بازگشت

نخستين احتجاج با دشمن


به دستور عبيدالله راههاي ميان واقصه تا بصره و شام را بسته بودند و كسي را نمي گذارند از آن راهها رفت و آمد كند. [1] .

حصين بن نمير، نيز در قادسيه به انتظار امام مانده بود، حر بن يزيد هم، از قادسيه به سوي حسين (ع) پيش آمده بود. اينك حر با هزار سوار، روبروي امام صف كشيده است.


هنگام ظهر فرارسيد، امام به حجاج بن مسروق فرمود: اذان بگو! [2] .

پس از آنكه اذان گفته شد، و وقت اقامه نماز رسيد، حسين (ع) لباس پوشيد و نعلين بر پا كرد و بيرون آمد، پس خدا را سپاس گفت و او را ستايش كرد، آنگاه فرمود: اي مردم! من نزد شما نيامدم مگر هنگامي كه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما آمدند و گفتند: «نزد ما بيا، كه امام و پيشوايي نداريم، شايد خداوند به سبب تو ما را به راه راست، راهنمايي كند». پس اگر بر سر همان قول خود هستيد، اطمينان بدهيد و اگر اين كار را نمي پذيريد و آمدنم را خوش نداريد، من به همان مكاني كه از آنجا به سوي شما حركت كردم، بر مي گردم. آنها خاموش ماندند و كسي از ايشان حتي كلمه اي بر زبان نياورد.

آنگاه حضرت به مؤذن گفت: بگو برخيزيد نماز برپا شد! پس به حر فرمود: آيا تو هم مي خواهي با ياران خويش نماز بگزاري؟

حر گفت: نه! بلكه شما نماز بپا داريد، تا ما نيز پشت سر شما نماز بگزاريم.

حسين (ع) با ايشان به نماز ايستاد، پس از آن به خيمه خويش رفت، و همراهانش پيرامون او گرد آمدند.

حر نيز بسوي مكان پيشين خود بازگشت، و به خيمه اي كه براي او زده بودند، وارد شد. در اين هنگام گروهي از يارانش گرد او حلقه زدند، و بقيه به صف هاي خود در سپاه بازگشتند، پس از آن هر كدام از ايشان افسار اسب خويش را بدست گرفته و در سايه آن نشست. [3] .

چون هنگام عصر رسيد، حسين (ع) دستور داد،: آماده رفتن شوند، آنها همه اطاعت


كردند، پس از آن به منادي امر كرد: براي نماز عصر فرياد زند: نماز بپا شد!

حسين (ع) پيش آمد و به نماز ايستاد، و پس از آنكه نماز را سلام داد، رو به سوي آن مردم كرد و پس از سپاس و ستايش خدا، فرمود: اما بعد، اي مردم! پس براستي اگر شما پرواي خدا داشته باشيد و حق را بشناسيد و به اهلش واگذاريد، خدا از شما بسيار خشنود مي گردد و ما اهلبيت پيامبر (ص) سزاوارتريم به ولايت، از كساني كه بدون هيچ شايستگي، با ادعاي حكومت، به زور و ستمگري بر شما چيره شده اند.

و اگر فرمانروايي ما را خوش نداريد و مي خواهيد نسبت به حق ما ناآگاه بمانيد، و انديشه شما اكنون غير از آن است كه در نامه هايتان و فرستادگان شما به من رسانده اند، بگوييد تا از نزد شما برگردم. [4] .

پس حر به آن حضرت گفت: من به خدا سوگند! نمي دانم اين نامه ها و فرستاده هايي كه تو از آن ياد مي كني، چيست؟

حسين (ع) به يكي از يارانش فرمود: اي عقبة بن سمعان! آن آخرين نامه هايي كه برايم فرستاده اند بياور!

آن مرد، خرجين پر از نامه را آورد و پيش امام فروريخت.

حر گفت: ما از آنها كه اين نامه ها را به تو نوشته اند نيستيم؛ ما تنها دستور داريم هنگامي كه با شما ديدار كرديم، ازتو جدا نشويم تا به كوفه نزد عبيدالله زياد برويم. حسين (ع) فرمود: مرگ براي تو آسانتر از اين آرزوست.

سپس رو به ياران خويش كرد و گفت: سوار شويد!

همراهان سوار شدند و كمي درنگ كردند تا زنان نيز سوار شدند.

آنگاه فرمود: از همين راه كه آمده ايد برگرديد!


همينكه خواستند برگردند، لشكر از بازگشت آنان، پيشگيري كرد.

حسين (ع) به حر فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مي خواهي؟

حر به او گفت: اما گر كسي از عرب غير از تو، در چنين شرايط و حالي كه در آن هستي، اين سخن را به من مي گفت: من نيز هر كه بود، از بردن نام مادرش به سوگوار شدن خودداري نمي كردم، ولي چه كنم، كه به خدا سوگند نمي توانم از نام مادر تو جز به بهترين شيوه ممكن ياد كنم.

حسين (ع) به او گفت: پس چه مي خواهي؟

پاسخ داد: قصد دارم شما را پيش امير عبيدالله ببرم!

فرمود، به خدا، همراه تو نخواهم آمد!

حر گفت: من هم به خدا دست از تو برنمي دارم!

اين گفته ها: سه بار ميان حسين (ع) و حر رد و بدل شد و گفتگو ميان آن دو، به درازا كشيد.

حر به آن حضرت گفت: من دستور ندارم با شما بجنگم، تنها مأمورم كه از شما جدا نشوم تا اينكه تو را به كوفه ببرم! اكنون كه نمي خواهي به كوفه بيايي، راهي را در پيش گير كه نه به كوفه وارد شوي و نه به مدينه برگردي! و به اين صورت ميان سخن من و تو، انصاف برقرار شود، تا آنكه من نامه به عبيدالله بنويسم، شايد خداوند وضعي را پيش آورد كه من در كار شما آلوده به چيزي نگردم! پس از اين راه روانه شو!

حضرت پذيرفت و از راه عذيب و قادسيه جدا شد و به سمت چپ پيش رفت. حر نيز با همراهانش به موازات آن حضرت براه افتاد. او همواره به حسين (ع) مي گفت: اي حسين! من خدا را به ياد تو مي آورم از آنكه جانت را به خطر اندازي، زيرا اگر بجنگي كشته خواهي شد!


پس حسين (ع) پاسخ داد: آيا مرا از مرگ مي ترساني؟ و آيا اگر مرا بكشيد، كارهاي شما روبراه مي شود؟ اينك من همان سخن برادر اوس به پسر عمويش را، كه مي خواست به ياري رسول خدا برود، يادآوري مي كنم: هنگامي كه پسرعمويش را مي ترسايند، و گفت به كجا مي روي؟ كشته خواهي شد، پاسخ داد:

من مي روم، كه جنگ براي جوانمرد عار نيست. هنگامي كه هدف او حق باشد و بعنوان مسلمان جهاد كند.

و در راه مردان صالح جانبازي نمايد و از بدبختي جدا گشته و به گناهكاري پشت نمايد.

پس اگر زنده ماندم، پشيمان نيستم، و اگر جان سپردم، سرزنش نمي شوم؛ زيرا همين كه خوار شوي ولي زنده بماني و فرومايه گردي، بس است.

حر تا اين سخن را شنيد، خود را كنار كشيد و با همراهان خويش يكسوي راه را پيش گرفت، و حسين (ع) از سوي ديگر راه حركت خود را ادامه داد. [5] .

در اين ماجراي ديدار حر با امام (ع) نكاتي نهفته است:

نخست احترام و اعتماد حر به آن حضرت، به گونه اي كه در نماز به حسين (ع) اقتدا مي كند و در برابر پرخاش اباعبدالله (ع) جانب ادب را نگاه مي دارد و از بكار بردن كلمه اي كه مستلزم بردن نام حضرت زهرا (س) باشد و نوعي توهين تلقي شود، خودداري مي كند. ديگر آنكه از درگيري با حضرت، بطور جدي پرهيز مي نمايد، و در پي بهانه اي است كه خود را از اين گرفتاري نجات دهد.

از سويي ديگر، حسين (ع) به حر اعتماد مي نمايد، و بي آنكه احساس خطر كند، نماز را به جماعت برگزار مي كند. دوم اينكه از مردم مي خواهد، كه حق را به اهلش


واگذار كنند و خاطر نشان مي سازد كه اهلبيت پيامبر به ولايت از ديگران سزاوارترند. سوم آنكه: براي آنان روشن مي سازد كه ديگران بدون استحقاق، با ستمگري و دغلكاري، حكومت را غصب كرده اند.

سرانجام با خواندن اشعاري حماسي هشدار مي دهد كه: در راه هدف، از جانبازي و شهادت نه تنها كه نمي هراسد، بلكه آن را نجات از بدبختي و ذلت مي شمارد.

و يادآور مي شود كه گر چه از اين هدف دست برنمي دارد، ولي مردم، در تحقق حكومت، نقش اساسي را به عهده دارند و تا مردم پذيراي ولايت حق، نشوند، اعمال ولايت ممكن نمي باشد؛ از اينرو، به عهد شكني كوفيان اشاره مي كند و مي گويد: اگر فرمانروايي ما را خوش نداريد و به حق ما ناآگاه هستيد و... بگوييد تا برگردم! و البته نه آنكه قيام عليه باطل، و تلاش براي شناساندن حق، و ايجاد زمينه براي حاكميت اسلام و اجراي احكام خدا، كه همه از مصاديق بارز امر به معروف و نهي از منكر هستند، را كنار بگذارد، كه اين كار نه از امام حسين (ع) بعنوان رهبر مسلمانان بلكه از هيچ مسلماني پذيرفته نيست و امامان معصوم اين امور را در رأس برنامه هاي خود قرار مي دادند و همه آن بزرگواران جان خويش را بر سر همين آرمان گذاردند و به شهادت رسيدند.


پاورقي

[1] ارشاد، ص 221.

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 401. ارشاد، ص 224.

[3] ارشاد، ص 224. تجارب الامم، ج 2، ص 59 طبري، ج 5، ص 402.

[4] ارشاد، ص 225، طبري، ج 5، ص 402.

[5] ارشاد، ص 225، ابوعلي مسکويه، نيز با کمي تفاوت اين گفتگو را ثبت کرده است (تجارب الامم، ج 2، ص 60).