بازگشت

سلطنت يزيد


با مرگ معاويه، وليعهدش يزيد به سلطنت رسيد، او در آغاز سه روز در خانه خزيد و هرگز بيرون نيامد تا آن كه اشراف عرب و فرستادگان ولايات و اميران سپاه، براي تسليت مرگ پدر و تهنيت خلافت بر در سراي وي گرد آمدند. چون روز چهارم شد، ژوليده و خاك آلوده بيرون شد و به منبر رفت و خداي را ستايش كرد و گفت: معاويه ريسماني از ريسمان هاي خدا بود كه خداوند وقتي كه مي خواست آن را كشيد و همينكه خواست آن را بريد؛ از پيشينيان خود كهتر و از پسينيان خود بهتر بود. اگر خدايش بيامرزد از ان روست كه خداوند اهل آمرزش است و اگر عذابش كند اقتضاي گناهان اوست؛ من پس از او به خلافت رسيده ام، از ناداني خود عذر نمي خواهم و به طلب علم اشتغال ندارم. شتاب نكنيد كه هر چه خدا بخواهد مي شود. خدا را ياد كنيد و از او آمرزش بخواهيد.

آنگاه از منبر فرود آمد و به منزل خود رفت و مردم را به در سراي خويش پذيرا شد. كساني كه پيش وي مي رفتند، نمي دانستند كه تبريك بگويند يا تسليت.

عاصم بن ابي صيفي برخاست و گفت:

«اي اميرمؤمنان! درود و رحمت خداوند بر تو باد، به مصيبت از دست دادن خليفه خدا دچار شده اي، اما خلافت خدا را به تو داده اند. معاويه درگذشت، خدا گناهش را ببخشد، پس از او رياست به تو رسيده، براي مصيبت بزرگي كه وارد شده از خدا صبر بخواه و براي موقعيتي كه بخشيده او را سپاسگزار باش»

يزيد گفت: اي ابن صيفي! پيش بيا! او نيز پيش رفت و در نزديكي يزيد نشست. پس از آن عبدالله بن رمان برخاست و گفت:

«اي اميرالمؤمنين درود بر تو باد! به مصيبت بهترين پدران دچار گشته اي و بهترين عنوان ها را يافته اي و بهترين چيزها را به تو داده اند، خدا اين عطيه را بر تو مبارك


كند و در كار رعيت يارت شود كه مردم قريش از فقدان رهبر خود عزادارند و از اين كه خدا خلافت را به تو داده بسيار خشنود و خوشحالند؛ سپس شعري بدين مضمون خواند: «خدا موهبتي را كه چيزي بالاتر از آن نيست به تو بخشيده، ملحدان مي خواستند آن را از تو بگردانند ولي خدا آن را به جانب تو راند تا آن را در گردن تو آويختند».

يزيد گفت: اي ابن مازن! نزديك من بيا و او پيش رفت تا نزديك يزيد نشست. پس از آن عبدالله بن همام برخاست و گفت:

«اي اميرمؤمنان! خدا تو را بر اين مصيبت صبر دهد وعطيه خلافت را بر تو مبارك كند و محبت رعيت را در دل تو جاي دهد؛ معاويه به راه خود رفت، خدايش بيامرزد و روان او را شاد گرداند و ترا به كارهاي شايسته و نيك توفيق دهد كه مصيبتي بزرگ ديده اي و عطايي معتبر يافته اي، پس از پدر رياست يافته اي و عهده دار سياست شده اي؛ سخت ترين مصائب را ديده اي و بهترين خواستني ها را يافته اي. از خدا براي مصيبت ديدگان صبر بخواه و بر عطيه بزرگ سپاسگزار باش و آفريدگار خويش را ستايش كن. خدا ما را از تو بهره ور كند و ترا محفوظ دارد و كسان را به وسيله تو مصون دارد. و شعري بدين مضمون خواند:

اي يزيد صبورباش كه مصيبتي ديده اي

و نعمت خدائي را كه فلك به تو داده سپاس بدار!

مصيبتي نيست كه همسنگ مصيبت تو باشد

و نعمتي چون نعمت تو نمي باشد

خلق خدا مطيع تو گشته،

تو رعايت آنها مي كني و خدا رعايت تو مي كند


تو از معاويه براي ما به يادگار مانده اي

اميد داريم كه ملال و خبر بد و مصيبت تو نشنويم.»

يزيد گفت: اي ابن همام نزديك من بيا و او پيش آمد تا نزديك وي نشست. آنگاه مردم برخاستند و او را تسليت دادند و خلافتش را تهنيت گفتند.

عبدالملك بن مروان به نزد يزيد آمد و گفت:

«زمين كوچكي از مال تو در كنار زمين من است كه اگر آن را به من ببخشي، مايه وسعت زمين من مي شود.

يزيد گفت: اي عبدالملك! بزرگ و كوچكي آن مهم نيست، درباره آن راستش را بگو و گرنه از ديگري مي پرسم.

عبدالملگ گفت: در حجاز زميني مهمتر از آن نيست.

يزيد گفت: آن را به تو بخشيديم.

عبدالملك او را سپاس گفت و دعا كرد، و از مجلس خارج شد.

پس از آن كه عبدالملك بيرون رفت، يزيد گفت: «مردم مي پندارند كه اين خليفه خواهد شد، اگر راست گويند ما با اين بخشش او را به خود متمايل كرديم و اگر دروغ گويند خويشاوندي را خشنود نموديم» [1] .

در همين مجلس ديگران را نيز مطابق منزلتي كه پيش وي و مقامي كه در قوم خود داشتند، مال داد و عطايشان بيفزود و منزلتشان را بالا برد.

براستي مردمي اينچنين فرومايه كه در طلب مال و مقام، همه فضيلت هاي انساني را ناديده انگاشته و براي جيفه اي پست و ناچيز به هر رذيلتي تن مي دهند، سزاوار


حاكمي همچون يزيد هستند.


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 3، ص 67.