بازگشت

ثم شيرز


و رحلوا منها، و نزلوا شيزر [1] و كان فيها شيخ كبير، فقال: يا قوم! هذا رأس الحسين عليه السلام، فتحالفوا أن لا يجوزوا [2] في بلدهم [3] .

فلما عاينوا ذلك منهم لم يدخلوها. [4] .

مقتل أبي مخنف (المشهور)، / 116 مساوي عنه: البهبهاني، الدمعة الساكبة، 67/5؛ الدربندي، أسرار الشهادة، / 486 - 485؛ الزنجاني، وسيلة الدارين، / 374



پاورقي

[1] [في المطبوع: «شيرز»].

[2] [الأسرار: «لا يجوز»].

[3] [الدمعة الساکبة: «بلدکم»].

[4] ورود اهل بيت به شيرز: و چون سفيده بدميد، از آن جا کوچ داده به کنار شيرز (شيرز (بر وزن جعفر): شهري نزديک معره است.) فرود شدند. در شيرز پيري سالخورده و فرتوت بود. مردم را طلب کرد و فرمود: «اي قوم! اينک سر فرزند مصطفي و پسر علي مرتضي و پاره‏ي جگر فاطمه زهرا است. رضا ندهيد که اين جماعت مذموم مشؤم به اين شهر درآيند و سعادت ابدي را متابعت محمد و آل محمد از شما بزدايند. (زدودن: پاک کردن، از بين بردن.).

مردم شيرز در دفع لشکريان هم‏دست و هم‏داستان شدند و قواد سپاه ابن‏زياد، ناچار بار بربستند و بر نشستند و طريق قلعه‏ي کفر طالب پيش داشتند و در آن‏جا حصني اگر چند خرد بود، لکن استوار بود. روي لشکريان در فروبستند و از پي مدافعه بر فراز باره صعود دادند. خولي بن يزيد اصبحي به پاي باره آمد و ندا درداد: «آيا شما در تحت فرمان يزيد بن معاويه نيستند؟ ابواب حصن را فراز کنيد (فراز کردن: باز کردن.) و ما را آب دهيد.»

گفتند: «سوگند به خداي که شما را شربتي از آب نچشانيم. مگر شما آن مردم نيستيد که حسين بن علي عليهماالسلام را با لب تشنه شهيد کرديد؟»

سپهر، ناسخ التواريخ سيد الشهدا عليه‏السلام، 108/3

و به شيرز رفتند، اهل آن‏جا ايشان را راه ندادند.

قمي، منتهي الآمال، / 496.