بازگشت

شهادت مسلم و هاني


ابن زياد دستور داد: مسلم را به بالاي قصر ببريد و گردنش را بزنيد و پيكرش را از بام فروافكنيد.

مسلم گفت: به خدا سوگند اگر ميان من و تو خويشاوندي بود، مرا نمي كشتي، يعني چون تو حرام زاده اي و هيچ نسبتي با من نداري، دست به چنين جنايتي مي زني. ابن زياد فرياد زد: كجاست آن كسي كه ابن عقيل شمشير بر سرش زده بود؟
پس بكر بن حمران احمري [1] را كه از مسلم زخم خورده بود فراخواند و به او گفت: به پشت بام برو، در ازاي ضربتي كه به تو زده است، گردنش را بزن.

آن مرد، مسلم را به بام قصر برد، در حالي كه آن حضرت تكبير مي گفت و از خداوند طلب آمرزش مي كرد و بر پيامبر خدا درود مي فرستاد و مي گفت: خداوندا! ميان ما و مردمي كه به ما نيرنگ زدند و ما را خوار كردند، داوري فرما!

به هر حال، او را بالاي بام قصر در همانجايي كه بعدها محل كفش دوزان شد، برده و گردنش را زدند و پس از آن سرش را به پايين انداخته و در پي آن پيكرش را به زير افكندند.

آنگاه محمد بن اشعث برخاست و با عبيدالله درباره هاني بن عروه به گفتگو پرداخت و گفت: براستي كه تو خود مقام و منزلت هاني را در اين شهر مي داني و از موقعيت خانواده او در ميان قبيله اش آگاهي، اكنون خاندان او مي دانند كه من و همراهم او را نزد تو آورده ايم، پس تو را به خدا سوگند! از وي درگذر و او را به من ببخش زيرا كه دشمني مردم شهر و خاندان او را بر خود خوش ندارم.

ابن زياد نخست وعده داد كه خواهش او را انجام دهد ولي زود پشيمان شد و دستور داد كه در همان وقت هاني را حاضر كنند، سپس گفت: او را به سوي بازار شهر ببريد و گردنش را بزنيد. به دنبال اين دستور، هاني را بيرون بردند، به جايي كه آخر بازار و محل خريد و فروش گوسفندان بود، در حاليكه شانه هاي او بسته بود و فرياد مي زد: يا قبيله مذحج! گويا امروز قبيله مذحجي براي من در كار نيست!

چون ديد هيچكس، ياريش نمي كند، دستش را كشيد و بندها را از شانه هاي خويش
باز كرد، سپس گفت: آيا عصايي يا خنجري يا سنگي و يا استخواني پيدا نمي شود كه مرد بتواند از خودش دفاع كند؟

در اين هنگام به او يورش آوردند و او را محكم بستند، سپس به او گفته شد: گردنت را بكش گفت: نه من هرگز جانم را نمي بخشم و در كشتن خود به شما كمك نمي كنم.

پس يكي از غلامان عبيدالله كه ترك بود و رشيد نام داشت، با شمشير به گردن او زد ولي كارساز نشد،هاني گفت: بازگشت همه به سوي خداست، خداوندا! پيش به سوي رحمت و رضوان تو. پس از آن شمشير ديگري به او زد و او را به قتل رساند. پس از آنكه مسلم و هاني به شهادت رسيدند، ابن زياد، سرهاي آن دو را توسط هاني بن حيه وادعي و زبير بن اروح تميمي، به سوي يزيد فرستاد و به كاتب خود دستور داد كه ماجراي مقاومت و شهادت مسلم و هاني را براي يزيد بنويسد. كاتب كه عمرو بن نافع بود، نامه را طولاني نوشت، و او نخستين كسي بود كه نامه هاي دراز مي نوشت.

ناگاه عبيدالله به نامه نگاهي انداخت و با ناراحتي گفت:

اين درازنويسي ها چيست؟ اين فزوني ها چيست؟

بنويس: اما بعد، پس ستايش براي خدايي است كه حق اميرمؤمنان را ستاند و پاسخگوي دشمن او گرديد. به آگاهي اميرمؤمنان مي رسانم كه مسلم بن عقيل در خانه هاني بن عروه پناه گرفت و من بر آن دو، جاسوسان و چشماني گماردم، نقشه ها براي آن دو كشيدم و مرداني را در كمينشان نهادم تا ايشان را از خانه بيرون آورم؛ خداوند مرا بر آن دو پيروز گردانيد، آنها را به چنگ آورده و گردن زدم. و اينك سر آن دو را به همراه هاني بن حيه وداعي و زبير بن اروح تميمي، پيش تو فرستادم. و اين دو تن از سخن پذيران، فرمانبرداران و خيرخواهان هستند. پس اميرمؤمنان هر چه از


ماجراي هاني و مسلم مي خواهد از ايشان بپرسد، زيرا آن دو از آگاهان، راستگويان و پارسايان مي باشند؛ و السلام.

پس از آنكه اين نام به يزيد رسيد و آنرا خواند پاسخي اين چنين براي او نگاشت: اما بعد، براستي از آنچه كه من دوست داشتم پا فراتر نگذاشتي، كردار تو كردار فرد دور انديش بود. تو همچون دلاوران شير دل و بي باك يورش برده اي و ما را از دفع دشمن بي نياز كرده اي و گمان و انديشه ام را درباره خويش درست گردانيده اي. به راستي كه من دو فرستاده تو را فراخواندم و از آن دو پرسشها كردم، آنها را در انديشه و دانش همانگونه كه تو ياد كردي يافتم، در نيكي به ايشان دريغ مدار.

براستي به من خبر رسيده است، كه حسين به سوي عراق روي آورده، پس ديده بانان و افراد مسلح بگمار و مراقب باش؛ و به هر كس گمام مخالف بردي او را به زندان بينداز و به تهمت وي را بكش و هر خبري از آنچه كه پيش مي آيد را براي من بنويس. ان شاء الله تعالي. [2] .


پاورقي

[1] آنگونه که پيش از اين نقل شد، گويا ضربت شمشير مسلم بر بکر، به اندازه‏اي سخت بود که از پاي افتاده بود؛ ولي خبري که در اينجا نقل شده تصريح مي‏نمايد که بکر، از مرگ رهيده است.

[2] گزارشهاي مربوط به مأموريت، قيام و شهادت مسلم بن عقيل را، طبري و مفيد، کاملا يکسان نقل کرده‏اند. ر.ک: طبري، ج 5، ص 360 تا 381 ارشاد ص 212 - 218.