بازگشت

صفيه (دختر عبدالله عفيف )


چنان كه صفحه هاي قبل گفته شد، زينب (س) در مجلس ابن زياد، با سخنان آتشين خود، شادي ابن زياد را به ماتم و عزا مبدل ساخت و ماهيت پست و پلشت عبيدالله بن زياد را افشا و آبرويش را در جمع منافقان كوفه ، لگدمال كرد. لذا ابن زياد براي جبران اين شكست ، به مأموران خود دستور داد تا مردم را در مسجد كوفه جمع كنند. همه در مسجد جمع شدند. ابن زياد بالاي منبر رفت و گفت : «سپاس خدايي را سزاست كه حق و اهل آن را پيروز گردانيد. اميرالمؤمنين يزيد و حزب او را ياري كرد و دروغ گو، حسين بن علي و ياران او را كشت .»

ناگاه از ميان جمعيت صدايي در مسجد پيچيد و سكوت سنگين مسجد را در هم شكست : «اي پسر مرجانه ، دروغ گو و فرزند دروغ گو، تويي و پدرت و كسي كه تو را به حكومت عراق فرستاده و پدرش . آيا پسران پيغمبر را مي كشيد و دم از راست گويي مي زنيد؟»

شرنگي دردآلود بر كام ابن زياد نشست و تلخي كشنده اي وجود منفور او را در خود گرفت و سكرات لحظات گذشته را از سرش پراند. مگر او همه فريادها را خاموش نكرده بود؟ مگر به دستور او سرهاي بي تن كشتگان را براي ايجاد وحشت و رعب ، در كوچه و بازار نگردانده بودند؟ پس اين صداي كيست كه بي هيچ رعب و وحشتي ، بر سر او فرياد مي كشد؟

همه مردم كوفه اين فرياد زننده را مي شناختند. او عبدالله بن عفيف الازدي بود.پيرمردي كه دوست و يار علي (ع) بود. يك چشمش را در جنگ جمل از دست داده بود و چشم ديگرش را در جنگ صفين . و مرد نابيناي كوفه ، كارش همه روزه اين بود كه روزها به مسجد مي آمد و به نماز مي ايستاد.

صداي دردمندانه او امروز در مسجد كوفه پيچيد و ابن زياد كه سراسيمه شده بود و دوباره طعم تلخ شكست را مي چشيد، فرياد زد او را بگيريد.

افراد قبيله «ازد» عبدالله را از مسجد خارج كردند و سخن راني ابن زياد نيمه كاره ماند و مجلس به هم خورد. بعد از مدتي ، سواران ابن زياد خانه عبدالله بن عفيف را محاصره كرده و با سواران قبيله ازد به نبرد پرداختند. كثرت تعداد سواران ابن زياد سبب شكست محاصره شد و آنان در صدد شكستن در خانه عبدالله شدند. دختر عبدالله كه شاهد ماجرا بود، پدر را آگاه ساخت . عبدالله گفت : «دخترم نترس ! شمشير مرا بده و از اطرافم مواظبت كن .»

دختر شمشير را به دست پدر داد و مرد نابينا كه سال ها بود شمشير بدست نگرفته بود در حالي كه رجز مي خواند شروع به جنگ نمود.

با نزديك تر شدن مأموران ابن زياد، دختر، عبدالله را باخبر مي كرد و با بلند شدن صداي دختر، انگار فرمان فرمانده صادر شده باشد، عبدالله به حركت در مي آمد.

عبدالله با راهنمايي هاي دخترش ، جنگي شجاعانه انجام داد و تعدادي از مأموران را به قتل رساند، اما سرانجام ضعف و خستگي شديد، او را از كار انداخت و مأموران ابن زياد موفق به دستگيري او شدند.

ابن زياد در سردي خفت بار وذليلانه خود، دستور داد تا آن شعله نابينا را كه نثار بينائي انسان شده بود. خاموش كنند.

محله سنجه ، شاهد كشته شدن عبدالله بن عفيف شد و پيكر خونين و بي سرعبدالله، ضربه ديگري شد بر صحنه آرايي عبيدالله بن زياد و شجاعت دختر عبدالله بن عفيف ، الگويي شد براي دختران تاريخ ، تا در دفاع از حق ، راهنماي صديق براي سربازان جبهه حق باشند.

مؤلف رياحين الشريعه نام اين دختر را «صفيه » نوشته و مي گويد:

«ابن زياد دستور داد اين دختر را براي خاطر اين كه در جنگ پدرش با مأموران ،پدر را راهنمايي مي نمود، زنداني كردند، وليكن به دستور سليمان بن صرد خزاعي مردي به نام «طارق » او را از زندان نجات داد و صفيه ، مخفيانه به قادسيه رفت . در قادسيه به قبيله خزاعه پيوست و بعد از قيام توابين ، به عقد محمد بن سليمان بن صرد خزاعي درآمد و از او شش پسر و چهار دختر متولد شد كه همه از شجاعان و از شيعيان امام علي (ع) بودند.