بازگشت

بريدن ساربان انگشتان دست امام را و شرح بدمآل آن ستمگر غدار


مرحوم صدر قزويني شرح حال اين كافر را بطور مفصل از سه كتاب بحار و منتخب و تاج الملوك نقل كرده كه ما آنرا به طور مختصر در اينجا مي نگاريم:

مردي حجازي مي گويد روزي در يكي از كوچه هاي مدينه مي گذشتم به جابر بن عبدالله انصاري برخوردم كه بواسطه نابينائي غلامش دست او را گرفته و در حركت كمكش مي كرد ولي جابر سخت گريان بود، پيش رفتم و سبب گريه اش را پرسيدم؟

جابر گفت: هم اكنون از زيارت قبر مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله مي آمدم در بين راه اين غلام گفت: بدنم از ديدن هيئت مردي به لرزه آمده.

پرسيدم به چه صورت است؟

گفت: آقا مرد گدائي است كه رويش همچون قير سياه و موهايش گويا آتش


گرفته و چشم هايش سرخ و دريده و دست هايش خشكيده.

شعر



چشم، خيره موي، تيره روي، چيره خوي، زشت

بدسرشتي، روي زشتي، نااميدي از بهشت



چشم ها چون طاس پر خون يا دو طشت پر ز نار

تيره روئي همچو گلخن يا كه ديوي بدسرشت



به غلام گفتم او را نزد من بيار.

غلام رفت و او را پيش من آورد، در بيرون بازار مكان خلوتي از وي پرسيدم: اي مرد كيستي و از اهل كجائي و چرا به چنين قباحت منظري مبتلا شده اي؟

آن مرد گفت: اي جابر من تو را مي شناسم كه از صحابه خاص رسول خدا هستي و تو نيز مرا بشناس، من بريدة بن وابل هستم كه ساربان قافله سالار شهيدان حضرت اباعبدالله عليه السلام بودم، هنوز اين كلام در دهانش بود كه سخت به گريه درآمد و جابر نيز كه نام مبارك امام عليه السلام را شنيد متأثر شد و گريست، سپس آن بدعاقبت گفت: در سفر كربلاء خامس آل عبا با من نهايت مهرباني و كمال ملاطفت مي نمود، در يكي از منازل امام عليه السلام بجهت تجديد وضوء و قضاء حاجت شلوار از بر خود كند و به من سپرد، ديدم در آن شلوار بندي است زرتار كه يزدگرد سلطان ايران آن را به رسم هديه به دخترش عليا مخدره شهربانو داده بود، اين بند جواهر نشان و بسيار پرقيمت و با ارزش بود هر چه خواستم آن را از امام درخواست كنم هيبت آن حضرت مرا منع مي كرد، مترصد بودم كه از آن جناب سرقت كنم ولي مجال آن را نيافتم تا آنكه قافله آن حضرت به زمين كربلا رسيد در حال اقامت افكند در شب پرتعب عاشوراء امام عليه السلام تمام همراهان را خواست و به ايشان اجازه بازگشت به اوطان خويش را داد من را نيز به حضور طلبيد و معذرت ها خواست و آنچه بايد و شايد اضافه بر كرايه شترها انعام داد و اذن


مرخصي صادر فرمود و تأكيد نمود كه امشب از اين سرزمين خارج شو زيرا آخر سفر ما بلكه قبرستان من و جوانان من اينجا است، چنانچه در اين صحرا تكليف بر تو دشوار خواهد شد.

من پيش رفتم هر دو دست مبارك امام عليه السلام را بوسيدم و امانت و كرايه خود را گرفتم و با آقازاده ها نيز خداحافظي كرده و شتران را پيش انداختم و راهي شدم، در بين راه بياد بند شلوار افتادم كه نتوانستم آن را به چنگ آورم از اين رهگذر سخت ملول گشتم و اين فكر دائم مرا آزار مي داد تا بالاخره تصميم گرفتم بهر قيمتي كه شده آنرا به دست آورم، لذا برگشتم در سمت شرقي كربلاء در آنجا گودي بود، در آن كمين كردم و شترها را به چرا رها نمودم، روز به انتهاء رسيد وقت عصر تنگ شد ديدم هوا تيره و تار گرديد، باد سختي وزيد به قرص خورشيد نظر كردم ديدم مثل طشت سياه مي ماند، شترها از چرا بازماندند و در يكجا جمع شده اشگهايشان از چشم ها مي باريد، نعره مي زدند، با خود گفتم البته حادثه عظيمي در عالم رخ داده كه زمين مي لرزد و آسمان خون مي بارد هر چه خواستم خودداري كنم نتوانستم لذا شترها را به يكديگر بستم و روي به نينوا آورده ديدم لشگر از كربلاء حركت كرده و مي روند، پرسيدم چه خبر است؟

گفتند: اهل كوفه و شام امام همام را كشته اند و اكنون عيال او را با سرها به كوفه مي برند به طرف قتلگاه رفته نظر به تن هاي پاره پاره و ابدان قطعه قطعه نمودم كه بدون غسل و كفن به روي خاك مانده بود در بين آنها گردش كردم تا چشمم بر بدن چاك چاك و قطعه قطعه سلطان دين افتاد كه عريان به روي خاك مانده و در آن تاريكي نور از آن جسد مي تابيد به حدي كه بر نور ماه راجح بود، خوب نگريستم آن شلوار كه بند قيمتي داشت در بر حضرت بود و چند گره داشت، خوشحال شدم جلو رفتم ترسان و لرزان در كار گشودن آن بند برآمدم ناگاه ديدم دست راست حضرت بلند شد و به روي بند گذارد، من ترسيدم از جا جستم و


متحير بودم كه اگر زنده است پس چرا سر ندارد و اگر زنده نيست چطور دستش حركت كرد، ساعتي در فكر بودم باز شقاوت بر من غلبه كرد، پيش رفتم هر قدر قوت كردم كه دست آن حضرت را از روي بند بردارم نتوانستم ناگهان ديدم حضرت با همان دست راست چنان به من زد كه نزديك بود مفاصل و اعضاء من با عروق از هم منفصل شود ولي بي شرمي كردم پا روي سينه حضرت گذاردم و هر چه قدرت نمودم كه حتي يك انگشت حضرت را از روي بند بردارم نتوانستم پس كاردي با خود داشتم آنرا كشيده پنج انگشت امام عليه السلام را با آن بريدم و به نوشته مرحوم طريحي در منتخب با شمشيري كه داشت هر دو دست مبارك آن حضرت را جدا ساخت.

بعد مي گويد: صداي مهيب و رعدآسائي از آسمان آمد كه لرزه بر زمين افتاد خواستم دست بر بند دراز كنم و آنرا بگشايم صداي ضجه و صيحه اي از پشت شنيدم كه بدنم لرزيد، برقي زد گويا ستاره اي از آسمان به چشمم خورد، خود را به قتلگاه انداختم ناگاه ديدم پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و علي مرتضي و فاطمه زهرا و حسن مجتبي صلوات الله عليهم اجمعين و جمعي ديگر كه آنها را نمي شناختم دور آن كشته حلقه ماتم زدند.

فنادي رسول الله صلي الله عليه و آله يا سبط احمد يعز علينا ان نراك مرضضا، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله با صداي بلند فرمود: اي پسر دختر احمد مختار بر ما بسيار گران و سخت است كه ببينيم تو را لگدمال كرده اند ثم مد رسول الله صلي الله عليه و آله يده الي نحو الكوفة، سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست مبارك را بطرف كوفه دراز كرد و سر بريده حضرت را آورد و به بدن ملحق كرد پس امام عليه السلام نشست ابتداء به پيامبر و سپس به اميرالمؤمنين و بعد از آن به فاطمه زهراء و بدنبالش به امام مجتبي صلوات الله عليهم اجمعين سلام كرد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اي ميوه دل من چگونه تو را به اين حالت ببينم، چرا جسم نازنين تو اين طور پاره پاره شده و چگونه استخوان هاي


تو اينگونه خورد گرديده؟!

عرض كرد: اي جد بزرگوار من سبائك الخيل سحقني و هشمت عظامي از سم اسبها مرا اين طور خورد كرده و استخوان هاي مرا درهم شكسته اند.

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با صداي بلند سخت گريست و نداء به واحسيناه و واولداه بلند فرمود.

نوبت به اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد، پيش آمد و فرمود: حسين جان مي بينم ريش تو را كه در خون فرورفته و صورت مجروح تو را مثل گوسفند ذبح كرده اند؟

امام حسين عليه السلام عرض كرد: بلي پدر شمر بي رحم سر مرا از قفا بريد.

حضرت امير عليه السلام پس از گريه بسيار فرمود: ياليت نفسي لنفسك الفداء يعني اي كاش من زنده بودم و فداي تو مي شدم.

نوبت به فاطمه زهراء رسيد، پس نزديك كشته فرزند آمد و فرمود: اي نور ديده اين توئي كه روي خاك افتاده اي و تا بحال تو را به خاك نسپرده اند و قبر تو را از قبور دور كرده اند، فقالت، الاقي الله في يوم حشرنا و اشكو اليه ما الاقي من البلاء ثم مرغت فرقها بدمه يعني فرمود در روز حشر و نشر خدا را ملاقات كرده و از بلاهائي كه به سرم آمده به او شكايت مي كنم، سپس سر خود را از خون فرزند رنگين كرد.

مرحوم طريحي در منتخب مي فرمايد: سپس سيد الشهداء عليه السلام رو به ايشان كرد و عرضه داشت: اي جد بزرگوار بخدا قسم مردان ما را كشتند و ايشان را برهنه كردند و اموال ما را غارت نمودند.

بهمين نحو ساعتي سيد الشهداء عليه السلام با آن بزرگواران صحبت كرد و شرح حال خود را داد آنگاه حضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: يا رسول الله امت تو بايد سر فرزندم اين بلاها بياورند؟ اي پدر مرا مرخص مي كني كه از خون پسرم موي خود را خضاب كنم؟


پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: يا فاطمه عليهاالسلام تو گيسوي خود را خضاب كن من هم محاسن خويش را خضاب مي نمايم، پس پيغمبر و علي و فاطمه و حسن مجتبي صلوات الله عليهم اجمعين از خون سيد الشهداء عليه السلام خضاب كردند، سپس چشم رسول خدا صلي الله عليه و آله به دست هاي امام حسين عليه السلام افتاد، فرمود:

اي نور ديده من قطع يدك اليمني و ثني باليسري چه كسي دستهاي تو را بريده؟

عرض كرد: سارباني داشتم به طمع بند شلوار مرا از دست نااميد كرد و در همين ساعت كه شما تشريف آورديد اين عمل از آن دغل سرزد تا صداي شما را شنيد خود را در ميان كشتگان انداخت.

پس ديدم رسول خدا از جا برخاست به سر وقت من آمد فرمود: اي بي مروت پسر من با تو چه كرده بود كه دست او را كه جبرئيل و ملائكه مي بوسيدند، تو از بدن جدا كردي، اين ظلم ها و زخم ها او را بس نبود كه تو هم اين عمل قبيح را نمودي، الهي خير نبيني، سود الله وجهك يا جمال خدا روي تو را در دنيا و آخرت سياه كند و از دو دست نااميدت كند و در روز قيامت در زمره قاتلين محسوب شوي.

چون رسول خدا اين نفرين در حق من نمود في الفور دست هاي من شل و رويم سياه شد و باين روز افتادم.

مؤلف گويد:

برخي از ارباب مقاتل اين قضيه را منكرند و اساسا حكايت ساربان را بي اساس مي دانند ولي به نظر فاتر حقير هيچ استبعادي نداشته و با هيچ منطق و برهاني تنافي ندارد مضافا به اينكه مأثور و مروي نيز مي باشد.