بازگشت

اتمام حجت نمودن حضرت با آن قوم شقي و پليد


امام عليه السلام بعد از خواندن خطبه اول و موعظه نمودن آن قوم پليد كه شرحش گذشت بار دوم روي منور و مقدس خود را به جانب آنها نمود و با صداي بلند كه همه صحراي كربلاي پربلاء را پر كرده بود و هر دو لشگر مي شنيدند فرمود:

اي جماعت نسب مرا بيان كنيد و نظر نمائيد كه من كيستم و رجوع كنيد به نفوس شريره ملعونه خود و سرزنش كنيد خود را بر عمل خويش، فانظروا هل يصلح لكم قتلي و انتهاك حرمتي.

اي جماعت ملاحظه كنيد كه آيا صلاح شما هست كشتن من و درهم شكستن حرمت من، آيا من فرزند پيغمبر شما و پسر وصي او و پسر عمش جناب علي بن ابيطالب عليه السلام كه اولين نفري بود كه به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايمان آورد نيستم؟ آيا جناب حمزه سيد الشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر طيار كه با ملائكه در بهشت پرواز مي كند عموي من نيست؟ آيا اين حديث شريف به گوش شما نرسيده است كه رسول الله صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: هذان سيد شباب اهل الجنة يعني حسن و حسين دو آقاي همه جوانان اهل بهشت اند.

اي قوم اگر مرا در آنچه مي گويم تصديق مي كنيد و حال آنكه هر چه مي گويم


راست است و بحق خداوند كه هرگز قصد دروغ نكرده ام زيرا دانسته ام كه خداوند جليل دروغگو را از رحمت خود نااميد گردانيده است پس چرا با من اينگونه سلوك و رفتار مي كنيد و اراده كشتن من داريد و اگر كلام مرا دروغ مي پنداريد قطعا در ميان شما هستند جمعي كه اگر از ايشان سؤال كنيد به شما خبر داده و گفته من را تصديق مي نمايند، از جابر بن عبدالله انصاري و اباسعيد خدري و سهيل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك سؤال كنيد تا به شما خبر دهند كه خودشان همين حديث شريف را از حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم شنيده اند.

سپس حضرت فرمودند:

يا قوم اما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي.

اي جماعت بي حيا اين همه سخنان كه براي شما گفتم باعث آن نشد كه شما را از كشتن و ريختن خون من باز دارد؟!

ناگاه در اين هنگام شمر بداختر در بين سخنان امام عليه السلام جسارتي كرد و كلامي گفت كه مضمونش اين است كه:

حسين از دين خدا بيرون رفته و مي خواهد سخنان خود را راست قلمداد كند و ما نمي فهميم كه او چه مي گويد.

پس حبيب بن مظاهر عليه الرحمه در جواب او فرمود:

اي ملعون، توئي كه از دين خدا بيرون رفته اي و هر كس هر چه بگويد متابعت او مي كني و اگر هفتاد مذهب به هم رسد از براي دنيا با همه همراهي مي كني و راست مي گوئي كه سخنان و كلمات اين بزرگوار را نمي فهمي زيرا كه به جهت كفر تو خداوند قلب تو را سرنگون كرده و بر آن مهر گذاشته است.

و چون آن بي دين از حبيب آن جواب را شنيد ساكت شد.

سپس امام عليه السلام دفعه ديگر به صداي بلند كه همه كس شنيدند فرمودند:


اي قوم اگر شما در سخنان من شك داريد، پس معلوم مي شود در اينكه من فرزند پيغمبر شمايم شك داريد.

فو الله ما بين المشرق و المغرب ابن بنت نبي غيري فيكم و لا في غيركم.

اي جماعت بخداوند عالم قسم كه در ميان مشرق و مغرب فرزند دختر پيغمبري غير از من وجود ندارد نه در ميان شما و نه در ميان غير شما، اي قوم واي بر شما، آيا مي خواهيد كه مرا به قتل رسانيد در عوض آنكه از شما كسي را كشته ام يا آنكه مالي را از شما تلف كرده ام يا كسي را مجروح نموده ام كه قصاص كنيد و حال آنكه هيچ يك از اينها از من صادر نشده است.

پس چون كلام را از آن حجت خدا شنيدند همگي ساكت شده و احدي جواب نگفت و متحير و سرگردان شدند كه چنين كلمات و فرمايشات را چه جواب بگويند و چون حضرت ديدند همه ساكت شده اند و اصلا جواب نمي گويند جمعي از رؤساء و بزرگان ايشان را صدا زد و فرمود:

يا شبث بن ربعي و يا حجار بن ابحر و يا قيس بن الاشعث و يا يزيد بن الحرث آيا شماها نامه ننوشتيد به من كه همه ي ميوه ها بر درختهاي ما رسيده و همه زراعتهاي ما سبز و خرم گرديده و از براي نصرت و ياري تو لشگرهاي مسلح و مكمل آماده نموده ايم، كو وعده هاي شما و صدق قولتان؟!

راوي مي گويد: والله هرگز سخنگوئي به آن فصاحت و بلاغت پيش از او و بعد از او شنيده نشده.

مرحوم مجلسي در كتاب بحار روايت كرده است كه چون سخن آن حضرت به اينجا رسيد عمر بن سعد ملعون فرياد زد اي ياران مگذاريد حسين اين قدر سخن بگويد و او را جواب بگوئيد كه او پسر پدرش علي بن ابيطالب است والله اگر در ميان شما همين طور يك روز بايستد كلام او قطع نخواهد شد و از حرف زدن مانده نمي شود


پس شمر حرامزاده قدم جرأت در ميان نهاده عرض كرد: يا حسين اينقدر حرف كه مي زني چه مي گوئي حرفي بزن كه ما آن را بفهميم.

حضرت فرمود: مي گويم از خدا بترسيد و متقي و پرهيزگار گرديد لا تقتلوني فانه لا يحل لكم قتلي و لا انتهاك حرمتي، اي شمر غدار مكار مي گويم دست از كشتن من برداريد و حرمت مرا درهم مشكنيد زيرا من پسر دختر پيغمبر شمايم و جده من خديجه زوجه پيغمبر شما است و البته به شما رسيده است كلام پيغمبر كه فرموده الحسن و الحسين سيدي شباب اهل الجنة.

پس اشعث بن قيس ملعون پيش آمد و عرض كرد: ما اين سخنان را نمي دانيم و گوش به اين حرفها نخواهيم داد و لكن بدان سخن ما اينست كه دست از بزرگي بردار و در فرمان پسر عم خود درآي و كوچكي او را راضي شو كه او و اصحاب او و دوستانش با تو رفتاري نخواهند كرد مگر همانطوري كه موافق خواهش تو است.

پس آن بزرگوار و برگزيده خلاق زمين و آسمان در جواب آن ملعون فرمود:

والله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر لكم اقرار العبد.

به خدا قسم دست بيعت به شما نخواهم داد از روي ذلت و خواري و اقرار نخواهم كرد از براي شما مثل اقرار بندگان و غلامان، پس به نداي بلند فرمود:

يا عباد الله همانا من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي برم كه شماها مرا سنگباران كنيد و پناه مي برم به پروردگار خود از هر متكبري كه ايمان نياورد به روز حساب.

آگاه باشيد كه اتمام حجت الهي بر شما كردم و راه خير و شر را به شما نمودم و لكن بدانيد كه جهاد خواهم كرد با اين گروه بسيار، كم است آذوقه و اصحاب من، پس شعري چند قرائت فرمود كه جملگي دلالت داشتند بر اعراض از دنياي دني، پس روي مبارك به جانب آسمان كرد عرض نمود:


اي خداوند من منع فرما از ايشان باران رحمت خود را و قحط كن در زمان ايشان مثل آنكه در زمان حضرت يوسف كردي و مسلط گردان بر ايشان غلامي از ثقف كه زندگاني را بر ايشان تلخ گرداند و احدي از ايشان را باقي و زنده نگذارد و به قتل رساند ايشان را در عوض آن كه ما را به قتل رسانيدند.

خداوندا، اين جماعت ما را فريب دادند، به ما دروغ گفتند، ما را خوار و ذليل گردانيدند، توئي پروردگار ما و اعتماد ما بر تو است و بسوي تو است زاري و بجانب تو است بازگشت همه ما.

و پس از فراغ از مناجات با حضرت قاضي الحاجات روي مقدس را بجانب آن ملاعين كرده فرمود:

كجاست عمر بن سعد كه مرا با او كاري است؟

چون آن شقي بد اقبال از خواستن آن جناب آگاهي يافت اكراه داشت كه بخدمت آن جناب شرفياب شود، بعد از نزديك شدن آن ملعون به آن جناب حضرت فرمودند:

اي عمر تو مرا به قتل مي رساني، به گمان آنكه حرامزاده اي پسر حرامزاده تو را در ملك ري و بلاد جرجان والي خواهد كرد!!!

اي عمر والله كه تو به آرزوي خود نخواهي رسيد و اين كلام عهدي باشد در ميان من و تو و آنچه مي خواهي و مي تواني بكن كه هرگز بعد از شهيد كردن من خوشحالي نخواهي ديد نه در دنيا و نه در آخرت و گويا مي بينم سر تو را كه در كوفه به نيزه كرده اند و اطفال آن را بازيچه خود گردانيده اند.

عمر بن سعد بدعاقبت از شنيدن اين كلام خشمناك گرديد و روي نحس خود را گردانيد و به مكان خويش برگرديد و روي به لشگر خود كرد و گفت:

ما تنتظرون به احملوا باجمعكم انما هي اكلة و احدة.

يعني انتظار چه مي كشيد جميع لشگر يكدفعه بر او حمله كنيد كه او يك لقمه


بيشتر نيست.

به گفته آن شقي همه لشگر بر آن مقتداي عالميان و مركز دايره ايمان حمله كرده و به تيرها و نيزه ها و آلات حرب به آن بزرگوار و اصحابش اذيتها مي رساندند.