بازگشت

صحنه آزمون انسانها


عمرو بن قيس مشرقي، گفته است: من و پسرعمويم در منطقه قصر بني مقاتل، خدمت حسين (ع) رسيديم و بر او سلام كرديم.

پسر عمويم به آن حضرت گفت: اين سياهي محاسن شما، در اثر خضاب است، يا آنكه رنگ موي شما بطور طبيعي سياه است؟

فرمود با خضاب (آن را سياه نگه مي دارم)، زيرا موي ما بني هاشم زود سفيد مي شود.

آنگا پرسيد: آيا به ياري من آمده ايد؟


من گفتم: مردي عيالمندم، و مال بسياري از مردم نيز در نزد من است، چون نمي دانم كار شما به كجا مي انجامد، مي ترسم كه امانت مردم ضايع شود.

پسر عمويم نيز مانند همين سخنان را به زبان آورد.

حسين (ع) فرمود: پس از اينجا برويد تا فرياد من را نشنويد و اثري از من نبينيد، كه براستي هر كسي فرياد ما را بشنود و يا (از دور) سياهي و شبح ما را ببيند، ولي درخواست ما را نپذيرد و به فرياد ما نرسد، بر خداي بلند مرتبه واجب است كه او را با خواري به جهنم اندازد. [1] .

ماجراي اين مرد، خاطره عافيت طلبي هاي مقدس نماها را تداعي مي كند كه چگونه به هنگام خطر، يعني آنجاها كه پاي فدا كردن مال و جان به ميان مي آيد، امور كم اهميت و گاه مستحبي را دستاويز قرار مي دهند و خود را از صحنه به كنار مي كشند. درست است كه امانت مردم مهم و حفظ آن واجب است، اما، در هنگامي كه جان و مال و آبروي افراد بسياري، مورد تجاوز قرار گرفته است و از همه مهمتر حرمت دين خدا، سنت پيامبر، و خاندان پاك او بگونه اي شكسته مي شود كه فرزندان رسول خدا آواره بيابانها مي گردند، آيا به رخ كشيدن امانت داري و پيشگيري از اتلاف مال مردمان، فرار از مسئوليت نيست؟ آنهم در برابر امام معصوم؟ درس تقوا و درستكاري به حسين؟!! زهي بي خردي و دنيا طلبي!

مردم بسياري در طول راه با حسين (ع) برخورد مي كردند، برخي از ترس آنكه مبادا امام از آنها درخواست ياري نمايد، خود را از چشم آن حضرت پنهان مي كردند و يا مسير خويش را تغيير مي دادند، برخي ديگر با بي شرمي خدمت امام مي رسيدند ولي از ياري دادن و همراهي كردن او خودداري مي كردند و بگونه اي صريح دست


رد بر سينه حسين (ع) مي زدند، برخي تا مراحلي پيش آمدند، گروهي همين كه از اخبار كوفه آگاه شدند و دانستند كه همراهي حسين (ع) مخاطره آميز است از همان نيمه راه برگشتند. برخي تا منازل بعدي هم پيش آمدند، و افرادي هم تا آخرين لحظات مقاومت كردند، اما پيش از آنكه كشته شوند، از امام جدا شدند. يكي از آن افراد ضحاك بن عبدالله مشرقي همداني است كه خود چنين مي گويد:

من و مالك بن نضر ارحبي بر امام حسين (ع) وارد شديم، پس سلام كرديم، و در محضر وي نشستيم.

آن حضرت خوش آمد گفت و پاسخ سلام ما را داد و پرسيد: به چه منظور نزد من آمده ايد؟

عرض كرديم: براي سلام و درخواست عافيت براي شما، تا هم عهد خود را تجديد كرده باشيم و هم به شما خبر دهيم، كه مردم كوفه براي جنگ با شما آماده اند!

امام فرمود: خدا ما را بس است و او سرپرست و مددكار خوبي است.

چون مي خواستيم از او جدا شويم و خداحافظي كنيم، فرمود:

چه مانعي داريد كه مرا ياري كنيد؟

مالك بن نضر، كه همراه من بود گفت: هم قرض داريم و هم گرفتار زن و فرزند هستيم.

من نيز گفتم گر چه مرا نيز همين گرفتاريهاي قرض و زن و بچه هست، ولي حاضرم تو را همراهي كنم و در راه تو فداكاري نمايم، اما به شرط آنكه هرگاه بي كس ماندي و ياري من تو را سودي نداشت، اجازه بدهي شما را رها كنم و در پي كار خويش بروم. امام شرط مرا پذيرفت، پس من نزد وي ماندم [2] تا آنكه روز عاشورا فرارسيد و ياران


او به شهادت رسيدند و جوانان و خود آن حضرت مورد حمله دشمن واقع شدند، و از اصحاب امام جز دو نفر به نامهاي سويد بن عمرو بن ابي مطاع خثعمي و بشر بن عمرو خضرمي كسي باقي نمانده؛ آنگاه به حسين (ع) عرض كردم:

اي فرزند پيامبر خدا! مرا با تو قرار بر اين بود كه تا ياوراني داشته باشي، همراه تو بمانم و شما را ياري دهم، ولي هنگامي كه ياران و همراهان تو كشته شدند، آزاد باشم و بروم؛ هم اكنون آن زمان فرارسيده است.

فرمود: راست گفتي، اما چگونه از دست اين لشكر بزرگ مي گريزي؟ اگر مي تواني راهي براي فرار پيدا كني، مرا با تو كاري نيست.

چون از قبل، اسبم را آماده در ميان خيمه اي بسته بودم و پياده با دشمن جنگ مي كردم، هنگامي كه لشكر عمر سعد اسبهاي ياوران حسين را پي مي كرد، اسب من سالم باقي ماند.

من آن روز دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست فرد ديگري را قطع كردم، اين كار من مورد تحسين امام (ع) واقع شد، بگونه اي كه چند بار فرمود:

«لا تشل، لا يقطع الله يدك الله خيرا من اهل بيت نبيك صلي الله عليه و آله دستت درد نكند و شل نشود، خدا هرگز نگذارد دست تو قطع شود و پروردگار پاداش نيكويي به خاطر خاندان پيامبر (ص) بتو عنايت كند.» [3] .

هنگامي كه مرا اجازه رفتن داد، اسب خويش را از خيمه بيرون آوردم و بر پشت او سوار شدم و با تازيانه بر او زدم بگونه اي كه روي سم پاهاي خود بلند شد، آنگاه افسارش را رها كردم تا پيش بتازد، دشمن كه اين حالت را ديد، ناگزير راه باز كرد و من صفهاي آنان را شكافتم و بيرون آمدم.=


يازده نفر از سپاه دشمن به تعقيب من پرداختند، نزديك بود كه به من دست يابند و مرا گرفتار سازند كه چند نفر از دوستان و آشنايان پيشين، به نامهاي كثير بن عبدالله شعبي، ايوب مسرح خيواني و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناته و با شفاعت آنان خداوند مرا نجات داد.

گر چه ضحاك بن عبدالله، امام را در لحظه هاي آخرين، تنها گذارد، و سعادت بزرگي را از دست داد و نامش در كنار نام شهداي كربلا ثبت نشد، ولي با آنكه او همچون مردم كوفه به آن حضرت نامه ننوشت و پيام نفرستاد، اما روي پيماني كه با حسين (ع) بسته بود استوار باقي ماند و دعاي خير امام را توشه آخرت خود ساخت، و تن به خواري و بدنامي نداد.


پاورقي

[1] ثواب الاعمال، و عقاب الاعمال، شيخ صدوق ص 409.

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 418.

[3] طبري، ج 5، ص 445،444.