بازگشت

حضرت زينب در كاخ يزيد


يزيد دستور داد قافله اسيران ، به همراه سرهاي شهيدان را به شام آورند، چون اسيران وارد كاخ يزيد شدند، دستور داد سر امام را در تشتي گذاشتند و او با چوب به دهان و دندان امام مي زد و اشعاري به اين مضمون مي خواند:

«كاش بزرگان من كه در بدر حاضر بودند و گزند تيرهاي قبيله خزرج را ديدند،امروز در اين مجلس حاضر بودند و شادماني مي كردند و مي گفتند يزيد دست مريزاد، به آل علي كيفر روز پدر را چشانديم و انتقام خود را از آنان گرفتيم ...».

زينب ، با شهامت و قدرت سخن آغاز كرد و خطاب به يزيد گفت : «خدا و رسولش راست گفته اند كه پايان كار آنان كه كردار بد كردند اين بود كه آيات خدا را دروغ مي خواندند و آنها را مسخره مي كردند. يزيد! چنين مي پنداري كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتي و ما را به دستور تو مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردند، ما خوار شديم و تو عزيز گشتي ؟ گمان مي كني كه با اين كار، قدر تو بلند شده است كه اين چنين به خود مي بالي و بر اين و آن كبر مي ورزي ؟ وقتي مي بيني اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهي ات منظم است ،از شادي در پوست نمي گنجي ، نمي داني كه اين فرصتي كه به تو داده شده است براي اين است كه نهاد خود را چنان كه هست آشكار كني ، مگر گفته خدا را فراموش كرده اي كه مي گويد: كافران مي پندارند اين مهلتي كه به آنها داده ايم براي آنان خوب است ، ما آنها را مهلت مي دهيم تا بار گناهان خود را سنگين تر كنند، آنگاه به عذابي مي رسند كه مايه خواري و رسوايي است .

اي پسر آزاد شدگان ! آيا اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو در پس پرده عزت بنشيند و تو دختران پيامبر را اسير كني ، پرده حرمت آنان را بدري ، صداي آنان را در گلو خفه كني و مردان بيگانه آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟! نه كسي آنها را پناه دهد، نه كسي مواظب حالشان باشد و نه سرپرستي از مردانشان آنان را همراهي مي كند؟ مردم از اين سو و آن سو براي نظاره آنان گردآيند؟!...».