بازگشت

اقدام نفرات لشگر كفرآئين عمر بن سعد براي كشتن حضرت امام حسين


بعد از آنكه حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام با بدني پر از زخم تير و نيزه و شمشير از زين به زمين افتاد نفرات لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون دو تا دو تا و سه نفر سه نفر پشت سر هم بقصد كشتن آن سرور نزديك مصرع آن جناب مي شدند ولي بر مي گشتند زيرا هر كس حضرت را با آن حال مي ديد دلش رحم مي آمد و از قتلش در مي گذشت در كتاب رياض الشهادة و روضة الشهداء از اسماعيل بخاري نقل شده كه يكي از لشگريان كوفه و شام به قصد قتل امام عليه السلام پيش آمد و حربه اي در دست داشت چون نزديك گرديد حضرت به او نگريست و فرمود: انصرف، لست انت بقاتلي برگرد تو كشنده من نيستي و من نمي خواهم كه تو به آتش دوزخ مبتلا شوي.

آن مرد گريان شد و عرض كرد: اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله قربانت گردم تو در اينحال افسوس ما را مي خوري حالت انقلابي به او دست داد، پس با شمشير برهنه اي كه


در دست داشت روي به عمر بن سعد و لشگر وي كرد و با حال گريه و چشم هاي اشگبار گفت:

شعر



چه كرده است و گناهش چه اين همه لشگر

يكي گرفته به كف تيغ و آن دگر خنجر



چه كرده است كه از وي تو منع آب كني

چه كرده است كه بر كشتنش شتاب كني



آن گروه بي دين جوابش ندادند، پس وي شمشير خود را حواله پسر سعد كرد، ابن سعد ملعون خود را عقب كشيد و غلامان و پيادگان را بر عليه او تحريض و ترغيب نمود، لشگريان بر او هجوم آوردند و اطراف آن جوانمرد را گرفته با گرز و عمود و شمشير و نيزه و سنگ از پاي در آوردندش و به خاك هلاكتش انداختند، آن جوان در لحظات آخر حيات بود روي به طرف امام عليه السلام كرد عرضه داشت: اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله شاهد باش كه مرا به جرم محبت و عشق تو مي كشند، فرداي قيامت تو شفيع من باش.

حضرت با صدائي لرزان و ضعيف فرمود: طب نفسا فاني شفيع لك عند الله آسوده خاطر باش نزد خدا شفاعت تو را خواهم نمود.

باري آن نابكاران دور آن جوان را گرفتند و شهيدش كردند، همان طوري كه گفته شد هيچيك از سپاه عمر سعد متصدي كشتن حضرت امام حسين عليه السلام نشد بلكه هر كدام كه اقدام مي كردند و به قصد قتل آن جناب نزديك حضرتش مي شدند بلافاصله وحشت زده به عقب بر مي گشتند و تن به اين جنايت هولناك نمي دادند، همينكه ابن سعد نابكار اين انكار را از لشگر ديد از غضب برآشفت و به سپاه دشنام داد.

لشگر گفتند: چرا خود به اين كار اقدام نمي كني و خون پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را به


عهده نمي گيري؟!

آن حرامزاده از مركب پياده شد و با خنجر برهنه روي به حضرت آورد. حضرت صداي چكمه را شنيد صورت از خاك برداشت، عمر سعد را ديد، فرمود:

اي عمر انت جئت بقتلي؟! تو براي كشتن من آمده اي، از تو بي رحم تر كسي نبود؟!

عمر سعد ملعون حيا كرد و برگشت و به هر طرف چشم انداخت تا ببيند شخص مناسبي را پيدا مي كند يا نه، ناگهان نظرش به جواني نصراني افتاد كه سر بزير انداخته به خيمه خود مي رود او را پيش خواند و اين در وقتي بود كه هر كس بقصد قتل حضرت مي رفت، شرمسار برمي گشت، بهر صورت عمر سعد ملعون جوان نصراني را طلبيد و به او گفت: جوان اين شخص كه مي بيني روي خاك افتاده دشمن دين شما و مغضوب ما مسلمانان است اگر او را بكشي يقينا نزد حضرت عيسي مقرب خواهي شد.

جوان نصراني بخيال اينكه اين لشگر، لشگر اسلامند و منسوب به پيغمبر خاتم صلي الله عليه و آله و سلم و سر كرده آنها از اولياء خدا است با اين توهم خنجر الماس گون از عمر گرفت و بقصد كشتن عزيز پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بطرف قتلگاه روان شد و وقتي به مصرع امام عليه السلام رسيد و چشمش به آن غريب افتاد ديد كه از كثرت تير و وفور زخم سنان و شمشير جاي درستي در بدن ندارد و اما نور الهي از سيماي كبريائي او چنان درخشان است كه ديده را تيره و چشم را خيره مي نمايد بي اختيار محو جمال و متحير در كمال آن سرور شد پيش آمد و با نهايت فروتني عرضه داشت:

اي سيد عالم و اي مهتر اولاد آدم نام گرام تو را نمي دانم اما در جلال تو حيرانم تو را به خدا بگو كيستي و براي چه اين همه زخم در بدن داري؟

نصراني ديد آن غريب مظلوم و آن شهيد محروم سر به روي خاك نهاده و با


خداي خود مناجات مي كند و جواب نمي دهد اما گوشه چشم باز كرد و يك نظر كيميااثر به وي نمود كه با آن يك نظر مس وجودش به طلا مبدل گشت، جوان دوباره عرضه داشت تو را به مسيح قسم و به مريم سوگند مي دهم جوابم را بده كيستي و چرا اينهمه زخم بر بدن داري؟

باز جوابي نشنيد سپس او را به تمام مقدسات در دين خودشان سوگند داد باز جواب نشنيد، قدمي جلوتر گذارد نگاهي به يمين و يسار كرد شهداء دشت كربلاء را ديد همه پاره پاره بخون آغشته از جوان و پير و از صغير و كبير به خاك افتاده، حضرت را به شهداء كربلاء قسم داد باز جوابي نشنيد، پس عرض كرد: اي غريب خون جگر و اي شهيد بي ياور جوابم را بازگو، جوان نصراني اين بار هم جوابي دريافت نكرد ولي ديده بود بانوئي مجلله هر وقت از خيمه بيرون مي آيد اين غريب مضطرب شده سر از خاك بر مي دارد و او را به خيمه برمي گرداند شروع كرد حضرت را به آن بانو قسم دادن، اين بار حضرت طاقت نياورد سر از خاك برداشت و خود را معرفي فرمود.

نصراني دست ادب بسينه گذارد عرض كرد: آقا تو حسيني كه اين نوع در دست كوفيان گرفتاري، تقصير تو چيست؟

امام فرمود: از من مپرس از اين لشگر بپرس كه تقصيرم چيست.

نصراني عرض كرد: قربانت قبلا خوابي ديده ام، اكنون تعبيرش را جويا هستم.

حضرت فرمودند: خواب تو را هم مي دانم چيست.

عرض كرد: قربانت گردم خواب را بيان فرمائيد.

حضرت فرمودند: در خواب جدم را ديدي كه در ماتم من با همه پيغمبران سر به زانوي غم نهاده اند در ميان ايشان حضرت روح الله به تو فرمود: مرا در حضور پيامبران خجالت مده يعني دست خود را به خون پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آلوده مكن.

نصراني عرضه داشت: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله


پس شمشير كشيد و روي به لشگر عمر سعد آورد چند نفر را به قتل رسانيد عاقبت دور آن تازه مسلمان را گرفتند و او را به خاك انداختند همينكه آن جوان افتاد گوشه چشم بطرف حضرت باز داشت و از امام عليه السلام تقاضاي عنايت نمود، امام عليه السلام خواست برخيزد ديد كه نمي تواند فرمود: معذورم دار كه قوت برخاستن ندارم.