بازگشت

حكايت عبدالوهاب سفير روم


شيخ طريحي عليه الرحمه از ثقات روات در كتاب منتخب المراثي نقل مي كند كه چون يزيد پليد مجلس خود را به اصناف خلايق و اختلاف طرايق آراست از سفراء و ايلچيان روم و فرنگ و وزراء دول خارج را در مجلس خواست تا شأن و شوكت او را ببينند و در بلاد خود تعريف كنند از جمله آنها سفير و رسول ملك روم بود كه در مجلس حضور داشت و چون سرها را با سر مطهر جناب سيد الشهداء آوردند و در پيش يزيد نهادند و آن ظالم غدار از گفتار و كردار هر چه مي خواست بگويد گفت و آنچه دلش خواست كرد فلما راي النصراني رأس الحسين عليه السلام بكي و صاح و ناح چون سفير نصراني چشمش به سر بريده ي امام عالم


امكان افتاد بناي گريه و زاري و صيحه و نوحه نهاد و آنقدر گريست كه ريش وي از اشگ تر شد يزيد پرسيد اي سفير روم گريه ي تو در همچو مجلسي كه عيش و سرور ماست براي چيست؟

سفير روم گفت:

بدانكه من در زمان پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله به رسم تجارت وارد مدينه شدم خواستم هديه و تحفه اي خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله برده باشم از يكي از اصحاب پرسيدم كه پيغمبر صلي الله عليه و آله چه نوع از هدايا را دوست مي دارد آن مرد گفت دو بسته مشگ و عطريات در نزد پيغمبر صلي الله عليه و آله از همه چيز محبوبتر است من آمدم دو بسته مشگ با قدري عنبر اشهب برداشتم روانه ي خانه پيغمبر صلي الله عليه و آله شدم و آنروز در خانه ام سلمه تشريف داشت اذن گرفتم داخل شدم فلما شاهدت جماله ازداد عيني من لقائه نورا ساطعا و زادني منه سرورا و قد تعلق قلبي بمحبته يعني چون چشمم بر غره غراي احمدي و جمال دل آراي محمدي صلي الله عليه و آله افتاد ديدم نور چشمانم زياد و روشني ديده ام افزون گشت في الواقع ماه شب چهارده اقتباس نور از لمعه ي رخسارش مي نمود و چراغ جهان افروز آفتاب با پرتو شمع جمالش تاب مقاومت نداشت وجد و سروري در دل و محبت آن حضرت در قلبم جاي گير شد بعد از سلام و تحيت عطر را در حضور مهر ظهورش نهادم بزبان شيرين فرمود:

ما هذا؟ اين چيست؟

عرضه داشتم هديه محقري است كه به خدمت آورده ام اميدوارم قبول فرمائي:

حضرت فرمود: نام تو چيست؟

عرض كردم: عبدالشمس يعني بنده ي آفتاب.

فرمود: نام خود را تبديل كن، من اسم تو را عبدالوهاب گذاردم، اگر اين نام را قبول مي كني من نيز هديه تو را مي پذيرم، و در غير اين صورت هديه را قبول نخواهم نمود.


پس من ساعتي انديشيدم ديدم حالات و كردار وي همان است كه عيسي بما خبر داده لذا همان ساعت اسلام اختيار كردم و كلمه شهادت گفتم حضرت خيلي بمن ملاطفت فرموده چند روزي كه در مدينه بودم همه روزه خدمت رسول خدا مي رسيدم و از فرمايشات او شرايع و حدود و احكام آموختم و از آنجا برگشتم اقبال مرا يار شد وزير پادشاه روم شدم و كسي را از اسلام خود خبر ندادم و در اين مدت صاحب پنج پسر و چهار دخترم و اينكه تو ديدي امروز در مجلس عيش تو گريه كردم و صيحه و نوحه نمودم براي اين بود بدان اي يزيد روزي از روزها در مدينه خدمت صاحب الوقار و السكينه مشرف شدم باز در خانه ام سلمه خاتون بود شرفياب حضرت ختمي مآب صلي الله عليه و آله گشتم رايت هذا العزيز الذي رأسه بين يديك مهينا حقيرا قد دخل علي جده در اثناي صحبت ديدم همين عزيزي كه تو سر او را بريده اي و خوار و حقير در طشت نهاده و چوب ميزني از در حجره بر پيغمبر صلي الله عليه و آله وارد شد با يك جهان شوكت و يك دنيا شكوه تا چشم پيغمبر صلي الله عليه و آله به جمال اين عزيز افتاد بغل گشود و فرمود:

مرحبا بك يا حبيبي بيا كه خوش آمدي.

اين بزرگوار آمد روي زانوي پيغمبر صلي الله عليه و آله نشست و جعل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقبل شفتيه و ثناياه پيغمبر شروع كرد لب و دندان هاي اين بزرگوار را بوسيدن و شنيدم كه فرمود:

بعد عن رحمة الله من قتلك و اعان علي قتلك يا حسين.

نور ديده از رحمت خداوند دور باد كسي كه تو را بكشد و اعانت در كشتن تو نمايد سپس رو به جانب يزيد پليد نمود و گفت:

اي يزيد تو با چه جرئت همچو عزيزي را كه عزيز خدا و رسول و عزيزكرده فاطمه بتول است چوب به لب و دندانش مي زني اف لك و لدينك اف بر تو و ديني كه داري.


سپس عبدالوهاب با جگر سوخته و چشم گريان از جا برخاست نزد سر مطهر امام عليه السلام آمد و آن سر مبارك را در بغل گرفت و شروع به بوسيدن نمود و در حالي كه سخت مي گريست عرض كرد:

يابن رسول الله شاهد باش كه من آنچه بايد بگويم گفتم.

ابومخنف در مقتل ذكري از كشته شدن عبدالوهاب بميان نياورده ولي مصنف كامل السقيفه نوشته كه يزيد پليد آن بي گناه را نيز كشت.