بازگشت

كلام نورالدين مالكي در فصول المهمه


مالكي در فصول المهمه مي گويد:

روزي معاويه آغاز سخن كرد و گفت: مسلمانان به بيعت يزيد سر در آورده با خشنودي خاطر گردن نهاده اند و تني چند امتناع ورزيده اند كه اگر مساعدت مي كردند اولي و بهتر بود و من اگر از يزيد كسي را بهتر مي دانستم البته او را برمي گزيدم.

خامس آل عباء فرمود: نه، اين طور نيست تو ديگران را كه به شرف نسب و حسب و فضيلت علم و دين از او بهتر و برتر بودند بگذاشتي و او را بر امت رسول بگماشتي.

معاويه گفت: مقصودت از اين سخن خودت مي باشي.

امام عليه السلام فرمود: آري و من سخن به گزاف نگويم.

معاويه گفت: در شرافت دختر رسول و سيده نساء عالمين كسي را مجال حرف نيست و علي را نيز سوابق در اسلام و فضائل و مناقب بي شمار است و لكن با او محاكمت كردم و غلبه مرا بود و يزيد در علم به قوانين سلطنت و رسوم سياست از تو برتر است.

امام عليه السلام فرمود: دروغ گفتي زيرا يزيد شرابخوار به ملاهي مشغول و مرتكب مناهي است.

معاويه گفت: در حق عموزاده خود چنين مگوي كه او درباره تو جز نكوئي


نگويد.

فرمود: من آن چه از او دانستم گفتم او نيز در شأن من هر چه داند بگويد.

چون معاويه خواست از مكه معظمه خارج گردد گفت تا اثقال او بيرون برند و منبرش به قرب خانه كعبه گذارند آنگاه امام عليه السلام و ياران را بخواند.

ايشان با يكديگر گفتند: زينهار تا بدان نيكوئي ها كه از معاويه ديده ايد فريفته نشويد كه او را بنابر مكر و خديعت است و اكنون ما را بهر مهمي عظيم همي طلبد بايد جوابي آماده داريد چون به مجلس معاويه درآمدند گفت: تعجيل در صلات و صلت رحم و حسن سيرت من در حق خويش دانسته ايد و آن چه از شما سرزده ناديده انگاشته تحمل كردم، اينك يزيد با شما عم زاده و برادر است و همي خواهم تا او را مقدم شماريد و اسم خلافت بر او گذاريد، در عزل و نصب و امر و نهي و جبايت خراج و تقسيم عطايا بدون معارض و ممانع اختيار شمار است، دوباره اين كلام اعادت نمود، البته از هيچ يك جواب نشنيد، معاويه روي به ابن زبير كرده گفت: تو پاسخ گوي كه خطيب قوم توئي، ابن زبير گفت:

تو را يكي از سه كار بايد كرد: نخست پيروي پيامبر خداي كني كه از اين جهان رحلت نمود و هيچكس را تعيين نفرمود [1] تا مردمان خود ابوبكر را بر خلافت منصوب كردند.

معاويه گفت: اكنون مانند ابوبكر كس نبينم.

گفت: بر سنت ابوبكر باش كه فرزندان و اقارب بگذاشت و خلافت به عمر داد.

معاويه گفت: سيمين بيار.

گفت: پيروي عمر كن كه اولاد خود محروم ساخت و خلافت در ميان شش تن


به شوري انداخت.

معاويه گفت: اگر خصلتي ديگر داني بگوي؟

گفت: بر آن چه شنيدي مزيد ندانم.

از امام عليه السلام و ياران رأي جست، هيچ نگفتند.

معاويه گفت: قد اعذر من انذر، چند زنخ زنم [2] و بر رؤس اشهاد مقالات من دروغ داريد و گفته هاي من مردود شماريد و من اغماض كنم، هم اين بيان بر سر جمع نخواهم گفت اگر يك تن از شما اين چنين سخن گويد به خداي پيش از آنكه كلمتي ديگر اداء كند بگويم تا سرش بردارند، اولي تر آن كه بر تن خويش ببخشائيد و حفظ جان واجب دانيد، حرسيان [3] را فراخواند گفت:

هر دو تن يك شمشير كشيده بر سر يك كس بايستيد چون من خطبه كنم هر يك به تصديق و تكذيب من دهان گشايد خونش بريزيد، آنگاه بر منبر رفته و گفت:

انا وجدنا احاديث الناس ذات عوار، قالوا ان حسينا و ابن ابي بكر و ابن عمر و ابن الزبير لم يبايعو اليزيد و هؤلاء الرهط سادة المسلمين و خيارهم، لا نبرم امرا دونهم و لا نقضي امرا الا عن مشورتهم و اني دعوتهم فوجدتهم سامعين مطيعين فبايعوا و سلموا و اطاعوا.

مردمان مي گفتند: اين چهار كس به بيعت يزيد تن در ندهند و من خود بي صواب ديد و رضاي اينان كه خواجگان و نيكان مسلمانانند مهمي فيصل ندهم و اينك آن دعوت كه كردم اجابت و آن بيعت را اطاعت كردند.

شاميان گفتند: اي بس عظيم كه امر اينان همي شمري، اجازت ده تا هم اكنون گردن جمله بزنيم و ما خود بدين بيعت كه در پنهاني نموده اند خشنود نه ايم تا آشكارا مبايعت كنند.

معاويه گفت: سبحان الله شاميان را تا چند خون قريشيان گواراست و قصد


بدي دارند و روي به آنها كرده گفت:

زنهار كه ديگر اين چنين سخنها از شما مسموع نشود كه اينها پيوندان و قرابتان من هستند، مردمان كه اين بشنيدند يك باره برخواسته به امارت يزيد دست بيعت دادند، معاويه از منبر به زير آمده علي الفور سوار شده جانب مدينه رفت و بيعت اهالي آنجا نيز ستده، آهنگ شام نمود، بعد از رفتن معاويه مردمان با ياران گفتند كه شما پيوسته همي گفتيد به بيعت يزيد سر در نياوريم، چون بود كه چون عطاياي خويش بستديد در خفيه بيعت كرديد؟

گفتند: ني، ما تن نداديم و در آن مجمع كه تكذيب او نكرديم ما را بر جان خويش بيم بود و حفظ آن واجب به دلالت شما با ما غدر كرد و به وسيلت ما با شما مكر نمود عبدالله بن عمر از آن پس به سراي خويش رفته در بر خود فراز نمود، معاويه عطيات بني اسد و بني تميم و بني مره موفور داشت و از بني هاشم مقطوع نمود ابن عباس نزد او رفت و عتاب آغاز كرد كه صلات جمله به دادي و از بني هاشم ممنوع داشتي؟

گفت: زيرا كه امام حسين بيعت نكرد و شما نيز موافقت كرديد.

ابن عباس گفت: ابن عمر و ابن ابي بكر و ابن زبير نيز امتناع ورزيدند و تو جوائز و عطيات فرستادي.

گفت ني كه شما مانند آنها نباشيد، به خداي كه تا حسين بيعت نكند يك درهم به بني هاشم ندهم.

ابن عباس گفت: من نيز به خداي سوگند كه به ثغور اسلام و سواحل بحار روم و آن چه دانم با مردمان بگويم تا تمامت آنها بر تو بشورانم و خود تو نيكوتر داني كه چون زبان بگشايم چه گويم.

معاويه كه اين بشنيد بر عطاياي بني هاشم افزود، امام عليه السلام را نيز صلات بزرگ فرستاد حضرت هيچ قبول نفرمود، باز پس داد.



پاورقي

[1] اين گفتار از نظر اماميه مردود است، زيرا ايشان معتقدند که پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم حضرت مولي الموحدين اميرالمؤمنين عليه‏السلام را به امر خدا جانشين خود قرار دادند.

[2] يعني چانه زنم کنايه است از اينکه سخن گويم.

[3] يعني پاسبانان.