بازگشت

ملاقات محمد حنفيه


در كتاب مخزن مسطور است چون اهل بيت خيرالانام از شام غم انجام مراجعت كردند به نزديكي مدينه رسولخدا رسيدند بشير جذلم بفرموده امام چهارم وارد مدينه شد و خبر آمدن اهل بيت رسالت را به مردم مدينه داد از هر طرف ضجات واحسيناه واغريباه واشهيداه بلند شد مرد و زن صغير و كبير وضيع و شريف با سر و پاي برهنه روي به دروازه ي مدينه نهادند لا سيما خويشان و اقارب حضرت از بني هاشم و هاشميات به شور و غلغله درافتادند چون خبر به محمد حنفيه فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام برادر حضرت امام حسين عليه السلام رسيد في الفور از جا


برخاست و بر مركب خود سوار شد بسرعت تمام روي به دروازه نهاد ديد مردم خاك بر سر كنان حسين حسين گويان مي روند جناب محمد نيز اشگ مي ريخت و روان شد تا به منزلگاه قافله اشگ و آه رسيد چشمش بر علمهاي سياه و خيام بي صاحب برادرش افتاد از اسب بروي خاك درغلطيد و از هوش رفت خبر به امام عباد سيد سجاد دادند كه اينك عموي شما از غم بخاك افتاده و از هوش رفته بيمار كربلا از خيمه بيرون آمد و خود را ببالين عمو رسانيد سر او را بكنار گرفت تا آنكه بهوش آمد چشم گشود برادرزاده يتيم خود را بالاي سر ديد ناله اي از دل پردرد كشيد و گفت اه يابن اخي اين اخي اي پسر برادر كو برادرم كو تاج سرم اين قرة عيني و ثمرة فؤادي اين خليفة ابي اين الحسين كو نور عينم كو فخر عالمينم كو خليفه ي پدرم كو حسين برادرم امام زين العابدين با چشم پراشگ فرمود يا عم اتيتك يتيما عمو جان با پدر رفتم يتيم آمدم به روايت ابي مخنف آنچه در واقعه طف از مصائب و نوائب بر سر ايشان آمده همه را بيان فرمود براي عمو يعني عمو جان نبودي در كربلا كه چه ها بر سر ما آمد گرداگرد ما را چون نگين انگشتر محاصره كردند اول آب را به روي ما بستند و پس بناي جنگ با ما نهادند از صبح تا بعد از ظهر اصحاب و انصار پدرم را شهيد كردند بيست و هشت جوان ما كه همراه بودند يكان يكان به ميدان رفتند از دم شمشير و تير و نوك خنجر و سنان بدنهاي نوخط جوانان گل عذار كه در روي زمين شبيه نداشتند پاره پاره نمودند

شعر



كاش مي بودي زمين كربلا

كاش ميديدي شهيد كربلا



آنزمان كز پشت زين افتاده بود

تن بزير پاي چكمه داده بود



هر زمان مي گفت يا رب العطش

از عطش مي كرد هر دم شاه غش



از اين مقوله مصائب از شام و كوفه را بيان مي فرمود و محمد حنفيه بر سر و سينه مي زد و مي گفت يعز علي يا اباعبدالله يا اخي كيف طلبت ناصرا فلم تنصرو


معينا فلم تعن برادر حسين جان اين مصائب تو همه يكطرف اما آنچه دل ما را بيش تر از همه مي سوزاند آنستكه تو در كربلا يار خواستي و هل من ناصر فرمودي و كسي تو را ياري نكرده اي كاش دستم از قوت نرفته بود و كربلا بودم جان فداي برادر مي كردم يا اخي مضيت غريبا و صرت قتيلا بلا معين لعن الله قاتلك پس محمد حنفيه خدمت خواهران آمد شور قيامت آن زنان برپا شد كه چشم محمد بر زينب غم ديده افتاد او را نشناخت زيرا بسيار صدمه و محنت و مصيبت كشيده بود گفت انت اختي تو خواهر من زينبي خواهر جان كو برادرم برادرم را بردي چرا نياوردي



اگر تو زينبي پس كو حسينت

اگر تو زينبي كو نور عينت



جواب



حسين (ع) را در غريبي سر بريدند

تن پاكش بخاك و خون كشيدند



حاصل الكلام محمد حنفيه بمنزل برگشت در را به روي خود بست سه روز از خانه بيرون نيامد روز سوم از خانه بدر آمد بر اسب خود سوار شد و سر به بيابان نهاد تا وقت خروج مختار الا لعنة الله علي القوم الظالمين