بازگشت

زبان حال عليا مكرمه جناب سكينه خاتون






پدر فداي تو گردم ببين به چشم ترم

چه گويم آنكه چه آمد در اين سفر بسرم



كدام داغ دل خويش را نظاره كنم

كدام درد دل خويش را شماره كنم



براه شام نبودي رمق در اعضايم

ز بس كه خار مغيلان خليد در پايم



شبي بناقه بي محمل سوار شدم

سرت بديدم و در ناله چون هزار شدم



به پشت ناقه چه شد صوت من بناله بلند

مر از پشت شتر ظالمي بزير افكند






در آنزمان من محزون بصد هزار خروش

چه از شتر بزمين آمدم شدم مدهوش



ز بعد ساعتي آمد چو هوش بر سر من

بروي خاك بديدم فتاده پيكر من



دگر ز قافله آنجا نمانده بود كسي

در آن سياهي شب بهر من نه دادرسي



به سوزن مژه درهاي ديده مي سفتم

ز سوز سينه همه دم بخويش مي گفتم



كه اي سكينه مخور غم كه خواهي امشب مرد

دگر طپانچه ز شمر لعين نخواهي خورد



اگر كه طعمه اين وحشيان شود تن تو

خلاص گشت ز زنجير ظلم گردن تو



اگر كه جان رود از بي كسي ز پيكر تو

دگر كسي نزند سنگ كينه بر سر تو



اگر در اين دل شب آيدت اجل بر سر

روي بخلد و ببيني تن علي اكبر (ع)



من ستم زده بودم بكار خود حيران

كه شد ز دور هويدا زني بصد افغان



ز ره رسيد و بزانو مرا ز لطف نشاند

ز مهر بر رخ زردم گلاب و مشگ افشاند



بگريه گفت كه اي نور ديده ي مادر

سكينه دخترك غم رسيده ي مادر



شد از وجود تو بر شاميان مگر ره تنگ

كه از شتر بزمينت زدند بر سر سنگ






كه ناگهان بصد آه و فغان در آندل شب

بگوشم آمد آواز عمه ام زينب (ع)



كه اي يتيم من و اي سرور سينه من

كجا فتاده اي اي خسته جان سكينه من



گشاي چشم و نظر كن به آه و زاري من

كه خاك بر سر من بر يتيم داري من



غرض چو زينب محزونه كرد جا ببرم

بديدم آنكه بزانو گرفته است سرم



بگفت با چه كسي اي كه با دل غمناك

سر سكينه گرفتي بزانو از سر خاك



جواب داد بزينب كه اي اسير جفا

منم ستم كش ايام مادرت زهرا



بهر كجا كه دهد چرخ سفله جاي شما

من ستم زده مي آيم از قفاي شما