بازگشت

مسلم و بي وفايي مردم


آنگاه عبيدالله به دنبال سران شهر فرستاد، آنها را گرد آوردند و دستورهاي لازم را به ايشان ابلاغ كردند، آنان نزد مردم آمده و به كساني كه از ابن زياد پيروي و پشتيباني مي كردند وعده پاداش بسيار و جايگاه بلند دادند و كساني كه سرپيچي مي كردند و به شورش دامن مي زدند را از محروميت و عقوبت ترسانيدند، و به آنها اعلام داشتند كه برايشان لشكري از شام مي رسد، و همينگونه كثير بن شهاب تا نزديكي غروب خورشيد براي آنان سخن مي راند، آنگاه گفت:


اي مردم! اينك به سوي خانه هاي خود برويد و به خانواده خويش بپيونديد و براي شر و بدي شتاب نكنيد و خود را به كشتن ندهيد زيرا اين لشكرهاي اميرمؤمنان يزيد است كه پيش مي تازند و بزودي فرامي رسند. براستي امير (عبيدالله بن زياد) عهد كرده كه اگر به جنگ همچنان ادامه دهيد و به دنبال كار و زندگي خود نرويد، حقوق فرزندان شما را قطع و جنگجوهاي شما را از ميان لشكريان شام پراكنده سازد؛ نيكوكارانتان را به جاي گناهكارانتان بگيرد و كسان آشكار را به جاي افراد پنهان گرفتار نمايد، تا آنكه كسي از شورشگران باقي نماند مگر آنكه آنان را به سزاي عمل خود برساند.

سران ديگر قبايل نيز مانند همين سخنان را بر زبان راندند. [1] .

مردم گفته هاي ايشان را شنيدند و پراكنده شدند. دراين موقع، زن بود كه دست فرزند و برادرش را مي گرفت و مي گفت: بيا برويم، اين همه مردم براي ياري مسلم بس است و مرد بود كه به سوي فرزند و برادرش مي آمد و مي گفت: فرداست كه مردم شام به طرف تو مي آيند، تو را با جنگ و فتنه چكار؟ با اين سخنان آنها را از حمايت مسلم منصرف مي كردند و با خود مي بردند، همينگونه پيوسته مردم به خانه هايشان بازمي گشتند تا آنكه شب فرارسيد و مسلم نماز مغرب را كه به جاي آورد، جز سي نفر با او در مسجد نمانده بود. و چون ديد شب هنگام، تنها همين چند نفر با او هستند، از مسجد به سوي درهاي قبيله كنده به راه افتاد. پس هنوز به درها نرسيده بود كه از آن عده با او ده نفر باقي ماندند و چون از در پا به بيرون نهاد، هيچكس نبود كه او را راهنمايي كند. حيران و سرگردان به اين سو و آن سو نگاه كرد، حتي يك نفر را نيافت كه راه به وي نشان دهد و او را به سوي منزلش راهنمايي كند


ويا اگر دشمني جانش را تهديد كرد از او دفاع نمايد. پس به راه افتاد و در كوچه هاي كوفه سرگردان همي گشت و نمي دانست كه به كجا مي رود، تا گذارش به كوچه هاي طايفه بني جيله از قبيله كنده افتاد، آنجا را پيمود تا به در خانه زني رسيد كه او را طوعه مي گفتند و از كنيزكان اشعث بن قيس بود كه پس از آزادي، با حضرمي ازدواج كرده و فرزندي به نام بلال به دنيا آورده بود. آن روز بلال هم مانند ديگر مردم از خانه بيرون رفته و مادرش در منزل در انتظار او ايستاده بود.

ابن عقيل سلام كرد و او هم سلام مسلم را جواب داد. پس مسلم به وي گفت: اي كنيز خدا! جرعه اي آب بياور! طوعه، آب آورد و مسلم نوشيد و همانجا نشست.

طوعه به درون خانه رفت و ظرف آب گذارد و بيرون آمد، و چون مسلم را بر در خانه نشسته يافت از او پرسيد: اي بنده خدا! آب كه نوشيدي؟

- بلي

- پس نزد خانواده خود برو.

مسلم پاسخي نداد.

زن دوباره سخن خويش را تكرار كرد.

باز هم مسلم پاسخي نداد

زن براي بار سوم به او گفت:

سبحان الله اي بنده خدا! خداوند سلامتي و سعادت بتو دهد. برخيز و به سوي خانواده ات برو! زيرا صلاح نمي دانم بر در خانه ام بنشيني، من چنين اجازه اي به تو نمي دهم.

پس مسلم برخاست و گفت: اي كنيز خدا! من در اين شهر خانه و خويشاوندي ندارم، آيا ممكن است به من نيكي كني تا شايد روزي پاداش آن را بدهم.

زن گفت: اي بنده خدا چه مي خواهي؟


گفت: من مسلم بن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و آواره ام كردند.

- تو مسلم بن عقيل هستي؟

- آري

- پس درون خانه بيا [2] .

مسلم وارد اطاقي غير از اطاقي كه خود زن در آن بسر مي برد شد. پس برايش فرش گسترد و شام آورد، ولي مسلم شام نخورد. [3] .


پاورقي

[1] طبري، ج 5، ص 370 و 371. ارشاد، ص 211.

[2] تجارب الامم، ج 2، ص 49 و 50. طبري، ج 5، ص 371. ارشاد، ص 212.

[3] طبري، ج 5، ص 371، ارشاد،ء ص 212.