بازگشت

شهادت جون غلام ابي ذر غفاري


از جمله شهداء كه در ركاب همايون حضرت جانش را نثار كرد جون غلام با اخلاص ابي ذر غفاري است.

اين بنده فرخنده مآل چون ديد اصحاب يكي پس از ديگري رخش همت به ميدان آخرت تاختند و روي سفيدشان را سرخ نمودند و از طرف ديگر لشگر دشمن بر امام بي ياور چيره شده و احترام آن حضرت را از ميان برده اند و كم كم


بناي دشنام دادن و ناسزا گفتن نهاده اند غيرتش به جوش آمد و احوالاتش دگرگون گشت بطوري كه گويا نمي توانست روي پا بند شود، امام عليه السلام به روي او نظر كرد و اضطرابش را ديد و فرمود: چه اراده داشته و در چه خيالي مي باشي؟ انت في اذن مني، اختيار تو با من است.

جون عرض كرد: قربانت خيال دارم كه سر در قدمت بيندازم كه ديگر تاب و طاقت ديدن اين حال زار تو را ندارم و نمي توانم غريبي تو را به چشم خود ببينم و قدرت شنيدن ناسزا گفتن به تو را ندارم.

حضرت فرمودند: انما تبعتنا طلبا للعافية فلا تبتلي بطريقتنا، تو در اين سفر با ما همراه شدي اميد عافيت و سلامتي داشتي اكنون اينجا زمين بلاء است با خبر باش خود را براي خاطر ما مبتلا به بلاء نسازي.

غلام ديد مولا بخاطر عطوفت و كرم از او عذر مي خواهد، خود را به قدمهاي آقا انداخت عرض كرد:

مولاي من نه اينكه تصور فرمائي من درمانده ام، از روي كراهت و بي ميلي عازم جان باختن شده ام، نه و الله بلكه ملاحظه مي كنم كه در روز رفاهيت و آسودگي كاسه ليس شما بوده ام، امروز كه روز درماندگي است چطور شما را تنها و غريب بگذارم

شعر



روا باشد از من كه روز رفاه

كنم كاسه ليس درگاه شاه



به هنگام سختي و بد روزگار

تو را خوار بگذارم اي شهريار



قربانت بروم، مي دانم چرا عذر مي آوري و ميل جان فدا كردن مرا نداري، و الله ان ريحي لمنتن و ان حسبي لئيم و لوني لاسود، به خدا قسم مي دانم بوي من متعفن است و حسب و نژاد من تباه است و رويم سياه مي باشد، اما اي مولا تو را به خدا به اين اوصاف زشت مرا از راه بهشت محروم مفرما كه بهشت خدا روي مرا منور و


بوي مرا معطر و حسب مرا اعلي مي نمايد، علاوه بر اين اي مولا به خدا دست از دامنت بر نمي دارم حتي اختلط هذا الدم الاسود مع دمائكم تا اينكه خون سياه خود را با خونهاي لطيف و شريف شما شهداء آل محمد صلي الله عليه و آله مخلوط و مخروج نمايم.

اين بگفت و زار زار مثل ابر بهار گريست، امام عليه السلام نيز به گريه درآمد فرمود:

اي غلام سعادت انجام برو كه ما هم از قفا مي آئيم.

پس آن غلام رو به حوالي خيام بانوان با احترام آورد آهي سوزناك برآورد و گفت: اي بانوان حرم و اي خواتين محترم جون است با شما خداحافظي مي كند و از شما حلاليت مي طلبد.

شيون از ميان حرم بلند شد، اطفال خردسال كه با جون انس داشتند بيرون آمدند اطراف غلام حلقه زدند و مي گريستند و چون يكان يكان را تسليت و دلداري داد و به خيمه فرستاد مانند شير غضبناك روي به آن قوم ناپاك آورد و به روايت محمد بن ابيطالب اين رجز را خواند:



سوف تري الكفار ضرب الاسود

بالمشرفي الصارم المهند



اذب عن سبط النبي احمد

اذب عنهم باللسان واليد



ارجو بذاك الفوز عند المورد

من الاله الواحد الموحد



اين بگفت و مانند نهنگ تيز چنگ خود را بر آن قوم بي نام و ننگ زد و در بحر جنگ غوطه خورد بسي سواران را پياده و پيادگان را به جهنم روانه كرد

شعر



در آن سهمگين وادي پرخطر

كه مرغ از هوايش نكردي گذر



بكوشيد تا زخم بسيار خورد

در افتاد از پا و لب تشنه مرد



چون بر زمين افتاد پيوسته ديده بود كه هر شهيدي از زين به زمين مي افتاد سلطان دين را به بالين خود مي خواند و عزيز فاطمه به بالينش مي آمد و مي نشست با هر كدام به نوعي مهرباني مي فرمود لذا طمعش به حركت آمد از گوشه چشم


نگاهي به طرف خيام حرم نمود عرض كرد: السلام عليك يا مولاي يا اباعبدالله ادركني آقا جان به بالين من هم بيا، حضرت با چشمي خونبار خود را به غلام رسانيد و سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گريست و دست بر سر و صورت جون كشيد و عرضه داشت: اللهم بيض وجهه و طيب ريحه و احشره مع الابرار، بار خدايا رويش را سفيد و بويش را خوش و با نيكان محشورش فرما.



به رحمت ببخشاي بر اين شهيد

چو صبح اميدش نما رو سفيد



شميم ورا نفخ تاتار كن

ورا حشر با فوج ابرار كن



از بركت دعاي امام عليه السلام في الفور روي غلام مانند بدر تمام درخشيدن گرفت و بوي عطر و عنبر از وي به مشام مي رسيد چنانچه امام زين العابدين مي فرمايند: بعد از شهادت پدر بزرگوارم كه مردم غاضريه آمدند اجساد شهداء را به خاك سپردند بعد از ده روز جسد جون غلام را دريافتند كه صورتش منور و بويش معطر بود.