بازگشت

شجاعت و شهادت شير بيشه پردلي عابس بن شبيب شاكري


پس از آنكه تعداد بسياري از اصحاب به ميدان كارزار رفته و جانهاي عزيزشان را در راه دين ايثار كرده و قامت هر كدام همچون سرو نگونسار به روي زمين كربلاء فرش گرديد و امام عليه السلام در انجمن قليلي از ياران آن هم، همگي خسته و كوفته، تشنه و گرسنه و زخمدار ديده مي شد و از آن طرف گرگان و درندگان لشگر پسر ملعون در انتظار بودند كه كدام دلير آهنگ ميدان مي كند تا همچون سگان درنده و گزنده او را پاره پاره كنند در چنين وقتي جناب عابس آهن لابس كه از شجاعان بي همتا و از ناموران روزگار بود مهياي جانبازي شد و خود را خدمت سلطان دو عالم رساند در مقابل شاه ولايت زمين ادب بوسيد و تعظيم نمود:



خم آورد عابس بر شاه يال

بگفتا كه اي مظهر ذوالجلال



به ذات خداوند باري قسم

به جاه جهان كردگاري قسم



اما و الله ما امسي علي وجه الارض قريب و لا بعيد اعز علي و لا احب الي منك

قربانت گردم به خدا قسم روي زمين هيچ نزديك و دوري پيش من عزيزتر و


محبوبتر از تو نيست

شعر



نباشد مرا خوش تر از روي تو

گرامي تر از طاق ابروي تو



فراق تو سوزنده نار من است

چو روي تو بينم بهار من است



و لو قدرت علي ان ادفع عنك الصنيم او القتل بشي اعز من نفسي و دمي لفعلت

اگر قدرت مي داشتم كه ظلم و ستم و قتل را از تو با آنچه عزيزتر از جانم باشد دفع كنم حتما اين كار را مي كردم

شعر



زهي شرمساري كه آن هر دو نيز

نشد تاكنون هم فداي عزيز



عفي الله وجهت وجهي اليك

فديناك طوعا سلام عليك



اشهد اني علي هداك و هدي ابيك، قربانت شاهد باش كه من بر دين و آئين تو و پدر بزرگوار تو بودم، اكنون بهمين عقيده مي خواهم جانم را نثارت كنم و پس از كسب اجازه با شمشير كشيده همچون شير شميده به ميدان تاخت

شعر



رخش ارغوان ريش و ابرو سياه

ز آهنش ساعد ز آهن كلاه



ز خود بي خبر همچو مست مدام

برآمد ز قلب شه تشنه كام



ز پرواي آن شير لشگر پناه

سراسر به هم خورد پيش سپاه



وقتي به وسط ميدان رسيد، ربيع بن تميم كه از لشگر عمر سعد بود گفت من ايستاده بودم نظاره مي كردم چون عابس دلاور را ديدم مانند شير با شمشير رو به قلب لشگر آورد او را شناختم زيرا در حروب و غزوات وي را بسيار ديده بودم و در معارك بلارك زدنش را پسنديده بودم، اشجع شجعان و سرآمد اقران بود.


شعر



چو ديدم كه آمد بسان پلنگ

گرفته دل از خود نهاده به چنگ



ز بيمش دلم چون كبوتر طپيد

زدم صيحه اي بر سپاه يزيد



كه اين صف شكن عابس شاكريست

نه بر مرده بر زنده بايد گريست



ايها الناس هذا اسد الاسود، هذا ابن شبيب لا يخرجن اليه احد

اي قوم كسي متوجه جنگ شما شده كه در هنگام حرب بر شير ژيان و پيل دمان غالب مي آيد، البته بايد از جنگ با وي احتراز كنيد.

همينكه عابس در وسط ميدان قرار گرفت چون رعد خروشيد و مبارز طلبيد و فرياد زد: الا رجل الا رجل.

احدي جرئت ميدانش را نكرد صف لشگر بسته شد

شعر



كسي جنگ او را نكرد آرزوي

خروشي دگر بر زد آن نام جوي



كه آيا در اين انجمن مرد نيست

ز صد صف سپه يك هم آورد نيست



باز كسي وي را جواب نداد، عمر سعد فرياد كشيد: اي لشگر حال كه جرئت محاربه با او را نداريد پس از دور و نزديك بر وي سنگ بباريد، ناگاه آن سپاه بي نام و ننگ همچون باران بهاري از اطراف خشت و سنگ بر بدن آن نامدار پرتاب كردند.

فلما رأي ذلك القي درعه و مغفره آن دلاور بي هراس و آن شير شرزه از كردار آن شغال صفتان بر خود پيچيد به يكبار خود از سر و زره از تن كند و خود را در ميان تير و سنگ و خشت و كلوخ افكند و بي پروا بر آن گروه نااصل حمله آورد


گاهي با عمود و زماني با شمشير و بعضا با نيزه آبدار كارزار مي نمود

شعر



هم چون نهنگ، صف شكن

در موج دريا غوطه زن



كرده زره بيرون ز تن

از فرق خود آهنين



بر پشت رخش تيزتك

مهري است رخشان بر فلك



بر كوهه پولاد رك

كوهي نمودستي مكين



خونريز تيغش را اجل

نعم المعين، بئس البدل



منحوس خصمش را زحل

نعم البدل بئس المعين



لشگر عمر سعد ملعون برخي از عشقبازي و جان نثاري آن دلير در تحير بوده و بعضي از شجاعت و رشادتش به عجب آمده بودند:

ربيع بن تميم مي گويد:

فو الله لقد رأيته يطرد اكثر من مأتين من البأس، به خداي آسمان و زمين قسم ديدم عابس را كه زياده از دويست مرد جنگي را در جلو انداخته مانند بزان مي راند.

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد: ربيع بن تميم مي گويد:

من با وي آشنائي داشتم گفتم: اي عابس سر برهنه و تن بي زره خود را در درياي هيجاء افكنده اي از غرقاب هلاكت نمي انديشي؟

عابس جوابي داد كه مضمونش اين بيت بود:



چون من در بحر هجرانم ز خونريزي مترسانم

كسي كابش ز سر بگذشت از باران چه غم دارد



اين بگفت و از من درگذشت و خود را در ميان تير و شمشير و سنان افكند و همچون شير گرسنه مي غريد و صفوف كفر را مي دريد و از آن طرف آن كفار و فساق نيز دست از ايذاء و آزار برنمي داشتند.


و زبانحال عابس در آن وقت اين بود:



زخمهاي كاري اي مردود زن

جهد كن هي دير شد هي زود زن



تا بيايد بر سرم جانان من

تا برآسايد به پايش جان من



اي لعينان زخم پي درپي زنيد

تير را بر تير و ني بر ني زنيد



تا پر از بال و پر پيكان شوم

در هواي دوستي پران شوم



ربيع بن تميم گويد: بعد از ساعتي ديدم از فرق سر تا قدم غرقه خون شده، سرش را چند جا شكسته و تنش مثل لانه زنبور سوراخ سوراخ شده مانند خارپشت از كثرت تير پر آورده و مانند شاخه ريحان در پشت زين گاهي خم مي شد و زماني راست مي گشت، ضعف بر وي مستولي شده، روح در طيران، عروق در ضربان اشقياء ديدند كه توانائي و قدرت عابس از دست رفته و آفتاب عمرش، رو به افول است، وقت را غنيمت شمرده روي به وي آوردند و آن شير خسته را از هر طرف در ميان گرفتند.

ربيع بن تميم مي گويد: در پي آن بودم كه ببينم بر سر عابس چه آمده ناگاه ديدم چند نفر سر عابس را بريده اند و با هم نزاع دارند، يكي مي گويد قاتل او منم، ديگري مي گويد منم.

خبر به عمر سعد رسيد، گفت بيجا مجوشيد يك نفر به تنهائي قاتل او نبوده است.