بازگشت

زينب


با هجوم دشمن به خيمه ها، زينب كه بعد از شهادت برادرش ، نيابت خاصه او را برعهده داشت ، مسئوليت بزرگي را بر دوش كشيده . زني كه باران مصيبت بر قلبش باريده وطوفان دردها و رنج ها او را فراگرفته ، در برابر دشمن ، بر بالاي بلنداي معروف به تل ّ زينبيه مي رود و فرياد مي زند: «عمر سعد»، اگر منظور سپاهيان تو از حمله به خيمه ها به يغمابردن اسباب و وسايل و زيورآلات است ، خودمان مي دهيم ، به سپاهت بگو شتاب نكنند.مگذار دست نامحرمان به سوي خانواده پيامبر (ص) دراز شود.»

زينب ، همه زنان و كودكان را گرداورد و درخواست كرد تا هرچه لباس خوب و زيور آلات دارند در گوشه اي جمع كنند.

سپاه عمر سعد آمدند و آنچه را بود، غارت كردند و حتي بعضي ها به زنان و دختران يورش مي بردند تا مقنعه و چادر از سر آنان بربايند.

زينب ، در آن روز مسئوليت هاي بسياري برعهده داشت و همه را به خوبي انجام داد؛ از سويي پناه گاه زنان و كودكان بود و همه را سريعاً جمع كرد و از خيمه هاي سوخته ،خيمه هايي جديد ساخت و همه را در خيمه ها جا داد، از سويي ديگر، پاسدار و مراقب امام سجاد (ع) بود. وقتي ديد كه سواري به سوي خيمه امام سجود هجوم مي برد، فوري خود رابه خيمه برادرزاده اش رساند و از تعرض به حريم امامت جلوگيري كرد.

عمر سعد دستور داد، همه بازماندكان فاجعه كربلا را به اسارت بگيرند. آن شب رادر كربلا ماندند. سپيده دم ، سپاه براي بازگشت به كوفه آرايش پيدا كرد. دوران اسارت شروع شد.

در آن سپيده دم ، صبا بر شهيدان مي وزيد. خانواده پيامبر، در سرزميني غريب ،بي كس و بي پناه ، در محاصره دشمنان قرار داشتند. سپاه عمر سعد مي خواستند، آنان راحركت دهند و آنان ، زينب ، رباب ، ام كلثوم ، فاطمه و سكينه و... و امام سجاد (ع) ، چگونه ازكنار شهيدانشان بروند؟

نزديك غروب روز يازدهم محرم ، كاروان اسيران به سوي كوفه حركت كردند.فاصله كربلا تا كوفه را كه شبانه طي كردند، براي خانواده ، زنان و كودكان ، كه از شب عاشورا چشم بر هم ننهاده بودند و قلب هايشان سرشار از غم و مصيبت بود، ساعات تلخ و فرساينده اي بود.

هر قبيله از سپاهيان عمر سعد با سرهاي شهيدان كه بر نيزه زده بودند، حركت مي كردند و اسيران ، دست بسته به دنبال هم به راه افتادند. در آغاز صف اسيران ، علي بن الحسين (ع) زنجير در دست گام بر مي دارد و در پايان زينب (س) با قامتي افراشته و نگاهي غم زده و عميق منظره حركت اسيران را در پيش رو دارد و قدري جلوتر، زنجيره نيزه داران و طلوع آفتاب سرهاي شهيدان را بر نيزه هامي بيند؛ بر بلندترين نيزه سر حسين (ع) را زده بودند.

زينب با آرامش و شكوهي خاص ، در انتهاي صف اسيران ، ره مي پيمود و لحظه هاي زندگي را در خاطرش مرور مي كرد: از مدينه كه حركت مي كردند همه جوانان و برادران و فرزندانش ، حسين و عباس و... زنان را با حرمت تمام در محمل ها نشانده بودند؛از مكه كه به سوي كوفه راه افتادند، منزل به منزل ، آتش خاطره اي را به جاي گذاشتند، دركربلا، پيمان شكنان كه هزاران نامه به امام نوشتند و او را دعوت كرده بودند، با شمشير به استقبالشان آمدند و همه مردان و جوانان بني هاشم را، از دم تيغ گذراندند و بر اجسادشان اسب تاختند و خانواده پيامبر را به اسارت گرفتند.

زينب آرام و پرشكوه به سر برادر و كاروان غم زده و كودكان مي نگريست .

سپيده دم دوازدهم محرم ، كاروان اسيران به كوفه رسيد. عمر سعد دستور داده بود تا سرهاي شهيدان ، زودتر به كوفه برسد و در ميدان عمومي شهر نصب گردد. ابن زياد نيزدستور داده بود كوفه را تزيين كنند و جشن و سرور فراهم اورند. مردم در خيابان هاي كوفه جمع شده بودند. كاروان اسيران وارد كوفه شد. خانواده پيامبر، حدود بيست سال پيش ،نزديك به پنج سال در دوران حكومت امام علي (ع) در اين شهر زندگي كرده بودند، بامردم آشنا بودند و امروز خانواده علي (ع) ، اسيرانه وارد كوفه مي شدند.

برخي از مردم براي اسيران ، نان و خرما مي آوردند. زينب گفت : «صدقه بر خانواده پيامبر حرام است و اجازه نداد كسي از آنان نان و خرما استفاده كند.»

صداي مردم به گريه بلند شد. آنان اندك اندك به هوش مي آمدند. وقتي خانواده پيامبر را بسته در زنجير و در حال اسارت مي ديدند، اشك از ديدگانشان مي باريد. چشمان مردم باراني شده بود و دل هايشان طوفاني .

وقتي چشمانشان به سرهاي شهيدان و كاروان اسيران مي افتاد، از خجالت سرهايشان را پايين مي افكندند و با دست بر صورت هايشان مي زدند و ناله سر مي دادند...

زينب ، صحنه را براي ابلاغ پيام عاشورا مهيا ديد، گفتي جريان مذاب آتش بود كه از قلب پردودش ، آتش فشاني سر مي كشيد. صداي او، صداي هلهله و شادي و نيز صداي گريه مردم كوفه را آرام كرد. مردم آرام شدند. زينب پس از ستايش خداوند، مردم كوفه را نكوهش كرد و از پيمان شكني آنان گفت و آنان را زيان كار و غدار خواند.

زينب گفت : «آيا مي دانيد چگونه داغ بر دل پيامبر خدا نهاديد؟ حرمت او را شكستيد و خون فرزندان او را ريختيد؟ آن چنان كار نابخردانه اي كرديد كه زمين و آسمان از شرّ آن لبريز است و شگفت مداريد كه چشم فلك خون ريز است .»

گويا، سخنان علي بود كه از زبان زينب بلند مي شد. مردم با اين صدا و كلام آشنابودند. هنوز سخنان زينب به پايان نرسيده بود كه صداي گريه مردم بلند شد. سخنان كوبنده زينب ، چونان پتكي آهنين بر سرتماشاگران فرود آمد.

مردم كوفه ، از درون شكستند و صداي گريه شان ، صداي پشيماني آنان بود. مردم از خجالت چهره خود را مي پوشانيدند و دستان خود را مي گزيدند. هيچ كس مردم كوفه رامثل آن روز گريان نديده بود.

كاروان اسيران را با عجله وارد كاخ ابن زياد كردند. بزرگان كوفه و فرمانده هاي سپاه و جمعي از پيمان شكنان در كاخ جمع شده بودند. ابن زياد در حالي كه با چوب بر لبان مبارك امام مي زد، خطاب به زينب گفت : «سپاس خداوندي را كه شما را رسوا كرد و قصه و فتنه شما را دروغ گردانيد.»

اين بار نيز زينب خروشيد و پاسخ داد: «سپاس خداوندي را كه ما را به وجود محمد (ص) گرامي داشت و ما را پاك و پيراسته گردانيد. چنان نيست كه تو مي گويي ، بلكه كار تبه كاران و بدكاران ، دروغ است ».

ابن زياد گفت : «كار خدارا با خاندانت چگونه ديدي ؟»

زينب گفت : «جز زيبايي نديدم . شهادت براي آنان مقدر شده بود. به زودي خداوند آنان و تو را گردهم اوردو داوري خواهد كرد و در آن روز، مشخص خواهد شد كه پيروزي از آن كيست ؟»

آرامش و وقار و تسلط زينب بر روح و سخنانش ، كام زياد را تلخ كرد و جشن پيروزي اش ، به جشن شكست و آبروريزي انجاميد.

ابن زياد از فرط ناراحتي دستور كشتن زينب را صادر كرد، ولي سخنان زينب آن چنان افراد مجلس را برانگيخت كه تعدادي از آنان به ابن زياد اعتراض كردند و ابن زياد حرفش را عوض كرد و نظري بر امام سجاد افكند. زينب علي بن الحسين (ع) را درآغوش كشيد و فرياد زد: «اگر مي خواهي او را بكشي ، مرا هم با او بكش .».

و بدين ترتيب ، زينب ، براي چندمين بار از حريم امامت دفاع و پاسداري نمود.

كاروان اسيران در 15 يا 19 يا 20 محرم از كوفه به طرف شام حركت كردند، تا يزيد از نزديك ، نابودي خاندان پيامبر را ببيند.

اوّلين روز صفر سال 61 هجري كاروان به شام رسيد؛ اسيراني كه آنان را با زنجير بسته بودند. علي بن الحسين (ع) هم كه زنجير به گردنش بسته شده بود، از كوفه تا شام ،يكسره غرق سكوت بود و كلمه اي سخن نگفت . اما چشمان بيدار و دل پر شعله اش لحظه اي آرام نداشت . مي ديد كه زينب (س) سهميه نانش را نمي خورد و به كودكان مي دهدو شب ها از ضعف ، همواره نماز شبش را نشسته مي خواند. چشمان پاك و پرصفاي علي بن الحسين (ع) شاهد بود كه حتي يك شب ، نماز شبانه زينب (س) ترك نشد.

اسيران را به طرف قصر يزيد حركت دادند. زنان شام دف مي زدند و هلهله مي كردند. صداي شادماني ، صداي دف و طبل در شام پيچيده بود. خانواده پيامبر (ص) تكرار صحنه كوفه را در شام ديدند. آرام و پرشكوه وارد مجلس يزيد شدند.

يزيد با چوب بر لب هاي امام حسين (ع) مي نواخت و شعر مي خواند و شادي مي كرد. در درون زينب توفاني از آتش و دود بر پا شده بود. نگاه زينب بر چهره حسين (ع) بود و صداي برخورد چوب دستي بر لب ها و دندان هاي درخشان حسين (ع) روحش را آزرد. ناگاه صداي زينب در كاخ يزيد بلند شد:

«اي پسر آزادشدگان ! آيا مي پنداري كه زمين و آسمان را بر ما تنگ كرده اي و خانواده پيغمبر را شهر به شهر مي بري و افتخار مي كني ؟ به خدا اين شادي ، عزاي توست و اين زندگي براي تو بلاست ! آيا با چوب دستي بر دندان جگر گوشه پيامبر مي زني و شادي مي كني ؟ به زودي در پيش گاه خداوند حاضر خواهي شد و كيفر خواهي ديد. اما اي دشمن و دشمن زاده خدا، من هم اكنون تورا خوار مي دارم و اهانت هاي تو را به هيچ مي گيرم . خدايا حق ما را بستان و كساني را كه به ما ستم كردند، به كيفر رسان .»

غرور و تبختر يزيد شكست و آبرويش برباد رفت . يزيد در دره تباهي و غرور سرنگون شد و زينب (س) هم چنان بر قله آزادگي و عزت ايستاده بود.

در اين هنگام ، مردي از اهل شام ، براي اين كه ابهت سخنان زينب را بشكند و مجلس را به نفع يزيد تمام كند، نگاهش را به چهره فاطمه ، دختر امام حسين (ع) افكند وبه يزيد گفت : «اي اميرمؤمنان ! اين اسير را به من ببخش .» درد و دغدغه بر جان فاطمه افتاد. اما اين بار نيز زينب ، شجاعانه فاطمه را به خود چسبانيد و فرياد زد: «اي دروغ گو و فرومايه ، تو و يزيد چنين حقي نداريد. اينان خانواده پيامبرند و شما شايستگي وصلت با اين خاندان پاك را نداريد.»

يزيد يك بار ديگر شرمگين و درمانده ماند. شرنگي جان كاه بر جان تباهش و ضربه اي سهم گين بر چهره پيروزي خيالي او افتاد.

فرداي آن روز، سخن راني علي بن الحسين (ع) در مسجد شام ضربه ديگري بود بر ابهت دروغين يزيد. سخنان امام سجاد (ع) مردم را آگاه كرد و صداي آنان به ناله و ضجه بلند شد.

يزيد ناچار اجازه داد خانواده پيامبر در آن چند روزي كه در دمشق ماندند، آزادانه براي شهيدان كربلا عزاداري كنند. مردم شام بر اثر سخنراني هاي زينب و علي بن الحسين (ع) و صداي عزاداري و تماس گاه بي گاه اسيران با آنان در آستانه دگرگوني و راه يابي به واقعيت ها بودند. ناچار دستگاه يزيد، تصميم گرفت خانواده پيامبر (ص) را از شام خارج كنند و به مدينه باز گردانند.

كاروان خانواده در 20 صفر 61 هجري به مدينه وارد شد. پرده هاي اشك ، چشمان همه را پوشانده بود. كوهي از مصيبت را بر دوش مي كشيدند. مردم ، خانواده پيامبر را درميان گرفته بود و مي گريستند. انگار همه مدينه به حركت آمده بود. همه گريه كنان و نوحه خوان بر سر و سينه مي زدند.

چشمان زينب (س) پيوسته گرم اشك بود. ابتدا به زيارت مرقد مطهر پيامبراسلام (ص) رفتند. صداي زينب به گوش مي رسيد كه : «اي رسول خدا، خبر كشته شدن حسين را آورده ايم .»

خانواده پيامبر، زنان بني هاشم همه سياه پوشيده بودند. چشمان آنان همواره گرم اشك بود، نه آرايش كردند و نه شادي . نوشته اند كه تا پنج سال ، دودي در خانواده بني هاشم ديده نشد؛ يعني مهماني هايي كه معمولاً برگزار مي شد، متوقف شده بود.

زينب (س) آن چنان عزادار و مصيبت زده بود كه پيكرش تاب آن همه درد رانداشت . اما او بي قرار و ناآرام بود. عاشورا او را لحظه اي آرام نمي نهاد. مگر مي توانست آرام بگيرد؟ در خانه و مسجد براي مردم سخن مي گفت . جمعيت در اطرافش حلقه مي زدند و او واقعه كربلا را، شهادت امام حسين و يارانش را و اسارت خانواده پيامبر را براي آنان تعريف مي كرد. آگاهي مثل موج هايي دريا به سوي ساحل جان مردم ، هر روز و هر لحظه در حركت بود.

موجي از اشك و توفاني از فرياد در مدينه ايجاد شده بود. رعب و استبداد حكومت يزيد، شكسته شده بود. زينب از طرف امام سجاد (ع) نيابت خاصه داشت ، احكام اسلامي را براي مردم بيان كند. و خانه او همواره محل مراجعه مردم بود. مخالفان حكومت بني اميه و انقلابي هاي شجاع ؛ مانند: ابراهيم فرزند مالك اشتر و عبدالله پسر حنظله غسيل الملائكه و...، شوريده و شيداي سخنان زينب (س) بودند.

كار زينب ابلاغ خون شهيدان بود، درخشش عاشورا در ميان مردم ، زنده نگاه داشتن خاطره شهيدان و راه آنان . سخنان زينب ، نهضت بيداري در مدينه را آغاز كرد، هر روز در گوشه و كنار مدينه مجالسي برپا مي شد و شعله هاي بيداري افروخته مي گرديد.

عبيدلي در اخبار الزينبيات نوشته است كه زينب كبرا (س) اشكارا مردم را به قيام برضد يزيد فرا مي خواند و مي گفت : «حكومت يزيد، بايد تاوان عاشورا را بپردازد.»

روزي كه زينب (س) مثل دريا خاموش شد، سرشار از رنج هاي سنگين و غم هاي عميق بود. عاشورا و اسارت را پشت سر گذاشته بود، امّا نگاه دور پرواز او نهضت مدينه را مي ديد كه ابراهيم پسر مالك اشتر، عبدالله پسر حنظله و پسران شجاع مدينه ، از ستم يزيد بر جان آمده اند و بر حكومت شوريده اند و مردم مكه به پا خاسته اند و جوانه هاي نهضت و بيداري در ميان مردم كوفه روييده است .