بازگشت

شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل و ساير آل عقيل


مرحوم مجلسي در بحار مي فرمايد:


چون اصحاب با وفاي امام عليه السلام جملگي شهيد شدند باقي نماند از براي آن حضرت مگر خويشان و اقارب آن سرور، آن جوانان نيز همگي مهياي جانبازي گشته و گرد هم حلقه زدند و يكديگر را وداع كردند.

صداي الوداع، الوداع و ناله الفراق، الفراق، از ايشان بلند بود.

فاول من برز من اهل بيته عبدالله بن مسلم بن عقيل، پس اول كسي كه از خويشان حضرت به مبارزه اقدام نمود عبدالله پسر جناب مسلم بن عقيل بوده است.

به نوشته ابوالفرج اين جوان در بين بني هاشم به غره ناصية آل عقيل معروف بود چه آنكه بسيار خوش سيما و زيباروي بود و نقاش فطرت ديباچه صورتش را بر لوح احسن التقويم در نهايت رعنائي رقم رعنائي رقم زده بود.

شعر



تني از پاي تا سر دل ربائي

نمك پرورده ي حسن خدائي



ز رويش قدرت حق آشكارا

ز خوبي آفتاب عالم آراء



مادر ماجده اش عليا مخدره رقيه خاتون دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بود.

به روايت روضة الشهداء آن جوانمرد خدمت دائي مكرم خود آمد بر قدمهاي امام عليه السلام افتاد و پاهاي حضرت را بوسه زد و عرض كرد:

اي صدرنشين مسند امامت و ولايت ائذن لي حتي اجول حصان الهمة الي عرصة الآخرة.

چه شود مرا اذن فرمائي تا مركب همت به عرصه آخرت جهانم و سلام شما را به مسلم بن عقيل برسانم.

حضرت اباعبدالله عليه السلام ديد عبدالله مهياي ميدان شده، فرمود: اي نور ديده ي من هنوز از داغ پدرت مسلم نياسوده ام تو ديگر مرا به آتش هجران خود منشان، تو از مسلم يادگاري، مصيبت پدر تو را كفايت مي كند تا مجال هست مادرت رقيه


خاتون را بردار از اين دشت آشوب ناك برو كه اين لشگر غير از من مقصودي ندارند.

فاقسمه عبدالله عند ذلك بالله، آن جوان دل شكسته امام عليه السلام را به خدا و رسول صلي الله عليه و آله قسم داد

عرض كرد: فدايت شوم اول كسي كه در هواي تو جان داد پدرم مسلم بود، اكنون مي خواهم در اين روز پر سوز اول كسي كه از اقرباي تو در وفاداري سر بازد من باشم.

حضرت، عبدالله را در كنار گرفت فرمود: اي يادگار پسر عم چشمم به روي تو روشن و دلم به تو خرم است چگونه داغ فراق شما جوانان را بر دل پر غم نهم، بي شما زندگي بر من حرام است اكنون كه ميل رفتن داري مأذون و مختاري، ما نيز از قفا مي آئيم.

عبدالله مسرور شد بعد از وداع مادر و خواهر روي به كارزار نهاد.

قال ابومخنف: لما برز الغلام شمر عن ذراعيه، دست رشادت از آستين جلادت بدر آورد.

با شمشير هلال آسا مانند شير در جلو لشگر ايستاد و اين رجز را خواند:



نحن بنو هاشم الكرام

نجمي بنات سيد الهمام



سبط رسول الملك العلام

نسل علي الفارس الضرغام



فدونكم اضرب بالصمصام

ارجو بذاك الفوز في القيام



پس مركب به جولان درآورد و مبارز طلبيد هر كه پيش آمد از ضربت تيغش به خاك درغلطيد گاهي چون مريخ تيغ زن و گاهي همچون شهاب ثاقب نيزه بكار مي برد و به انتقام خون پدر لشگر را زير و زبر مي كرد فقتل رجالا و جدل ابطالا مردان بسياري را كشت و شجاعان زيادي را بر زمين انداخت مرحوم ملا حسين كاشفي در روضه مي نويسد:


يكي از آن مبارزان و شجاعان قدامة بن اسد فزاري بود كه به تحريك و ترغيب پسر سعد به ميدان عبدالله آمد، او مردي بود كه در حرب بصيرت كامل داشت و در طعن زدن با نيزه مجرب بود در ميدان جنگ با عبدالله اسبها تاخت و لعب ها نمود در تاخت گاهي بر عبدالله حمله برد و زماني از او فرار مي كرد گاهي بر عبدالله صيحه مي زد و نعره مي كشيد و زماني از او دور مي شد و خنده مي كرد و جنگ و گريز مي نمود و مقصودش از اين نحو جنگ خسته كردن عبدالله بود با آنكه عبدالله هم خودش خسته بود و گرسنه و تشنه و هم مركبش لذا از تاختن عاجز ماند از اين رو صبر كرد تا قدامه پيش آمد آن شجاع هاشمي از روي غيرت و قوت به خانه زين بلند شد سر پنجه اش با شمشير بلند گرديد و چنان تيغي بر دهان قدامه زد كه نيم كله اش پريد در همان گرمي دست انداخت كمربند آن ملعون را گرفت و از زين به زمينش زد و في الحال بر مركبش سوار شد و به نوشته مرحوم مجلسي در بحار اين رجز را خواند:



اليوم القي مسلما و هو ابي

و فتية بادوا علي دين النبي



ليسوا بقوم عرفوا بالكذب

لكن كرام و خيار النسب



من هاشم السادات اهل الحسب

ترجمه اين رجز به فارسي اشعار ذيل مي باشد:



امروز ببينم پدر سوخته جان را

پيش شه مظلوم كشم روح و روان را



يا دولت جاويد به آغوش درآرم

در روضه فردوس عروسان جنان را



زان پيش كه با شير به خلوت بنشينم

با خاك برابر كنم اين جمع سگان را



محمد بن ابيطالب مي نويسد كه عبدالله در سه حمله نود و هشت تن را به جهنم فرستاد، سلامه قدامه كه شجاعت عبدالله را ديد به عمر سعد گفت: اي سپهسالار بدان كه من حرب بسيار كرده ام و مبارزان و دليران بسيار ديده ام ولي به جرئت و شجاعت اين جوان هاشمي كسي بنظرم نيامده است.


فرد



سالها لعب نمايد فلك چوگان قدر

تا چنين شاهسواري سوي ميدان آرد



اما چون سپاه مخالف آن ضرب و حرب را مشاهده كردند همه از وي ترسان و هراسان شده هيچ كس را زهره آن نبود كه به حرب او بيرون رود، عبدالله ساعتي ايستاد ولي مبارزي در برابرش نيامد از تشنگي بي طاقت شده بر ميمنه لشگر حمله برد و از ميمنه به ميسره تاخت مرد و مركب بسياري را به خاك هلاكت انداخت از جمله حمير بن حمير را كه از باقيمانده خوارج نهروان بود با پسرش كامل بن حمير، سپس خواست به مركز خود مراجعت كند، سواران و پيادگان اطرافش را گرفتند و راه ميدان را بر وي تنگ كردند در همين هنگام بود كه خداع دمشقي از كمين بيرون آمد و با سواران خود بر عبدالله حمله كرد، اين ناپاك از قفا شمشيري براي دست و پاي اسب عبدالله انداخت كه پاهاي مركب او را قلم ساخت، آن جوان خسته از زين خسته بر زمين قرار گرفت و يكه و تنها در ميان آن قوم ماند.

مرحوم مفيد در ارشاد مي نويسد: در همين اثناء كه عبدالله خسته و تنها در معركه ايستاده بود عمرو بن صبيح ناپاك پيشاني نوراني عبدالله را نشان تير كرد همينكه صداي تير و كمان بلند شد عبدالله دست خود را حمايل صورت خويش نمود، تير به پشت دست عبدالله اصابت كرد و دست را به پيشاني او دوخت، عبدالله هر چه خواست دست خود را از پيشاني حركت دهد ممكن نشد چنان دست را بر جبهه دوخته بود كه قادر بر كندن دست نشد در اين اثناء ناپاكي در رسيد و نيزه به شكم عبدالله زد و آن نوجوان را از پاي درآورد


شعر



دريغ و درد كه خورشيد آسمان كمال

غروب كرد ز اوج شرف ببرج زوال



هماي روح رفيعش گشاد بال و برفت

از اين نشيمن فاني به آشيان وصال