بازگشت

بي تابي نمودن فاطمه دختر سيد الشهداء براي پدر






زينب (ع) چه در خرابه ويران نزول كرد

مي گفت با نسيم سحرگه زبانحال



كاي باد اگر بسوي شهيدان گذر كني

برگوي با حسين (ع) شهيدم كه كيف حال



برگو خرابه منزل اهل و عيال شد

يا مونسي تعالي الي الأبل و العيال



چون اولاد رسول و ذراري فاطمه ي بتول را در خرابه شام منزل دادند آن غريبان ستمديده و آن اسيران داغديده صبح و شام براي جوانان شهيدان خود در ناله و


نوحه بودند و نيز ساعتي آسوده نبودند عصرها كه مي شد آن اطفال خردسال يتيم درب خرابه صف مي كشيدند مي ديدند كه مردم شامي خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تحصيل كرده بخانه هاي خود مي روند آن اطفال خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمه را مي گرفتند كه اي عمه مگر ما خانه نداريم مگر ما بابا نداريم عليا مكرمه مي فرمود چرا نور ديدگان خانه هاي شما در مدينه و باباي شما به سفر رفته آن طفلان ويلان مي گفتند عمه جان

شعر



مگر كسيكه سفر رفت بر نمي گردد

مگر كه شام غريبان سحر نمي گردد



در ميان آن خانم كوچكها دختركي بود از امام عليه السلام فاطمه نام درد هجران كشيده و زهر فراق دوران چشيده گرسنگي ها و تشنگي ها خورده رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده بر بالاي شتر برهنه كعب نيزه و تازيانه ها خورده دل از دنيا سير و از عمر و زندگي بيزار گشته يتيمي و دربدري بر آن دختر صغيره ي مظلومه خيلي اثر كرده گرد يتيمي بر سر و صورتش نشسته در شبي از شبها حزن و غم و اندوه اين طفل فزوني يافت به شدت او را مضطرب نمود و بي اختيار به ياد پدر افتاد و آرزوي جمال آن حضرت را كرد اين دختر اگر چه بر حسب ظاهر صغيره بود اما عقلش كامل و در حد بالغين قرار داشت، حضرت سيد الشهداء او را خيلي دوست مي داشت.

فالسبط بها حبا فما زالت لديه يشمها كالورد يعني محبت اين دختر در دل امام عليه السلام منزل گرفته بود هميشه در كنار پدر مي نشست و دم به دم امام عالم آن دختر شيرين زبان را مانند دسته گل در بغل مي گرفت مي بوسيد و مي بوئيد و شبها هم در بغل امام عليه السلام مي خوابيد از كجا معلوم مي شود از آنجائي كه چون بر سر نعش پدر آمد و فرق خود را از خون گلوي پدر رنگين نمود عرض كرد يا ابه اذا اظلم الليل فمن يحمي حماي بابا جان حالا كه شب مي شود در بغل كه من بخوابم،


باري شرح حال پر اختلال اين دختر چنين است:

در روز عاشوراء بعد از شهادت اقارب و احباب امام مستضام ميان خيام آمد به جهت وداع مخدرات با احترام و كان للحسين عليه السلام بنت عمرها ثلث سنوات فجعل يقبلها و قد نشفت شفتاها من العطش مي فرمايد در ميان آن خيل پردگيان حضرت را دختري بود سه ساله پيش آمد ديد پدر را اراده ي سفر دارد دامن پدر گرفت و حضرت وي را دربر گرفت شروع كرد صورت از گل نازكتر آن دختر را بوسيدن و لبهائي كه از تشنگي مثل غنچه بي آب پژمرده بود مكيدن و در دامن نشانيدن تسلي ميداد و آن دختر مظلومه رو به پدر كرده گفت يا ابتاه العطش العطش فان الظماء قد احرق بابا تشنه ام خيلي تشنه ام كه عطش جگر مرا آتش زده حضرت وي را تسلي ميداد و لباس جهاد در بر مي كرد بعد از پوشيدن اسلحه ي جنگ و وصايا و سفارش زين العابدين عليه السلام خواست از خيمه بيرون آيد آن طفلك باز دامن پدر گرفت و گريه آغاز كرده گفت يا ابه اين تمضي عنا فرمود اجلسي عند الخيمة لعلي اتيك بالماء نور ديده همين در خيمه بنشين شايد بروم براي تو آب بياورم اين بفرمود و عازم ميدان شد حتي دني نحو القوم و كشفهم عن المشرعة خود را به لشگر زد مردم را مثل جراد منتشر از كنار شريعه دور كرد خود را به آب رسانيد لشگر فرياد كردند يا حسين عليه السلام تو آب مياشامي اعراب به خيمه عيالت ريختند حضرت با آنكه ميدانست آن خبر حقيقت ندارد معهذا آب نخورده بلكه بجاي آب تير به دهان خورده مركب تاخت روي به خيام آورد آن دختر ديد پدر از دور مركب مي تازد مي آيد ز جا جست و پيش دويد دو دست زير بغل گرفت و با زبان عرض كرد يا ابه هل اتيتني بالماء بابا جان آب از براي من آوردي؟

امام فرمود نه نور ديده صبر كن شايد بار ديگر بياورم و دو مرتبه روي به معركه آورد ديگر آن دختر روي پدر نديد ليكن وقتي خيل اسيران و جمله ي زنان از بزرگ و كوچك به قتلگاه شهيدان آمدند و كنار گودي قتلگاه كشته امام عليه السلام را در خون


غلطان ديدند فرأين جثة بلا رأس فسقطن عليه و يكثرن بالبكاء و العويل ديدند كه بدني بي سر افتاده همه خود را به روي نعش آقا انداختند سكينه خاتون خون از گلوي پدر مي گرفت و موي پريشان خود را رنگين مي كرد همچنين عليا مكرمه زينب عليهاالسلام كه با حسرت قطرات عبرات از ديده مي باريد فاخذت البنت الي حضنها و جعلت تغطي وجهها بفاضل ردنها لئلا تري اباها مخضبا بالدماء يعني عليا مكرمه زينب آن دختر صغيره را در دامن گرفته بود با آستين پيراهن صورت دختر را گرفته بود كه مبادا چشم آن معصومه به كشته به خون آغشته پدر بيفتد آن حالت ببيند و آن دختر از آن عقل و شعوري كه داشت مي دانست كه چه خبر شده و براي چه جلو چشم او را مي گيرند فرمود دعوني اقبله و اطلب منه ما وعدني به يعني واگذاريد مرا تا بوسه اي از جمال پدر بردارم و بمن وعده كه داده مطالبه كنم زنها مي گفتند نور ديده لاتراه الأن و غدا ياتي و معه ما تطلبين يعني حالا پدر را نمي بيني رفته فردا خواهد آمد آب از براي تو مي آورد حاصل الكلام آنروز گذشت ليكن پيوسته احوال پدر مي پرسيد و زار زار مي گريست كه اين ابي و والدي و المحامي عني كجاست پدر من تاج سر من پناهگاه من بهر نحوي كه بود زنها او را آرام مي كردند تا آنكه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام بردند در بين راه از رنج شترسواري بسيار آه و زاري داشت و گاهگاه به خواهرش سكينه خاتون مي گفت ايا اخت قد ذابت من السير مهجتي خواهر اين شتر بس كه مرا حركت داده دل و جگرم آب شده آخر از اين ساربان بيرحم درخواست كن ساعتي شترها را نگاهدارد و يا آهسته راه ببرد كه ما مرديم از ساربان بپرس كه ما كي به منزل مي رسيم.

چون به شام خراب رسيدند مجلس يزيد ديدند و ويرانه منزل كردند دل نازك آن دختر در خرابه به تنگ آمد ديد نه فرشي نه چراغي نه آبي و نه غذائي روز برابر آفتاب شب زنان در گريه و زاري و آني آسوده نيستند در يك شبي شور ديدن پدر


بسرش افتاد در كنج خرابه زانو بغل گرفت سر بي كسي بر زانو نهاد از هجران پدر اشگ مي ريخت و مي گفت



بابا در اين خرابه سازم به بينوائي

چشم براه مانده شايد ز در درآئي



اي باب مهربانم شد آب استخوانم

بر لب رسيده جانم نزدم چرا نيائي



بازار شام ديدم دشنامها شنيدم

دشوارتر نديدم از اين خرابه جائي



روز اندر آفتابم شب روي خاك خوابم

غم نان و گريه آبم نه فرش و متكائي



اين دختران شامي پر زير سر گذارند

بالين من شده خشت غافل چرا ز مائي



بودي هميشه جايم در روي دامن تو

از تو نديده بودم اينگونه بي وفائي



از اين مقوله با خيال پدر گفتگو داشت سر روي خاك غمناك نهاد آنقدر گريه كرد كه زمين از اشگ چشمش گل شد در اين اثنا وي را خواب درربود در عالم واقعه ديد سر پدر ميان طشت طلا در پيش روي يزيد است و با چوب خود بر لب و دندان پدر مي زند و الرأس يستغيث الي رب السمآء و مي بيند سر پدر در زير چوب استغاثه به درگاه خدا مي كند آن صغيره مظلومه از ديدن سر پدر و خوردن چوب به فزع و جزع درآمد با وحشت از خواب بيدار شد تبكي و تقول واابتاه واقرة عيناه واحسيناه چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند فرياد مي كرد آه واابتاه واقرة عيناه اي پدر غريب من اي طبيب دردهاي من عمه و خواهر به گرد وي حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وي را پرسيدند آن صغيره


مي گفت ايتوني بوالدي و قرة عيني الان پدر مرا بياوريد نور چشم مرا حاضر كنيد تا توشه از جمالش بردارم لأني رايت رأسه بين يدي يزيد و هو ينكثه عمه الان در خواب ديدم كه سر بريده ي پدرم در حضور يزيد است دارد چوب بر لبان وي مي زند و آن سر با خدا مي نالد من سر بابايم را مي خواهم آن اسيران هر چه خواستند او را ساكت كنند ممكن نشد بلكه ناله اش دم به دم بيش تر و زاريش زيادتر مي شد چون زنان نتوانستند وي را ساكت كنند امام زين العابدين عليه السلام پيش آمد و خواهر را دربر گرفت و به سينه خود چسبانيد و تسلي مي داد كه نور ديده صبر كن و از گريه دل ما را مسوزان آن مظلومه آرام نمي گرفت و نوحه مي كرد



خداي جان تو بابا برس بفريادم

دمي بديدن رويت نماي دلشادم



تغافل از من خونين جگر مكن بابا

مرا بچشم يتيمي نظر مكن بابا



مگر نه دختر سردار عالمين من

مگر نه دختر سلطان مشرقينم من



غريب و زار بمردم ز درد بي پدري

گرسنه جان سپردم فغان ز دربه دري



در اين سياهي شب جان رود از اعضايم

دگر محال كه بينم جمال بابايم



خوش آنزمان كه ز راه وفا بشام و سحر

بدي همي بسرم سايه جناب پدر



دوباره گر بشوم روبرو به حضرت باب

از او نه خواهش نان مي كنم نه خواهش آب






اين الحسين ابي و غاية مطلبي

و مدللي و مقبلي و مسكني



كو پدر تاجدارم كو باباي بزرگوارم كو آن كسي كه هميشه مرا در آغوش مي گرفت و مي بوسيد



ز بابم بيوفائي كي گمان بود

پدر با من بغايت مهربان بود



مگر عمه ز من رنجيده بابم

كه كرد از آتش فرقت كبابم



اگر زنده است باب تاجدارم

چرا زد شمر سيلي بر عذارم



تو گوئي در سفر رفته است بابت

كند امروز و فردا كاميابت



كجا ما را اميد وصل باشد

گمانم اين سخن بي اصل باشد



آنقدر گريه كرد روي دامن امام زين العابدين عليه السلام حتي غشي عليها و انقطع نفسها تا آنكه غش كرد و نفس وي قطع شد امام عليه السلام به گريه درآمد اهل بيت رسالت به شيون درآمدند فضجوا بالبكاء و جددوا الأحزان و حشوا علي رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجيوب و قام الصياح آن ويرانه از ناله ي اسيران يك بقعه گريه شد دختر بيهوش افتاده مخدرات در خروش بر سر مي زدند و سينه مي كوبيدند خاك بسر مي كردند و گريبان مي دريدند كه صداي ايشان در بارگاه به سمع يزيد رسيد طاهر بن عبدالله دمشقي گويد سر يزيد روي زانوي من بود بر او نقل مي گفتم سر پسر فاطمه هم ميان طشت بود همينكه شيون از خرابه بلند شد ديدم سرپوشي از سر طبق بكنار رفت سر بلند شد تا نزديك بام قصر بصوت بلند فرمود اختي سكتي ابنتي همشيره ي من زينب دخترم را ساكت كن طاهر گويد پس ديدم آن سر برگشت رو به يزيد كرد فرمود يا يزيد من با تو چه كرده بودم كه مرا كشتي و عيالم را اسير كردي يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت پرسيد طاهر چه خبر است گفتم ظالم نمي دانم در خرابه اسيران را چه اتفاق افتاده كه در جوش و خروشند و ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت


يزيد غلامي فرستاد برو خبري بياور غلام آمد احوال پرسي كرد گفتند دختري صغيره از امام عليه السلام در خواب جمال پدر ديده آرام ندارد بس كه گريه كرده غلام آمد و واقعه را به جهت يزيد نقل كرد آن پليد گفت ارفعوا راس ابيها اليها بيائيد سر پدرش را براي او ببريد تا آرام گيرد پس آن سر مطهر را در ميان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند كه اي گروه اسيران سر حسين عليه السلام آمد فاتوا بها الطشت يلمع نوره كالشمس بل هو فوقها في البهجة

شعر



مژده زينب كه شب هجر بپايان آمد

بخرابه سر سالار شهيدان آمد



چشم بگشا دمي اي عابد بيمار ز هم

كه ترا بهر عيادت شه خوبان آمد



اي سكينه به نثار سر باب آور جان

كز فلك بانگ غم و ناله و افغان آمد



فجاؤا بالرأس الشريف و هو مغطي بمنديل ديبقي فكشف الغطاء عنه سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور آن مظلومه نهادند در حالتيكه پرده اي به روي آن سر مطهر بود پرده را برداشتند آن معصومه پرسيد: ما هذا الرأس اين سر كيست؟

گفتند اين سر بابت حسين عليه السلام است فانكبت عليه تقبله و تبكي و تضرب علي راسها و وجهها حتي امتلاء فمها بالدم يعني خود را بر آن سر مطهر انداخت شروع كرد صورت پدر را بوسيدن و بر سر و سينه زدن آنقدر با دستهاي كوچك خود بدهانش زد كه مملو از خون شد

مرحوم طريحي در منتخب مي نويسد:

دخترك چشمش كه به سر بريده پدر افتاد، گفت:

يا ابتاه من ذاالذي خضبك بدمائك يا ابتاه من ذاالذي قطع وريديك بابا جان


تو را بخون كه خضاب كرد بابا جان رگهاي گلويت را كي بريد يا ابتاه من ذاالذي ائتمني علي صغر سني يا ابتاه من لليتيمة حتي تكبر پدر جان كدام ظالم مرا در كوچكي يتيم كرد بابا جان بعد از تو يتيمان تو را كه پرستاري كند تا بزرگ شوند يا ابتاه من للنساء الحاسرات يا ابتاه من للأرامل المسبيات پدر جان اين زنان سر برهنه كجا بروند و اين زنان بيوه را كه توجه نمايد يا ابتاه من للعيون الباكيات يا ابتاه من للشعور المنشورات يا ابتاه من بعدك واخيبتاه من بعدك واغربتاه بابا جان اين چشمهاي گريان و اين جسمهاي عريان و اين غريبان از وطن دور افتاده با موهاي پريشان چه كنند اي پدر جان بعد از تو داد از غريبي و نااميدي من يا ابتاه ليتني كنت لك الفداء ليتني كنت قبل هذا اليوم عمياء يا ابتاه ليتني و سدت الثري و لا اري شيبك مخضبا بالدماء، بابا جان كاشكي من فداي تو مي شدم پدر جان كاش كور مي بودم اي كاش در زير گل فرو مي رفتم و ريش تو را غرق خون نمي ديدم

شعر



من بودم و لطف تو صد گونه عزيزي

چون شد كه ترا دختر تو از نظر افتاد



از غصه سرم بر سر زانوست همه روز

در شام ز بس عشق پدر بر سرم افتاد



پيوسته آن نازدانه نوحه گري مي كرد و اشگ مي ريخت تا آنكه نفسش به شماره افتاده گريه راه گلويش را گرفت مثل مرغ سركنده گاهي سر را به يمين مي نهاد مي بوسيد بر سر مي زد و زماني بر يسار مي گذارد مي بوسيد ناله مي كرد دم به دم ريش پر خون پدر را مي گرفت و پاك مي كرد بس كه آن سر تر و تازه بود گويا تازه بريده اند كلما مسحت الدم من شيبه احمر الشيب كما كان اولا هر چه خون گلو را پاك مي كرد دوباره رنگين مي شد مي گفت يا ابه من جز رأسك يا ابي و من ارتقي من فوق صدرك قابضا لحيتك زنها اطراف آن دختر را گرفته بودند همه پي بهانه


مي گشتند كه براي آقا گريه كنند بهانه بهتر از آن دختر نبود همينكه آن معصومه ي صغيره مي گفت يا ابتاه من للنساء الثاكلات بابا جان اين زنان جوان مرده چه كنند شيون از همه بلند مي شد آه واويلاه ثم انها وضعت فمها علي فمه الشريف و بكت طويلا پس آن صغيره لب بر لب پدر نهاد در زمان طويلي از سخن افتاد و گريست فناداها الرأس بنته الي الي هلمي فانا لك بالأنتظار صدائي از آن سر مطهر بگوش آن دختر رسيد كه نور ديده بيا بيا بسوي ما كه در انتظار توام چون اين صداي هوش ربا به سمع آن مخدره رسيد فغشي عليها غشوة لم تفق بعدها غشي بر آن ضعيفه ي نحيفه طاري شد كه از نفس درافتاد و ديگر بهوش نيامد فحركوها فاذا هي قد فارقت و روحها الدنيا همينكه او را حركت دادند ديدند مرده صداي شيون از اهل بيت رسالت بلند شد



زينب ز روي سينه ي آن طفل سينه چاك

ديد اوفتاد آن سر انور بروي خاك



دست الم بهم زد و معجر ز سر كشيد

چون رعد ناله از دل پردرد بركشيد



گفت اي غريب مرده عزيز برادرم

گشتم عجب معين تو اي خاك بر سرم



اي بلبل حرم ز چه خاموش گشته اي

ديدي كدام جلوه كه مدهوش گشته اي



اي طفل ياد از رخ اصغر (ع) نموده اي

يا ياد گيسوي علي اكبر (ع) نموده اي



ياد آورم ز پاي پياده دويدنت

يا سوزم از جراحت زنجير گردنت



اسيران در آن خرابه ي ويران چنان شيون و افغان نمودند كه تمام همسايگان خبر شدند و رو به خرابه آوردند كه ببينند بر سر ايشان چه آمده همه با دختران فاطمه عليهاالسلام بگريه درآمدند مثل روز قتل امام حسين عليه السلام عزا بر سرپا نمودند محض خاطر خدا غساله آوردند و كافور و كفن حاضر نمودند چراغ آوردند تخته آوردند آن معصومه را برهنه كردند و روي تخته گذاردند تا غسلش دهند