وعدکم أجرا عظيما و مقامات جليلة؛ اي دختر! صبوري کن، خداي تعالي براي شما اجري بزرگ و مقامات جليله وعده نهاده است.»
آن گاه فرمود: «اي دختر! به خيمه باز شود. همانا من با پدرت اميرمؤمنان عليهالسلام به حفظ و حراست شما در اين شب بگذرانيم.»
و نيز چون در آن شب دختر امام حسين عليهالسلام ناپديد شد و جناب زينب و امکلثوم در طلبش به هر سوي ميشتافتند و آخر الامر با فرياد و ناله هميگفتند: «اي برادر! اي حسين! دختر مظلومهات ربابه در کجا است؟»
ناگاه با صوتي جلي ندا برکشيد: «أختاي! أختاي! بنتي ربابة في کنفي مغمي عليها».
پس آن دو مخدره برفتند و آن دختر را تسليه دادند و به خيمه باز آوردند و تفصيل اين داستان در بحرالمصائب و بعضي کتب مسطور است.
سپهر، ناسخ التواريخ حضرت زينب کبري عليهاالسلام، 540 - 537/2
و ديگر، کيفيت رؤياي حضرت زينب است، گاهي که در کربلا بودند؛ چنان که در بحر المصائب مذکور است که چون آن حضرت در آن شب که دختر امام عليهالسلام مفقود شد به تفصيلي که در کتب ياد کردهاند، مادرش فاطمه زهرا سلام الله عليها را در خواب بديد و از آن حالات محنت آيات شکايت هميورزيد، صديقهي طاهره در مقام تسلي و تسکين آن مخدره برآمد و فرمود: «اي نورديده! چنان گمان مبر که من بيخبر بودم. يا در اين محضر حاضر نبودم.»
آن گاه علاماتي چند را که در آن کتاب مذکور است، برشمرد و آن حضرت را به دريافتن رقيه خاتون امر کرد. حضرت زينب نالان و هراسان بيدار شد و تفتيش فرمود و او را به قتلگاه دريافت.
سپهر، ناسخ التواريخ حضرت زينب کبري عليهاالسلام، 545/2
هيچ آفريدهاي نتواند تصور کند که شب يازدهم محرم چه گذشت به آن بانوي عصمت و چگونه طاقت آورد و چگونه آن شب را صبح کرد با يک مشت پردگيان آل عصمت که بيپرده خيمهها سوخته، اموالها غارت شده، اداره کردن عيال اسير و اطفال پدر کشته و مراقبت ايتام رقيق القلب گرسنه و تشنه، راستي اين مطلب از عهدهي مردان بزرگ هم خارج است، چه جاي يک زن داغ ديده محنت کشيدهي برادر کشته! البته اين صبر و تحمل از ايمان ثابت و تربيت نيکو و عقيدهي راسخ بوده است؛ و الا زن نميتواند با اين مشکلات روبهرو بشود و خود را نبازد. البته اين مقام و توفيق چنين صبر و تحمل جز با روابط مبادي عاليه آسماني ممکن نخواهد بود.
محلاتي، رياحين الشريعه، 108/3.