بازگشت

ترتيب ورود اسراء به شام و سرهاي مطهر شهداء


در مقتل ابومخنف آمده كه سرهاي شهداء را از دروازه خيزران وارد كردند سهل مي گويد:

من از جمله مردم بودم كه ديدم نود و نه علم از دروازه وارد شد پس از سرها اسرا وارد شدند سر آقا حسين عليه السلام را بر رمح بلندي زده بودند و خولي آن رمح را مي كشيد و به آواز بلند مي گفت انا صاحب الرمح الطويل انا صاحب المجد الاصيل منم آن كسي كه دشمنان يزيد را كشتم و بخون آغشتم عليا مكرمه ام كلثوم با چشم گريان فرمود اي دشمن خدا فخر مي كني به كشتن كسي كه جبرئيل گهواره جنبان او بوده و ميكائيل ذكر خواب گوينده و اسرافيل بدوش كشنده و اسمش در


عرش خدا نوشته جدش خاتم الانبياء بوده و مادرش فاطمه زهراء است و پدرش قاتل مشركين است خولي گفت اي ام كلثوم حقا كه دختر شجاع و خودت شجاعه مي باشي.

و في نسخه اخري سهل گويد سرهاي جوانان را شماره كردم هيجده سر بود بعد از سر امام حسين عليه السلام سر علي اكبر عليه السلام را آوردند پس از او سر عباس بن علي عليه السلام بر نيزه بود و حامل آن سر قشعم جعفي بود بعد از او سر عون بود نيزه دار سنان بن انس نخعي بود همين نحو سرها را پشت سر هم مي كشيدند و مي بردند.

سهل مي گويد: پشت سرها اسيران آمدند پيشاپيش آنها زين العابدين عليه السلام با تن خسته بر شتر بغير وطاء نشسته و پشت او مخدره بر ناقه سوار كه برقع از خزادكن داشت و هي ناله مي كرد و تنادي واابتاه وامحمداه واعلياه واحسناه واحسيناه واعباساه واحمزتاه از روز سياه خود مي ناليد من نگاه مي كردم ناگاه ديدم صيحه بر من زد چنانچه بند دلم گسيخت پيش رفتم گفتم بي بي براي چه بر من صيحه زدي فرمود آخر حيا نمي كني اينقدر به حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله نظر مي نمائي من عرض كردم خاتون من چشمم بركنده باد اگر نگاه بريبه به صورت شما كرده باشم.

فرمود كيستي؟

عرض كردم: سهل بن سعد شهرزوري از جمله غلامان شما و دوستان شمايم.

رو كردم به امام بيمار عليه السلام عرض كردم آقا من يكي از موالي و شيعيانم چكنم كاش در كربلا بودم و جان فدا مي كردم اكنون فرمايشي داريد بفرمائيد تا اطاعت كنم؟

فرمود آيا پول همراه داري؟

عرض كردم بلي هزار درهم موجود است.

فرمود قدري از آنها را به آن حامل سر بده و بگو قدري از پيش حرم دورتر ببرد تا مردمان اينقدر بما تماشا نكنند عرض كردم بچشم رفتم پول را دادم و برگشتم


امام بيمار دعاي خير درباره ي من كرد و اين اشعار را با سوز و گداز مي فرمود



اقاد ذليلا في دمشق كانني

من الزنج عبد غاب عنه نصيره



و جدي رسول الله في كل مشهد

و شيخي اميرالمؤمنين وزيره



فياليت امي لم تلدني و لم اكن

يراني يزيد في البلاد اسيره



ما حصل اين كلمات اين است كه اي كاش مرده بودم و روي يزيد را نمي ديدم و او مرا اسير خود نمي ديد.