بازگشت

آوردن حضرت قاسم بن الحسن محضر مبارك حضرت امام حسين جهت گرفتن اذن


چون در روز پر بلاء عاشوراء قرعه ي قرباني بنام نامي حضرت شاهزاده قاسم بن حسن عليه السلام افتاد آن در ولايت و يادگار بوستان رسالت با قلبي آكنده از حزن و دلي مملو از درد محضر مبارك قبله عالم امكان حضرت اباعبدالله الحسين مشرف شد و عرض كرد:

شعر



كه اي پايه ات برتر از برتري

ز راز دل من تو آگه تري



دمي از كرم سوي من دار گوش

برم را به درع پيمبر بپوش



سلاح پدر ساز زيب تنم

از آن جوشن آرا تن روشنم



كله خود خود بر سرم تاج كن

سر پيكرم، رشگ معراج كن



مرحوم طريحي در منتخب فرموده: و جاء القاسم و قال: يا عم الاجازة لا مضي الي قتال هولاء الكفرة.

قاسم بن الحسن عليه السلام محضر امام عليه السلام مشرف شد و عرضه داشت: اي عموي مهربان محضرت آمده ام تا به من اجازه دهي به قتال و مصاف اين كفار بروم، اي عمو جان ديگر مرا تاب و توانائي آن نمانده كه اين همه بار مصيبت اقارب و


خويشان را بكشم و زهر فراق ايشان را بچشم لذا تقاضايم اين است كه دستوري دهي تا كينه برادرم را بازجويم.

امام عليه السلام فرمود: اي يادگار برادر چگونه تو را اجازه ميدان رفتن بدهم و داغ فراق تو را به سينه پرغم بنهم، دلم گواهي نمي دهد كه پيكر لطيف تو را در عرصه ي تير و شمشير ببينم.

قاسم دامن عمو را گرفت و سخت گريست امام عليه السلام كه اين منظره را ديد نتوانست خود را نگه دارد آن حضرت نيز شروع به گريستن نمود ساير جوانان نيز بگريه درآمدند و مخدرات در داخل خيام به زاري و افغان شدند باري هر چه قاسم التماس و زاري كرد امام عليه السلام به او اذن ميدان نداد.

قاسم با حالتي افسرده و چشمي گريان آمد در گوشه خيمه نشست و زانوي غم در بغل گرفت از فراق پدر و تنهائي مادر و گرفتاري عمو و شهادت عموزادگان و نيز اضطراب زنان و غلبه دشمنان چنان افسرده و غمگين شده بود كه مي خواست خود را هلاك سازد، از يك طرف مي ديد برادران و خويشان تهيه كارزار مي بينند و اذن جهاد مي گيرند جان فداي محبوب عالميان مي نمايند و او از اين فيض عظمي و مواهب كبري محروم است.

به فرموده طريحي در منتخب وقتي جناب قاسم از گرفتن اذن مأيوس شد فجلس مغموما حزين القلب متألما و وقع رأسه علي ركبتيه.

قاسم بهمان حالت محزون و متألم سر نازنين به زانوي غم نهاده بود و از بي كسي و يتيمي زار زار مي گريست و دم بدم پدر پدر مي گفت.

شعر



پدر گفتي و آتش افروختي

پدر گفتي و جان و تن سوختي



پدر گفتي و اشگ غم ريختي

پدر گفتي و نه فلك سوختي



در آن حال يادش آمد كه پدر تعويذي به بازوي او بسته و نيز وصيت كرده


كه اي قاسم در وقتي كه لشگر اندوه بسيار و ملال بي شمار بر تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بخوان و بدانچه در او نوشته عمل كن، با خود گفت تا بوده ام در زير سايه عمو با عزت و جلال بسر برده ام و هرگز گرد ملالي بر آينه خاطرم ننشسته و تا بحال چنين روزي بر من نگذشته و همچو حالتي رخ نداده، خوب است آن تعويذ را بگشايم و مضمون آنرا بدانم، دست برد تعويذ را باز كرد ديد پدر بزرگوارش به خط مبارك خود نوشته:

يا ولدي، يا قاسم اذا رأيت عمك الحسين عليه السلام بكربلاء و قد احاطه الاعداء فلا تترك البراز و الجهاد لاعداء الله و اعداء رسول الله و لا تبخل عليه بروحك و كلما نهاك عن البراز عاوده ليأذن لك.

اي نور ديده قاسم، تو را وصيت مي كنم چون عمويت حسين عليه السلام دچار دشمنان شد كوشش كن كه سر خود را در قدم او اندازي و جان خويش را در راه وي ببازي و هر چند تو را از مصاف باز دارد تو مبالغه كن كه جان فداي حسين عليه السلام كردن مفتاح سعادت ابدي است.

قاسم كه اين وصيت را مطالعه كرد از شادي نتوانست آرام گيرد از جاي جست خدمت عمو آمد و نوشته پدر را ارائه داد چون چشم حضرت اباعبدالله الحسين به خط برادر افتاد و مضمون آن از نظرش گذشت بكي بكاءا شديدا و نادي بالويل و الثبور و تنفس الصعداء.