بازگشت

صورت وصيت نامه معاويه با يزيد


بسم الله الرحمن الرحيم

اين عقد عهدي است كه معاوية بن ابي سفيان مي بندد و با پسر خويش يزيد و با او بيعت مي كند به خلافت و خلافت بدو مي دهد تا به شرائط آن بر جاده عدل و انصاف قيام نمايد خلافت بدو تسليم كرد و او را امير نام نهاد و او را فرمود كه سيرت اهل معدلت و رضا را ملازم باشد و مجرمان را به قدر جرم و جنايت عقوبت كند و اهل صلاح و علم را نيكو دارد و در حق ايشان احسان نمايد و جانب عموم و قبايل عرب علي الخصوص جانب قبيله قريش را مرعي دارد و كشنده دوستان را از خود دور دارد و فرزندان مظلوم مقتول را يعني عثمان به خويشتن نزديك گرداند و ايشان را بر آل ابوتراب مقدم دارد و بني اميه و آل عبدالشمس را بر بني هاشم و ديگر مردمان مقدم دارد و هر كس كه اين عهدنامه بر او خوانند او امير خويشتن يزيد را اطاعت دارد و متابعت يزيد پيش گيرد فمرحبا به و اهلا و هر كس كه سرباز زند و انكار كند دستوري است كه شمشير را بر او كار فرمايد و ايشان را مي كشد تا آن وقت كه به امارت و خلافت او اقرار آرند و مطيع و فرمان بردار شوند والسلام.

پس اين عهدنامه را پيچيد و مهر خويش برنهاد و به ضحاك داد و گفت فردا


بامداد مي بايد كه بر منبر شوي و اين نامه را بگشائي و بر مردمان خواني چنانكه خورد و بزرگ و وضيع و شريف جمله بشنوند.

ضحاك گفت: چنين كنم.

مؤلف گويد:

در تاريخ اعثم كوفي مقالات و گفت و شنودهاي مفصلي را كه بين معاويه و يزيد رد و بدل شده نقل كرده كه حاجتي به ذكر آنها نمي بينم فقط برخي از فقرات آن را در اينجا مي آورم:

معاويه به يزيد گفت:

من بر تو در كار خلافت از چهار كس مي ترسم:

از قريش از پسر ابي بكر عبدالرحمن [1] و از پسر عمر بن خطاب عبدالله و از پسر زبير عبدالله و از پسر علي بن ابيطالب حسين.

اما پسر ابوبكر: مردي است كه همت او بر مباشرت زنان مقصور است و در ياران و دوستداران خويش مي نگرد هر چيز كه ياران او كنند همان كار بدست گيرد و از ديدار زنان بشكيبد، دست از او بدار و هر چه كه او كند او را بدان مگير چه حال پدر او در فضل و بزرگواري شنيده و از جهت دل پدر گوش به احوال پسر بازدار و جانب او را رعايت كن.

و اما پسر عمر عبدالله مردي سخت نيك است و ترك دنيا گفته و به سيرت پدر مي رود هرگاه او را ببيني سلام من بدو برسان و او را مراعات كن و عطاياي وافر فرست.

و اما پسر زبير بر تو بسيار مي ترسم زيرا كه مردي سخت محيل و مكار


است، رأي ضعيف داشته و صبر و ثبات مردان را دارد، گاه همچنان در روي تو جهد كه شير گرسنه جهد و گاه چندان روباه بازي پيش آرد كه از او تعجب نمائي با او چنان زندگاني كن كه او با تو كند مگر در دوستي رغبت نمايد و با تو بيعت كند و آنگاه او را نيكو و برقرار بگذار.

و اما حسين بن علي آه آه اي يزيد چه گويم در حق او زينهار او را نرنجاني و بگذار هر كجا دل او مي خواهد برود و او را مرنجان و لكن گاه گاه تهديدي بكن زينهار در روي او شمشير نكشي و به طعن و ضرب با او ديدار نكني چندان كه تواني او را حرمت دار و اگر كسي از اهل بيت او نزديك تو آيد مال بسيار بدو ده و او را راضي و خوشدل بازگردان و ايشان اهل بيتي اند كه جز در حرمت و منزلت رفيع زندگاني نتوانند كرد زينهار اي پسر چنان مباش كه به حضرت رباني رسي و خون حسين در گردن داشته باشي كه هلاك از تو برآيد، زينهار و الف زينهار كه حسين را نرنجاني و به هيج نوع اعتراض او را اذيت نكني كه او فرزند رسول الله است، حق رسول خدا را بدار، اي پسر والله كه تو ديده و شنيده اي كه من هر سخن كه حسين در روي من گفتي چگونه تحمل كردمي به حكم آنكه فرزند مصطفي است آنچه در اين معنا واجب بود گفتم و بر تو حجت گرفتم و تو را ترسانيدم و قد اعذر من انذر.

پس معاويه روي به ضحاك و مسلم كرد و گفت شما هر دو بر سخني كه من به يزيد گفتم گواه باشيد به خداي سوگند مي خورم كه اگر حسين هر چه در دنيا از آن بهتر نباشد از من بگيرد و هر چه از آن بدتر نباشد با من بكند از او تحمل كنم و من از آن كس نباشم كه خون او در گردن به حضرت رباني روم، اي پسر وصيت من بشنيدي و فهم كردي و دانستي؟

يزيد بلند گفت: نعم

سپس چند نصيحت ديگر او را نمود....


پس آهي سرد بركشيد و او را غشي روي داد چون به هوش آمد گفت: آه! جاء الحق و ذهق الباطل، پس درايستاد و اين مناجات بگفت و سپس در اهل بيت و پسران عم خويش نگريست و ايشان را گفت از خداي بترسيد چنان چه ببايد ترسيد كه ترسيدن از خداي تعالي عقيدتي محكم است، واي بر آن كس كه از خداي تعالي و از عقاب او نترسد، پس گفت:

من روزي در خدمت مصطفي صلي الله عليه و آله نشسته بودم آن حضرت ناخن مي چيد من پاره هاي ناخن مبارك آن سرور را برگرفتم و در شيشه تا امروز نگاه داشته ام و چون مرا وفات رسد مرا بشوئيد و كفن پوشيده آن پاره هاي ناخن مبارك حضرت را در چشم و گوش و دهان من نهيد و بر من نماز گذاريد و دفن كنيد و كار من به خداي غفور گذاريد پس ديگر سخن نگفت يزيد از نزديك او بيرون آمد و به شكار رفت و به موضعي از شام كه آن را حواران ثنيه گويند و ضحاك را گفت من بدان موضع مي روم تو علي التواتر از حال امير مرا خبر ميده، ديگر روز معاويه را وفات رسيد و يزيد نزديك او حاضر نبود و مدت خلافت و پادشاهي او نوزده سال و سه ماه بود و او را در دمشق وفات رسيد، روز يكشنبه از رجب سنه ستين (60 هجرت) و او هفتاد و هشت سال عمر داشت والله اعلم و احكم


پاورقي

[1] به نظر مي‏رسد ذکر نام پسر ابوبکر در اين وصيت اشتباها آمده زيرا هنگامي که معاويه اين سخنان را به عنوان وصيت به يزيد مي‏گفت سنه 60 هجرت بوده که وقت مردن معاويه مي‏باشد در حاليکه پسر ابوبکر طبق آنچه در تواريخ معتبر ضبط شده در سال 55 هجرت از دنيا رفته است.