بازگشت

ام عمرو شيرزني كه شوهر و پسرش در كربلا شهيد شدند


عمروبن جناده نوجواني نابالغ بود كه قبل از او پدرش شهيد شده بود، مادرش زني بود كه از سرچشمه ايمان سيراب گرديده بود و دلي سرشار از ثبات و اطمينان داشت . با وجود اين كه شوهرش به شهادت رسيده بود، هنوز هم عطش ايثار و جانفشاني اش فروكش نكرده بود، به پسرش گفت : فوراً حركت كن و در برابر حسين فرزند رسول خدا با دشمن او بجنگ ، تا كشته شوي ! گفت : مادرجان كوتاهي نخواهم كرد... بي درنگ از خيمه بيرون رفت و عازم ميدان گشت ، ولي امام همين كه او را ديدند، فرمودند: جلوي او رابگيريد، او هنوز زماني از شهادت پدرش نگذشته ، مادرش كسي را ندارد. اي پسر! برگرد و از مادرت سرپرستي كن ، شايد او از آمدن تو به ميدان رضايت نداشته باشد؟ جوان ، عرض كرد: نه ، نه ، آقا اين طور نيست ! بلكه مادرم خودش دستور داد به ميدان بيايم ! امام كه خاطرشان جمع شد، فرمود: آزادي ، هر چه خواهي بكن . او كه شايسته شهادت شده بود به ميدان رفت ، رجز خواند و با ايمان جنگيد تا به شهادت رسيد. دشمن سرش را بريد و به طرف خيمه ها انداخت . مادرش ، مثل ام وهب سر عزيزش را برداشت و گفت : «احسنت يا بني ياقرة عيني ...»؛ آفرين اي پسرم ، اي نور چشمم ... سپس او را به سوي دشمن پرت كرد و خود او نيز رجز خواند و بر دشمن حمله كرد و دو تن از دشمن را كشت ، تا اين كه امام او را به خيمه باز گرداندند همين سرگذشت را براي پسر و همسر مسلم بن عوسجه نوشته اند.