بازگشت

مردن معاويه و سلطنت يزيد


در ترجمه تاريخ اعثم كوفي چنين آمده:

القصه معاويه در اثناي مراجعت (يعني مراجعت به شام) در موضع «ابوا» نزول كرد و در ميان به قضاء حاجت بيرون آمد آن جا چاهي بود كه از آنجا آب مي كشيدند، معاويه به آن چاه نگاه كرد، بخاري از آن بر روي او زد كه سبب پيدايش لقوه در وي شد و او را سخت رنجور نمود به طوري كه به زحمت تمام خود را به خواب گاه خويش رساند و بر جامه خواب افتاد، ديگر روز مردم خبر يافتند فوج فوج به عيادتش آمدند.

معاويه گفت: رنج ها و علتها كه مردمان را افتد دو نوع باشد:

يكي به سبب گناهي كه كرده باشند خداي تعالي ايشان را به عقوبت گيرد تا ديگران از آن عبرت گيرند و گرد آن نگردند.

و ديگر نوع عنايتي باشد تا روزي چند رنج كشند و بدان ثواب يابند.

اگر امروز مرا بر آن علت مبتلا كردند چه توان كرد و اگر يك عضو من بيمار شد لله الحمد ديگر اعضاء من به سلامت است، اگر روزي چند ناتوان باشم اگر مقابل روزهاي آرام كه تندرست باشم ايام مرض اندك نمايد و ايام صحت زيادت است باشد و مرا بر خداي تعالي هيچ باقي نمانده است چه در حق من نه چندان انعام ارزاني داشته است كه شرح توانم داد عمري دراز در دولت و نعمت كرامت كرد، امرزو كه اين رنج افتاد و سال عمر به هفتاد رسيده است خداي تعالي بر مسلمانان رحمت كند كه مرا دعائي كنند تا خداي تعالي مرا صحت و عافيت روزي كند، جماعتي كه حاضر بودند او را دعاء گفتند و از باري سبحانه صحت و عافيت او خواستند و از پيش او بيرون آمدند.

چون معاويه تنها ماند دلتنگ شد و بگريست، مروان درآمده و گفت:

اي امير مي گرئي؟


گفت: نمي گريم الا اين كه بسيار كارها بود كه مي توانست كرد، نكردم و از اين سبب دلتنگ مي شوم و بر آن تقصيرهائي كه كرده ام حسرت مي خورم.

و ديگر آنكه اين علت بر عضوي از اعضاء من ظاهر شده كه پيوسته گشاده بايد داشت و از ديگر اعضاء نيكوتر باشد و مي ترسم كه بسبب علي بن ابيطالب عليه السلام كه خلافت از او گرفتم و حجر بن عدي و اصحاب او را بكشتم خداي تعالي اين بلا نازل گردانيده باشد و من را به عقوبت اجل ملقي كرده و من اين همه از دوستي يزيد مي بينم اگر نه دوستي او بودي من راه راست مي ديدم و رشد خويش مي شناختم اما دوستي يزيد مرا بر آن حركات و سكنات و محاربات داشت تا امروز كه دشمن بر من خنديد و دوست گريست.

از اين نوع كلماتي چند بگفت، پس فرمود كه از آن موضع كوچ كردند و مي رفتند تا به شام رسيدند و در سراي خويش فرود آمدند و آن علت قوت گرفت و مستولي گشت و هر شب خوابهاي شوريده مي ديد و از آن مي ترسيد و گاه گاه هذيان مي گفت و آب بسيار مي خورد و تشنگي او تسكين نمي يافت و هر دفعه او را بيهوشي مي آمد و چون بهوش آمدي به آواز بلند مي گفت مرا چه افتاده بود با تو اي حجر بن عدي، چه افتاده بود مرا با تو اي عمرو بن حمق چرا با تو خلاف كردم اي پسر ابوطالب، الهي و سيدي اگر مرا عقوبت كني مستوجب عقوبتم و اگر عفو فرمائي و بيامرزي تو خداوند كريمي و رحيمي.

پيوسته بر اين حالت مي بود و يزيد لحظه اي از بالين او غائب نمي شد در اثناي اين بي قراري او را غشي گران افتاد زني از زنان قريش حاضر بود گفت: معاويه بمرد.

معاويه چشم باز كرد و گفت: و ان مات، مات الجود القطع الذي من الناس الامن قليل بنصره پس دست بزد و تعويذي كه در گردن داشت بگسست و بيانداخت و اين بيت خواند:




و اذا المنية انشبت اظفارها

القيت كل بمهمة الا ينفع



در اثناي آن حالت يزيد گفت اي امير كلمه اي بگوي و با من بيعت كن تا مردمان بشنوند كه كه مصلحت در اين است كه اگر العياذ بالله حال نوعي ديگر شود و كار من محكم نكرده باشي من از آل ابوتراب رنجها بينم، معاويه سخن او مي شنيد و خاموش مي بود.

روز ديگر كه چهارشنبه بود كس فرستاد و امراء و اعيان و مخلصان خويش را بخواند، چون حاضر شدند حاجب را فرمود كه هر كس آيد اجازت است كه درآيد و هيچكس را از درآمدن به اين سراي منع مكن، مردمان چون شنيدند كه منع نيست مي آمدند و بر معاويه سلام مي كردند و در او مي نگريستند چون او را به غايت رنجور مي ديدند بازمي گشتند و نزد ضحاك بن قيس كه نائب و شحنه [1] او بود مي آمدند و مي گريستند و مي گفتند: امير عظيم رنجور است نه همانا كه از اين بيماري سلامت يابد بعد از او خليفه كدام كس خواهد بود مصلحت مي بيني كه خلافت از خاندان آل ابي سفيان بيرون رود و در دست و تصرف آل ابوتراب افتد، ما از اين معنا هرگز راضي نباشيم جمعي كثير نزد ضحاك بن قيس و مسلم بن عقبه جمع شدند و گفتند: شما هر دو مخلصان و محرمان امير هستيد و كار او به اين درجه رسيده كه مي بينيد مصلحت آن است كه شما هر دو نزديك او شويد و او را اگر حاجت افتد تلقين دهيد و از او درخواست كنيد تا خلافت به پسر خود يزيد ارزاني دارد كه ما همه او را مي خواهيم، ضحاك بن قيس و مسلم هر دو به نزد معاويه آمدند و سلام كردند و گفتند امير امروز چگونه است، هيچ آسوده تر هست؟

معاويه گفت: از گناهان عظيم گرانبارم و از عقوبت خداي تعالي مي ترسم و به رحمت او اميدوارم.


ضحاك گفت: كلمه اي بر روي امير عرضه مي دارم، مردمان چون امير را رنجور ديده اند دلتنگ شده اند و مشوش خاطر گشته و نزديك است كه اختلافي پديد آيد چون امير بحمد الله هنوز در حيات است از اين نوع ظاهر مي شود اگر حادثه باشد چگونه خواهد بود، پس مسلم بن عقبه گفت: يا امير مردمان را همه دل بر يزيد قرار گرفته است و همگان او را مي خواهند و امير را در كار يزيد دلتنگي تمام بود و امروز رنجور است نتوان دانست كه حال چون باشد مصلحت آن است كه پيش از آنكه رنجوري بيش گردد و آن وقت سخن نتواني گفت با يزيد بيعت كني و كار او را به اتمام برساني.

معاويه گفت: راست مي گوئي اي مسلم مرا هميشه آرزو در دل بود كه يزيد بعد از من خليفه باشد كاشكي خلافت تا روز قيامت در خاندان من باقي مي ماند و فرزندان ابوتراب را بر فرزندان من زوردستي نبودي و لكن امروز چهارشنبه است اگر آن باشد و هر كاري كه روز چهارشنبه كنند عاقبت آن محمود نباشد تا فردا توقف كنيد شايد فردا قوتي يابم و اين كار تمام كنم.

ضحاك و مسلم گفتند: مردمان جمع شده اند و بر در سراي امير ايستاده و بازنمي گردند تا با يزيد بيعت نكني.

معاويه گفت: جماعتي كه بر در سرايند ايشان را دستوري دهيد تا درآيند.

ضحاك و مسلم بيرون آمدند و از معارف مهتران شام هفتاد مردم اختيار كردند و پيش معاويه آوردند، چون درآمدند سلام گفتند، معاويه به آواز ضعيف جواب ايشان بداد و گفت: اي اهل شام از من خوشنود هستيد؟

جمله گفتند: راضي هستيم و زياده از رضا شكوها داريم و در حق ما بلكه در حق عموم مردم شام شفقتها فرمودي و احسانهاي كامل كردي و لطفها و انعام ها بجاي آوردي از اين نوع مدح ها گفتند و اميرالمؤمنين علي عليه السلام را دشنام ها دادند و خاك خذلان بر فرق و دهان خود ريختند و نفس رسول خدا را ناسزا گفتند و به


جهت خوشنودي معاويه و يزيد دنياي دني را بر بهشت باقي اختيار نمودند و گفتند: علي بن ابيطالب از عراق لشگر به شام كشيد و مردان ما را بكشت و ولايات را خراب نمود نبايد كه فرزندان او ما را خلافت كنند مراد ما آن است كه يزيد خليفه باشد و بر اين اتفاق كرده ايم و همگان رضا داده، اگر جان هاي ما در اين كار بخواهد شد باك نخواهيم داشت.

معاويه از سخن ايشان خوشدل شد و باز نشست و حاجب خويش را گفت جمله مردمان را درآر، حاجب مردمان را بخواند، خلق بسيار در سراي معاويه درآمدند چنانچه سراي پر شد.

معاويه گفت: اي مردمان شما دانسته ايد كه عاقبت كار دنيا زوال است و سرانجام عمر آدمي فناء است امروز مرا بر اين صفت مي بينيد و مرا نفسي چند بيش نمانده است و دل به حال شما نگران دارم كسي را كه مي خواهيد بگوئيد تا خليفه گردانم و عهده كار بر گردن او نهم.

جمله مردمان به آواز بلند گفتند: ما را بر يزيد هيچ مزيدي نيست و جز او را نخواهيم چون معاويه سخن ايشان در شيوه مبالغه بشنيد ضحاك را گفت با يزيد بيعت كن ضحاك بيعت كرد و بر عقب او مسلم بن عقبه بيعت كرد، پس مردمان مي آمدند و با يزيد بيعت مي كردند تا جمله بيعت كردند و بيرون شدند، پس معاويه يزيد را فرمود كه جامه ي خلافت بپوش يزيد جامه خلافت پوشيد و دستار معاويه بر سر نهاد و دراعه ي او پوشيد و انگشتري او در انگشت كرد و پيراهن عثمان كه او را در آن كشته بودند و به خون آلوده بود بر روي دراعه پدر پوشيد و شمشير پدر حمايل كرد و بيرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر شد و خطبه بگفت تا وقت زوال از منبر فرود نيامد، هر نوع سخنها مي گفت باقي مردمان شام كه حاضر بودند با او بيعت كردند، بوقت زوال از منبر فرود آمد و بر سر بالين پدر شد او را ديد در حالت مرگ بر خود مي پيچيد و هيچ عقل نداشت چون پاره اي از شب


گذشت بهوش آمد چشم باز كرد يزيد را بر بالين خود نشسته ديد گفت اي پسر چه كردي؟

گفت: به مسجد رفتم و بر منبر خطبه گفتم همه مردم با طوع و رغبت با من بيعت كردند و خوشدل و شادمان بازگشتند.

معاويه ضحاك و مسلم را بخواند و گفت: كاغذي زير بالين است بيرون آريد، كاغذ برگرفتند، معاويه پيش از آن به نام يزيد چيزي نوشته بود بر اين منوال ضحاك كاغذ برگرفت و بر ايشان خواند.


پاورقي

[1] يعني داروغه و پاسبان شهر.