بازگشت

ورود مسلم به كوفه


مسلم پس از بيست روز، در پنجم شوال وارد كوفه گرديد [1] .

شيعيان همين كه از ورود مسلم به كوفه آگاه شدند به ديدار او شتافتند و چون گروه بسياري گرد آمدند، نامه حسين (ع) را برايشان قرائت، و آنان با شنيدن پاسخ و پيام امام، اشك از ديدگان روان ساختند. آنگاه عابس بن ابي شبيب شاكري به پا خاست و پس از ستايش و سپاس خدا اينچنين لب به سخن گشود:

اما بعد، من از مردم به تو گزارش نمي دهم و راز دل آنان را نمي دانم، و به ايشان تو را نمي فريبم، به خدا سوگند از آنچه در دل من جاي گزيده است تو را آگاه مي سازم. به خدا سوگند هرگاه كه مرا بخوانيد، براي فرمانبرداري آماده ام و همراه شما با دشمنانتان به نبرد برخواهم خاست و پيشاپيش سپاه شمشير خواهم زد تا آنكه به لقاي خداي بزرگ برسم و جز پاداش الهي در اين راه چيزي نمي خواهم.

پس از او حبيب بن مظاهر فقعسي از جاي بلند شد و چنين گفت:

رحمت خدا بر تو باد! آنچه در دل داشتي در گفتار كوتاه خود بيان كردي، سپس افزود و من هم به خداي يگانه سوگند، به آنچه او ابراز كرد، اعتقاد دارم.

شخصي به نام حنفي نيز، سخناني مانند آن دو اظهار كرد.

حجاج به علي مي گويد: پس من به محمد بن بشر گفتم: تو هم سخني در اين باره گفتي؟ او پاسخ داد، من دوست دارم يارانم پيروز و عزيز شوند، اما دوست ندارم كه


كشته شوم و از دروغ گفتن نيز روي گردانم. [2] .

در پي اين گفتارها، هيجده هزار نفر از مردم كوفه با مسلم بيعت كردند؛ و از اينرو مسلم نامه اي براي حسين (ع) نوشت و آن حضرت را از بيعت اين عده آگاه كرد، و از او خواست كه به سوي كوفه بشتابد. [3] .

گويا مسلم نمي دانست كه بيست و هفت روز بعد در همين كوفه، به شهادت مي رسد، در حالي كه يار و ياور و فريادرسي براي او نمي ماند.

در اين مدت شيعيان نزد مسلم به اندازه اي رفت و آمد كردند كه منزلگاه او بر همگان آشكار شد، و خبر اين رويداد به گوش نعمان بن بشير والي كوفه رسيد، اين خبر بر نعمان كه از سوي معاويه و يزيد به اين مقام گماشته شده بود ناگوار آمد، از اينرو مردم را فراخواند و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش پروردگار، اينگونه سخن آغاز كرد:

اما بعد، اي بندگان خدا از خدا بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه نشتابيد، كه به سبب آن مردان هلاك گردند و خونها ريخته شود، و اموال به تاراج رود، من با كسي كه به مبارزه برنخيزد، سر جنگ ندارم و تا كسي به من يورش نياورد، بر او نتازم و خواب خوش از خفتگان شما نستانم و شما را به جان يكديگر نيندازم و به تهمت و گمان بد كسي را دستگير نسازم؛ و ليكن اگر رويتان به من باز شود، و بيعتتان را بشكنيد و با پيشوايتان مخالفت ورزيد، به خدايي كه جز او خدايي نيست، بي ترديد، با شمشير خود آنگونه بر شما بتازم كه تا دسته آن در قبضه من است، دست برندارم، اگر چه در ميان شما ياوري نداشته باشم. اميدورام كه حق شناسان شما از باطل گرايان شما بيشتر باشد.


پس عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمي، حليف بني اميه برخاست و گفت:

اين اوضاعي كه من مي بينم جز با سختگيري اصلاح نخواهد شد، و اين شيوه اي كه تو در برابر اين رويداد با دشمن خود پيش گرفته اي، به روش مستضعفان مي ماند.

نعمان پاسخ داد: اگر از مستضعفين باشم در اطاعت خدا، بهتر است از آنكه سرفراز و نيرومند باشم در معصيت خدا.

نعمان از منبر فرود آمد و از مجلس خارج شد، عبدلله بن مسلم نيز به دنبال او بيرون رفت و اين نامه را به يزيد نوشت:

اما بعد، مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان به عنوان حسين بن علي با او بيعت كرده اند، پس اگر به كوفه نيازمند هستي، مرد نيرومندي را بفرست كه امر تو را اجرا كند و مانند تو با مردمان برخورد نمايد، زيرا كه نعمان مردي است، سست، و يا دست كم خويشتن را ناتوان نشان مي دهد.

كسان ديگري چون عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابي وقاص نيز نامه هايي با همين مضمون به يزيد نوشتند.

چون اين نامه ها به يزيد رسيد، مشاور خويش سرجون نصراني را كه پيشتر نيز دستيار معاويه بود، به حضور پذيرفت و به او گفت: درباره اين خبر كه حسين، مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاده تا براي او، از مردم بيعت بگيرد، و مسلم نيز دستور وي را عملي ساخته و در حاليكه شنيده ام نعمان از خويش، سستي و ناتواني و يا بدخواهي نشان مي دهد، راي تو چيست؟

سرجون از آنجا كه مي دانست يزيد به عبيدالله بن زياد، بدبين است پاسخ داد: اگر معاويه زنده شود، راي او را مي پذيري؟ يزيد گفت: آري!

پس سرجون حكم فرمانروايي عبيدالله را بر كوفه بيرون آورد و گفت: اين است نظر معاويه، كه پيش از مرگ در نامه اش نگاشته و فرمانروايي دو شهر كوفه و بصره را به


عبيدالله واگذارده.

يزيد گفت: من نيز پذيرفتم، پس تو هم اكنون اين حكم را به عبيدالله ابلاغ كن! سپس مسلم بن عمرو باهلي را فراخواند و به همراه وي نامه اي براي عبيدالله فرستاد، كه در آن چنين آمده بود:

اما بعد، كوفيان پيرو من، برايم نامه نوشته اند و مرا آگاه كرده اند كه پسر عقيل به گردآوري نيرو پرداخته تا آنكه شق عصاي مسلمين نمايد و ميان آنان تفرقه اندازد، پس هنگامي كه نام مرا خواندي به سوي كوفه بشتاب و او را مانند مهره بياب و پس از آن دستگير و دربندش كن و يا بكش و يا آنكه تبعيدش كن! و السلام.

فرمان حكومت كوفه را نيز برايش صادر كرد و به سملم بن عمرو سپرد تا به او برساند، فرستاده يزيد به بصره رفت و نامه و فرمان را به عبيدالله داد، و از او خواست كه هر چه زودتر خود را آماده كند و تا فردا به كوفه رساند [4] .

حضور آموزگاران نصراني در تربيت يزيد و وجود مشاوراني چون سرجون نصراني در كاخ معاويه و يزيد، بويژه تأثير نقشه ها و توطئه هاي وي در تحريك حزب اموي براي مقابله با نهضت علوي وحسيني، اين گمان را تقويت مي كند، كه نصراني هاي عنود فرصت طلب، از هر زمينه اي براي ضربه زدن به اسلام بهره مي گرفته اند و معاويه و فرزندش يزيد بهترين گزينه براي تأمين هدف آنها بوده اند.


پاورقي

[1] مروج الذهب، مسعودي، ج 2، ص 64.

[2] طبري، ج 5، ص 355.

[3] مروج الذهب، ج 3، ص 54. ارشاد، ص 205.

[4] ارشاد، ص 206، طبري، ج 5، ص 357.