بازگشت

مبارزه و شجاعت و شهامت حضرت شاهزاده قاسم


به روايت ابومخنف حضرت شاهزاده قاسم سلام الله عليه در روز عاشوراء سال 61 چهارده سال از عمر شريفش گذشته بود آن نونهال بوستان ولايت پس از آنكه در ميان ميدان قرار گرفت مركب به جولان درآورد و مبارز طلبيد، ابن سعد ملعون نظر به چپ و راست كرد چشمش به ازرق شامي افتاد، وي را پيش طلبيد، آن ناپاك بسكه به خود مغرور بود سلاح جنگ تا آن ساعت در بر نكرده بود و آن گونه جنگها را ننگ مي انگاشت ابن سعد به او گفت:


اي ازرق هر سال مبالغ خطيري از امير جائزه مي ستاني و طنطنه شجاعت خود را به اسماع دلاوران مي رساني امروز در اين معركه اصلا جلادت و رشادت خود را بروز ندادي و اين جوان در ميدان مبارز مي طلبد و كس به ميدانش نمي رود كشتن اين جوان با تو است.

ازرق از سخن عمر سعد در خشم شد و گفت: يابن سعد مرا فرسان شام با هزار سوار برابر مي دانند اكنون تو مي خواهي سر مرا زير ننگ آوري و به جنگ كودكي كه هنوز بوي شير از دهانش مي آيد بفرستي ديگري را به حرب وي روانه كن.

عمر بن سعد ملعون گفت: اي كافر اين قوم را در نظر خوار مگير، بخدا قسم هر گاه تشنگي بر ايشان استيلاء نيافته بود بطور قطع هر كدام از اين سواران صف شكن بر هزار تن مي تاختند و كار همه را يكسره مي نمودند مخصوصا اين نوجوان كه در نظر تو به سن خورد مي آيد شجاعت را از پيغمبر به ارث برده و فرزند حسن مجتبي بوده و نبيره ي علي مرتضي است، البته بايد به ميدان او بروي تا چاشني دست او را ببيني ازرق ديد چاره ندارد و پسر سعد او را رها نخواهد نمود، چهار پسر داشت كه هر كدام در تهور و شجاعت مشهور بودند، پسر بزرگ خود را پيش خواند و با كمال غضب گفت: سر اين جوان را بياور.

آن پسر خيره سر با سلاحي تمام مركب تيزگام تاخت و شمشير خود را علم ساخت و بر شبل غضنفر و نبيره حيدر حمله نمود، قاسم ديد سواري با شمشير آخته در حضورش پيدا شد، سپر مدور را در پيش رو نگاهداشت و صورت همچون قمر را مانند خورشيد انور در برابر سپر پنهان كرد، تيغ پسر ازرق رسيد سپر را دو نيم ساخت و دست چپ قاسم را مجروح ساخت امام عليه السلام نظر فرمود محمد بن انس را ديد او را با سپر ديگر به ياري شاهزاده فرستاد، محمد وقتي رسيد ديد قاسم قطعه اي از عمامه را پاره كرده و زخم دست را مي بندد، سپر را تسليم قاسم نمود.


شاهزاده از ملاطفت عمو دلشاد شد، سپر را گرفت و شمشير هلال آسا بركشيد آهنگ پسر ازرق نمود آن ملعون بي باك دوباره تيغ كشيد خواست بقاسم زند اسبش سكندري خورد و او را بر زمين زد خود از سرش بيافتاد چون موهاي سرش دراز بود شاهزاده از پشت اسب خم شد دست دراز كرد و موي سر آن ملعون را بدست پيچيد و مركب برانگيخت و آن بد سير را نيز به دور ميدان بگردانيد فرفعه و ضربه علي الارض، تن نحس آن ناپاك را بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه همچون توتيا نرم شد.

فرد



اي روبهك چرا ننشستي بجاي خويش

با شير پنجه كردي و ديدي سزاي خويش



قاسم پس از كشتن پسر ازرق تيغ او را كه بسيار گرانمايه بود برداشت و مبارز خواست ازرق چون پسر بزرگ خود را كشته ديد پسر ديگر را طلبيد و او را نيز به حرب شاهزاده فرستاد.

پسر دوم ازرق به مصاف آن شير بچه آمد

شعر



به خون برادر كمر بسته تنگ

بميدان روان شد پر از كين جنگ



خروشيد كاي نوجوان دلير

همانا كه گشتي تو از عمر سير



به خون برادر كمر بسته ام

ز خون تو شمشير خود شسته ام



آن ملعون داشت رجز مي خواند و حرف مي زد كه قاسم مجالش نداده نيزه به پهلويش زد كه في الفور بدرك واصل شد.

پسر سوم آن ناپاك مثل باد صرصر به ميدان تاخت و زبان وقاحت گشود و به دشنام و ناسزا پرداخت كه اي بيرحم دو برادر مرا كه در روي زمين نظير نداشتند كشتي؟


قاسم فرمود: آزرده مباش اگر برادرانت را دوست داري اكنون تو را بديشان مي رسانم.

آن كافر نيزه حواله قاسم كرد، قاسم نيز با شمشير برادرش زد به دستي كه نيزه داشت، دستش از مرفق قلم شد آن روباه صفت رو به فرار نهاد، قاسم از عقب وي تاخت تا خود را به او رساند و شمشير چنان به فرقش نواخت كه تا خانه زين او را شكافت و به دو نيمش ساخت

پسر چهارم ازرق به ميدان آمد هنوز از گرد راه نرسيده بود كه با يك ضربت شاهزاده به دارالبوار رهسپار گشت.

لشگر از آن قوت بازو و شوكت نيرو حيرت كردند شاهزاده آزاده آغاز رجزخواني كرد و فرمود:



اني انا القاسم من نسل علي

نحن و بيت الله اولي بالنبي



ازرق از مرگ چهار پسر خود گريبان دريد وارد خيمه شد و لباس حرب پوشيد و با آرايشي تمام بر مركب تيزگام و سيمين لگام سوار شد مانند سيلاب وارد ميدان شد.