بازگشت

فاطمه عليله مي پرسيد






خواهر بخدا باب من زار چه مي گفت

در دشت بلا با صف اشرار چه مي گفت



قربان زبان تو شوم در دم آخر

برگو علي اكبر به من زار چه مي گفت



روزي كه شدي وارد شام الم آنروز

زينب بسر كوچه و بازار چه مي گفت



آنشب كه تو بودي بفغان كنج خرابه

با تو سر باب از سر ديوار چه مي گفت



در طشت چو بنهاد يزيد آن سر انور

وقت زدن چوب به حضار چه مي گفت