بازگشت

اشعار فارسي شاعران كرد در مرثيه امام حسين


شيخ رضا طالباني ، از شاعران نامي كُرد اهل كركوك كردستان :



«لافت از عشق حسين است و سرت برگردن است

عشق بازي سر به ميدان وفا افكندن است



گر هواخواه حسيني ، ترك سر كن چون حسين

شرط اين ميدان به خون خويش بازي كردن است



از حريم كعبه كمتر نيست دشت كربلا

صد شرف دارد بر آن وادي كه گويند ايمن است



ايمن و اي من فداي خاك پاكي كه اندران

نور چشم مصطفي و مرتضي را مسكن است



زهره زهرا نگين خاتم خيرالورا

زور و زهره ، مرتضي و حيدر خيبر كن است



سني ام ، سني ، و ليكن حب آل مصطفي

دين و آيين من و آباء و اجداد من است



شيعه و سني ندانم ، دوستم با هركه او

دوست باشد، دشمنم آن را كه با او دشمن است »



شعري ديگر از اين شاعر:



«در ماتم آل علي ، خون هم چو دريا مي رود

تيغ است و بر سر مي زند، دست است و بالا مي رود



از عشق آل بوالحسن ، اين تيغ زن ، وان سينه زن

داد و فغان مرد و زن ، تا عرش اعلي مي رود



پيراهن شمع خدا، يعني حسين و مجتبي

جان ها همي گردد فدا، سر ما به يغما مي رود



كوتاه كن انكار را، بدعت مگو اين كار را

اين سوگ آل حيدر است ، اين خون نه بي جا مي رود



روي زمين پر همهمه ، در دست جان بازان قمه

خون از بر و دوش همه ، از فرق تا پاي مي رود



من چون ننالم اين زمان ، زار و ضعيف و ناتوان

كاين برق آه عاشقان ، از سنگ خارا مي رود



از ابن سعد بي وفا، شامي ِ شوم پرجفا

بر آل بيت مصطفي چندين تعدي مي رود



بغداد گردد لاله گون ، در روز عاشورا به خون

از كاظمين آن سيل خون ، تا تاق ِ كسرا مي رود



وز تاق كسري سرنگون ، ريزد به پاي بيستون

وز بيستون آيد برون ، سوي بخارا مي رود



خون سياوش شد هبا، در ماتم آل عبا

تا دامن روز جزا، تا جيب عقبي مي رود



من سنّي ام نامم رضا، كلب امام مرتضي

درويش عبدالقادرم ، راهم به مولا مي رود.»



عبداله سنندجي ، ملقب به رونق ، در سال 1215 در سنندج متولد شده است :



«آه از دمي كه شاه شهيدان كربلا

آمد سوي مصاف به ميدان كربلا



بي نور گشت شمع شبستان احمدي

از تندباد ظلم در ايوان كربلا



بوي بهشت و خون شهيدان دهد كسي

گر بو كند گلي زگلستان كربلا



لب تشنه اهل بيت ، ولي زآب چشمشان

سيراب گشته خاك بيابان كربلا



جز آب تيغ و زهر سنان لقمه اي نبود

از كوفيان نواله مهمان كربلا



معمار روزگار بناي الم نهاد

روزي كه ريخت طرح شبستان كربلا



ديوان آدمي لقب از آتش ستيز

بر باد داده خاك سليمان كربلا.»



«بر اهل بيت ديده افلاك خون گريست

چشم زمانه هيچ نگويم كه چون گريست .»



ملك الكلام مجدي سقزي در سال 1268 هجري ، در سقز ديده به جهان گشوده است :



«اي توتياي ديده جان ، خاك پاي تو

برتر زعرش بارگه كبرياي تو



تا رستخيز، خون جگر بر زمين چكد

زان شاخ گل كه بردمد از نينواي تو



كردي به راه دوست ، تن و جان خود فدا

بادا هزار جان گرامي فداي تو



در بحر رحمت است شناور، هر آن كسي

يك قطره اشك ريزد اندر عزاي تو



ذات تو هست معني ِ قرآن ، وز اهل كين

چون پاره پاره صفحه قرآن قباي تو



مي خواست در زمانه كند محشر آشكار

روز نبرد بازوي معجز نماي تو



عهد اَلَست آمد و تسليم عرضه كرد

تا جان نثار دوست نمايد وفاي تو



تو تشنه جان سپردي و آب فرات هم بود

از تو تشنه تر به لب جان فزاي تو



بودند بي خبر كه بقا در ولاي توست

قومي كه خواستند به گيتي فناي تو



رنجي كه قاتلان تو را هست روز حشر

امروز مر مراست زهجر لقاي تو



رحمي كن و زلطف مرا سوي خويش خوان

زان پيش تركه جان دهم اندر ولاي تو.»



جوهري سنندجي :



«باز اين چه شيون است وچه زاري ست درجهان

كز ديده سپهر بود جوي خون روان



باز اين چه ماتم است كه اندر ظهور او

در گريه چشم پير و بضاله دل جوان



باز اين چه شورش است و چه ماتم كه صبح و شام

از مهر و ماه اشك فرو ريزد آسمان



باز اين چه نوحه و چه فغان و چه ماتم است

كز آب چشم چرخ روان رود كهكشان



بهر عزاي آل رسول خدا حسين

شاه عرب ، امام عجم ، نور مشرقين



روزي كه شد به دهر چنين ظلم آشكار

در حيرتم كه چرخ چرا ماند پايدار



در ماتم حبيب خدا، زاده بتول

اي سينه آه سركن و اي ديده خون ببار



ريزد فلك زديده انجم سرشك خون

هر صبح دم زكينه آن قوم نابكار



مهري كه بود رونق افلاك دين از او

شد منكسف به خاك زبيدار روزگار



اي چرخ پرستيزه زجور تو داد، داد

صبحت چو شام زينب و زين العباد باد



چون نخل قامت شه دين بر زمين فتاد

افغان و گريه در فلك هفتمين فتاد



از توسن سپهر و مهر شد نگون

آن ساعتي كه شاه شهيدان ز زين فتاد



از وحش و طير و انس صداي فغان و آه

برخاست از زمين و به عرش برين فتاد



ايام بي سكون شد و افلاك بي قرار

چون چشم اهل بيت به سلطان دين فتاد



مهر و مه و ستاره همه گشت غرق خون

از ذوالجناح گشت چو آن شاه سرنگون



اندر عزاي آل نبي آسمان گريست

افلاك اشك ريخت ، زمين و زمان گريخت



از شورش و فغان عزادار اهل بيت

وحش و طيور و ارض و سما، انس و جان گرفت



ديد آن شهيد را چو فتاده به خاك و خون

جبريل با معاشر كروبيان گريست



بر اهل بيت اين ستم از چرخ چون رسيد

مهر و مه و سپهر و مكين و مكان گريست



نبود دلي زغم كه نسوزد درين ملال

چشم سپهر كور و زبان هلال لال »