بازگشت

جانفشاني در راه امام


هنگامي كه اهل بيت امام حسين(ع)، در كوفه، وارد مجلس ابن زياد شدند، ابن زياد از مشاهده امام سجاد(ع) در ميان اسيران تعجب كرد؛ چرا كه او فرمان قتل همه فرزندان امام حسين(ع) را صادر كرده بود. از اين رو از اطرافيان خود پرسيد: «اين كيست؟» و وقتي كه دانست او علي فرزند امام حسين(ع) است، گفت: «مگر خداوند علي بن الحسين را نكشت؟!» در طول تاريخ همواره جباران و ستمگران مي كوشيده اند، تا با استخدام عالمان مزدور و تبليغات گسترده اعتقادات مذهبي مردم را تحريف كنند و بدين وسيله آنان را به سكوت، سازش و تسليم در برابر اعمال خلاف خود وادار كنند. در همين راستا بني اميه به شدت از مكتب جبر و انتساب همه كارها به خدا حمايت مي كردند. آنان از ترويج مكتب جبر دو هدف را دنبال مي كردند؛ نخست سلب مسئوليت از خود در مقابل اعمال خلاف و بي گناه جلوه دادن خود در برابر جنايات و ظلم و ستم هايي كه به مردم روا مي داشتند. دوم ايجاد اين باور و اعتقاد ناصحيح در مردم كه حكومت آنان بر اساس خواست و اراده خداوند است و انسان نمي تواند چيزي را كه خداوند خواسته تغيير دهد؛ بنابراين هرگونه قيام، انقلاب و مخالفتي براي تغيير وضع موجود و پايان دادن به حكومت آنان، نه تنها محكوم به شكست است بلكه از نظر ديني حرام و نارواست. ابن زياد نيز به پيروي از اين منطق مي گويد: «مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟!»

ولي امام سجاد(ع) كه پدرش براي احياي دين و مبارزه با روحيه سكوت و سازش و تسليم در مقابل ظلم قيام كرده بود و در اين راه خود و يارانش به شهادت رسيده بودند، و خود براي رساندن پيام نهضت كربلا اسارت را به جان خريده بود، نمي توانست در برابر ياوه گويي هاي ابن زياد سكوت اختيار كند، از اين رو فرمود: «من برادري داشتم كه علي بن الحسين ناميده مي شد و مردم او را كشتند!»

ابن زياد گفت: «بلكه خدا او را كشت!».

امام سجاد(ع) وقتي عناد و لجاجت ابن زياد را مشاهده كرد، اين آيه را تلاوت فرمود: «الله يتوفي الانفس حين موتها و التي لم تمت في منامها؛ [1] .

خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مي كند و ارواحي را كه نمرده اند نيز به هنگام خواب مي گيرد.»

ابن زياد كه در برابر منطق محكم و استدلال امام(ع) درماند، همانند همه جباران و زورمداران تاريخ به تهديد متوسل شد، گفت:

«تو چگونه جرأت مي كني سخن مرا پاسخ گويي؟ ببريد او را، گردنش را بزنيد!»

در اينجا نوبت زينب كبري(س) بود، تا از جان امام سجاد(ع) در برابر ابن زياد - آن موجود درنده لجام گسيخته اي كه غرور، نخوت و خونريزي سراسر وجودش را فرا گرفته بود - حمايت كند. پس از صدور فرمان كشتن امام(ع) زينب كبري(س) فرزند برادر را در آغوش گرفت، گفت:

«اي زاده زياد! آيا آنچه از ما كشتي براي تو كافي نيست؟ به خدا سوگند! من از او جدا نمي شوم!

اگر او را مي كشي، من نيز با او كشته خواهم شد!».

ابن زياد بر سر دو راهي قرار گرفت؛ از يك سو كشتن يك زن و جواني بيمار و در بند و اسير از غيرت عربي و مردانگي بسيار به دور بود، و از سوي ديگر برگشتن از سخن نيز در آن شرايط براي ابن زياد مشكل بود؛ از اين رو مدتي به امام سجاد و زينب كبري نگريست، آن گاه زيركانه موضوع سخن را تغيير داد، گفت: «خويشاوندي عجيب است! به خدا سوگند! من گمان مي كنم كه زينب دوست دارد او را همراه برادرزاده اش بكشم. رهايش كنيد!؛ زيرا من بيماريش را براي كشتن او كافي مي دانم!»

امام سجاد(ع) به عمه اش فرمود: «اي عمه! سكوت كن! تا من با ابن زياد سخن گويم.»

آن گاه روبه ابن زياد كرد، فرمود:

«اي زاده زياد! آيا مرا به مرگ تهديد مي كني؟ آيا نمي داني كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا كرامت ماست». [2] .


پاورقي

[1] سوره زمر(75): 42.

[2] علامه مجلسي، همان، ج‏45، ص‏117 - 118.