بازگشت

روايت سوم و نقل مرحوم شيخ طريحي در منتخب


مرحوم طريحي در منتخب مي نويسد: عباس سلام الله عليه علمدار برادرش حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام بود چون ديد برادران و خويشاوندان و بني اعمام جملگي رفته و به منزل مقصود رسيدند سيل خون از ديده بباريد و آه دردناك از دل بركشيد و از مرگ ياران گريست و از اشتياق ملاقات رب الارباب از سوز دل ناليد فحمل الراية و جاء نحو اخيه الحسين عليه السلام و قال هل من رخصة

پس با چشم گريان علم را آورد بالاي سر برادر گرفت و عرض كرد: برادر حالا ديگر وقت مرخصي است كه جانم را فدايت كنم.

فبكي الحسين بكاء شديدا حتي بل ازياقه، امام عليه السلام گريه سختي نمود بطوري كه از اشگ هاي چشمان مباركش جامه آن حضرت مرطوبي شد و فرمود:

كنت العلامة من عسكري و مجمع عددنا فاذا انت مضيت يؤل جمعنا الي الشتات و عمارتنا تنبعث الي الخراب اي برادر تو علمدار لشگر من بوده و گرد تو نفرات و عدد لشگر من جمع هستند و وقتي تو از بين ما بروي اجتماع ما به افتراق و آبادي ما به خرابي مبدل مي شود.

شعر



شاه فرمود اي علمدار رشيد

اذن جنگ از من مدار اكنون اميد



ترك جان با يار جاني مشكل است

بي تو يك دم زندگاني مشكل است



گر بسر داري هواي وصل خود

شاه را باشد علمداري ضرور



فقال العباس: فداك روح اخيك يا سيدي قد ضاق صدري من الحيوة الدنيا


عباس سلام الله عليه عرضه داشت: روح و جانم فداي تو باد، دلم از زندگي دنيا تنگ شده مردن از اين حيات بهتر است كه تو را خوار و زار و اهل بيت اطهار را در ميان دشمنان گرفتار ببينم و ناله العطش از اطفال مشوش بشنوم

شعر



بر تن من دست و بر دستم علم

العطش آنگه بيايد از حرم



دست عباس ار نباشد صف شكن

بهر ياري تو گو نبود به تن



مرخص فرما داد دل از اين ستمكاران بدكيش بستانم و به تيغ انتقام مدبران كوفه و شام را شربت مرگ بچشانم.

امام عليه السلام چاره اي غير از اذن دادن نديد لذا فرمود.

برادر چون مقصود تو ميدان رفتن است اول محض اتمام حجت از اين قوم آنچه با تو گويم با ايشان بگوي چون نشنوند آغاز حرب بنماي.

فلما اجاز الحسين عليه السلام اخاه العباس للبراز برز كالجبل العظيم و قلبه كالطود الجسيم چون اشجع شجاعان عالم، كعبةالانام و قبلةالانام، اكمل و اجمل و افضل و اشرف و اعلم و اورع ناس يعني مولانا ابوالفضل العباس سلام الله عليه از برادر عاليمقدار اذن و اجازت يافت همچون كوه محكم با دلي مستحكم روي به ميدان آورد و كان فارسا هماما و بطلا ضرغاما و كان جسورا علي الطعن و الضرب في ميدان الكفاح و الحرب

شعر



سمند كين چه بتازند بر رزم حيدروار

زمين بچرخ برين بر شود بسان غبار



ز سركشان دلاور ز فارسان دلير

تو را به عرصه ي هيجاء چو ده چو صد چو هزار






سخنوران جهان قصه شجاعت تو

بگفته اند و نگفتند عشري از اعشار



باري آن شير بيشه شجاعت و صفدر با كرامت بر مركبي بادپا سوار با تيغ مصري و خود رومي و سپر مكي

فرد



برقي گرفته بر كف و ابري به پيش روي

ماهي نهاده بر سر و چرخي بزير ران



وقتي به وسط ميدان رسيد عنان مركب كشيد و پا از ركاب خالي كرد نعره اي از جگر برآورد يا قوم انتم كفرة ام مسلمون؟

اي گروه بي مروت شما كافريد يا مسلمان؟

اگر مسلمانيد طريقه اسلام اين نيست كه اولاد پيغمبر و زراري فاطمه اطهر و فرزندان ساقي كوثر در ميان دو نهر آب ناله ي العطش العطش آنها به فلك برسد و شما بر آنها رحم نكنيد و سپس فرمود:

هذا الحسين بن فاطمة يقول: انكم قتلتم اصحابه و اخوته و بني عمه و بقي فريدا مع عياله و اطفاله و وصلوا الي الهلاك.

اين بحر رحمت عام و ابر رأفت تمام به من پيغام داد كه به شما بگويم:

شما اصحاب و برادران و پسر عموهاي او را كشتيد و خودش را تنها با اهل و اطفالش تنها گذارده بطوري كه مشرف به هلاكت رسيده اند و هو عليه السلام مع ذلك يقول لكم دعوني ان اخرج الي طرف الروم او الهند و اخلي لكم الحجاز و العراق با اين حال برادرم مي فرمايد:

دست از من بداريد تا به طرف روم يا هند رفته و حجاز و عراق را براي شما بگذارم و اگر اين حاجت مرا برآوريد شرط مي كنم فرداي قيامت با شما مخاصمه نكرده و طلب خون جوانانم را ننمايم خدا هر چه خواهد با شما بنمايد، اي قوم


بيائيد اين حاجت برادرم را برآوريد و نصيحت مرا بپذيريد.

آن بي حيا مردم نصايح سودمند باب المراد را شنيدند بعضي به گريه درآمدند و برخي ساكت بودند و جمعي به كناري رفتند و از مركب بزير آمدند خاك بسر مي ريخته و اشگ مي باريدند.

شعر



شد نفس ها بند اندر سينه ها

مشتعل شد بر گروهي كينه ها



چونكه حرفش را جوابي كس نداد

غير اين منطق زباني برگشاد



فرمود اي گروه بي انصاف اگر اين كار را هم نمي كنيد پس قدري از اين آب كه مهريه مادرش فاطمه ي زهرا است باو بدهيد كه اطفال خردسال او هلاك نشوند.

از اين سخن لشگر بيشتر به گريه درآمدند، شمر با شبث بن ربعي از لشگر جدا شدند به نزد ماه بني هاشم آمدند آهسته گفتند: اي پسر ابوتراب برو به برادرت بگوي اگر تمام عالم را آب فروگيرد و در تصرف ما باشد قطره اي از آن نه به تو و نه به اهل و اطفالت خواهيم رساند مگر سر اطاعت در مقابل امام زمان يزيد بن معاويه فرود آوري.

قمر بني هاشم مأيوس شد برگشت و خدمت برادر آمد و حكايت را باز گفت.

حضرت سر بزير انداخت و آنقدر گريست تا گريبانش از اشگ تر شد و قمر بني هاشم نيز ايستاده و مي گريست لشگر هياهو مي كردند و دشنام و ناسزا مي گفتند كه در آفتاب سوختيم چرا به ميدان نمي آئيد و از ميان خيمه شيون زنان و ناله العطش طفلان بلند بود، عباس از جان سير و از عمر و زندگي به تنگ آمده بود


شعر



غصه مظلومي شاه شهيدان يك طرف

گريه اطفال يكسو، ظلم عدوان يكطرف



نعره هل من مبارز؟ با خروش العطش

از دو جانب شد بلند اين يكطرف آن يكطرف



عباس نامور با گريه دست به دامان برادر زد عرض كرد: برادر اجازه بده شايد با آتش شمشير آبي از براي اين اطفال صغير بگيرم بناچار دل از برادر كند و با چشم پر از اشگ به جهت گرفتن مشگ به در خيام آمد و به زبانحال:

شعر



خطاب كرد كه اي طائران سوخته بال

شعاع كوكب عباس راست وقت زوال



شوم فداي تو اي دختر امير عرب

ستاره سوخته برج ابتلاء زينب



براي ماتم من اي ستم كش ايجاد

سيه بپوش كه مرگ نوت مباركباد



وقتي صداي الوداع عباس به گوش بانوان رسيد جملگي سراسيمه و مضطرب شدند زينب سلام الله عليها در همان حال افتاد و غش كرد و ساير مخدرات شيون زنان آماده اسيري شدند اطفال بي پناه و دختران نورس به دامان عمو آويختند و اشگ ريختند و مشگ خشكيده اي آوردند و از عموي نامدار آب خواستند.

قمر بني هاشم سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد:

الهي و سيدي اريد اعيد بعدتي و املئي لهولاء الاطفال قربة من الماء

بار خدايا اميدم را نااميد مكن شايد مشگ آبي براي اين اطفال بياورم فركب فرسه و اخذ رمحه و القربة في كتفه آن مير دلاور بر مركب سوار و نيزه خطي آبدار


بدست و مشگ بدوش كشيد و روي به سفر آخرت نهاد.

عمر سعد چهار هزار سوار بر شريعه فرات موكل نموده احدي از اعوان حضرت را نمي گذاشت به آب نگاه كند فلما رئوا العباس قاصدا نحو الفرات احاطوا به من كل جانب و مكان چون لشگر پسر سعد ملعون عباس را ديدند كه رو به شريعه فرات مي آورد سر راه بر آن دلير نامدار گرفتند عباس دلاور نعره حيدري بركشيد و فرمود اي قوم آخر اين مسلماني است كه شما داريد، آبي كه گرگ و خوك اين بيابان از آن مي خورند، يهود و نصاري از آن مي آشامند چرا بايد پسر پيغمبر و اولاد او از تشنگي بميرند، اين را فرمود و حمله بر آن كفركيشان نمود فشد عليهم بالفوج المقابل بالسمهري الذابل و هو يهمهم كالاسد الباسل و كشفهم عن المشرعة بالصولة الحيدرية و السودة الغضنفرية به يكبار انبوه لشگر آن شير بيشه شجاعت را تيرباران كردند

فرد



به يك بار بر آن يل تيز چنگ

فرو ريخت از چار جانب خدنگ



غيرت آن حضرت بجوش آمد و قلزم قهاريتش به خروش در اندك زماني تمام آن روباه صفتان را متفرق ساخت فحمل فتفرقوا عنه هاربين كما يتفرق الثعالب عن الاسد به يك حمله حيدري آن روباه صفتان فراري گشتند كنار شريعه خالي ماند حضرت ابوالفضل سلام الله عليه وارد نهر شد قحم الفرات بهمة سمت السموات العلية ملك الشريعة سيفه و الماء تحت القعضبية فهمز فرسه الي الماء آن جناب مركب در آب جهانيد نسيم آب به مشام حضرت رسيد آب زير ركاب اسب را گرفت دست به زير آب برد نگاهي به آن كرده آب را تا نزديك دهان برد فاراد ان يشرب فذكر عطش الحسين عليه السلام همين كه مي خواست آب را بياشامد:


شعر



آمد بياد از لب خشك برادرش

شد غيرت فرات دو چشم ز خون ترش



گفتا نخورده آب گلستان حيدري

دراي تو ميل آب كجا شد برادري



تشنه است آنكه نوگل باغ فتوت است

لب تر مكن ز آب كه دور از مروت است



آب را روي آب ريخت فرمود: و الله لا اشربه بخدا قسم آب را نخواهم آشاميد زيرا برادرم و اطفال او همه تشنه اند

فرد



به دريا پا نهاد و خشك لب بيرون شد از دريا

مروت بين جوانمردي نگر غيرت تماشا كن



مشگ را پر كرده به دوش كشيد و از فرات بيرون آمد، لشگر ديدند ماه بني هاشم با آب از فرات بيرون آمد يكمرتبه بر وي هجوم آوردند فاجتمع عليه القوم آن نامردان دور عباس را احاطه كردند حضرت اراده خيام داشت لشگر سر راه آن قبله گاه را گرفته بودند و نمي گذاردند ابوالفضل آن مشگ آب را به اطفال برساند فحاربهم محاربة عظيمة در اثناء جنگ نامردي خدانشناس كه او را نوفل بن ازرق مي گفتند با حضرت برخورد كرد و شمشيري انداخت دست راست ابوالفضل را قلم نمود نيمي از اميد باب المراد قطع شد فحمل القربة علي كتفه الايسر اميرزاده عالي نسب مشگ را بدوش چپ انداخت و با خود گفت:

فرد



سهل باشد گر چه دستم شد جدا

مشگ من سالم بماند اي خدا



همان ظالم شرير شمشير ديگر انداخت فبراء كفه الايسر من الزند دست چپ


را هم قطع كرد اميد ابوالفضل نااميد شد با هزار زحمت مشگ را به دندان گرفت فحمل القربة باسنانه پس مشگ را به دندان گرفت در همين حال بود كه دو تير از لشگر دشمن بطرف آن حضرت آمد فجاء سهم فاصاب القربة ثم جاء سهم آخر في صدره، پس يكي از آن دو تير آمد و به مشگ اصابت كرد سپس تير ديگر رسيد و به سينه بي كينه آن نامدار خورد و در آن جاي نمود.

و در روايت ديگر آمده: ثم جاء سهم آخر في عينه اليمني يعني تير ديگر رسيد و به چشم راست آن جناب خورد و در آن نشست.

بهر صورت چه تير به چشم اصابت كرده و چه به سينه آن حضرت دست در بدن نداشت كه آن تير را بيرون بكشد ارباب مقاتل گفته اند آن قدر آن حضرت در پشت زين پيچ و تاب خورد كه فانقلب عن فرسه الي الارض از روي اسب به روي زمين افتاد فصاح الي اخيه الحسين ادركني صدا زد برادر مرا درياب.

چون صدا به گوش امام عليه السلام رسيد خدا آگاه است كه حضرت به چه وضع و چطور خود را ببالين برادر رساند وقتي رسيد رآه طريحا او را افتاده روي خاك ديد غريبانه ناله نمود و فرمود: واعباساه، واقرة عيناه واقلة ناصراه.

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي فرمايد:

باستناد اين روايت مرحوم طريحي معتقد است كه امام عليه السلام نعش برادر را به خيام آورده و چه آنكه در آخر همين روايت مي فرمايد: ثم حمل العباس الي الخيمة فجددوا الاحزان و اقاموا العزاء يعني سپس امام عليه السلام نعش عباس را به خيمه حمل نمود و دوباره گريه و شيون و اندوه در خيام تجديد شد و بدين ترتيب بانوان و اطفال عزاء و سوگ بپا نمودند.

حاصل كلام آنكه ابومخنف و مرحوم طريحي در اين روايت با هم متفق مي باشند اما مشهور و جمهور از علماء نوشته اند كه امام عليه السلام هر چه خواست كه كشته برادر را به خيمه ها نقل دهد نتوانست.