بازگشت

سكينه


غروب روز يازدهم ، خاندان پيامبر (ص) را اسيرانه ، سوار شتران كردند و به سوي كوفه حركت دادند. موقع عبور از كنار شهدا، سكينه ديد كه جسد پدرش بر روي زمين داغ كربلا افتاده و غرقه در خون است . خود را بر روي جسد پدر انداخت تا او را وداع گفته و خلجان و هيجاني را كه از مصيبت در دلش مي گذرد با پدر بگويد.

كسي نمي توانست سكينه را از جسد امام حسين (ع) دور كند تا اين كه جمعي از زنان گرد آمدند و او را به زور از جسد پدر دور نمودند.

در مسير حركت كاروان اسيران ، وقتي در اوّل صفر سال 61 هجري به شام رسيدند، شام را در جشني باشكوه ديدند. مردم شام براي ديدن اسيران در ميدان هاي دمشق تجمع كرده بودند. اسيران ، و سرهاي شهيدان و خانواده پيامبر را در خيابان هاي شام مي گرداندند.

سهل بن سعد مي گويد: «وقتي مردم را سرشار از شادي ديدم ، گمان كردم شايد مردم شام ، جشني دارند و من نمي دانم ، لذا پرسيدم : آيا عيد است ؟ گفتند: اي پير مرد!مثل اين كه غريبه اي . گفتم : من سهل بن سعد هستم و پيامبر را ديده ام و از او حديث نقل مي كنم . گفتند: اين سر حسين و ياران اوست كه از عراق به شام مي آورند. گفتم ، اي عجب ! سر حسين (ع) فرزند دختر پيامبر را مي آورند و مردم شادي مي كنند؟! در كنار دروازه ايستادم . پرچم ها رسيدند. مردي در جلو، نيزه اي بلند در دست داشت .سرحسين (ع) كه شباهتي تمام به پيامبر (ص) داشت ، بالاي نيزه بود. به دنبال آن كاروان زنان و كودكان مي آمدند. از دختري پرسيدم : نام تو چيست ؟ گفت : من سكينه ،دخترحسين (ع) هستم . گفتم : آيا مي توانم براي تان كاري بكنم ؟ من سهل بن سعد هستم كه جد شما را ديده ام و از او حديث نقل مي كنم . گفت : به اين نيزه دار بگو كه سر پدر مرا از جلو چشمان ما به كناري ببرد. مردم دارند ما رانگاه مي كنند. نيزه دار جلو برود تا نگاه مردم متوجه ما نباشد.»

سهل بن سعد گويد: «به نيزه دار نزديك شدم . چهارصد دينار به او دادم و او جلو رفت .»

و بانوان بني هاشم در پاسداري از عفاف و عصمت و شخصيت خود چنين بودند،حتي در دوران اسارت مي كوشيدند و در حين ورود به شهرها، دستان خود را جلو چهره هاي خود مي گرفتند، تا دست ها مانعي از نگاه ها باشد.