بازگشت

يك شب مهلت


حسين و يارانش، با آنكه در محاصره دشمن قرار گرفته، و گرما و بي آبي و در پي آن تشنگي، جان آنها را تهديد مي كرد، مصمم و سازش ناپذير، براي هر رويدادي خود را آماده كرده بودند.

عبيدالله بن زياد و فرمانده لشكر او عمر بن سعد، نيز از فراواني لشكر خويش و بي كسي و تنهايي حسين (ع) شادمان و خشنود، پيروزي خود را حتمي مي ديدند. [1] .

از اينرو، عمر بن سعد به لشكريانش فرياد زد:


اي لشكر خدا سوار شويد و مژده بهشت بگيريد! [2] .

در اين هنگام، حسين (ع) در جلوي خيمه خويش نشسته و بر شمشيرش تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود، گويا به خواب خوشي رفته بود.

زينب (س) چون سر و صداي لشكر را شنيد، نزد برادر دويد وگفت: اي برادرم! آيا اين صداهايي كه نزديك مي شود را نمي شنوي؟

امام حسين (ع) سر از زانو بلند كرد و گفت: هم اكنون در خواب رسول خدا (ص) را ديدم كه به من مي فرمويد: به راستي تو فردا نزد ما خواهي بود.

زينب (س) چون سر و صداي لشكر را شنيد، نزد برارد دويد و گفت: اي برادرم! آيا اين صداهايي كه نزديك مي شود را نمي شنوي؟

امام حسين (ع) سر از زانو بلند كرد و گفت: هم اكنون در خواب رسول خدا (س) را ديدم كه به من مي فرمود: به راستي تو فردا نزد ما خواهي بود.

زينب (س) چون اين سخن را شنيد، سيلي اي به گونه خود نواخت و فرياد واي از دل بركشيد.

امام حسين (ع) به او گفت: براي تو واي، نيست. خواهرم آرام باش! خدا رحمت كند تو را!

عباس گفت: برادر! اين لشكر به سوي تو آمده اند.

امام حسين (ع) فرمود: برادرم عباس! جانم فدايت، سوار شو. و پيش آنها برو و بگو، چه مي خواهند؟ و براي چه آمده اند؟

عباس با بيست سوار، كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز از آن شمار بودند، پيش آمد تا برابر آنها رسيد، پس گفت: چه در سر داريد، و چه مي خواهيد؟

گفتند: از امير، دستور رسيده، به شما بگويم كه يا تسليم وي شويد، و يا براي جنگ آماده گرديد.

عباس، درنگ كنيد تا نزد اباعبدالله بازگرديم و آنچه مي گوييد را به او برسانم، آنها پذيرفتند كه به انتظار بمانند، تا اين خبر را به حسين (ع) رسانند و پاسخ آن حضرت


را دريافت كنند.

عباس، بسوي حسين (ع) تاخت تا وي را آگاه نمايد. در اين فرصت، ياران او، با هم به گفتگو پرداختند: حبيب بن مظاهر به زهير بن قين، گفت: اگر موافق باشي، تو يا من با اين گروه مخالف سخن بگوئيم.

زهير گفت: اين پيشنهاد از توست، پس خودت سخن آغاز كن؟

حبيب بن مظاهر، لشكر دشمن را مخاطب قرار داد و گفت:

بخدا سوگند! چه بد مردمي هستند كساني كه فرداي قيامت خدا را ملاقات كنند در حالي كه فرزند پيامبرش را با ياران و خانداني كه اشخاص شب زنده دار و سحر خيز و بسياري ذكر گوي اين ديار هستند، كشته باشند.

عزرة بن قيس پاسخ داد: تو با اين سخنان مي خواهي خود را پاك گرداني!

زهير، رشته سخن را به دست گرفته و گفت: اي عزره! خدا او را پاك گردانيده و ستوده و هدايت بخشيده! اي عزره از خدا بترس كه من نيك خواه توام، تو را بخدا سوگند! از آنان مباش كه گمراهان را بر كشتن جانهاي پاك كمك مي كنند!

پاسخ داد: اي زهير! تو نزد ما از شيعيان اين خاندان به شمار نمي آمدي بلكه از هواداران عثمان بودي؟

گفت: از اينكه اكنون اينجا هستم، در نمي يابي كه از پيروان ايشانم؟ سپس افزود: بخدا سوگند! من هرگز به حسين نامه اي ننوشتم و كسي نزد وي نفرستادم، و وعده ياريش ندادم! ولي در راه با هم برخورد كرديم، و من چون به او نگريستم، نزديكي وي با پيامبر در يادم آمد، پس از آنكه دانستم بسوي دشمن خويش و دسته شما در حركت است، بر آن شدم كه ياريش كنم و از شمار پيروان او باشم و براي نگهباني از حق خدا و پيامبرش كه شما آن را تباه گردانيده و از ميان برده ايد، از وي پشتيباني


كنم! و جانم را فدايش گردانم. [3] .

چون عباس، نزد حسين (ع) رسيد و او را از خواسته دشمن آگاه كرد، امام حسين (ع) فرمود: برادر! نزد آنان برگرد و اگر توانستي كار را به فردا واگذار، تا امشب را به نماز و نيايش و طلب آمرزش از او، سپري سازيم، خدا مي داند كه من، گزاردن نماز، تلاوت قرآن، بسياري دعا، و درخواست آمرزش را دوست دارم. [4] .

عباس اطاعت كرد و بتاخت بازگشت، چون پيش آنان رسيد به ايشان گفت:

اي حاضران! اباعبدالله از شما مي خواهد، كه امشب برويد و ما را واگذاريد تا در اين كار بينديشيم زيرا كه ميان شما و او در اين باره سخن نرفته بود، چون صبح فرارسد، همديگر را ديدار كنيم، آنگاه اگر خدا بخواهد، يا تن به خواسته شما دهيم و يا آن را رد نماييم.

چون اين پيام را از عباس شنيدند، عمر بن سعد گفت: اي شمر: نظر تو چيست؟ شمر گفت: نظر تو چيست؟ سالار و فرمانده تويي؟ رأي رأي توست!

ابن سعد پاسخ داد: مي خواهم نباشم!

آنگاه رو به سپاهيانش كرد و گفت: شما چه مي انديشيد؟

عمرو بن حجاج زبيدي گفت: سبحان الله! به خدا اگر ديلمان چنين درخواستي را از تو مي كردند. مي بايست بپذيري!

قيس بن اشعث نيز گفت: آنچه را ايشان خواسته اند بپذير! به دينم سوگند! كه آنان بامداد با تو به جنگ برخواهند خاست.

گفت به خدا! اگر بدانم كه چنين مي كنند امشب را مهلتشان نمي دهم. [5] .


علي بن حسين (ع) مي گويد: فرستاده عمر سعد بسوي ما آمد و در جايي ايستاد كه صدا رس باشد، آنگاه گفت: تا فردا به شما مهلت داديم، اگر تسليم شديد كه شما را پيش امير عبيدالله بن زياد مي فرستيم، و اگر نپذيرفتيد دست از شما بر نمي داريم. [6] .


پاورقي

[1] کافي، ج 4، ص 147.

[2] ارشاد، ص 230، طبري، ج 5، ص 417.

[3] طبري، ج 5، ص 417.

[4] ارشاد، ص 230. طبري، ج 5، ص 417.

[5] طبري، ج 5، ص 417.

[6] طبري، ج 5، ص 418.